🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت220
بلند خندید و گفت : عالیه.... عااااالی
- چی عالیه ؟
- اینکه یخت داره باز میشه !!!
لبخندی زدمو و گفتم : بابت گل و گردنبند قشنگتون ممنونم ، زحمت کشیدید
- خواهش می کنم بانوووو ، حالا برو بخواب که بعد از نماز صبح میام دنبالت
- اِ.... فردا رو مرخصی بدید دیگه
- نچ .... خوب نیست تنبل بازی در بیاری تازه فردا ی کم میخوایم بدوییم!!!
- واااااای اینو دیگه نه
- الان این حرفو میزنیا ، فردا که میایی میگی وااای چقدر هوا عالیه ، انرژی مثبته ، حالم خیلی خوب میشه
صداشو نازک کرده بود و با لحن خیلی بامزه ای ادامو درآورد.😳😳
با تعجب نگاهش کردم
- صبر کنید ببینم ؛ الان شما ادای منو در آوردید؟؟؟
- ادا نبود که واقعیت بود، خودت همیشه تو پارک این حرفا رو میزنی !
- میگم .....ولی این لحن حرف زدنتون چی بود؟؟؟؟
نگاه شیطنت باری بهم انداخت و گفت : چاشنیش بود دیگه ، مریم بانووووو😄
- آهان درسته ..... منم بلدم ازین چاشنیها رو کنما !!!!!
ی لحظه تعجب کردو ابروهاش بالا پرید
- بدم نمیاد بشنوم
نامردی نکردمو صدامو مثل خودش تغییر دادم و گفتم :
- قرارمون این بود که تمرین کنی تا فققققطِ فقط برات امیرحسین باشم ، بللللللله ؟؟؟؟؟
رو فقط گفتنم تاکید کردم
و گردنمو تابی دادمو بله ی آخرشو هم خیلی کشیده و سئوالی گفتم ، که خودم از لحن خودم خندم گرفت .😂
یه لحظه چشماش درشت شد و نمیدونم چرا ترجیح دادم که فرار کنم ، درست حدس زدم چون دنبالم کرد و بلند خندیدم
- هیسسسس .... مریم ساکت
الان بابابزرگت و همسایه ها فکر میکنن چه خبره اینجا
از بالای نرده ها آهسته گفتم خودتون دنبالم کردید
- باشه بیا دیگه دنبالت نمیکنم
مثل بچه ها گفتم : نچ .... به نفعمه که فعلاً اینجا باشم !
- دست من که بعدا بهت میرسه
- حالا تا بعدا .....
خندیدو گفت : این بعدنت خیلی دور نیستا
بهت پیشنهاد میکنم عاقبت اندیش باشی
- شما نگران اونش نباشید
- سری تکون دادو گفت من که نیستم ولی شما نگران خودت حتما باش
حالا هم برو بگیر بخواب ، خداحافظ
- از اون بالا براش دست تکون دادم و رفت
# امیرحسین
امروز ، روز خیلی پر کاری داشتم ؛ ساعت تقریباً دو بود و از خستگی زیاد جنازه شده بودم
صبح زود بخش و سی سی یو و بعدش کلینیک و دست آخر هم دوتا جراحی سنگین دیگه واقعا انرژی برام نمونده بود
در اتاقم رو باز کردم و رو تخت کناری اتاق دراز کشیدم و به ثانیه نشده خوابم برد با صدای در اتاق از خواب بیدار شدمو درو باز کردم
- حامد : اِ....تو اینجایی !
با صدای خوابالو گفتم : پس میخوای کجا باشم ؟
- حامد : فکر کردیم کاری برات پیش اومده رفتی
چرا جلسه نیومدی ؟
نگاه کردم به ساعتو دیدم یک ساعت و نیم گذشته
- حامد : یه لحظه صبر کن
و بعد با سید تماس گرفت
- سید جان امیرحسین بیمارستانه ، بیا اتاقش ، سه تا قهوه هم با خودت بیار
آقا خواب تشریف داشتند
چند دقیقه بعد سید هم اومد
- سید : به به ، جناب خوابالو دکتر مدنی ( رئیس بیمارستان ) سراغتو میگرفت
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110