eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.6هزار دنبال‌کننده
820 عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿 شیفت‌شب؛ زندگی به حلاوت خمره‌های عسل و خروشانی امواج دریا... همانقدر شیرین و دلچسب، همانقدر طوفانی و پرجوش‌وخروش😊🦋 با گرمای نگاهتون، من و داستان را همراهی کنید🌿 -آئینه✍🏻 💛🌿
سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیزم از امروز صبح ها با رمان جذاب شیفت شب هم در خدمتتون هستیم 🙏🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌اول. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "علی" گوشی طبی را پایین آوردم. نوار قلب را دوباره چک کردم‌. _پدرجان! دُز داروهاتون باید بالاتر بره. مشکلتون حاد تر شده. گفته بودم که استرس و عصبانیت ممنوعه! هوفی کرد و نگاه غمگینش را به من دوخت: _ای بابا! پسرم یه چیزی میگی‌ها؛ توام اگه مثل من سرپرست سه تا خونواده بودی و دختر دم بخت و اولاد زیاد، داشتی، الان وضعیتت بدتر از من بود! استرس قسط و پولِ خورد و خوراک، جای سالم برای آدم نمیذاره. ناراحت شدم. راست می‌گفت بندهٔ خدا. دارو را تجویز کردم و به دستش دادم. باتشکری خمیده بیرون رفت. هنوز توی فکر پیرمرده بودم که یکدفعه در اتاق باز شد. آرمان با نیش باز خودش را داخل اتاق انداخت: _چطوری دُکی؟ ابرویم را بالا انداختم: _اینجا طویله‌س که سرت‌و انداختی پایین اومدی تو؟ یه در زدن انقدر کار داره؟ روی صندلی خودش را ولو کرد و لم داد. _شایدم باشه! متعجب گفتم: _چی باشه؟ راحت و صریح حرفش را زد: _طویله دیگه!! عصبی شدم‌. آمدم یک چیزی بارش کنم که گوشی‌ام زنگ خورد؛ با چشمم برایش خط و نشان کشیدم و جواب دادم. _بله؟ _الو آقای دکتر؟ یه مریض اوردن اورژانسی. دکتر نیک‌نام سفارشش‌و کردن و گفتن حتما خودتون باشید. _خود دکتر کجاست؟ _یکی از مریض‌هاشون بعد عمل عفونت کرده رفتن بالا سر اون‌. سریع از جایم بلند شدم و تند تکرار کردم: _اومدم، اومدم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌دوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ تلفن را که قطع کردم برای آرمان چشم و ابرو آمدم. بیشتر روی صندلی لم داد و دستش را تکیه‌گاه سرش کرد. _کی بود دُکی؟ روپوشم را مرتب کردم و یقه‌اش را صاف‌. گوشی طبی‌ام را از روی میز چنگ زدم. _پرستار اورژانس بود. صدایش را کشید و لحنش را شبیه لات‌های خیابانی کرد: _جووون! با تو چی کار داشت؟ از پشت میز بیرون آمدم و آن را دور زدم. قدم‌هایم را تا نزدیکی آرمان کشاندم. کنارش ایستادم و لگدی به پای رو هم انداخته‌اش زدم. صورتش درهم رفت و آخی پشت لب‌هایش ماند. _خیر سرت دکتر مملکتی! چرا جفتک می‌پرونی؟ متاسف نگاهش کردم. _تو آدم بشو نیستی‌! مریض دارم باید برم توام پاشو برو. مگه امشب شیفت نیستی؟ ابرو بالا انداخت و نوچی کرد. سی‌ و‌ دوتا دندانش را بیرون ریخت‌‌. _امشب با عیال قرار دارم! چشم ریز کردم. _از کی تا حالا با عیال قرار می‌ذارن؟ بلند شد و کنارم تمام قد ایستاد‌‌. پیراهنش را صاف کرد و دستی به موهای لختش کشید. _از همین حالا. تو چی شیفت شبِ پیمان‌و گرفتی؟ هومی کردم و از اتاق بیرون زدم. آرمان هم دنبالم راه افتاد. سالن را در عرض چند ثانیه طی کردیم و به اورژانس رسیدیم. همیشه از جوّ اورژانس بدم می‌آمد. اینجا صدای آه و ناله‌‌ی بیماران بدحال بیشتر از بخش‌های دیگر بود. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ خواهش می‌کنم ...صبر می‌کنی منم وضو بگیرم با هم بخونیم _ مگه اینجا چادر داری _ بله همه چی اینجا دارم وقتی برنگشتی ، اینجا بدون تو برام غیر قابل تحمل شده بودو همه چی رو بردیم اونور اما نتونستم چیزی از اتاق خودمون ببرم _ حتی لباساتو ؟ _ حتی اونا رو ... فقط لوازمی رو بردیم که تو اون مدت پایین برده بودم و تو اتاق سه قلوها گذاشته بودم تا دم دستم باشه یعنی هنوز بالا مثل روز اوله ؟ _ آره ... نگذاشتم کسی به چیزی دست بزنه سیبک گلوش بالا و پایین شد دستمو گرفت تو دستاشو گفت : خیلی اذیتت کردم ... حلالم می‌کنی ؟؟؟!!! _ مگه مقصرش تو بودی ؟ تقصیر اون از خدا بی‌خبراییه که هر چند سال یه بار یکی از کشورهای مسلمون نشین رو با خاک یکسان می‌کنند تا نتونن سربلند کنند تو به وظیفت عمل کردی منم به وظیفم ... دعا کن تا آخرش هر دومون از این امتحان رو سفید بیایم بیرون سربلند کرد و نگاهش به اطراف پذیرایی چرخید و دم عمیقی گرفت ، دقیقاً مثل من به شدت داشت خودشو کنترل می‌کرد که اشکاشو نبینم بلند شدمو رفتم بالا و همونطور که اشکام روون شده بود لباسامو عوض کردمو موهامو باز کردم و شونه زدم ... و گل سری که خودش برام خریده بود و یک گل بزرگ صورتی بود به کنار موهام زدم و بعد با چادرنمازم و سجادم برگشتم پایین رو مبل نشسته بود و به تلویزیون خاموش خیره شده بود که با صدای پام برگشت به سمتمو بلند شد _ خوشگل شدی ولوله بانو _ نبودم ؟؟؟ لبخندی زد و چادر نمازمو باز کرد و سرم کرد _ دیگه چیزی که عیانه نیاز به گفتن نداره ... تو خوشگل و یکی یک دونه ی دل منی و بس اما ادامه مذاکرات باشه برای بعد از نماز _ موافقم سرورم جانمازمو یکم عقب تر انداختمو قامت بست و نمازمونو خوندیم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : بعد از نماز براش چای ریختم و طبق عادتش اول عمیق عطرشو نفس کشید با این کارش لبخندی رو لبم نشوند _ یه کاری برام می‌کنی ؟ _ بله حتما _ می‌خوام بچه‌های سیدو ببینم ، میری دنبالشون ؟؟؟ نگاهم خیره تو چشماش خشک شد _ نمیری ؟ _ راستش ... وقتی آی سی یو بستری بودی لیلا ی روز اومدو خداحافظی کرد و رفتند شهر خودشون می‌گفت بچه ها وقتی پیش مادر بزرگشونند کمتر بی تابی میکنند عذرخواهی کرد که نمی‌تونه بیاد دیدنت _ نبایدم میومد ... اصلا چرا باید بیاد دیدنم ... رفیق نیمه راه بودم برای سیدش ... کوتاهی کردم در حقش _ خودتم میدونی که اینطور نبوده ... تو موندن تو اونجا رو ترجیح دادی که آقا سیدو برگردوندی _ دیر اقدام کردم مریم ... خیلی دیر اون بی همه چیز با چاقو چند تا ضربه کاری زد تو پهلوش ... نبودی ببینی سرشو گرفت بین دستاش که ترسیدم ... ترسیدم نکنه دوباره حالش بد بشه برای همین هول زده سرشو بلند کردم و گفتم _ بهش فکر نکن باشه ؟؟؟ بهش فکر نکن امیرحسین بیا در مورد چیزای دیگه حرف بزنیم منو ببین .... امیر منو نگاه کن تو رو خدا امیر ... به بچه ها فکر کن پاکتی رو که بچه ها نقاشی براش کشیده بودنو نشونش دادم _ ببین اینجا رو ... بچه ها برات نقاشی کشیدن .... این نقاشی امیر محمده ... اینم مال امیر علیه زینب گفته خودش میخواد نقاشی شو بهت بده نفس عمیقی کشید _ قرصمو بده دویدمو از تو آشپزخونه آب و قرصشو آوردمو به خوردش دادم نفهمیدم چقدر گذشت حالش بهتر شد و ی نفس چایی سرد شده شو سر کشید خواستم برم ناهارو گرم کنم تا بخوره و استراحت کنه که دستمو کشید _ جانم ؟ _ بشین کارت دارم نشستم روبروشو لب زد : یه چیزی ازت می‌خوام که بی برو برگرد باید قول بدی بهش عمل کنی _ چ ... چی ؟!!! _ ببین مریم هر وقت مثل الان حس کردی حال من داره بد میشه دیگه نمی‌شینی که مثلاً منو به خودم بیاری فقط از من دور میشی ، کلاً میری بیرون ، باشه ؟؟؟ آب نداشته دهنمو قورت دادم و فقط نگاهش کردم _ با توام می‌شنوی صدامو _ آره _ تو دست و بالم به هیچ وجه نمی‌مونی خب ؟ 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
. _ تو دست و بالم به هیچ وجه نمی‌مونی خب ؟ امون از دلواپسی های امیرحسین 😔😔 لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆کشتیِ نجاتِ حسین«ع» جاری است بر قطره‌ای اشک..🥲❤️‍🩹 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه حالی خواهیم داشت؟.. الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رَبّ إنَّی لِما أنزَلتَ إلَی مِن‌َ خَیرِ فَقیر پروردگارا؛ من به هر خیری که برایم میفرستی ،سخت نیازمندم... 🌱 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌عزیز من همه ی پیغمبرا آرزو کردند یار امام زمان(عج) ما باشند!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها.. 🤲🏻 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌سوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ چشمی در اورژانس گرداندم. دور یکی از تخت‌ها ازدحام جمعیت بود. کنجکاو شده بودم و حدسم این بود که بیمار مورد نظرم هست. سرپرستار گردن کشید و من را دید‌. با گام‌های بلند، جلو رفتم. _چه خبره اینجا؟ نگاه‌ها چرخیدند و رویم نشستند. آقای مردانی با دستگاه فشار، عصبی بالای سر بیمار ایستاده بود. _دکتر نمی‌ذارن کارمون رو انجام بدیم. متعجب به دختری محجبه که با رنگ پریده روی تخت افتاده بود، نگاه کردم. خانمی هم کنار تختش ایستاده و مشغول صحبت و توجیهش بود. روی صحبتم را با دختره کردم. _سلام. مشکل‌تون چیه؟ دخترک لب‌هایش را تر کرد. انگار که دهانش خشک شده باشد. بی‌جان دلیلش را بیان کرد. _من نمی‌خوام...یه آقا فشارم رو بگیره و بهم سُرم بزنه! احساس خاصی داشتم. حال دلم عوض شد. چشمانم برقی زدند. در دلم مورد تحسین و تمجید قرارش دادم. صورتم را سمت آقای مردانی چرخاندم. _چرا ندادین خانم محبی بزنه؟ عضلات پیشانی‌اش را سفت کرد و چروک انداخت. _خانم محبی و بقیه‌ی پرستار‌ها رفتن پیش دکتر جلالی؛ یه مریض تصادفی اوردن. با سر به سرپرستار اشاره زدم. _خوب ایشون که بودن. نیم نگاهی به سرپرستار انداخت. کلافه‌تر از سری قبل، دلیل آورد. _تازه اومدن. امروز خیلی شلوغیم! خانمِ همراه، میان صحبت‌ من و مردانی، سعی کرد دخترش را راضی کند. _مامان جان الان حالت خوب نیس این حرفا چیه! دکتر محرمه بذار کارشون رو بکنن... ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 . پارت اول شیفت شب 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703 ..
