🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت200
نگاهش بین منو بچه ها به گردش در اومد، هول زده بلند شدو گفت :
- ببخشید من برم دستامو بشورم
خدایا این دختر با این شیطنت های ذاتیش داره چه به روزم میاره ؟؟؟؟ من هیچ وقت زندگیم با این دختر یکنواخت نمیمونه !!!
بعد از رفتنش زینب یه آلبالو خشکه با دوتا انگشت های کوچولوش آورد و گفت داداشی مثل خاله مریم بخور، اونقدر خوشمزه تر میشه !
ایندفعه دیگه نتونستم خندمو کنترل کنمو بلند بلند خندیدم .
- خوب همه جا رو به خاله مریم نشون دادینا
- امیر محمد : هنوز یه جا مونده داداش
لپشو کشیدمو گفتم : دیگه کجا مونده وروجک ؟
- امیر محمد : اتاق شمارم نشون خاله مریم بدیم ؟
- زینب : آره آره ! بیا خاله مریم بریم اتاق داداشی رو هم ببین .
صورتشو آب زده بودو اومد نشست و با خجالت آهسته گفت : نه من دیگه مزاحم نمیشم
- چه مزاحمتی ، بریم بالا رو هم ببین !
- زینب : خاله مریم ، بریم دیگه ، داداش ی بالکن خیلی بزرگ داره ؛ اونقدر قشنگه
بهم نگاه کردو سریع چشم ازم برداشت ، جعبه دستمال کاغذی رو گرفتم طرفش دو تا برداشتو تشکر کرد و در حالی که صورتشو خشک میکرد بلند شدم و گفتم :
- بیا بریم مریم جان اینا تا بالا رو نبینی ولت نمیکنن !
#مریم
مجبور شدیم به زور بچه ها بریم بالا وارد اتاق که شدم ، چیزی که بیشتر از همه توجهمو جلب کرد سادگیه بیش از اندازش بود ؛ اما اتاق بزرگی بود
ی تخت قهوه ای قدیمی که یه روتختی سفید مشکی تمیز و مرتب روش کشیده شده بود و یک کتابخونه ی سرتاسری که تمام طول اتاقو گرفته بود!
از دیدن این همه کتاب هم جا خوردم و هم به وجد اومدم
ی میز تحریر بزرگ قدیمی گوشه ی اتاقش بود که روش لپ تابشو گذاشته بود و چراغ مطالعه و ی جا قلمی که توش تعداد زیادی قلمهای خطاطی بود و چندتا برگه که به طور ناقص خطاطی شده بود!
اونقدر برام تازگی داشت و جالب بود که ناخودآگاه لبخندی روی لبام نشست
- اینجا به قشنگی اتاق شما نیست
- نه خیلی هم عالیه
- امیرمحمد : خاله این تابلوها رو خود داداش نوشته
نگاه کردم به دیوارِ روبروی کتابخونه که پر بود از تابلوهای بزرگ و کوچیک خطاطی
سرمو برگردوندم طرفش که متوجه شدم ، تکیه داده به دیوارو به من چشم دوخته
- زینب : خاله بیا بالکنم بهت نشون بدم!
و دستمو کشید و به سمت بالکن برد ، امیر محمددرو باز کرد و عوض بالکن با یه حیاط مواجه شدم ، اونقدر که بزرگ بود!!!
طبقه بالای خونشون در واقع یه نیم طبقه بود و بقیه حیاط بود .
- امیرمحمد : قشنگه ؟؟؟
- آره عزیزم ، خیلییی
به اطراف نگاه میکردم که گفت :
- بچه ها هوا سرده لباس نپوشیدید ،شما هم همینطور، بیاید تو
اومدیم داخل و خواستم درو ببندم که بسته نشد ؛ اومد جلو گفت :
- این در قدیمیه بستنش قِلِق داره
رفتم عقب تا خودش ببنده
- نظرتون چیه بریم فالوده بستنی بخوریم؟؟؟
بچه ها با هم گفتند : خیلی خوبه
- پس امیرمحمد جان گذاشتمشون تو فریزر تا شما با زینب برید پایینو برای هر نفر یکم تو کاسه بریزی منو خاله مریمم اومدیم.
😳😳
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110