eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
861 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
Mohammad Hossein Pouyanfar - Be To Madyoonam Hossein.mp3
3.97M
مداحے کہ امࢪوز فسقلی های آقا امیرحسین تو ماشین باهم میخوندن ☺️☺️😍😍 و امیرعلی اینطوری😧😧😧 نگاهشون میڪرد حالا شیطنتا دارند این فسقلی ها باهم 😉😉
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : یکمی که خودمون از شیر کاکائو خوردیم خواست راه بیفته که گفتم صبر کنید آقای دکتر من یکم از این لیوانا رو خالی کنم تا موقع حرکت ماشین نریزه ! لیوان تون رو بدید به من . یکم از شیر کاکائوی بچه ها خالی کردمو دادم دستش همینطور که لیوانو میدادم دستش سر انگشتش با دستم برخورد کرد انگار برق ۱۰۰۰ ولت بهم وصل شد ، چنان دستمو کشیدم عقب که تمام شیر کاکائو ریخت رو دستمو چادرم . خودشم انگار براش غیرمنتظره بود چون اون هم عکس العمل نشون داد و دستشو کشید عقب امیرعلی گفت : - خاله مریم سوختی ؟؟؟ نفس عمیقی کشیدمو گفتم : - نه خاله از ماشین پیاده شدو بعد از چند لحظه با یک بطری آب اومد. در سمت من رو باز کرد و گفت : من آب میریزم دستاتونو بشورید - ممنون و دستمو دراز کردمو دستمو شستم - خیلی داغ بود؟ - نه خنک تر شده بود - زینب : داداش ، خاله مریم خجالت میکشه وگل نه ( وگرنه ) داغ بودا بعد سرشو آورد جلو و دستمو گرفت و شروع کرد با اون دهن کوچولو و مامانیش به فوت کردن دستم گونشو بوسیدمو گفتم : زینب جان داغ نبود عزیزم . - ی چند لحظه دستتونو ببینم ! - نه چیز خاصی نیست دستشو دراز کرد که دستمو بگیره که خودمو کشیدم عقب و گفتم : - نه مهم نیست تو سکوت ،فقط عمیق نگام کردو خیلی جدی گفت : - حداقل بگید اگه اذیت میشید از داروخانه کرمی چیزی بگیرم - نه واقعا خوبم بعد از چند لحظه ، سوار ماشین شد و راه افتاد جلوی پارک نگه داشت و با بچه ها پیاده شدیم و باز بچه ها جلوتر راه افتادند این دفعه زیاد نترسیدم فکر کنم دیگه دارم با روش آقای دکتر کنار میام جلوتر ، نزدیک زمین بازی روی نمیکتی نشستیم . بعد از مدتی گفت : - تقصیر من شد ، ببخشید - نه این چه حرفیه ، خودم بی احتیاطی کردم - منم نباید زود راه میفتادم ! حالا واقعا اذیتتون نمیکنه ؟؟؟ - نه بعد از مدتی سکوت گفت : میگم ..... میتونم از این به بعد مریم خانوم صداتون کنم ؟؟؟ خیره شدم به نوک کفشم - اجازه دارم ؟؟؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم : - ب .. بله هر طور که راحتید - پس ممنون میشم شما هم امیر حسین صدام بزنید ! - مریم خانوم ؟ همانطور که به نوک کفشم زل زده بودم گفتم : - بله - دیشب آقا وحید حرفی از بردن امیرعلی نزدن؟ - نه چیزی نگفت ،تقریبا یکی دوساعت بعد از رفتنتون اونم رفت ؛ خیلی ناراحت بود . - عجب داستانی شده بود ، دیروز. - من شرمندم ، دیشب داداشم حرفهای خوبی نزد - این حرفو نزنید ، دشمنتون شرمنده باشه این به نگرانی بیش از حد آقا وحید برمی گشت ربطی به شما نداره تمام تلاشمو می کنم که تو این دوماه بتونم تا حدی اعتمادشو جلب کنم . 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110 🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - امیدوارم که اینطور بشه - به ی چیزی دقت کردید؟ - چی؟ - اینکه ما تو صحبتایی که با هم داشتیم و مخصوصاً جریانات دیشب محور اصلی خودمون نبودیم ، بچه ها بودن - بله ، همینطوره . - اما این دوماه برای خودمونم فرصت خوبیه که بیشتر همدیگرو بشناسیم من فکر می کنم که از این به بعد هر دو سه بار که با بچه ها بیرون میریم یه بار خودمون تنها باشیم ؛ نظرتون چیه ؟ - هر طور شما صلاح میدونید. لبخندی زد و گفت: - نشد مریم خانم ، زندگیه مشترک ، اینجوری نمیشه ، باید نظر هر دومون باشه ببینید اگه ما بخواهیم خانواده ای رو بسازیم که هم خودمون هم بچه ها توش آرامش و امنیت خاطر داشته باشیم ، مهمترین چیز به عقیده ی من رابطه ی من و شماست که باید محکم باشه یعنی چطور بگم که متوجه بشید ، خودمون باید محور اصلی باشیم ،رابطه ی عاطفی ما که خوب شکل بگیره ،مطمئن باشید ، تو همچین زندگی مشترکی ، بچه ها میتونن عالی رشد کنن - درسته، وقتی حق با شماست من چی بگم - به نظرم ...... دیدم زینب با گریه اومد به سمتمون ؛ بی اختیار بلند شدمو رفتم تا بغلش کنم - چی شده عزیزم ؟ همون‌طور که مظلوم گریه میکرد گفت : - پسره محکم سرمو کوبید به میله ی سرسره امیر محمدو امیر علی دویدنو اومدند - امیر علی : چی شده زینب ؟ - امیر محمد: ما پایین سرسره لوله ای منتظرت بودیم ، چرا نیومدی ؟ اون پسره سرمو کوبید به میله ی سرسره😭 - امیر علی : کدوم - همونی که بولیز قرمز تنشه و بعد سرشو تو آغوشم فرو کرد امیرعلی دست امیرمحمدو گرفتو گفت بیا بریم - امیرعلی کجا میری ؟ وایستا ببینم ! همینطور که داشت میرفت گفت : - بیخود کرده سر زینبو کوبونده به میله دهنم از تعجب باز موند به دکتر پارسا نگاه کردم که دیدم خونسرد وایستاده داره میخنده - آقای دکتر وایستادین میخندید؟ الان میرن دعوا میکنن ! بازم خندید و گفت : - نیم وجبی چه قلدریه برای خودش !!! با تعجب فقط نگاش کردم و همانطور که زینب بغلم بود خواستم برم به سمتشون که چادرم کشیده شد برگشتم و دیدم گوشه ی چادرم دستشه سرمو به علامت سوال تکون دادم که گفت : - شما اینجا تشریف داشته باشید من میرم وااااااااا ... الان وقت غیرتی شدنه آخه - باشه پس شما برید زودتر نشستم با زینب روی صندلی ولی تمام حواسم سمت بچه ها بود دیدم رفت و ایستاد نزدیکشون و فقط نگاه کرد که ببینه ، امیرعلی چه کار می کنه پسرکم خیلی جدی و اخمو داشت حرف میزد پدر پسره اومد جلو و با امیر علی صحبت کرد و امیرعلی به سمت ما اشاره کرد و همگی اومدن طرف ما وقتی بهمون رسیدند؛ پدر پسره گفت خانم کوچولو پسر من حواسش نبوده این کارو کرده و اون پسرهم گفت : معذرت می خوام من داشتم بازی میکردم متوجه نشدم آقای دکتر ی دستشو تو جیبش کرده بود و هیچ چیزی نمی‌گفت زینب هم سرشو از رو شونم بلند کردو اخمو و عصبانی با اون زبون شیرینش گفت : - سرم درد میکنه از بس محکم زدی ؛ خوبه منم سرتو بکوبم به میله !!! - امیر علی : زینب، معذرت خواهی کرد دیگه ، ببخشش - نمیخوام ببخشمش بعد سرشو گذاشت رو شونم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ه ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110 🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : خندم گرفته بود بچه ها چقدر روک و راست حرفاشونو به هیچ تعارفی به هم می زدند پدرش با دکتر پارسا دست داد و عذرخواهی کرد - خواهش میکنم ، اشکالی نداره بچه اند دیگه امیر علی خیلی جدی رو کرد به پسره و گفت : - ما مردیم باید مواظبه کوچکتر از خودمون باشیم ؛ نه اینکه هلشون بدیم !!! چشمای آقای دکتر درشت شد و خندش پررنگ پسرکم کی این حرفای قلمبه سلمبه رو یاد گرفته بود ؟؟؟ خلاصه بعد از چند دقیقه رفتند و امیرعلیو امیر محمد شروع کردند به منت کشی از زینب که با هم برن بازی زینبم بعد از یه مدت ناز کردن دوباره رفت با رفتنشون آقای دکتر نشست و گفت : - چقدر قشنگ امیر علی حرف زد و اصلاً نترسید بهش نگاه کردم و گفتم : - به نظرم شما هم چقدر قشنگ فقط ایستادین و تماشا کردین ؟؟؟ دوباره خندیدو ادامه داد : - به نظرتون باید دخالت می کردم ؟ - نمیدونم ! نباید میرفتید جلو ؟؟؟ - جلو که رفتم - آره رفتید ولی برای تماشا - آخه مریم خانوم وقتی اینقدر قشنگ حرف زد و دفاع کرد چرا دخالت کنم بزارید این روحیه ش از بچگی تقویت بشه - چی گفت اونجا ؟ جلوی پسره رو که یه سر و گردن ازش بزرگتر بود رو گرفتو دستشو زد به کمرشو گفت : - برای چی سر خواهرمو زدی به سرسره ؟ خجالت نمیکشی زورتو به کوچکتر از خودت نشون میدی ؟ اگه راست میگی با من در بیفت 😳 ابروهام پرید بالا خندم گرفت - پسره اگه میخواست باهاش درگیر بشه امیر علیو قورت میداد . ولی خیلی قشنگ حرفشو زد حتی باباشم که اومد بازم کوتاه نیامد خندیدمو گفتم : - فکر کنم ، مطمئن بود که ما هواشو داریم ! - اینم که باشه ، بازم عالیه که حرفشو میزنه ولی اگه توجه کرده باشید ، امیرمحمد اینطوری نیست خیلی گوشه‌گیر و خجالتیه - بله متوجه شدم . الان اتفاقاً داشتم به همین فکر میکردم که چقدر با تعجب به امیرعلی نگاه می کرد - انتظار همچین رفتاریو ازش نداشتم ، چون میدیدم شما زیادی نگرانشیدو لیلی به لالاش میزارید ! - نه واقعاً اینطور نیست یعنی سعی می کنم که نباشه - این رفتارش نشون داد که تربیت خوبی داشته نه دادو بیدادی کرد و نه حرف زشتی زد واقعا لذت بردم از نحوه ی برخوردش - ممنون شما لطف دارید - دارم به این فکر می‌کنم که اینا اگه تو ی خونه باشند چه اتحادی رو تشکیل میدن بر علیه ما خندیدم و گفتم: بله همینطوره از برنامه ریزی هاشون مشخصه بعد از بازی بچه ها به پیشنهادشون رفتیم پیتزا خوردیم و اونقدر خوشحال بودند و ذوق داشتند که همگی میخوایم تو یه خونه زندگی کنیم که من واقعاً به وجد اومده بودم آقای دکتر هم با لذت به بچه ها نگاه می کرد 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110 🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
میدونستی یه امام حسین زنده داریم؟🥺 که به خاطر گناه های ما🔥 ظهورش عقب افتاده😞🥀 با این وجود بازم حاضری گناه کنی؟
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : خلاصه اونروز ، تا بعد از ظهر با هم بودیم و بچه ها رو بالاخره با زور از هم جدا کردیم موقع خداحافظی گفت : - فردا باید برم بیمارستان و بعدش هم مطب ، ساعت ۹ شب پدربزرگ اجازه می‌دن بیام دنبالتون بریم یه دور بزنیم ؟؟؟ - به بابابزرگ میگم ، اگه موافقت کردن ، پیام میدم بهتون ، با اجازه بچه ها رو بوسیدمو خداحافظی کردم - خدا نگهدارتون *** امیرعلی اونقدر خوشحال بود که با ذوق تمام چیزهایی که اتفاق افتاده بود رو برای بابابزرگ تعریف کرد بابا بزرگ با لبخند گفت : حالا بابا جان دستت که چیزی نشده ؟؟؟ سرمو با خجالت انداختم پایین و گفتم : نه .... اونقدر داغ نبود ؛ فقط یکم قرمز شده - پماد سوختگی توی یخچال داریم ، بزن که تا صبح از قرمزی هم خبری نباشه - چشم شام رو هم بین پرحرفی های امیرعلی خوردیم شب امیرعلی باهام اومد بالا و جا انداختم که کنار هم بخوابیم بغلم دراز کشید و دستشو طبق عادت همیشگیش گذاشت روی گونمو گفت : - خاله - جونم عزیزم - اگه عروسی کردی و خواستی بری خونه ی امیر محمد اینا ، قول بده که منم با خودت میبری ! دستم که آروم به پشت کمرش می زدم تا خوابش ببره خشک شد - میبرمت عزیز دل خاله - من میدونم دایی وحید نمیزاره من باهات بیام ؛ من می خوام پیش تو و عمو امیرحسین باشم - قربونت برم عزیزم ؛ من اگه تو نیای هیچ جا نمیرم چونش لرزیدو اشک از گوشه ی چشمای مظلومش چکید - قول بده خاله بوسیدمش و بغض منم ترکید - قول میدم نفسم ؛ قول میدم همه ی زندگیم خدا بگم چیکارت کنه وحید ، بچه رو تو چه اضطرابی انداختی . - اگه همه با هم زندگی کنیم ، امیر محمد و زینب میشن خواهر و برادرم ، مگه نه؟؟؟ موهاشو با دست به سمت بالا دادم و گفتم : - معلومه عزیزم اونوقت دیگه تنها نیستم ،فقط اگه دایی وحید بزاره - تو اصلا غصه ی این چیزا رو نخور خاله جونم ؛ تو پسرکه خودمی، تموم جون منی ، به هیچ احدی نمیدمت . پیشونیشو بوسیدمو بعدش براش لالایی خوندم و با بغض خوابش رفت و آروم آروم در حالی که دستمو دور کمرش انداخته بودم من هم خوابم برد *** صبح نماز صبح مو که خوندم ،بعد از سلام به اهل بیت علیهم السلام و عرض ارادت تو جام دراز کشیدم تا پیام هامو چک کنم که دیدم پیام زد - سلام صبح بخیر - سلام آقای دکتر ، صبح شما هم بخیر - نه دیگه قرارشد ، امیرحسین صدام کنید لبخندی زدمو براش نوشتم : - بله - بله چی ؟؟؟ - بله چشم - همین !!! - خب چشم ، از این به بعد همونو میگم - کدومو وااااا ، چرا اینقدر گیر داده ؟؟؟ براش زدم : - همون آقا امیرحسینو میگم دیگه - بدون پیشوند و پسوند میخوام بگی بانو خدایاااااا - میگم ... سر کارتون دیر نشه یه وقت ؟؟؟ - نگران من نباشید ؛ بحثو عوض نکنید و بفرمایید بانو ، من منتظرم - آخه ، یه مدت طولانی شما رو آقای دکتر صدا زدم ؛ قبول کنید که برام یکم سخته - شما اگه اینجا ، الان برای من تایپ کنید بعد در طول روز با خودتون تکرار کنید دیگه سخت تون نمیشه - به نظرم بهتره صبحونتو نو بخوریدو تشریف تون رو ببرید سرکار ، امیرحسین برای شروع بد نبود اما فکر می کنم ادبیات جمله بندیتون افتضاحه ، برای یه خانم وکیل اصلا مناسب نیست این طرز جمله بندی قسمت اول جمع ، آخرش مفرد!!!! من 🤣🤣 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110 🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : چشمام از حدقه زد بیرون ی آن شک کردم که این همون آقای دکتره یا نه ؟؟؟؟ برای همین نوشتم : - آقای دکتر خودتونید ؟؟؟ چند لحظه بعد گوشی تو دستم لرزید وااااای نه ، شماره ی خودشه 🤭🤭 به امیرعلی نگاه کردم که دیدم آروم خوابیده و تماس وصل کردم . - سلام مجدد بانو آب دهنمو قورت دادم و گفتم : - سلام - مطمئن شدید که خودمم ؟؟؟ از زور تعجب چیزی نتونستم بگم بعد از چند لحظه سکوت گفت : من فکر می کنم که یه خانم وکیل خوب نباید معذب و خجالتی باشه ! - من خجالتی نیستم . - اِ ....نیستید واقعاً ؟؟؟ پس کی بود که امروز بهش گفتم دستش رو ببینم ، سرخ و سفید شد ؟؟؟ خدایااااا این مرد همون دکتر پارسا بود؟؟ شاید هنوز خوابه و نفهمیده بیدار شده و داره با من حرف میزنه!!!! - هستید ؟ -ب بله - نچ اینجوری نمیشه پس فردا تو دادگاه اگه این شیوه رو پیش بگیرید پرونده هاتونو میبازید که !!! - شما نگران اون زمان نباشید ! من از پس خودم برمیام بلند خندید و گفت : اینو ی بنده خدای دیگه هم بهم گفته بود یعنی کی بهش گفته بود ؟ اصلا کِی گفته بود ؟ - فقط الان برام سوال شده که دختری که یه امیرحسین گفتن براش اینقدر سخته ، چطور از پس خودش بر میاد ؛ اونم تو دادگاه ؟؟؟ - اونجا فرق داره تو دادگاه قراره فقط از حق موکلم دفاع کنم کسی هم بهم گیر نمیده که اول شخص مفرد خطابش کنم - الان من گیر دادم ؟؟؟ آرام و با خجالت گفتم : - خیلی و باز خندید و با متانت خاص خودش گفت : مریم خانم ما وقت خیلی کمی رو داریم برای باهم بودن . از یه طرف کار سنگین من که صبح ها بیمارستانمو بعد از ظهرها هم مطب بعدشم که بچه ها اغلبه وقتا همراهمون هستند دو ماه که چیزی نیست یک سال هم که بهمون وقت می دادند بازم کم بود برای همین انتظار دارم که حداقل همین زمان‌های کمی هم که تنهاییم ، خودمون باشیم ، فکر می کنم اینطوری دو ماه بعد تصمیم گیری براتون راحت تر میشه - حتی خودتونم الان منو جمع می بندید ! - آهان .... حالا خوب شد منم دیگه اینکارو نمیکنم ؛ ببینم درست میشه یا نه سکوت - از پدربزرگ اجازه گرفتید امشب بریم یه دور بزنیم ، البته دو نفره . - بله - پس چون شبه میام جلو خونتون انشالله رأس ساعت ۹ اونجام - باشه منتظرم - امری نیست ؟ - ممنون ، عرضی نیست . - یا علی - خدانگهدار دست زدم به گونه های داغم صد و هشتاد درجه تغییر !!!! اونم تو یه روز ؛ باید تو گینس ثبت بشه 😳😳 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110 🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : رفتم پایین که دیدم سماور جوشه و چایی دم دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون که در ورودی باز شد و بابابزرگ با یک نون بربری وارد شدند - سلام بابا بزرگ دستتون درد نکنه - به به عروس خانم خودم چطوری بابا ؟؟؟ - خوبم خداروشکر . - بیا بابا جون این نونو بگیرو یه چایی بریز تا باهم بخوریم ، که من باید زود برم ! - کجا ؟ - والا پدر جان ، آقا رسول همه رو دعوت کرده خونش تو دماوند امیر علی هم بد نیست که ببرمش - نه امیرعلی همینجوریشم از پیش دبستانیش عقب مونده ؛ دو هفته هم که وحید نزاشته بره - مدرسه که نیست بابا جان ، بزار بیاد دو تا از دوستام هم نوه هاشونو میارن امیرعلی هم باهاشون دوست شده قبلا ، تازه می خوام پسر محمد و هم ببرم - حسین که مدرسه داره ! - داشته باشه دیشب اجازشو گرفتم از محمد - وااااا ، پس اینو بگید که خودتون دوختید و بریدید بابا بزرگ . با لبخندی گفت : - محمد تا یک ساعت دیگه میاد دنبالمون خودش میرسونمتون - امیرعلی میدونه - آره - پس چرا چیزی به من نگفت ؟ - لابد یادش رفته دیروز اونقدر بهش خوش گذشته که تو همون حال و هوا بوده برو بیدارش کن بیاد رفتم بالا و نشستم کنارش و آروم گفتم : - امیر علی جان پاشو صبح شده پسرم با دست موهاشو به طرف بالای سرش شونه کردم و بعد کمرشو ماساژ دادم - پاشو دیگه پسر خوشگلم ، نفسم ، امیدم - دیگه چیم ؟؟؟؟ - اِ..... بیداری شما خندید و گفت : - آره ، دیگه چیم ؟؟ -ام ..... دیگه اینکه ...... کلوچه ی خاله ای - نه ، دیگه بزرگ شدم . - سرمو بردم جلو و لپشو ی ماچ آبدار کردم دیگه پسر من مرد شده ، آقا شده فقط ، چرا به من نگفتی با بابابزرگ قرار گذاشتید برید دماوند ؟؟؟؟ - آخ جون امروزه ؟ ببخشید یادم رفت - دوست داری بری ؟ - آره - برو ولی اگه رفتید بیرون ؛ از بابابزرگ به هیچ وجه دور نشو دست به چیزای خطرناک .... - نمی‌زنم - با دوستاتم بازی خطرناک.... - نمیکنم - زودم برمیگردی که خاله بدون تو نفسش بالا نمیاد . احساس کردم ترسید - یعنی من برم نمیتونی نفس بکشی؟؟ خندیدمو گفتم : - نترس خوشگله خاله ، یه اصطلاحه 😄 یعنی خیلی خیلی خیلی دلم برات تنگ میشه . - کاش میشد زینب و امیر محمدم بیان - اونارو عمو امیرحسین جایی که یا خودش باشه یا من اجازه میده ؛ حالا بیا بریم که الان عمو محمد و حسین میان دنبالتون - حسینم میاد ؟؟ آخ جون و سریع بلند شد و دوید به سمت طبقه پایین هول شدمو منم باهاش دوییدم تو راه پله - یواش یواش ؛ امیرعلی مواظب باش وقتی در پذیرایی رو باز کرد بلند گفت : - سلام حسین و همدیگرو با خوشحالی بغل کردند - سلام عمو ، صبح بخیر . - سلام ، خانم خانوما خوبی عمو جون - الحمدلله ، بشینید الان چایی میارم براتون 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110 🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - چایی رو که دستت درد نکنه ولی بعدش سریع امیرعلیو با وسایلش حاضر کن که راهی بشیم . - چشم بعد از راهی کردنشان تصمیم گرفتم چون چیزی به عید نمونده ی کم خونه تکونی کنم از کابینت های آشپزخونه شروع کردم و یکسره تا ساعت دو کار کردم ، البته به جز موقع نمازم ، یکی رو می ریختم بیرون و تمیز می کردم و می گذاشتم سر جاشون کم کم که احساس گرسنگی کردم غذا رو گذاشتم تا گرم شه و بعد با ظرف غذا نشستم توی پذیرایی تا ناهارمو بخورم ، که گوشیم زنگ خورد. - بله ! - سلام مریم خانوم گل ، چطوری شما ؟ - سلام لیلا جان خوبی ؟ - خیلی بی معرفتی ، نامزد میکنی ، اونوقت هیچی به من نمیگی ؟ - نامزد نکردیم که - الان محرم نیستید مگه ؟ - چرا ، ولی فقط برای آشنایی بیشتر این کارو کردیم - نمیدونم شما بهش چی میگین ، ولی تو خانواده و فک و فامیل و دوست و آشنا همسایه های ما به این میگن نامزدی !!! خندیدم و گفتم : - واقعا - بله عزیز دل ؛ البته من میدونستم گفتم شاید سرت شلوغ باشه دیگه دیرتر زنگ بزنمو بهت تبریک بگم - ممنونم ، لطف داری - باید یه روز وقت بزارید بیایید خونه ی ما ؛ خودتو بچه ها از ظهر بیاید ، آقایون هم که شب میان - باشه ، ولی باید به آقا امیر حسین بگم - اِ..... از همین اول اجازه میگیری ؟ - اجازه که نه ، ولی مشورت باید باشه دیگه - کار درستی می کنی ، پس بگو تو همین هفته باشه مثلاً ...... چهارشنبه که فردا شم تعطیلند و سر کار نمیرن ،خوبه؟؟؟ - باشه ، فقط خودتو تو زحمت نندازی . - خودت میای کمک دیگه ! - مثلاً من عروسم ، نباید دست به سیاه و سفید بزنم و بعد بلند خندیدم و خودش هم خندش گرفت و بعدش گفت : - این عروس بازیاتو بزار برای خانواده شوهرت ، من دوستتم تازه کجاشو دیدی باید بیای برام حسابی بشور بساب کنی ، نزدیک عیده می‌دونی که - پس اگه اینجوریه نیایم - زود قرار میزاری با آقا امیرحسین و میای حرفم نباشه - چشم ؛ امر دیگه ای نیست ، میخوای غذاتو همینجا درست کنم و بیارم برات ؟؟؟ - نه بیا اینجا برامون درست کن - لیلااااااا ریز خندید و ادامه داد - خیلی حرف داریم ، باید برام تعریف کنی که چی گذشته - باشه ؛ دیگه ؟؟؟ - دیگه سلامتی اصلأ همون چهارشنبه باشه - چه دیکتاتور!!! همیشه همه مهمونا تو اینجوری دعوت می کنی یا فقط شانس ما اینجوریه ؟؟؟ 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110 🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
▫️"حوّل حالَنا بظُهور الحجّة... "🌺🍃 عید تمام عزیزان مبارک ❤️❤️❤️
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - نه فقط با شما اینطوریم حالا انشالله میای و آشنا میشی این دوتا باهم چه جوریند - چه جوریند ؟؟ - اینجوری - لیلاااااااااا خندید و گفت : - هر وقت اومدی خونمون برات تعریف میکنم ، فعلا خداحافظ . چه عجب خداحافظی کرد یادم نمیاد ،حتی یه بار خداحافظی تو مرامش بوده باشه - خدانگهدار دم دمای غروب بود که بابابزرگ تماس گرفت و گفت که شب نمیان و بعد از اینکه چند دقیقه ای به امیرعلی سفارش های لازم رو کردم تماس رو قطع کردم و دراز کشیدم *** با صدای گوشیم از جا پریدم هوا تاریک شده بود و برقی روشن نبود از روی صفحه ی روشن موبایل ، پیداش کردمو تماسو وصل کردم - بله - سلام ، خوبید انشالله ؟؟؟ - سلام آقای دکتر ، الحمدلله - ای بابا !!!! هنوز سر خونه ی اولیم که؟؟؟ خندم گرفت و گفتم : - ببخشید یادم نبود - صداتون گرفته طوری شده ؟ - نه خواب بودم - تا این موقع ؟ ساعت ۷ شبه الان پیش خودش میگه خدا به دادم برسه با چه تنبلی می‌خوام ازدواج کنم ! برای همین گفتم : - بابا بزرگ و امیر علی نبودن ، منم از صبح خونه تکونی کردم ؛ خسته شدم خوابم رفتم - درست ؛ حالا که دیگه خسته نیستی ؟ با شرمندگی لب زدم : نه - پس من ، هشت و نیم میام دنبالتون ؟ - چرا ؟؟؟ مگه مطب نیستید ؟؟؟ - امروز خلوت تره ، فکر می کنم کارم زودتر تموم بشه - باشه منتظرم - یا علی - خدانگهدارتون بلند شدمو رفتم حموم ، و ی دوش جنگی گرفتم و لباسامو پوشیدم و موهامو با سشووار خشک کردم یه کمی از الویه ای که دیشب درست کرده بودم لقمه گرفتم و خوردم به سرم زد که برای آقای دکتر ..... نه نه آقا امیرحسین هم ببرم برای همین دوتا لقمه دیگه هم گرفتم و پیچیدم توی کیسه فریزر صدای گوشیم بلند شد - سلام بانو ، پنج دقیقه ی دیگه میرسم - سلام ، باشه حاضر میشم و سریع میام پایین روسریو چادرمو سر کردم و چون از تاریکی میترسیدم ؛ دو تا از چراغ های پذیراییو روشن گذاشتم تا موقعی که برمی‌گردم ، وحشت نکنم . رفتم تو حیاطو با شنیدن صدای ماشینش درو باز کردم به سمت ماشینش رفتم ، پیاده نشد ولی پیش دستی کرد و در جلو رو باز کرد با نشستنم تو ماشین ، سلام کردم همینطور که راه می افتاد گفت : - سلام ، احوال شما ؟ - خدا را شکر خوبم ، شما هم ، خسته نباشید - مگه میشه شما رو دید و خسته هم بود ؟؟ احساس کردم که گونه هام رنگ گرفت ، و تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که سرمو انداختم پایین - خب..... مریم خانم ، کجا بریم ؟ - نمیدونم ، فرقی برای من نمیکنه 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110 🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