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌چهارم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ نگاه تب‌دار و بی‌حالش را روی مادرش انداخت. _وقتی پرستار خانم هست...چرا آقا؟ کاسه‌ی صبر مردانی لبریز شد و جوش آورد. _خانم شورش رو دراوردین چه وضعشه! تو این هاگیر و واگیر فکر حرام حلاله. من گردن میگیرم اون دنیا شما گناه نکردین، بذار کارم‌و بکنم دیگه... عسلی‌های دخترک ترسید و از حدقه‌اش بیرون زد‌. رنگ پریدگی‌اش بیشتر شد. دندان‌ بهم ساییدم و به مردانی تشر زدم. بازویش را در چنگال‌های مردانه‌ام گیر انداخته‌ام و از تخت دورش کردم. _آقای مردانی ما اینجا باید یه فضای آروم برای مریض ایجاد کنیم نه اینکه خودمون باعث تشنج بشیم! برایش گران تمام شد. جلوی جمع بهش تذکر داده بودم. دست خودم نبود؛ حق نداشت سر یک کسی ضعیف‌تر از خودش آن هم بیمار، این‌طور داد بزند. برگشتم‌ پای تخت. پیشانی‌ مادرش را اخمی چروکیده کرده بود اما خودش آرام بود. البته تظاهر می‌کرد که آرام است‌. چند لحظه یک‌بار گوشهٔ چشمش جمع می‌شد از درد. نفس عمیقی کشیدم و مختصر لب زدم. _عذرمی‌خوام! اخم‌های مادرش باز شد و کوتاه نگاهم کرد. _نه چرا شما آخه‌. حرفی نزدم، آرامش رفته‌ام را جمع کردم. به سرپرستار اشاره کردم جلو بیاید. آرام پرسیدم: _اون مریضی که دکتر نیک‌نام گفته بودن کدومه؟ با دست دخترک را نشانه رفت. _ایشون هستن. دکتر سفارش کرده بودن بیاین بالا سرشون. ظاهراً ناراحتی قلبی دارن و حمله بهشون دست داده. زیر چشمی نگاهش کردم. _نوار قلب گرفتین؟ سرم و فشار هم خودتون زحمتش رو بکشید. چشمی گفت و طرف دخترک رفت. سرپرستار سُرم را آورد. _عزیزم آستینت رو بزن بالا. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌پنجم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ صورتش را سمت مادرش چرخاند. فکر کردم شاید از سوزن می‌ترسد اما؛ با چشم و ابرو من را نشانه رفت. آیه را خواندم. با لبخند ریزی که سعی در پنهان کردنش داشتم، از تخت فاصله گرفتم. من نامحرم بودم!! _کولاک می‌کنی دُکی! سر بلند کردم و با تعجب به آرمان نگاه. _تو نرفتی هنوز؟ با دست به تخته سینه‌ام زد. _زِکی...صحنه‌ی گرد و خاک دُکی جون رو از دست بدم؟ متأسف سرم را تکان دادم. _تو آدم نمیشی نه؟ این چه وضع حرف زدنه؟ خیر سرت تحصیل کرده‌ای، دکتری! دستش را در هوا پرت کرد و موهای بازیگوشش را صاف‌. _بذار در کوزه آب‌شو بخور! بذار راحت باشم توام. مامانم می‌خواست با مدرکم پُز بده که داره میده... بعد با نگاهی ریز، مچم را گرفت. _راستی تو چرا نیشت بازه؟ گردن کشید و تخت را دید زد. _حوری موری دیدی، انقد سر کیفی؟ کتفش را گرفتم و او را پایین کشیدم. چشم‌های کج‌رویش را سمت خودم، راست کردم. _بیا پایین بچه! اون لقمه اندازه‌ی دهن تو نیست. ابرو بالا انداخت و یک‌وری خندید. _جووون بابا غیرت! داشتیم دُکی؟ ما رو اینطوری شناختی؟ ما از این بقچه پیچ‌ها نمی‌خوایم. رنگارنگش بیرون هست. داشت با حرف‌هایش روی اعصابم رژه می‌رفت. گاهی زیادی رو مخ می‌‌شد... _آرمان دستم داره هرز میشه! زودتر برو تا دکور صورتت پایین نیومده... ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 . پارت اول👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ کس مثل خدا نقد حساب نمی‌کنه! آخه خودش با کلام نورانی میگه: 👌بخوانید تا اجابت کنم شما را 🍁 این یعنی من و تو اگه چیزی نخوایم خودمون در حق خودمون جفا کردیم❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : جوابی ندادم که ادامه داد _ مریم جان ... اون حال من کاملاً غیرارادیه باور کن نمی‌تونم روش تسلطی داشته باشم ، حتی نمیبینمت خدای نکرده ممکنه اتفاق بدی برات بیفته و یک عمر پشیمونی بار بیاد _ پس چرا الان ... _ چراشو نمی‌دونم فقط اینو می‌دونم که اگر بفهمم دفعه دیگه این کارو کردی مطمئن باش بی برو برگرد رفتم آسایشگاه ، پس قول بده ازم دور میشی اشکی از گوشه ی چشمم چکید که عصبی و با صدای بلندی گفت _ گریه نکن جواب منو بده سرمو به معنای تایید تکون دادم دو اینکه شبا اون خونه پیش بچه‌ها می‌خوابی سکوت _ اگر گذاشتم بیمارستان کنارم بمونی به خاطر این بود که خیالم راحت بود پرسنل بیمارستان اونجا حضور دارند اگر حالم بد میشد کسی بود به دادت برسه اما اینجا هیچکس نیست ، پس دیگه حق موندن نداری و سه اینکه بچه ها نباید به پای من بسوزند پدرشون که اینطوری مادرم نداشته باشند معلوم نیست بعدها چی به سرشون میاد پس مدام چپ و راست بلند نمیشی بیای اینجا ناباور دودوی چشمام تو نگاه بی انصافش چرخید ، اما ناجوانمردانه ازم رو گرفت و دست کرد تو جیبش و ی کارت بانکی گرفت به سمتم _ اینو بگیر ... با شمام ... وقتی دید عکس العملی نشون نمی‌دم کارتو گذاشت کف دستم _ این باشه پیشت تا وقتی که حقوق بیمم درست بشه ... درست که شد اونم میدم دست خودت باشه آروم آروم اشک تو چشمام نشست ... ذره ذره واقعیتو داشت رو سرم آوار می‌کرد _ می‌دونم مخارج ۸ نفر واقعاً سخته حقوق بیمه هم که خیلی ناچیزه با چند تا نشر کتب پزشکی دیروز که نبودی صحبت کردم اونا به مترجمی که خودش متخصص باشه خیلی احتیاج دارند مسلماً درآمدش به اندازه ی کار قبلیم نیست اما هم بیرون نمیرم که حالم بد بشه هم اینکه ی گوشه‌ای از مخارجو پر می‌کنه ، اینطوری دیگه به ی دردی می‌خورم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : اگر حالم روبه راه بشه با پروفسور والتر صحبت میکنم اگه اجازه داد نتایج تحقیقاتمونو تو ایران به چاپ برسونم حواسش به کجاها که نبود ... با این حالش میخواست کار کنه برای منو بچه ها نگرانی هاش دلمو آتیش می‌زد ... هر لحظه که میگذشت تازه درک میکردم پشت این نگاه به ظاهر آرومش چه ترسای بزرگی وجودشو در برگرفته همینطور که حرف می‌زد بی اختیار سرمو گذاشتم روی سینش و خودمو تو آغوشش جا کردم چند لحظه‌ای مکث کردو روی موهامو بوسید ، دستاشو آهسته بالا آورد و دور شونه هام حلقه کرد _ فقط ... مریم جان ... ازین به بعد باید .... حواست خیلی به مخارج خونه باشه به اینجا که رسید دیگه صداش به وضوح می‌لرزید و اشکای من تو صورتم غلت می‌خورد و بلوزشو خیس می‌کرد _ فعلا که بچه ها کوچیکند نمیشه به دریا خانوم بگیم نیان ... برای اینکه مخارجشو تامین کنیم زمینی که تو دماوند خریدمو میفروشم اونو میزاریم برای حقوق