🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت569
تنها کاری که کردم موهای دو طرف صورتمو دوباره با اتوی مو پیچیدم و کت و شلوارمو همراه کفش پاشنه بلندم تن کردم
ی کت جذب مشکی که زیرش ی تاپ سفید بود با ی شلوار که از بالاش جذب بودو پایینش دم پا ، ترنم برای تولدم خریده بود و انصافا سلیقش بیست بود
ینی اگه امیر حسین اینو از قبل تو تنم میدید محال بود بزاره بپوشم ، خب خودش گفته بود همینو بپوش ، منم گوش کردم 😁
- راضیه : به به ... فکر نمیکردم اینقدر لاغرو خوش هیکل باشی ، اونقدر که با لباس گشادو مانتو دیدیمت
- ممنونم
منیژه : نترس دو تا بچه که بیاره اون وقت میشه مثل ما
رضوان : والا با اون ورزشایی که امیرحسین به مریم میده محاله چاق بشه ، آرایشتم بکن که دیگه بریم
- راستش امیرحسین خوشش نمیاد اینجا آرایش کنم
- منیژه : وااااا عروسیه ها !!!
- رسیدیم تو تالار آرایش میکنم
منیژه : وای رضوان ، چقدر این داداشتون حساسه ، خدا رو شکر که مجتبی بهش نرفته وگرنه دق میکردم
- رضوان : خیلی دلتم بخواد ، داداشم به این ماهی
- آره خیلی ماهه با اون اخلاقش
دوباره این شروع کرد
- راضیه : اخلاق داداشم چشه ؟
- هیچی ... فقط کافیه بهت چشم غره بره ؛ دلت میخواد از جلوش محو شی
عصبانی هم باشه که دیگه بدتر ، خودبه خود تموم وجودت رعشه میگیره
سر جریان عروسیشون چند دفعه نزدیک بود کار خرابی کنم
با این حرفش همه زدیم زیر خنده
- والا به خدا
- نمیدونم شما ازش چی دیدی ولی برای من اونقدر مهربونه و بهم محبت داره که اینجور وقتا اگه ازم چیزی بخواد خجالت میکشم به حرفش گوش نکنم
آرام بهت زده گفت : جدی میگی مریم یا فقط ازش دفاع الکی میکنی ؟؟؟ !!!
- جدیِ جدی میگم
- آرام : میثم همیشه با شوخی بهت میگه چطور تحملش میکنی ولی برای من واقعا سوال شده که چطور باهاش زندگی میکنی
من دو کلام احوالپرسی رو هم که باهاش دارم برام خیلی سخته
یعنی یه جورایی وقتی باهام حرف میزنه دلهره دارم نه اونطور که تابلو باشَما ، ولی ته دلم دوست دارم زودتر به قول منیژه محو شم از جلوش
خندم گرفت
- رضوان : مگه با غول تشن طرفی ؟
- خب میترسم دیگه ، دست خودم نیست ، اصلا انگار نه انگار که با میثم برادرند ، هیچی شون به هم نرفته
- من : تو خونه زمین تا آسمون با چیزی که شما میشناسیدش فرق داره ، خیلی خیلی مهربونه
- راضیه : به خاطر همین مهربونیشه که زینب و امیر محمد تا این حد بهش وابسته شدن دیگه
زن دایی تقه ای به در زد و اومد تو
- خانم خوشگلا ، زود بیایید پایین بریم که خیلی دیر شده
وقتی رفتیم پایین ، همه دم در منتظر بودند
بچه ها هم به هوای بچههای رضوان رفته بودن تو ماشین اونا
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110