eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
852 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : تو رو که دلیلش موجه بود ، مثل روز روشن بود که دل خداحافظی از تو رو نداره ، الان بهترین کاری که میتونیم براش بکنیم و از دستمون برمیاد دعا کردنه مریم جان تا اون بالا سری نخواد برگی از درخت نمی‌افته ... دعا میکنیم و من مطمئنم که دوباره برمی‌گرده پیشتون ، فقط امیدتو از دست نده جوری حرف می‌زد که حس کردم از جدایی مون امیرحسین چیزی بهش نگفته ، ابدا نمیخواستم خانوادم چیزی رو متوجه بشن _ عزیز داداش چرا بهم نگفتی که امیرحسین رفته ؟ من باید اینطوری می‌فهمیدم و ی دفعه بیام ببینم حال خواهرم اینه ؟ _ ترنم : آقا وحید کارش به بیمارستان کشیده بود از وقتی هم که اومده خونه همینطور اینجا کِز کرده و تکون نمیخوره با اومدن آقا مجتبی و رضوان با سینی چای و میوه به اتاق روسریمو جلو کشیدم _ وحید : دستتون درد نکنه واقعا این چند روز زحمت کشیدید اگر باهام تماس گرفته بودید زودتر میومدم _ مجتبی : اختیار دارید آقا وحید زنداداش همیشه برای ما مثل یک خواهر بودند و خواهند بود _ وحید : زنده باشید شما لطف دارید امیرحسین کی عمل داره ؟ _ پس فردا نفسم حبس شد ، حتی تصور اینکه روزی برسه که امیرحسین من نباشه تمام وجودمو به لرزه مینداخت ، و اونروز چه بی رحمانه و با سرعت غیر قابل وصفی نزدیک می‌شد _ وحید : تنهاست اونجا ؟ _ مجتبی : نه حامد همراهش رفته _ وحید : می‌گفت برای بعد از عملش ممکنه مدت زیادی طول بکشه تا حافظه و توان حرکتی شو به دست بیاره ، اونجا تو مملکت غریب تک و تنها اگر چیزی لازم داشته باشه ... یکی باید پیشش باشه رضوان یهو زد زیر گریه و گفت : آقا وحید دعا کنید داداشم از زیر عمل زنده بیاد بیرون برای بعدش انشالله تنهاش نمیزاریم ؛ نوبتی میثم و مجتبی و حامد میرن بالا سرش 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ وحید : رو منو علی هم حساب کنید ما هم میریم دوباره شروع شد ... بغضِ خاموش و یخ بسته یِ ته گلوم آروم آروم شروع کرد به سر باز کردن ؛ بی اراده لرزشی به دستام افتاد و بعد تمام تنمو در بر گرفت _ ترنم : مریم جونم حالت خوبه ؟؟؟ تو رو خدا ادامه ندید حالش دوباره داره بد میشه رضوان سریع اشکاشو پاک کرد و هول شده اومد به سمتم و خوابوندم روی تخت و پاهامو بلند کردو دو تا بالشت گذاشت زیرپاهام و چند لحظه بعد سوزش سوزنی رو تو دستم حس کردم ** چشمامو باز کردم و پتو رو کنار زدم و نشستم ؛ خونه سکوت مطلق بود به ساعت گوشیم نگاه کردم که ۳ نصف شب رو نشون میداد بلند شدم و درو باز کردم ، تو پذیرایی پر از بچه بود که با نور کم سوی آباژورِ گوشه ی پذیرایی نمی‌تونستم تشخیص بدم کدومشون بچه‌هامند ؛ طفلیا دو روز بود افتاده بودن زیر دست این و اون نمیدونستم چی بهشون میگذره ، موقعی که سرم زدم و به خواب رفتم رضوان و راضیه و آرام بودن حتماً با این جمعیت هنوز هم هستند رفتم دستشویی و تجدید وضو کردم و خواستم برم تو اتاق که متوجه شدم کسی روی مبل نشسته ، یک کمی که مکث کردم صدای آقا میثمو شنیدم _ نترسید زنداداش منم خواستم برم تو اتاق اما رفتم به سمتشو با صدای آرومی گفتم _ اگر خوابتون نمیاد می‌تونم باهاتون حرف بزنم ؟ _ بله حتماً نشستم روی مبل کناری شو گفتم اول من ی عذرخواهی بهتون بدهکارم ، اون روز که برگه طلاقو دادید دستم ، اونقدر حالم بد بود که نفهمیدم چی دارم میگم ، شرمندم واقعا _ اختیار داری زن داداش این حرفا چیه ما خودمون اونقدر ناراحت بودیم که اصلاً حواسمون نبود شما چی گفتید ! _ در هر صورت می ببخشید _ خدا ببخشه ، بیشتر ازین شرمنده نکنید _ میشه دوتا خواهش ازتون داشته باشم _ بله حتما بفرمایید _ اول اینکه از قضیه ی ط ... طلاق اگر به خانوادم چیزی نگفتید لطفاً باز هم چیزی نگید حتی به فامیل و دوست و آشنا ، و بخصوص بچه ها ... دلم نمی‌خواد بدونند 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما به او بی‌توجه هستیم...💔 👤 «بزرگترین ناشکری» با سخنرانی حجت‌الاسلام حامد تقدیم نگاهتان ▫️ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه حسرتی‌ست بر دلم که از تمام بودنت نبودنت به من رسیده… ‌ ‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح شده اومدم یه کم کمکِ مامانی کنم.. 🙊😂 ازین خوشگلا روزیتون 😍❤️ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
13.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌مهمترین انتخاب زندگی اینه که شما متکی به خودتون باشید... ‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنا نیست تو دنیا به هر کسی محبت کردی ازش خیر ببینی..‌ 🌟استاد پناهیان . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این کلیپ استاد عالی برای بچه دار شدن بیان می فرمایند : یه کسی خدمت امام باقر علیه السلام رسید گفت آقا من ثروت فراوانی دارم ولی بچه ندارم چند ساله ما ازدواج کردیم ، من فرزندی ندارم ، امام باقر علیه سلام فرمود : یه کاری بهت بگم انجام بده تا یک سال هرشب 100 مرتبه استغفار کن…. شب یادت رفت روز قضاش به جا بیار…. از امام باقر علیه سلام عرض می‌کنم هم برای فرزنددار شدن هم برای برکت مال…… . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌پنجاه‌و‌ششم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ امتناع کرد و گوشه‌ای ایستاد. مؤدب و آرام گفت: _خانم‌ها مقدم‌ترند. لب بخت برگشته‌ام را زیر دندان له کردم از ذوق‌. با ببخشیدی جلوتر او وارد شدم. "اِ لباسام رو کی جمع کرد؟" لبخندی از به فکر بودن پونه زدم. لباس‌های پخش‌ شده‌ام را حتماً او جمع کرده تا اتاق برای صحبت دو نفره تمیز باشد. خواستم در را ببندم، که صدایش درآمد. _لطف کنید باز بذارید. چشمی گفتم و آرام صندلی میزم را بیرون کشیدم که چشمم به نُت‌بوک نوشته شدهٔ روی میز افتاد. دست خط پونه بود... "شلخته خانم اتاق رو تمیز کردم تا توی فضای تمیز دل بدین قلوه بگیرین، فقط خدا به داد زندگی مشترکه تو و آقای دکتر برسه. بندهٔ خدا اگه بدونه چه زنِ شلختهٔ تنبلی گیرش اومده... ایموجی خنده با چشمکی شیطون" پس کار خودش بود. هم ممنونش بودم هم عصبی. "خنگ خدا نمیگه اگه علی اونور می‌نشست من چی‌کار می‌کردم." ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌پنجاه‌وهفتم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ _نمی‌شینید حلما خانم؟! هل شدم و سریع برگشتم. _چ..