🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت195
با صدای پیامک ، گوشیمو برداشتمو پیامش رو باز کردم
از طرف لیلا بود ، بازم یادم رفته بود بهش خبر بدم
گوشی رو گذاشتم کنارو گفتم :
- خانوم آقا سید ، بنده خدا چند باره میخواد دعوتمون کنه خونشون ، منم بهش گفتم که باید با شما مشورت کنم .
- کِی ؟
- میگه چهارشنبه بهتره چون شما فرداش تعطیلید
- باشه ،مشکلی نیست بریم .
گوشی رو برداشتمو بهش پیام دادم که چهارشنبه میایم انشاالله
- مریم جان چرا با نون نمیخوری ؟
- ممنونم ، واقعا اشتهایی ندارم ،همینم برای اینکه ناراحتتون نکرده باشم ، دارم میخورم
- این جوری نمیشه ، این گوشت کوبیده خوردن داره
و لقمه ای گرفتو داد دستم
- اینو دیگه باید بخوری!
- دستتون درد نکنه ؛ و تو رودربایستی ازش گرفتم
- می خوام یه چیزی بهت بگم .
- بفرمایید
- به نظر شما اشکال نداره زودتر بریم آزمایش بدیم
- چه آزمایشی
- آزمایش قبل از ازدواج دیگه !
- آخه هنوز که کلی فرصت داریم تا عقد
- درسته ، اما به نظر من تا وابستگی عاطفی بیشتر ازین بینمون ایجاد نشده ، بهتره الان آزمایش بدیم .
اگه خدایی نکرده مشکلی تو آزمایش باشه ،جدایی برامون اون موقع خیلی سخت میشه
سرمو انداختم پایینو چیزی نگفتم
- یکی از دوستام ، مدیر آزمایشگاه ژنتیکه ، اگه قرار بزارم تا فردا بریم ، شما مشکلی نداری ؟
- نه مشکلی نیست هر طور که شما صلاح میدونید؟
خلاصه غذا رو خوردیمو راه افتادیم به سمت ماشین
تو راه برگشت ، تو سراشیبیِ دربند پر بود از مغازه هایی که آلوچه و لواشک و چیزهای دیگه ای که میفروختند
سعی کردم که زیاد نگاه نکنم ؛ چون نقطه ضعفم ، آلوچه و لواشک بود البته از نوع ملس و شیرینش
ولی اصلا دست خودم نبود چشمم کشیده میشد به طرفشون .
جلوی یکی از مغازه ها ایستادو گفت :
- کدومشو دوست داری ؟
یعنی اینقدر تابلو بودم که متوجه شد؟؟؟
- ممنونم آقا امیرحسین ، مطبتون دیر میشه.
- اگه نگی مجبورم خودم انتخاب کنم من از این جور چیزا سر در نمیارم ممکنه چیزی بخرم که دوست نداشته باشی ، بگو مریم جان ، رودربایستی نکن هرکاری کردم روم نشد بگم اونم برام چند تا رو انتخاب کردو راه افتادیم سمت ماشین .
تو راه امیرمحمد بهش زنگ زد و چون رانندگی می کرد ، گذاشت روی اسپیکر
- سلام داداش
- سلام مرد مردا ، چطوری ؟
- خوبم داداش ، نمیای بهم دیکته بگی
- امیر محمد جان بده خاله شکوه بهت بگه، امروز کاری برام پیش اومده ، فرصت نشد قبل از مطب بیام خونه
- من نمیخوام خاله شکوه بگه ، می خوام شما بگی .
- پس باید صبر کنی تا از مطب برگردم
- آخه اون موقع خوابم میگیره
- سعی می کنم زودتر بیام
- قول دادیا
- باشه وروجک
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110