🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت402
- آقا سید : چرا جوجه آوردیم که تو برای همه درست کنی
- امیرحسین : دور منو خط بکشید که سر جمع از دیشب تا حالا ۳ ساعتم نخوابیدم
آقا حامد چیزی در گوشش گفت که امیر حسین با لبخندی مشتی به بازوش زدو گفت : دیشب تا دو بیرون بودم اومدم ی کله افتادم تا نماز صبح بعدشم که پاشدیم اومدیم اینجا
- لیلا : مریم جون اینا رو تا صبح ولشون کنی همینطوری سربه سر همدیگه میزارن بیا بریم بشینیم
با کمک رضوان روی زیر اندازی که انداخته بودند نشستم
- آقا سید اشاره کرد به قوری روی آتیش و گفت : میبینم که به خودتونم حسابی رسیدید و ضیافت راه انداختید
- امیرحسین: چه ضیافتی
ی چایی بوده با دو تا بيسکوئيت
کلا همتون بد زوم کردید رو ماها
- رضوان : داداش من براتون لقمه نون پنیر گردو آوردم ، بخورید تا ناهار آماده بشه
- دستت درد نکنه آبجی ، از این داماد که خیری بهمون نمیرسه ، حداقل تو بهمون برس
- من : ببخشید میون کلامتون ، بچه
ها رفتند اون طرف ، اونجا پرتگاهه، خطرناکه
و با این حرفم مردا بلند شدنو رفتند تا بچه ها رو بیارن
- بیتا : بچه ها میگم ... شما همه تون اولین بارتونه که میایید اینجا ، میشه رفتید زیارت برای ما هم دعا کنید که خدا به ما هم بچه بده ، مخصوصا تو ریحانه ، بارداری شاید خدا کرمی کردو لطفش شامل ما هم شد
و بعد اشک تو چشماش جمع شد
دیدم بچه ندارند ، ولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که بپرسم چرا تا به حال بچه دار نشدن
- لیلا : ای جانمممم گریه چرا ؟
بیتا جون ، ان شاءلله خدا ی دفعه ی سه قلو بزاره تو دامن تو این مریم
- بیتا : خدا کنه
- تو آخه به من چکار داری ، برای بیتا دعا کن
- لیلا : خب تو هم بچه نداری دیگه
- من حالا حالاها بچه نمیخوام
- ریحانه : چرا مریم ، بچه شیرینی زندگیه
- آخه باید اول پروانه ی وکالتمو بگیرم خیالم که راحت شد بعد بهش فکر میکنم
لیلا رو کرد به رضوانو گفت : تحویل بگیر خواهر شوهر تازه بعد از گرفتن پروانش میخواد فکر کنه
- بیتا : اشتباه میکنی ، با بچه هم میشه همه ی این کارا رو کرد
منو ببین ، منم اونقدر معطل کردم که نتیجش شد اینی که میبینی
۱۰ ساله ازدواج کردیم حسرت به دل صدای خنده های یک بچه تو خونمونیم
- رضوان : بیتا جون ی بار دیگه بیایید تهران و برید رویان شاید این دفعه جواب داد
- مصطفی دیگه نمیاد ، میگه اگه خدا بخواد ، بهمون میده
و بعد شروع کرد به گریه کردن
- ریحانه : عزیزم درست میشه ان شاءلله ، تو که حکمت خدا رو نمیدونی
لیلا برای هرکس ، ی کوچولو چایی ریخت ، چون ی قوری روی آتیش بودو اونم پر نبود از چایی
و بعد همگی رفتیم برای زیارت ، و از ته دل براشون دعا کردم که خدا بهشون بچه بده ، واقعا حیفه همچین آدمای با خدا و مهربونی بچه نداشته باشند
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110