eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
853 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحانه موزی عالی🍌 برای اونایی دنبال صبحانه متفاوت بودن 😁😋 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنقدر این صحنه زیباست که شکارچی دلش نمی‌آید گنجشک را شکار کند. الهی ! ای کریمی که بخشنده عطایی و ای حکیمی که پوشنده خطایی و ای احدی که در ذات و صفات بی همتایی و ای خالقی که راهنمایی و ای قادری که خدایی را سزایی، به ذات لایزال خود و به صفات با کمال خود و به عزت جلال خود و به عظمت جمال خود که جان ما را صافی خود ده، دل ما را هوای خود ده، چشم ما را ضیاء خود ده و ما را آن ده که آن به آمین 💓روزتون به خیر و خوشی 💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه این هفته قرار است تعدادی از دوستان برای اولین بار به منزل شهید نوجوان حجت ابوفاضلی بروند. شهید مظلوم و مهربانی که یتیم بزرگ شده بود. ۱۴ سالگی پای به گردان تخریب گذاشت و ۱۶ سالگی در شلمچه اولین شهید یگان ما شد. این کلیپ را پیشکش به خانواده محترم ایشان ساختم که مزین به صدا و عکس او و تعداد دیگری از شهداست. صدای ضبط شده مربوط به زمستان سال ۶۴ لحظه اعزام به منطقه عملیاتی والفجر هشت در نخلستان حاشیه رودخانه بهمنشیر در نزدیکی اروند رود و شهر فاو بود. گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق آید از آن کشتگان زمزمه دوست دوست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدونم من اینجوری شدم یا شما هم مثل منید ؟؟!!!😁😁 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرافت یعنی همیشه کار درست رو انجام بدیم حتی اگه کسی نمیبینتمون. ‌ ‎‌‌‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌پنجاه‌و‌چهارم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ لبخند زدم به‌ طعم همان لبخند او. گرم و شیرین! مثل چای شیرین اول صبح!! به آقا مازیار هم، چای تعارف کردم که رسمی تشکر کرد. رسیدم به اصل مطلب‌. جناب آقای داماد..‌‌. خم شدم و بهش تعارف کردم. نگاهش را به فنجان‌ها داد و نزدیک‌ترین فنجان را برداشت. _خیلی ممنونم حلما خانم. ضربانم اوج گرفت. صدای تپشش گوش فلک را پر کرد. قلب انقدر بی‌جنبه و پر سر و صدا آخه؟! دستانم می‌لرزید‌. سینی برایم سنگین شده بود. سه فنجان مگه چقدر جِرم داشت؟ نشستن دستش را زیر سینی احساس کردم و صدای گرمش را. _مراقب باشین بدین به من، چایی‌ش داغه خدایی نکرده می‌ریزه روی پاتون، می‌سوزید. آقای دکتر، لطفاً با قلب من بازی نکنید! همان حلما خانمی که گفتی برای قلب ساده و بی‌جنبهٔ من کافی بود تا هزار بار دیگر عاشقت شود؛ دیگه این مراقبتت از من زیادیست! حنجره‌ام جان نداشت تا جوابی بهش بدهم. تارهای زخمی‌ام به ارتعاش درآمدند و صدای گرفته‌ام از دهان خارج شد. _نه...ممنون. بی‌توجه به حرفم، سینی را از من گرفت و روی عسلی مبل نزدیک مامان و بابا گذاشت. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌پنجاه‌و‌پنجم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ کنار پونه جا گرفتم و تیله‌های عسلی‌ام را به گوشهٔ ناخن کنده شده‌ام، دادم. صداهای اطراف برایم گم و گنگ بود و فقط یک صدای خیلی واضح و رسا به گوشم می‌رسید. گرم و محکم؛ مثل خودش! داشت از پس‌انداز و واحد نقلی‌اش در فلان جای شهر حرف می‌زد. ولی بیشتر از اینها آن چیزی که برایم جالب بود، این مستقل بودن و دست به جیب بودن خود آقای دکتر بود. به قول بابا، مرد زندگی بود! به قیافه‌اش می‌خورد که بیشتر از اینکه نان بازویش را بخورد، نان پدرش را خورده باشد ولی حالا.... _حلما‌ جان، علی‌آقا رو به اتاقت راهنمایی کن. چند لحظه فقط به بابا نگاه کردم. چی گفت الان؟! گفت که الان چی‌کار کنم؟! ای لعنت به بی‌حواسی! از دست تو آقای دکتر که هوش و حواسم را بردی!! دستم زیر چنگال پونه فشرده شد و له. صورتم جمع شد و خشمگین به پونه نگاه کردم. او هم با لبخندی تصنعی و حرصی، علی‌آقای سرپا را نشان داد. _آقای دکتر معطلن عزیزم! این عزیزم، هم وزن با همان ناسزا‌های آبدار و زیبای پونه بود که جلوی مهمان‌ها خجالت می‌کشید به زبان بیاورد اما در خلوت کارم ساخته بود؛ حسابی مستفیضم می‌کرد. سریع از جا بلند شده و با شرمساری راه اتاقم را پیش گرفتم. در را باز کردم و به رسم ادب کنار ایستادم و تعارف زدم تا آقای دکتر وارد بشوند. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 . پارت اول شیفت شب 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
════۰⊹🌻🌿⊹۰════ در وی آی پی رمان زیبای 🌙تموم شده ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 برای خرید وی آی پی 40 تومان به شماره کارت ╭┈──☆───•──☆── 🪴 5029381014826804 ╰──☆───•──☆──➤ به نام مریم حسینه فراهانی واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به 👇👇👇 @hoseiny110 لینک وی آی پی را دریافت کنید. 😍😍😍😍😍
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه تحلیل زیبا از حمله اسرائیل به ایران . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️نمیتونم به بچم چیزی بگم چون زود عصبانی میشه! . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
♥️🍃 ‏. 9 راه برای تقویت اراده : 🐋 1️⃣ بیشتر مراقب تصمیمات خودکار خود باشید. 2️⃣ کارها را نیمه تمام رها نکنید. 3️⃣ به اندازه کافی بخوابید. 4️⃣ کارهای خود را طبق اولویت لیست کنید کارهای مهم تر رو اول انجام دهید. 5️⃣ ورزش و تغذیه بهتر را فراموش نکنید. 6️⃣ بعضی کارها رو به عادت تبدیل کنید. 7️⃣ صبح ها چرت نزنید. 8️⃣ دوش آب سرد بگیرید. 9️⃣ کارهاتون رو با موارد لذت بخش ترکیب کنید تا در کارها غرق بشین و متوجه گذر زمان نباشید . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : تو رو که دلیلش موجه بود ، مثل روز روشن بود که دل خداحافظی از تو رو نداره ، الان بهترین کاری که میتونیم براش بکنیم و از دستمون برمیاد دعا کردنه مریم جان تا اون بالا سری نخواد برگی از درخت نمی‌افته ... دعا میکنیم و من مطمئنم که دوباره برمی‌گرده پیشتون ، فقط امیدتو از دست نده جوری حرف می‌زد که حس کردم از جدایی مون امیرحسین چیزی بهش نگفته ، ابدا نمیخواستم خانوادم چیزی رو متوجه بشن _ عزیز داداش چرا بهم نگفتی که امیرحسین رفته ؟ من باید اینطوری می‌فهمیدم و ی دفعه بیام ببینم حال خواهرم اینه ؟ _ ترنم : آقا وحید کارش به بیمارستان کشیده بود از وقتی هم که اومده خونه همینطور اینجا کِز کرده و تکون نمیخوره با اومدن آقا مجتبی و رضوان با سینی چای و میوه به اتاق روسریمو جلو کشیدم _ وحید : دستتون درد نکنه واقعا این چند روز زحمت کشیدید اگر باهام تماس گرفته بودید زودتر میومدم _ مجتبی : اختیار دارید آقا وحید زنداداش همیشه برای ما مثل یک خواهر بودند و خواهند بود _ وحید : زنده باشید شما لطف دارید امیرحسین کی عمل داره ؟ _ پس فردا نفسم حبس شد ، حتی تصور اینکه روزی برسه که امیرحسین من نباشه تمام وجودمو به لرزه مینداخت ، و اونروز چه بی رحمانه و با سرعت غیر قابل وصفی نزدیک می‌شد _ وحید : تنهاست اونجا ؟ _ مجتبی : نه حامد همراهش رفته _ وحید : می‌گفت برای بعد از عملش ممکنه مدت زیادی طول بکشه تا حافظه و توان حرکتی شو به دست بیاره ، اونجا تو مملکت غریب تک و تنها اگر چیزی لازم داشته باشه ... یکی باید پیشش باشه رضوان یهو زد زیر گریه و گفت : آقا وحید دعا کنید داداشم از زیر عمل زنده بیاد بیرون برای بعدش انشالله تنهاش نمیزاریم ؛ نوبتی میثم و مجتبی و حامد میرن بالا سرش 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ وحید : رو منو علی هم حساب کنید ما هم میریم دوباره شروع شد ... بغضِ خاموش و یخ بسته یِ ته گلوم آروم آروم شروع کرد به سر باز کردن ؛ بی اراده لرزشی به دستام افتاد و بعد تمام تنمو در بر گرفت _ ترنم : مریم جونم حالت خوبه ؟؟؟ تو رو خدا ادامه ندید حالش دوباره داره بد میشه رضوان سریع اشکاشو پاک کرد و هول شده اومد به سمتم و خوابوندم روی تخت و پاهامو بلند کردو دو تا بالشت گذاشت زیرپاهام و چند لحظه بعد سوزش سوزنی رو تو دستم حس کردم ** چشمامو باز کردم و پتو رو کنار زدم و نشستم ؛ خونه سکوت مطلق بود به ساعت گوشیم نگاه کردم که ۳ نصف شب رو نشون میداد بلند شدم و درو باز کردم ، تو پذیرایی پر از بچه بود که با نور کم سوی آباژورِ گوشه ی پذیرایی نمی‌تونستم تشخیص بدم کدومشون بچه‌هامند ؛ طفلیا دو روز بود افتاده بودن زیر دست این و اون نمیدونستم چی بهشون میگذره ، موقعی که سرم زدم و به خواب رفتم رضوان و راضیه و آرام بودن حتماً با این جمعیت هنوز هم هستند رفتم دستشویی و تجدید وضو کردم و خواستم برم تو اتاق که متوجه شدم کسی روی مبل نشسته ، یک کمی که مکث کردم صدای آقا میثمو شنیدم _ نترسید زنداداش منم خواستم برم تو اتاق اما رفتم به سمتشو با صدای آرومی گفتم _ اگر خوابتون نمیاد می‌تونم باهاتون حرف بزنم ؟ _ بله حتماً نشستم روی مبل کناری شو گفتم اول من ی عذرخواهی بهتون بدهکارم ، اون روز که برگه طلاقو دادید دستم ، اونقدر حالم بد بود که نفهمیدم چی دارم میگم ، شرمندم واقعا _ اختیار داری زن داداش این حرفا چیه ما خودمون اونقدر ناراحت بودیم که اصلاً حواسمون نبود شما چی گفتید ! _ در هر صورت می ببخشید _ خدا ببخشه ، بیشتر ازین شرمنده نکنید _ میشه دوتا خواهش ازتون داشته باشم _ بله حتما بفرمایید _ اول اینکه از قضیه ی ط ... طلاق اگر به خانوادم چیزی نگفتید لطفاً باز هم چیزی نگید حتی به فامیل و دوست و آشنا ، و بخصوص بچه ها ... دلم نمی‌خواد بدونند 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما به او بی‌توجه هستیم...💔 👤 «بزرگترین ناشکری» با سخنرانی حجت‌الاسلام حامد تقدیم نگاهتان ▫️ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه حسرتی‌ست بر دلم که از تمام بودنت نبودنت به من رسیده… ‌ ‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح شده اومدم یه کم کمکِ مامانی کنم.. 🙊😂 ازین خوشگلا روزیتون 😍❤️ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
13.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌مهمترین انتخاب زندگی اینه که شما متکی به خودتون باشید... ‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنا نیست تو دنیا به هر کسی محبت کردی ازش خیر ببینی..‌ 🌟استاد پناهیان . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این کلیپ استاد عالی برای بچه دار شدن بیان می فرمایند : یه کسی خدمت امام باقر علیه السلام رسید گفت آقا من ثروت فراوانی دارم ولی بچه ندارم چند ساله ما ازدواج کردیم ، من فرزندی ندارم ، امام باقر علیه سلام فرمود : یه کاری بهت بگم انجام بده تا یک سال هرشب 100 مرتبه استغفار کن…. شب یادت رفت روز قضاش به جا بیار…. از امام باقر علیه سلام عرض می‌کنم هم برای فرزنددار شدن هم برای برکت مال…… . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌پنجاه‌و‌ششم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ امتناع کرد و گوشه‌ای ایستاد. مؤدب و آرام گفت: _خانم‌ها مقدم‌ترند. لب بخت برگشته‌ام را زیر دندان له کردم از ذوق‌. با ببخشیدی جلوتر او وارد شدم. "اِ لباسام رو کی جمع کرد؟" لبخندی از به فکر بودن پونه زدم. لباس‌های پخش‌ شده‌ام را حتماً او جمع کرده تا اتاق برای صحبت دو نفره تمیز باشد. خواستم در را ببندم، که صدایش درآمد. _لطف کنید باز بذارید. چشمی گفتم و آرام صندلی میزم را بیرون کشیدم که چشمم به نُت‌بوک نوشته شدهٔ روی میز افتاد. دست خط پونه بود... "شلخته خانم اتاق رو تمیز کردم تا توی فضای تمیز دل بدین قلوه بگیرین، فقط خدا به داد زندگی مشترکه تو و آقای دکتر برسه. بندهٔ خدا اگه بدونه چه زنِ شلختهٔ تنبلی گیرش اومده... ایموجی خنده با چشمکی شیطون" پس کار خودش بود. هم ممنونش بودم هم عصبی. "خنگ خدا نمیگه اگه علی اونور می‌نشست من چی‌کار می‌کردم." ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌پنجاه‌وهفتم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ _نمی‌شینید حلما خانم؟! هل شدم و سریع برگشتم. _چ..چرا، چرا. روی صندلی قرار گرفتم. چقدر امروز هوا گرم شده، عرقی از تیرهٔ کمرم پایین غلتید‌... دستمالی در دست دکتر لوله شده بود و دائم عرق جبینش را پاک می‌کرد. لبهٔ چادر را دور انگشت سبابه چرخاندم و باز کردم و بازهم... موسیقی نفس‌هایمان، سکوت اتاق را می‌شکست‌. زبان روی لب کشید، پس قصد حرف زدن داشت. دست به یقه‌اش برد و کمی آن را از گردنش فاصله داد. آرام پرسید: _سوالی دارید بفرمایید، بنده جواب میدم. من بدتر از او. انگار که زبانم را پشت در اتاق جا گذاشته و الکن هستم. انگشتان لرزان عرق‌ کرده‌ام را به لبهٔ روسری‌ام بند کردم. مقطع جواب دادم‌: _سوالی ندارم فعلاً. شما بفرمایید. کمی در جایش، جا به جا شد و بعد با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد. _خُب بنده علی سعیدی هستم، متولد سال هفتاد، پزشکم و سی سال سن دارم. یه خونهٔ هشتاد و پنج متری.... وسط حرفش پریدم‌. _علی‌آقا، برای استخدام نیومدین که... لحظه‌ای نگاه کرد و مثل پسر بچه‌های مؤدب گفت: _چشم. لبخندی زدم. چه چشمِ شیرینی! انگشتان عرق کرده‌ام را به چادرم بند کردم. علی‌آقا دوباره شروع کرد به معرفی‌. آرام گوش می‌دادم. چند دفعه لا به لای حرف‌هایش پرسید: _شما سوالی ندارین؟ داشتم؛ خیلی هم سوال داشتم! اما او اینجا در این اتاق دوازده متری، در فاصلهٔ کمتر از دو متر، کنارم نشسته و با من دربارهٔ آینده‌ای که قرار بود خشت خشتش را با هم و به کمک هم روی هم بگذاریم، حرف می‌زد. حق داشتم فراموش کنم!! به سکوتم و لبه‌های دوخته شده‌ام اعتراض کرد. _حلما خانم، اینطور فقط من حرف زدم که. شما هم یه چیزی بگین. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════ در وی آی پی رمان زیبای 🌙تموم شده ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 برای خرید وی آی پی 40 تومان به شماره کارت ╭┈──☆───•──☆── 🪴 5029381014826804 ╰──☆───•──☆──➤ به نام مریم حسینه فراهانی واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به 👇👇👇 @hoseiny110 لینک وی آی پی را دریافت کنید. 😍😍😍😍😍
23.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪖 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خواستگاری» به روایت همسر محترم شهید ⊹🌷 ❤️ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥بفرستید برای خانم هایی که میگن خیلی دوست دارم چادری بشم اما میترسم مسخرم کنن... 🎙استاد شجاعی . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401