🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part245
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
با خنده ادامه داد:
_فکر کردی از اول انقدر اتو کشیده به دنیا اومدم؟
_هوم.
نمیتونم اونطوری تصورت کنم.
_ولی واقعیت اینکه این علی، ساختهٔ همون علی نوجوونیه که دوست نداشت بار کل زندگی رو باباش یه تنه به دوش بکشه...
سوگند به این چیزا کار نداشت.
بچه بود و دوست داشت جلو دوستاش پُز بده. از اولم از این زندگی ناراضی بود.
ماشین را کنار یک پارک کوچک نگه داشت.
_بریم یکم هوا بخوریم.
_به شرطی که بقیهش رو تعریف کنی.
پلکهایش را بست.
_چشم خانم.
فقط پالتوت رو بپوش، دکمههاشم ببند.
اصلا قشنگ نیست عروس خانم دم عروسیش سرما بخوره!
به توصیهٔ علی گوش کردم و پالتویم را پوشیدم. از ماشین پیاده شدم و دنبال علی راه افتادم.
صدای پیرمردی که گاری باقالی و لبو داغش را حرکت میداد در کل پارک منعکس میشد.
روی اولین نیمکتی که نزدیکمان بود نشستم. به محض نشدن سریع گفتم:
_وویی چه سرده!
علی هم محتاط نشست و کمی در جایش جا به جا شد.
_هوم...خیلی!
مشتاق به صورتش زل زدم.
_خب بقیهش...
به صورتم نگاه کرد.
_خوشت اومدهها...
نق زدم.
_تعریف کن دیگه.
_باشه خانم کوچولو.
هیچی دیگه کار و بار بابا راه افتاد. بالاخره تونست با تلاش و زحمت خودش این خونه رو بخره.
البته منم کمکش کردم. سال آخره دبیرستان هم درسم رو میخوندم هم کار میکردم. وقتی پزشکی قبول شدم و شهریههای گزاف دانشگاهو دیدم خواستم انصراف بدم.
ولی بابا نذاشت...
گفت حیفه انقد زحمت کشیدم و حالا ولش کنم. رومم نمیشد بابا رو توی سختی بندازم. کنار درس دانشگاه کارای متفرقه میکردم و شهریهٔ دانشگاهم رو درمیاوردم.
نفسی گرفت و دمش را در هوا فوت کرد.
بخار سفیدی تا تیرگی آسمان رفت.
_خلاصهش کنم...
این منی که اینجاست حاصل تربیت مادرم و روزی حلال پدرمه.
با لبخندی سرم را به شانهاش تکیه دادم.
_چقدر من به این دوتا بزرگوار واسه داشتن تو مدیونم!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