خاله شکوه و دریا خانوم .... همینطور ادامه می‌داد و نمی‌دونست با حرفاش چه آتیشی به جونم میندازه دیگه تاب حرفاشو نداشتم سرمو بلند کردمو دستای لرزونمو گذاشتم رو لباش تا دیگه ادامه نده و گودی گردنشو بوسیدم *** بچه ها دیگه سفارش نکنما رفتیم پیش بابا ی وقت صداتون بالا نره ها چشمتونم به من باشه که هر وقت اشاره کردم همه تون میرید بیرون کوچولوها رو هم می‌برید باشه _ باشه جای توپ بازیو دنبال بازیو اینجور چیزا هم نیست _ زهرا : پس شیکال کنیم ( چیکار کنیم ) _ داریم میریم بابا رو ببینید اگه بخواید اونجا شیطونی کنید زود برمی‌گردیم خونه _ زینب : من قول میدم ساکت باشم اگه اینا شیطونی کردن برشون گردون من پیشش بمونم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
_ تو دست و بالم به هیچ وجه نمی‌مونی خب ؟ _ فقط ... مریم جان ... ازین به بعد باید .... حواست خیلی به مخارج خونه باشه مرد باشی و نتونی برای نگرانی هات کاری بکنی ...!!!😞 لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچه دوریم زتو، با تو نفس می‌کشیم...❤️ 👤 «با تو» تقدیم نگاهتان ▫️ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ای مهربان پروردگارم روزم را با نام و حضور تو آغاز میکنم حضوری که آشکار است در درختان و در برگ‌هایشان در انوار نورانی خورشید در نوای زیبـای پرندگان در هوای دلنواز صبحگاهی در نعمت های بیکرانت خـدایا شکرت 🙏 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌ششم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ خنده‌اش را آزادانه رها کرد. دستی به شانه‌ام زد و گفت: _بزن بزنم بلدی؟ باشه خب آروم باش تیریپ دکتری‌ت بهم نخوره، ما که رفتیم. عیال و خانم والده منتظرن... دستم را پشت کمرش گذاشتم و کمی هلش دادم. _خیر پیش. آرمان... نیم‌رخش را برگرداند و با خندهٔ یک‌ور نگاهم کرد. _چیه دلت برام تنگ شد؟ چینی به بینی‌ام دادم و نگاهم را مشمئز کردم. _این همه اعتماد به نفس رو از کجا میاری، رو دل نکنی! خواستم بگم رنگ سبز‌لجنی به آبی آسمانی نمیاد؛ دختر کش نیست! شصتش را به نشانه‌ی تایید حرفم بلند کرد و بلند گفت: _می‌خوام ردش کنم... کِیس جدید دارم! قبل از اینکه چیز دندان گیری در جوابش بگویم‌، سرپرستار صدایم زد. _دکتر سعیدی... متأسف سرم را تکان دادم. پا کج کردم و سمت تختِ بیمار رفتم. سرپرستار، با سِرم وصل‌نشده ایستاده بود و من را نگاه می‌کرد. متعجب نگاهی به او کردم. _چیشده خانم فلاح؟ سِرم را نشانم داد و نالید: _رگ نداره اصلا. گام دیگری برداشتم و جلوتر رفتم. دخترک سریع چادرش را روی دست برهنه‌اش انداخت. چرا با هر حرکتش دلم می‌لرزید؟ حس غریب و آشنایی داشتم! سرم را تکان دادم تا این افکار از سرم بپرد. با حیرت پرسیدم: _شما سرپرستارید رگ نمی‌تونید پیدا کنید؟ چهره‌اش درهم رفت و یک‌جوری شد. _دکتر پیدا نمیشه؛ اصلا بیاین خودتون امتحان کنید. انگار به دخترک برق سه فاز وصل کرده باشند. سریع به سمت مادرش برگشت و لب زد "نه مامان". مادرش هم کلافه بود وهم نگران. سوالی نگاه میان‌مان دواند. _کس‌ دیگه‌ای نیست؟ ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .