🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت196
- بستنی هم برامون بخر
- چشم ، دیگه ؟
- دیگه خوراکیای خوشمزه که با هم کارتون ببینیمو بخوریم ، باشه داداش ؟
- و حتما میخواید منم باهاتون بشینمو ببینم ؟
خنده ی قشنگی کردو گفت : آره دیگه داداشی
با لبخندی گفت : باشه پسرِ خوب ، حالا گوشی رو قطع کنو برو تکلیفاتو بنویس ، تا من میرسم فقط دیکته مونده باشه .
- چشم ، زود بیای ها
- زود میام
- خداحافظ
- امیرحسین : واقعا چرا بچه ها اینقدر بستنی دوست دارند ؟
- شما مگه دوست نداشتید ؟
- نه به شدت اینا ؛ اینا اصلا سیر نمیشن!!!
- امیر علی هم همینطوریه
- هیچی دیگه , کارم در اومده .
خندیدمو چیزی نگفتم
- وقتی رسیدیم ، سختت میشه تو آبدارخونه منتظر بمونی ؟
- آبدارخونه دارید؟
- ی جای کوچیکه ۳ _۴ متریه!
- مسئله ای نیست میمونم اونجا
- مطب سید و حامد شوهر خواهرمم اونجاست
- الان یعنی اونجان؟
- بله
- آقا سیدو که میدونم ، متخصص اطفالند ولی آقا حامد چی ؟
- حامد ، اعصاب و روانه ، اونم از نوع رو مخش
نگاه سوالیمو که دید ، لبخندی زد و گفت :
- یواش یواش آشنا میشی باهاش ، بعد به همین نتیجه ای که من رسیدم میرسی
ماشینو پارک کردو داخل ساختمان شدیم دستشو به نشونه ی تعارف گرفت جلو ، تا من اول وارد مطب بشم
- ممنون
خواهش میکنم بانو
با ورودمون چند نفر بلند شدن و سلام کردن و خیلی متواضعانه جوابشونو داد و منو به سمت آبدارخونه راهنمایی کردو با صدای خیلی آهسته گفت :
- شرمنده مریم ، ی کم شاید خسته بشی
- نه این چه حرفیه ، خیالتون راحت من حوصلم سر نمیره.
- باشه ،پس فعلا
با رفتنش نگاهی به اطراف کردمو چند دقیقه بعد آقای مسنی داخل شدند و برام چای ریخت و با کمی خرما و بیسکوییت گذاشت جلوم
- بفرمایید خانم
- متشکرم
- چیزی احتیاج داشتید من تو سالن هستم
- ممنون لطف کردید
گوشیمو در آوردمو طبق معمول این چند وقته ی بعد از آزمون ، اول رفتم سایت سازمان سنجش و این بار دیدم که زدن سه روز دیگه نتایج آزمون وکالت میاد
واااااای خدای من ، یعنی میشه قبول بشم؟؟
تو همین افکار بودم که کسی وارد شد ،سرمو بلند کردم که متوجه شدم آقا حامده
از روز خواستگاری دیگه شناخته بودمش بلند شدم و سلام کردم
- سلام مریم خانوم ، حالتون خوبه ؟
خیلی خوش اومدید
- ممنون ، خانواده خوبن
- الحمدلله ، ببخشید ما اینجا وسایل پذیرایی نداریم
- خواهش می کنم ،اون آقا برام چای آوردند
- ایشالا تشریف بیارید منزل در خدمت باشیم
- ممنونم لطف دارید
- اگه امری ندارید ، من برم منتظرند
- خواهش می کنم بفرمایید ، عرضی نیست
با رفتنش نفس راحتی کشیدم همیشه از این تعارفات بیزار بودم ، خدا کنه کار آقا امیر حسین زودتر تموم بشه و بریم
***
بالاخره بعد از سه ساعتِ طاقتفرسا کارش تموم شد و بماند که تو این سه ساعت چقدر کلافه شدم و چقدر با دوست و آشنا و فامیل تماس گرفتم ، واقعا آدمی نیستم که بتونم یه جا بیکار بشینم و عذابی بود برای خودش. همونطور نشسته بودم توی آبدارخونه که دیدم خوش و بش کنان ،آقا امیرحسین وارد شد و گفت :
- بیا بیرون مریم جان ، دیگه کسی نیست
بلند شدم و رفتم بیرون هیچکس نبود و رفتیم اتاق خودش .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110