❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت990
_ زن داداش ماشینو کدوم پارکینگ بردن ؟ سوئیچ و مدارکشو بدین برم بیارمش
_ ممنون به علی میگم بره دنبالش
_ ما شما رو مثل خواهر خودمون میدونیم اون وقت شما نمیخواید ما رو به عنوان برادرتون حساب کنید؟
_ اختیار دارید اون موقع که امیرحسین نبود شما برادری رو در حقم تموم کردید ، فقط نمیخوام بیشتر از این مزاحمتون بشم دیشبم نرفتید خونه همه تون خستهاید
_ اولا اینکه من از بیمارستان که برگشتم رو اون کاناپه تا خود صبح بیهوش شدم ، میثم و حامد تا صبح بیدار بودند
_ شرمندم واقعا
_ میثم : اگه بدونید امیرحسین از دست ما چه بدبختیهایی کشیده و چه خون دلایی بهش دادیم این حرفا رو نمیزنید ؛ بی زحمت سوئیچ و مدارکو بدید به مجتبی
تو دلم گفتم با این حال و روز امیرحسین ازین به بعد اونقدر براتون زحمت درست میشه که از برادر بودنتون خسته میشید
_ زن داداش ؟؟؟
_ بله ... چشم الان براتون میارم
رفتم تو اتاق و از کیفم مدارکو سوئیچ و کارت بانکیمو برداشتمو آوردم
_ بفرمایید آقا مجتبی ، رمز کارتم سال تولد امیرحسینه
_ به کارت احتیاجی نیست
نمیدونم چرا با این حرفش ی آن داغ کردمو از کوره در رفتم ، سوئیچ و مدارکو از جلوش برداشتمو و با لحن تندی که واقعا دست خودم نبود گفتم : پس اینا هم احتیاجی نیست
صدای اعتراضش که بلند شد اخمامو تو هم کردم و ادامه دادم : ببینید آقا مجتبی اگه زمانی وضعیت مالیمون طوری شد که احتیاج به صدقه داشتیم حتماً اولین نفر به شما میگم اما چون الان هنوز به اون مرحله نرسیدیم پس به دلسوزی و صدقه کسی احتیاجی نداریم
ابروهای هر سه شون از تعجب پرید بالا
_آقاحامد : مریم خانوم وقتی ی برادر این حرفو میزنه قطعاً همچین منظوری نداره !
نفسی گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم ؛ این همه از دیشب زحمتشون داده بودیم و این برخورد واقعا بی انصافی بود ، برای همین گفتم :
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401