❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت916
تازه متوجه لرزش تموم بدنم شدم ، نشستم روی مبل و مادر لیلا برام شربت گلاب آوردو ترنم به خوردم داد
_ مادر لیلا : آخه عزیز من اینطوری خودتو نابود میکنی به فکر زندگیتو بچههات باش
دستی به پیشونیم گرفتمو گریه م گرفت و با گریه ی من بغض ترنمم شکست
_ ترنم : غلط کردن بچههاتو بردن گریه نکن با هم میریم میاریمشون
با مادر لیلا شروع کردن به دلداری دادنم اما همه ی حواسم به حرفهای راضیه بود ، چند دقیقهای که گذشت اشکامو پاک کردم و ی دفعه با عصبانیت بلند شدم و چادرمو سر کردم و بدون حرفی خواستم برم بیرون که ترنم جلومو گرفت
_ کجا داری میری ؟!
_ برو اونور... جلوی اینا کوتاه بیام هر روز سرم یه علم شنگه پیاده میکنند، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست
میخوان امیر محمدو زینبو ازم بگیرن عیبی نداره بگیرن اما یه بار برای همیشه حالشونو جا میارم
_ ترنم : صبر کن مریم فکرامونو بزاریم رو هم یه راهی پیدا کنیم
_ راه ؟؟؟
اونقدر روشون زیاده بچههای خودمم بردن ... اگر کوتاه بیام زندگیمو نابود میکنند؛ برو کنار
_ ترنم : پس وایسا منم بپوشم باهات بیام ، اول بریم به داداشت اینا بگیم
_ مگه خودم چُلمَنگم ...اگر نتونم از پس خودم بر بیام که کلاهم پس معرکه ست
_مادر لیلا : به فدای تو دختر بشم من ، حق داری مادر حق داری عزیزکم ؛ اما الان عصبانی هستی یکی تو میگی دوتا اونا میگن اوضاع بدتر میشه
_ مادر دیگه میخواد بدتر از این بشه بدون اجازهم بچههامو بردن بعد تازه صاف برگشته تو روم میگه زیادتر از حدت صداتو میبری بالا ... خجالتم نمیکشه
لیلا در اتاقو باز کرد و با تعجب گفت : کجا مریم ؟
_ دنبال بچههام
گوشی رو گرفت به سمتم
_ اینو بگیر حرف بزن بعد برو
_ دیگه باهاشون حرفی ندارم
_ چند لحظه مریم ...
_ حرفشو زد دیگه بیشتر از این چی میخواد بگه
_ راضیه نیست آقا حامده بگیر
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401