eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
849 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : اومدم بلند شم که آقا حامد گفت : _ به والله آرزومه که یه بار دیگه بغلش کنم ... ببینم برگشته و سایه‌ش بالا سر زن و بچه هاشه اما خب چه کاری از دستمون بر میاد ، نیست و نمی‌دونیم که میاد _ میاد ... اگرم نیومد برای من هیچ تفاوتی نمیکنه ، من بازم می‌خوام بچه ها پیشم باشند ... وقتی هستند حضور امیرحسینو بیشتر حس می‌کنم ؛ جونش بود امیرمحمد و زینبش ... اشکی که از گوشه چشمم چکید رو فوراً پاک کردم آقا حامدم انگار به زور خودشو کنترل می‌کرد ... دستی به صورتش کشید و وقتی دید مجتبی و میثم نمی‌تونن حرفی بزنند ، خودش ادامه داد _ مریم خانوم ... تو دماوند که با رضوان و راضیه خانوم حرف زدیم تصمیم بر این شد که با سه شرط بچه‌ها پیش شما بمونند بفرمایید _ اول اینکه همونطور که قبلاً بهتون گفتم تمام خواهر و برادراشون هر وقت که بخوان بچه‌ها رو می‌تونن ببینن یا حتی شده چند روز پیش خودشون نگه دارن و باید با اجازه شما باشه _ تا جایی که به درسشون لطمه نخوره خصوصاً ماه‌های امتحاناتشون ، اشکالی نداره _ مطمئن باشید رعایت می‌کنند دوم اینکه تمامی مخارج امیرمحمد و زینب از این به بعد به عهده ی آقا میثم و آقا مجتباست لبخند تلخی روی لبام نشست ؛ این حرفش یعنی دیگه امیدی به برگشتن امیرحسین نداشتند به آسمون نگاه کردم و سعی کردم بغضمو قورت بدم میثم همونطور که رو پله‌ها نشسته بود دستاشو از آرنج رو زانوهاش ستون کرده بود و سرش پایین‌ترین حد ممکن بود و حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زد چشم ازش گرفتمو گفتم : امیرحسین خودش حقوق داره _ حامد : مریم خانوم ... حقوق امیرحسین باید صرف زن و بچه ی خودش بشه دیگه بیشتر از این نتونستم خوددار باشم و دستمو گذاشتم روی دهانمو زدم زیر گریه ؛ آقا مجتبی بلند شد و رفت بیرون نفهمیدم چقدر گذشت ... همونطور که به پایین پاش خیره بود ادامه داد _ اگر می‌خواید بچه ها بمونند گفتن شرطشون همینه _ ب ... باشه و آخریش اینه که فقط تا زمانی بچه‌ها میتونن پیشتون باشند که خودشون بخوان سرمو به معنای تایید تکونی دادم و چیزی نتونستم بگم اون شب وحید اینا تو پذیرایی خوابیدن و منم تو اتاق پسرا جا انداختمو تا نیمه‌های شب بچه‌ها برام حرف زدنو اشک ریختند و انگار مرثیه میخوندن برای مادرشون و من به جای اینکه آرمشون کنم پا به پاشون اشک ریختم شاید تازه داشتم می‌فهمیدم که چقدر بدون امیرحسین براشون کم بودم . 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401