🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت229
- میثم : نشد مریم خانوم ؛ در گوشی نداریما !!!
لطف کنید بگید شما از چه شگردی استفاده می کنید که ما به بالاخره تونستیم بعد از چند سال صدای خنده ی بلند امیرحسینو بشنویم ؟؟؟؟
چند سال ؟؟؟؟؟
چند سال پیش خانوادش اینجوری بلند نخندیده ؟؟؟؟
یعنی چیییییییی ؟؟؟؟
امیرحسین که پیش من زیاد میخنده !!
پس چرا ......
تو همین افکار ، یه دفعه خواهرش رضوان زد زیر گریه
وااااااا ...... چه خبره اینجا ؟؟؟؟؟
- میثم : عه ، خواهر چت شد ؟
الان که داشتی از خنده غش و ضعف میکردی ؛ اگه این حامد اذیتت کرده بگو یه فَس چک و لگدیش کنم!
- حامد: میثم تو آدم نمیشی نه ؟
- میثم : آقای آدمیزاد ، خواهرمو چیکارش کردی ؟ الان داشت میخندیدا !!!
با ما که زندگی میکرد اینجوری نبود ، هرچی هست زیر سر توعه
- راضیه : ای بابا ول کن دیگه میثم الان وقتی شوخیه ؟
رضوان جان چت شد آبجی ؟
رضوان رو کرد به امیرحسینو گفت :
- قربونت برم داداشم که بعد از رفتن مامان این خنده هات برام آرزو شده بود
امیرحسین لبخندی زد و بلند شد و بغلش کرد و آروم نزدیک گوشش حرفی زد و متوجه نشدم که چی گفت
بعد از چند لحظه هم پیشونیش رو بوسید
راضیه هم اشک تو چشماش جمع شده بود و میثم سرشو انداخته بود پایین و دیگه چیزی نمیگفت ، ولی آقا مجتبی نبود.
انگار پس همه ی این خنده هاشون غمی نهفته داشتند ، که با کوچیکترین تلنگری خودنمایی کرده بود .
- احسان (شوهر راضیه) : ای بابا حالا هم که امیرحسین خندیده شما گریه ی همه رو در بیارید، بسه دیگه رضوان خانوم
الان مریم خانوم پیش خودش میگه چه خانواده سرخوشی هستن اینا
غش غش میخندن بعد بلافاصله پشتش گریه میکنن
بعد از چند لحظه رضوان از بغل امیرحسین بالاخره اومد بیرون و گفت :
- مریم جون ببخشید خیلی وقته حسرت داشتم امیرحسینو اینجوری ببینم ازت ممنونم
- خواهش می کنم ، بالاخره گاهی مواقع پیش میاد
- راضیه : منیژه جون مجتبی کجا رفت ؟
- نمیدونم والا
- میثم : لابد اونم رفته یواشکی ی گوشه ای گریه کنه چیکارش دارید ؟
خلاصه نیم ساعتی گذشت و بالاخره امیرحسین بلند شد و گفت :
- خب ما دیگه رفع زحمت میکنیم .
بچه ها بیاید داریم میریم
- رضوان : عه داداش دور هم نشستیم دیگه
- امیرحسین : دیر وقته باید مریم خانومو برسونم ، پدربزرگشون دلواپس میشن
تو همین بحثا زنگ در خونشون زده شد و آقا مجتبی با یک عالم لیوان بزرگ آبمیوه وارد شد ؛ دقت که کردم متوجه شدم همه شیک شاتوتن !!!
- میثم : مجتبی چه خبره ولخرج شدی ؟
- مجتبی : آره دیگه چه کار کنیم ، به افتخار زن داداش جدید برای همه گرفتم
مریم خانم اولش ازمون ناراحت شدند نمیخواستم یه وقتی دلخور از اینجا برند
نا خودآگاه نگاهم به سمت خانمش کشیده شد ، که با این حرف آقا مجتبی جا خورد و بلافاصله بلند شد و رفت تو اتاق .
هیچ کدومشون این برخورد منیژه رو به روی خودشون نیاوردن و من برای اینکه آقا مجتبی بیشتر ازین شرمنده نشه سرمو انداختم پایین که مثلا متوجه چیزی نشدم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110