❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت921
با رفتن وحید ، آقا میثم یکی از صندلیهای تو ایوان رو آورد پایین
_ زن داداش بفرمایید بشینید اینجا
خودشونم روی پلهها نشستند ، آقا مجتبی بعد از چند لحظه سکوت گفت : راستش ... زن داداش من اصلاً کاری ندارم که اگر بچهها پیش شما بمونن مردم چی میگن ... برای من فقط خواهر و برادرم ملاکند و البته شمایی که این چند سال خیلی زحمتشونو کشیدید و میدیدم چقدر صادقانه براشون مادری میکردید
_ الانم هیچ فرقی نکرده آقا مجتبی من تا اونجایی که توان داشته باشم تموم سعیمو میکنم براشون مادر باشم
_ مجتبی : لطف شما به همه مون ثابت شدست زن داداش ؛ باور کنید امروز راضیه و رضوانم همینو میگفتن ؛ بهشون حق بدید اونا بالاخره خواهرند و خیلی نگران آینده ی بچه ها هستن
_ حق نمیدم آقا مجتبی ، اونا باید در درجه اول نیاز روحی امیرمحمد و زینب براشون مهم باشه نه نگرانیهای بی مورد خودشون ، تا چشم امیرحسینو دور دیدن رفتارشون صد و هشتاد درجه برگشت
_ آقا حامد : مریم خانم به این چیزا توجه نکنید ... یه چیزی میگم بدون اینکه در برابر حرف من جبهه بگیرید ی کوچولو روش فکر کنید
الان امیرحسین نیست و شماییدو شیش تا بچه ، تو این دوره زمونه یک بچه هم بخواید تنهایی بزرگ کنید ...
_ تنها نیستم آقا حامد ، من برعکس شماها هیچ وقت باور نکردم و نمیکنم که امیرحسین نیست ، اون برمیگرده و با هم بچه هامونو بزرگ میکنیم
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت
نفس عمیقی گرفتم تا دوباره بغض لعنتی که دیگه جاش تو گلوم همیشگی شده بود ، مجالی برای بروز پیدا نکنه
_ اگه چایی میل دارید ... بفرمایید بریم تو ... اگرم نه که من خیلی خستم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401