🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part241
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
دستی نوازشگر روی صورتم گشت و صدای گرم علی در گوشم پخش شد.
غلتی زدم که جای بخیههایم درد گرفت. صورتم درهم شد و پلکهایم باز.
فکر کردم انقدر به یاد علی بودم، دارم توهم میزنم. چند بار پلک زدم که علی خندید.
عطر خندهاش در اتاق پخش شد و به مشامم رسید.
_چیه خانم خانما؟
روح دیدی یا دیو و پری؟
با این مدل حرف زدنش مطمئن شدم خودش است.
خمیازهٔ بلندی کشیدم که دستش را بلند کرد.
_اووو! کوه کندی؟
ساعت خواب!
با دستان مشت شده چشمم را مالیدم.
_سلام. من که گفتم تا دوازده خوابم.
پا رو پا انداخت و با خندهای یکور من را نگاه کرد.
_نوچ نوچ. مامانم بفهمه همچین عروس خوابالو دارهها!
اونوقت میخوای به ما گشنگی بدی دیگه...
مثل او لبخند یکور زدم و خمار گفتم:
_ناهار به صرف دستپخت مادرشوهر جانم میریم، شبم به صرف دستپخت مامان جونم!
حرف دیگه؟
لبهایش را غنچه کرد و سرش را تکان داد.
_جالبه، عرضی نیست.
فقط میگم یه وقت خسته نشی؟
سرم را به نشانهٔ نفی بالا انداختم.
_نوچ شما نگران نباش.
میگم علی...
_جان؟
با چشمهای ملوسی گفتم:
_از قرنطینه دربیام؟
دو هفتهاسها!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