🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت219
- زحمت کشیدی علی جونم .
- مبارکت باشه قربونت برم
- منو شرمنده می کنی با این کارات داداشم
- نگران نباش وقتی خانوم وکیل شدی برام حسابی جبرانش می کنی
خندیدمو گونشو بوسیدم و از هما هم تشکر کردم
خونه خلوت شد، اما امیرحسین نرفت
از امیرعلی هم خبری نبود ، رفتم بالا دنبالش که دیدم رو تختم خوابش برده روشو کشیدمو برگشتم که برم پایین دیدم تو چهارچوب در اتاقم ایستاده
- از پدربزرگت اجازه گرفتم بیام بالا ؛ تعارفم نمیکنی بیام تو ؟؟؟
- چ ..چرا ...... بفرمایید
اومد داخلو روبروم وایستاد
- این هدیه ی من به شماست و جعبه ی کوچولویی رو از جیبش درآورد و بازش کرد
- فقط سلیقتو نمیدونستم ، امیدوارم خوشت بیاد ، البته با فروشنده طی کردم اگه خوشت نیومد بریم عوضش کنیم
ی گردنبنده ظریف که پلاکش ی ماه بود و داخلش یک ستاره ی کوچولو داشت
- آقا امیرحسین خیلی قشنگه..... دستتون درد نکنه ، ولی واقعا همون گلای قشنگی که آوردید کافی بود
- قابل شما رو نداره ، اجازه میدی خودم بندازم گردنت ؟
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه قفل گردنبند و باز کرد و پشت سرم قرار گرفت و گفت روسریت مزاحمه یکم بگیرش بالا تا ببندمش روسریمو همراه موهام انداختم روی شونم .
- حالا خوب شد ،
و همینطور که مشغول بستن بود ادامه داد: فقط صبر کن ....یکم من وارد نیستم....
بزار ببینم میتونم قفلشو ببندم
اهان بسته شد ، مبارکت باشه
-خیلی لطف کردید
هول شده بودم و انگار به هوای تازه احتیاج داشتم .
هوا که نبود ....برای همین ترجیح دادم از پارچ روی میز یکم آب بریزم و بخوردم
- درست نیست زیاد بالا بمونیم ، بریم ؟
- بریم ، فقط چرا فسنجون نخوردید ؟
- بهت گفته بودم که نیار ، آوردی این شد ؛منم تو همچین شرایطی دیگه از گلوم پایین نمیره !
حالا ناراحتی نداره که شما قول میدی همین هفته از عمه خانمت یاد بگیری و برام درست کنی
اونوقت این فسنجون دیگه برای من خوردن داره !
- باشه براتون درست میکنم فقط یکم تو فریزر قایم کردم با خودتون ببرید و بخورید
خندید و با انگشتش رو ببینم زد و گفت ممنون از شما زرنگ خانوم!!!
رفتنمون به طبقه پایین همزمان شد با در اومدن بابا بزرگ از دستشویی
- ببخشید حاج آقا با اجازتون دیگه من رفع زحمت می کنم خواهش می کنم پسرم شما رحمتی برای این خونه ، ولی کاش بابا جان بچه ها را میاوردی
- انشالله دفعه ی بعد میارمشون ، با اجازه .
- چند لحظه صبر کنید الان میام
رفتم آشپزخونه و یه ظرف غذا برداشتم و یکم برنج کشیدم ، فسنجون رو هم از فریزر برداشتم و برگشتم
- بفرمایید ، اینو ببرید
- ممنون مریم جان حاج آقا خدانگهدارتون
بابا بزرگ لبخندی به هر دومون زدو خداحافظی کرد
پالتومو پوشیدم و پشت سرش رفتم تو حیاط
- سرده ، دیگه بیرون نیا
- می خوام یه هوایی به سرم بخوره
- در مورد تردید و این حرفا هم ، درست حسابی فردا باهات حرف دارم
- مشتاقم ببینم که شما منو قانع می کنید یا من شما رو ؟
- خب البته که من
- مطمئن باشید که اگه دیدتون منصفانه باشه ، این منم که قانعتون می کنم !!
- بله ،بله..... یادم نبود که با ی خانم وکیل طرفم و ممکنه ضربه فنی بشم
- اون که صد در صد😁😁😁
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110