چرا، چرا. روی صندلی قرار گرفتم. چقدر امروز هوا گرم شده، عرقی از تیرهٔ کمرم پایین غلتید‌... دستمالی در دست دکتر لوله شده بود و دائم عرق جبینش را پاک می‌کرد. لبهٔ چادر را دور انگشت سبابه چرخاندم و باز کردم و بازهم... موسیقی نفس‌هایمان، سکوت اتاق را می‌شکست‌. زبان روی لب کشید، پس قصد حرف زدن داشت. دست به یقه‌اش برد و کمی آن را از گردنش فاصله داد. آرام پرسید: _سوالی دارید بفرمایید، بنده جواب میدم. من بدتر از او. انگار که زبانم را پشت در اتاق جا گذاشته و الکن هستم. انگشتان لرزان عرق‌ کرده‌ام را به لبهٔ روسری‌ام بند کردم. مقطع جواب دادم‌: _سوالی ندارم فعلاً. شما بفرمایید. کمی در جایش، جا به جا شد و بعد با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد. _خُب بنده علی سعیدی هستم، متولد سال هفتاد، پزشکم و سی سال سن دارم. یه خونهٔ هشتاد و پنج متری.... وسط حرفش پریدم‌. _علی‌آقا، برای استخدام نیومدین که... لحظه‌ای نگاه کرد و مثل پسر بچه‌های مؤدب گفت: _چشم. لبخندی زدم. چه چشمِ شیرینی! انگشتان عرق کرده‌ام را به چادرم بند کردم. علی‌آقا دوباره شروع کرد به معرفی‌. آرام گوش می‌دادم. چند دفعه لا به لای حرف‌هایش پرسید: _شما سوالی ندارین؟ داشتم؛ خیلی هم سوال داشتم! اما او اینجا در این اتاق دوازده متری، در فاصلهٔ کمتر از دو متر، کنارم نشسته و با من دربارهٔ آینده‌ای که قرار بود خشت خشتش را با هم و به کمک هم روی هم بگذاریم، حرف می‌زد. حق داشتم فراموش کنم!! به سکوتم و لبه‌های دوخته شده‌ام اعتراض کرد. _حلما خانم، اینطور فقط من حرف زدم که. شما هم یه چیزی بگین. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════ در وی آی پی رمان زیبای 🌙تموم شده ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 برای خرید وی آی پی 40 تومان به شماره کارت ╭┈──☆───•──☆── 🪴 5029381014826804 ╰──☆───•──☆──➤ به نام مریم حسینه فراهانی واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به 👇👇👇 @hoseiny110 لینک وی آی پی را دریافت کنید. 😍😍😍😍😍
23.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪖 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خواستگاری» به روایت همسر محترم شهید ⊹🌷 ❤️ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥بفرستید برای خانم هایی که میگن خیلی دوست دارم چادری بشم اما میترسم مسخرم کنن... 🎙استاد شجاعی . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
15.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 نمیدونید چه خبره تو مجازی ⁉️ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ نه نگفتیم ... چشم به همه میگم چیزی به کسی نگن _ بعد اینکه میشه خواهش کنم ی بار دیگه گوشیتونو بدید بهش پیام بدم ؟ _ زن داداش ... _ می‌دونم دیگه نمی‌خواد با من حرف بزنه ... اما من باید قبل از عملش ی چیزایی رو بهش بگم ، قول میدم داد و فریاد راه نندازم میشه فقط ی بار دیگه گوشیتونو بدید پفی کشیدو گوشیشو از روی میز برداشت و پی وی امیرحسین رو برام باز کرد و گفت ۱۰ دقیقه فقط ... باشه زن داداش ؟ سری تکون دادمو با ی پتو مسافرتی رفتم تو حیاط و نشستم روی پله‌های ایوون ، دستی به صورتم کشیدمو دم عمیقی گرفتم و بالاخره شروع کردم _ سلام بی‌معرفت ‌ میدونم گفتی دیگه نمی‌خوای باهام حرف بزنی ؛ و میدونم حتی خواستی اگر عملت موفق بود هیچ وقت من اونجا نیام تا تو اون وضعیت نبینمت باشه اذیتت نمی‌کنم ... نمیخوامم جوابمو بدی ... مثل خیلی وقتا که بهت چَشم می‌گفتم اما کار خودمو می‌کردم قول میدم این دفعه واقعی واقعی به حرفت گوش بدم و نیام اما ازت می‌خوام حداقل تا آخر حرفامو گوش کنی باشه ؟ _ من ... امیر من ... این جدایی رو قبول ندارم ، هر چقدرم که قانون بهت این حقو داده باشه و برام اون دلایل مزخرفو بیاری بازم حق نداشتی جای من تصمیم بگیری نمی‌تونی اینقدر راحت‌ ترکم کنی ... باور نمی‌کنم مردی که بدون من خواب به چشمش نمیومد و حتی ی شب نگذاشت زمان بارداریم تو بیمارستان ، یکی دیگه همراهم باشه و با اون همه سختی و خستگی بدون استثنا تموم شبها رو میومد پیشم ، اینقدر راحت دل بریده باشه نه تو دل بریدی نه من دل میکنم ... خوب میشی و برمی‌گردی و این داغی که به دل من گذاشتی رو پاک می‌کنی ، مطمئن باش من و بچه ها اینجا لحظه به لحظه انتظارتو می‌کشیم و مهم نیست این انتظار چقدر طول بکشه 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : یادته اون روز لب دریا قبل از اینکه برام بخونی چی بهم گفتی ؟ گفتی من به لطف خدا همه آرزوهاتو بهت هدیه کردم ... و تو هم تا ابد یه بودن به من بدهکاری امیرِ من هیچوقت زیر حرفاش نمی‌زد پس برگرد و به قولت عمل کن مطمئنم و مطمئن باش چشمای عاشقی که تو اون غروب ، لب دریا به من خیره شده بود و عجیب میدرخشید ... و اون قلب مهربونی که همیشه ی خدا ، با نزدیک شدنم بهت صدای تپش های بی‌قرارش تو گوشم می‌پیچید ... حتی اون بازویی که تو قهر و ناز کردنام بازم بالشتِ زیر سرم می‌شد اجازه نمی‌دن من و بچه‌ها تو کوچه پس کوچه‌های ذهنت فراموش بشیم _ برای من اون یه تیکه کاغذ ، سر سوزنی ارزش نداره اونقدر دوست دارم که حتی اگر تموم عمرم به انتظار برگشتن تو بگذره برام خیلی شیرین‌تر از اینه که کنارم کسی غیر از تو رو تحمل کنم این دلو هیچ کسی مثل تو نمی‌بره ؛ خودتم خوب می‌دونی احدی با تو برابر نیست برای من خیلی سعی کردم این بغض لعنتی نشکنه اما دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و به آنی چشمام خیس شد _ امیر ... باید باید از زیر اون عمل زنده بیای بیرون ... بعدش دیگه هر چقدر طول بکشه تا توان حرکتی و حافظه تو به دست بیاری برام اهمیتی نداره ، من اینجا منتظرت هستم ... دوستت دارم عزیزم ... به خدا میسپارمت همه ی زندگیم گوشی رو که قطع کردم گردنبندیو که بعد از به دنیا اومدن بچه‌ها خودش به گردنم انداخته بود رو تو مشتم گرفتم و پلاکشو که اسم خودش بود بی‌اختیار بوسیدم و همونطور که رو پله‌ها به نرده تکیه داده بودم چشمامو بستم تا یکم آروم بگیرم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
