❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت923
چند روزی گذشت ؛ از دادگاه که با ترنم زدیم بیرون گوشیمو چک کردم
_ ترنم : چیزی شده مری ؟
_ آقا حامد پنج بار تماس گرفته ، بعدم آقا میثم هشت بار
یک تای ابروشو بالا انداخت و گفت :
_ لابد راضیه خانوم دوباره فیلش یاد هندستون کرده
_ نه راضیه که دیروز اومد دنبال بچه ها و بردشون پارک
با آقا حامد تماس گرفتم که گوشیش خاموش بود ؛ میثم و مجتبی هم همینطور ، دلم شور افتاد ، سریع به خاله زنگ زدم که گفت بچهها رو برده کلاس زبانو سه قلوها هم خونه پیش دریا هستند
_ ترنم : نگران نباش چند روز دیگه دو سه روز تعطیلیه لابد میخواستن بگن بچهها رو میخوان ببرن پیش خودشون ، به دلت بد نیار
چیزی نگفتمو رفتیم دفتر و تا ساعت ۲ چند بار دیگه تماس گرفتم که بازم خاموش بودند
یواش یواش دلشوره ی بدی بهم غالب میشد ، چند بار خواستم با راضیه و رضوان تماس بگیرم که نتونستم خودمو قانع کنم و باهاشون حرف بزنم
کلافه چادرمو سر کردمو کیفمو برداشتم و خداحافظی کردم
_ ترنم : هیییی ... کجا سرتو انداختی داری میری ، مگه نمیخواستی با هم بریم هایپر برای خونه خرید کنیم ؟
اونقدر ذهنم مشغول بود که اصلا نفهمیدم چی گفت
_ ترنم ... میگم ممکنه از امیرحسین خبری شده باشه ؟؟؟
_ مگه آقا حامد قول نداده بود هر خبری شد بهت بگه ؟
_ آره ... خب زنگ زده من دادگاه داشتم ، اگر کارش واجب نبود پنج بار که زنگ نمیزد ، بعدشم ۸ بار میثم زنگ بزنه
آب دهنشو قورت داد سعی کرد خودشو خونسرد نشون بده
دیگه بیشتر ازین تعلل جایز نبود
_ باید برم
_ کجا ؟
_ ستاد
_ وایسا ببینم ... منم میام
_ با تاکسی میرم ، تو برو خونه
_ برم خونه که از دلواپسی بمیرم ؟
بیا سوار شو با هم میریم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401