❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت906
_ انصاف داشته باش ، بچه ها فقط با ما زندگی میکردن ، امیرحسین هیچ وقت فرصت باهم بودنتونو نمیگرفت ، هر وقت خواستید دیدینشون و حتی میتونستید پیش خودتون ببریدشون
_ راضیه : تو خودت اگر امیرحسین بود اینطوری با ما حرف میزدی ؟ اصلاً متوجه شدی که برخوردت امشب با ما چطور بود ؟
باشه همه حرفات درست ما کوتاهی کردیم با اینکه فرصت داشتیم وایسادیم فقط تماشا کردیم اما به جبران تمام اون روزا دیگه میبریمشون پیش خودمون دستتم درد نکنه که براشون اینقدر خوب بودی و ما بد ... ولی دیگه کافیه همین امشب میبریمشون که دیگه اینطور انگ بی مسئولیتی بهمون نخوره ... رضوان پاشو وسایلشونو جمع کن
بی اختیار نگاهم رفت سمت رضوان که آقا حامد دست گذاشت روی دستشو نذاشت بلند بشه
چرا نمیفهمید ... چرا هرچی میگفتم درک نمیکرد ... فقط به خاطر قولی که به امیر محمد داده بودم جوابشو ندادم و دستی به صورتم کشیدم و چشمامو روی هم فشار دادم تا بتونم خودمو کنترل کنم
وقتی دید رضوان بلند نمیشه خودش رفت به سمت اتاق امیرمحمد
هول شده بلند شدمو با صدای لرزونی که بیشباهت به فریاد نبود گفتم : راضیه احترام خودتو نگهدار یک قدم دیگه به اتاقش نزدیک بشی ...
از زور عصبانیت دیگه به نفس نفس افتاده بودم اما حرفمو خوردم تا بیشتر ازین تحریک نشه
برگشت به سمتم
_ مثلاً میخوای چیکار کنی ؟؟؟
آقامجتبی داد کشید بسه دیگه بیا بشین سر جات راضیه
قدم از قدم برنداشت ، خیره تو چشمام اما به همه گفت کاری نکنید که از راه قانونی وارد بشم ، مجتبی اگه از زنت میترسی و خواهر و برادرتو نمیخوای ، مسئلهای نیست اما من و رضوان میخوایم ، شده وکیل میگیرم و نمیزارم بچه ها اینجا بمونن
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401