. و چه کسی می‌داند بعد از جدایی به چه چیز مبتلا شدیم😔🍃💔 <<‌مریم>> لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن هوایی است که فضای خانواده را انباشه و این بهترین تفسیر از زن هستش که مقام معظم رهبری راجبش تعریف میکنه ☺️ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر این متن دکتر الهی قمشه ای زیباست 👌🏻 روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند فضای منزلتان خالی از نقاشی های کودکانه خواهدشد دیگر اثری از شکلک های خندان بر روی دیوارهای خانه، حک کردن اسامی بر روی پارچه ی دسته ی مبل ها و طرح های لرزانانگشتی بر روی شیشه های بخار گرفته ی پنجره های خانه،وجودنخواهد داشت. روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند دیگراثری از هسته های میوه ها در زیر تخت ها وجود نخواهد داشت. در آن روز می توانید مدادی را بر روی میز براي يادداشت كردن پیداکنید و شيرينی داخل یخچال باقی خواهدماند. روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند میتوانید برای خود غذاهای بخارپز به جای ساندویچ هات داگ یا همبرگر درست کنید. میتوانید زیر نور شمع غذا بخورید بدون آنکه نگران دعوای فرزندانتان برای فوت کردن شمع ها باشید. روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند زندگیتان متفاوت خواهد شد آنها آشیانه تان را ترک خواهند کرد و خانه تان آرام... ساکت... خالی و تنها خواهدشد. در آن زمان است که به جای چشم انتظاری برای فرارسیدن «روزی» ؛ دیروزها را مرور خواهید کرد... یعنی در ان روزها ؛ دلتنگ امروزتان خواهید شد... پس امروزتان را با آنها عاشقانه زندگی کنید ❤️🌹 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
22.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مربای به به سبک مامان رقیه 😍 به این نکات توجه کنید عشقا👇🏼 قبل از غلیظ شدن شهد مربا از روی شعله بردارید چون وقتی سرد میشه غلیظ میشه و اینکه یک ساعت در دیگ‌ رو بعد از خاموش کردن ببندید تا که خوش رنگ تر بشه در مراحل پخت هم به هیچ عنوان بدون درب نپزید اینجوری رنگ مربای به خیلی خوشرنگ‌میشه مواد لازم: به: نیم کیلو شکر: ۴لیوان آب: ۶پیمانه مغز گردو به دلخواه هیل هیل هل😅: دو عدد ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به پدر مادرت جواب تلخ نده تو حق پرخاش نداری 👌 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌پنجاه‌وهشتم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ مظلوم گفتم: _واقعاً چیزی خاطرم نیست. دگمهٔ کتش را باز کرد و راه نفسش را هم. _اصلاً بذارید من بپرسم شما جواب بدین‌. راست نشستم؛ استرسی گرفتم از جنس استرس دانش‌آموزی که قرار بود معلمش از درسی که نخوانده سوال بپرسد. _معیارتون برای ازدواج و همسر آینده‌تون چیه؟ چه سخت! معیار نمی‌خواست که؛ خودت، خود تو معیار تمام آرزو‌ها و خواسته‌های من بودی! لبم را تر کردم و دستم را به لباسم کشیدم. در ذهنم دنبال کلمات و حروف مناسب بودم برای پاسخ. _خب خب، بیشتر از هر چیزی اخلاق و ایمان طرف مقابلم مهمه! لبخند زدم. در نقطه‌ای از گره قالی آینده را تجسم کردم. _فراز و فرود بخوایم نخوایم هست؛ مهم برای من یه همراه و همسفر پایه‌س که هم من بتونم بهش تکیه بدم هم اون به من. دوست دارم از هم چیز یاد بگیریم. دوست دارم زبون همسفر امن باشه و توی اختلاف‌ها نگران بی‌احترام و هتک حرمت نباشم. حس کردم زیاد صحبت کردم. سر بلند کردم که با لبخند علی‌آقا برخورد کردم. _بلدین صحبت کنیدا! سرخ شدم و رنگ‌ به رنگ. سرم را زیر انداخته و باز به چادر و روسری‌ام چنگ زدم. _خیلی خوب گفتین، حرفاتون رو قبول دارم. درخواست منم از همسر آینده‌م همینه و اینکه خط قرمز من خانواده‌م هست می‌خوام احترام اونا توی هر حالی حفظ بشه. زل زدم به آهوی گریز پای قالی که میان گل‌ها و گره‌ها خودنمایی می‌کرد. _منم همینطور خانواده‌م خط قرمزم هستند. تقه‌ای به در خورد که هر دو برگشتیم. مامان محتاط و با لبخندی ساختگی، نیمی از بدنش را داخل اتاق آورد. _چیزی می‌خورید بیارم؟ یخ کردم‌. مثل فنر از جا بلند شدم. مگه چقدر صحبت کردیم؟ _نه...نه نیاز نیست حرف‌هامون تموم شده. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌پنجاه‌و‌نهم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ بلند شدیم و دوشادوش هم از اتاق خارج شدیم. چشم‌های منتظر حضار روی ما نشست‌. طاهره‌خانم حلقه‌های پر از شوقش را به من دوخته بود تا اولین کلمه‌ای که از آن خارج شد را در هوا بقاپد. _خب عروس بالاخره میشه شیرین تعارف کرد یا نه؟ ماندم چه بگویم؛ انقدر زود برنامه‌ها جلو رفت که من گیج شدم. میل به وصال داشتم اما نه انقدر زود! مامان دست دست کردنم را دید و با حرفش نجاتم داد. _خانم سعیدی اگه اجازه بدین یه دو روزی فکر کنیم جواب میدیم‌ بهتون. صورت آقای دکتر پنچر شد. واقعا توقع داشت الان جواب بدهم؟ طاهره‌خانم لبخندش را نگه داشت. _عروسه و نازش؛ باشه این دو سه روزم صبر می‌کنیم. ان‌شاالله اگه جواب مثبت بود آخر همین هفته ولادت آقا رسول‌الله هست خدمت برسیم برای بله‌برون و نشون گذاری. پونه به کنارش اشاره کرد تا بشینم. مامان زیر لب ان‌شاالله گفت و مرد‌ها بحث اقصاد و مملکت را وسط کشیدند. •♡• قاشق را دوار در لیوان گرداندم. گردآب کوچکی ایجاد شده بود که شکر را در خودش حل می‌کرد. _حلما؟ جواب‌شون رو چی بدم؟ سربلند کردم. قهوه‌های خوش‌رنگ مامان، انتظار جوابم را می‌کشید. دلم جوابش مثبت بود، ولی عقلم می‌گفت که خیلی زوده! حرف یک عمر زندگی است، شوخی نیست که. _نمیدونم مامان. لقمهٔ از نان و پنیر گردو را دهانم گذاشتم. قُلپی از چای‌م را رویش سر کشیدم. مامان سبد نان را برداشت و داخل سینی گذاشت. _بنده‌های خدا منتظرن، مسخره‌مون نیستن که. یا آره یا نه؟ چاقو را چند باره روی نان کشیدم. _حس می‌کنم غلطه. خیلی زود داره جلو میره. وسایل صبحانه را رها کرد و با قدم کوتاهی کنارم آمد. مادرانه‌هایش را دورم پیچاند و آرام نوازشم کرد. _آینده و زندگی توئه! تو هر تصمیمی بگیری ما پشتتیم. بابات تحقیق کرده میگه کِیس خوبیه. لبخند خوشگلی زد و شیطون پرسید: _حالا بگو ببینم اصلا این آقای دکتر رو دوست داری یا نه؟ خجول به مامان نگاهی انداختم که تا ته‌ش را خواند. زبانم برای اعتراف نمی‌چرخید. اعتراف به ضربانی که با هر بار دیدنش بالا می‌رفت و آتشی که در جانم الو می‌گرفت. حلقه‌اش را دورم تنگ‌تر کرد. چانه‌اش را روی سرم گذاشت. _پس دوستش داری!! مبارکت باشه عزیزم.... حس کردم قطره‌ اشکی از چشم‌های قهوه‌ایش چکید و فرقم خیس کرد. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 . پارت اول شیفت شب 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703 ..