eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.9هزار دنبال‌کننده
855 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌و‌پنجم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ صدای مردانه‌اش آمد. _سلام باباجان، کجایی؟ _مدرسه‌ام هنوز. _اِ پس نمیای؟ متحیر گفتم: _مگه دنبالم نمیاین؟ او هم سوالی پرسید: _تو منتظر منی؟ _آره منتظر شمام. _عجبا! آخه دختر من مسیرم اونوری نیس. بهانه آوردم. _آخه این وقت صبح اونم توی این محل من از کجا تاکسی گیر بیارم. اسنپم که... _چیزی شده دکتر... صدایش مُهر سکوت به لبم زد. ضربان قلبم بی‌خودی بالا رفت. قلبِ بی‌جنبهٔ مریض!! صدای مکالمه‌یشان از آن طرف خط، می‌آمد. _دخترم قرار بود بیاد مراسم ماشین گیرش نیومده. _کدوم محله‌ هستن؟ _محلهٔ... من هنوز داشتم بی‌اجازه به صحبت‌هایشان گوش می‌دادم که از پیشنهاد دکتر سعیدی داغ کردم. می‌خواست دنبال مادر خودش برود، مسیرش با مدرسه یکی بود! حس کردم، یک‌ دفعه دمای بدنم به نقطهٔ جوش رسید. قطعا دما سنجی کنارم بود از حرارت بالای من می‌ترکید! _الو؟ حلما؟ هستی؟ ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
30.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتماً ببینید و به نیت جهاد تبیین انتشار بدید. حاج آقا خیلی روان توضیح میدن موضوع مقاومت رو 🎤شیخ اسماعیل رمضانی . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 آقایون به حق‌الناسی که از بابت همسر به گردنتون هست توجه کردید؟ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه 𓍲🌱🪷🦢 به زندگی‌ات برس! بی‌خیالِ کی چی گفت‌ها و کی چه‌کار کردها و کی کدام قله را فتح‌کردها... بی‌خیالِ غصه‌ها، رنج‌ها و اندوه‌ها، بی‌خیالِ مشکلاتی که هرچه بیشتر به‌ آن‌ها بپردازی، پررنگ‌تر می‌شوند. به زندگی‌ات بپرداز و به آدم‌های خوبِ جهانت و به کارهای کوچک و ارزشمندی که از عهده‌شان بر میایی. غصه چرا؟ مقایسه چرا؟ حس بی‌کفایتی چرا؟ اگر رئیس یا مدیر خوبی نیستی، کارمند نمونه‌ای باش، اگر کارمند خوبی نیستی، در شغل آزاد خودت خوب باش و اگر تمام این‌ها نیستی، مادر یا پدر خوبی باش که جهان درست از همین نقطه‌ای که تو ایستاده‌ای آغاز می‌شود. قیاس، خطای محض است. هرکسی ماجرای خودش را دارد و در ماجرای خودش رنج و رسالت و آسیب خودش را. به زندگی‌ات برس و آرام باش و فراموش نکن که اگر سقف کوچک‌تری داری، زحمت و آسیب کمتری خواهی‌داشت و اگر سقفی وسیع‌تر، مسئولیت و آسیبی بیشتر و عدالت دنیا درست در همین‌جاست. . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی وحشتناکه😔😭 مامان باباها بیدار و هوشیار باشید حواستون به بچه هاتون باشه . . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ به خدا مریم جان نمی‌دونم کجات آسیب دیده و چطوری بلندت کنم ، می‌خوای زنگ بزنیم به اورژانس ؟ _ نه .... خودم آروم آروم بلند میشم تموم تنم له بود و با هر تکون ی نقطه از بدنم تیر می‌کشید ، جون دادم تو تونستم رو پام بایستم ، هر کاری کردن حریف امیرعلی نشدند و پسرکم با ما اومد بیمارستان بعد از کلی عکس و ام آر آی و اینجور چیزا گفتن سه تا از انگشت‌های دست چپم شکسته و مچم در رفته و همین که مچمو جا انداختند دیگه از شدت درد از حال رفتم و چیزی نفهمیدم *** با صدای جیغ امیر مهدی چشمامو باز کردم ؛ هوا روشن شده بودو من روی تخت زینب دراز کشیده بودم با هر سختیی بود بلند شدم و خواستم برم بیرون که صدای آقا مجتبی رو شنیدم _ بدش به من میثم ، دیشب تا حالا خسته شدی از بس چرخوندیش برو بگیر بخواب با مصیبت روسری و چادرمو سر کردم و رفتم بیرون ؛ رضوان بیدار شده بودو بچه رو بغل کرده بود هرچی تکونش می‌داد آروم نمیشد و فقط جیغ میکشید ، با دیدنم دستاشو باز کرد تا بیاد بغلم _ رضوان جان بدش به من _آقا مجتبی : شما برین استراحت کنید زن داداش ، آرومش می‌کنیم _ باید پیش خودم باشه تا آروم بشه فقط ممنون میشم اگه شیشه‌شو شیر کنید _ رضوان : آخه تو با این وضعیتت می‌تونی بچه بغل کنی ؟ _ زحمت می‌کشی بیاریش تو اتاق وقتی آوردش خوابوندمش روی تختو دراز کشیدم و شروع کردم کنار گوشش لالایی خوندن ... آروم آروم صدای جیغ‌هاش کم و کمتر شد و تبدیل شد به هق‌هق خاله که شیرشو آورد گذاشتم دهنش و همونطور که به خودم چسبونده بودمش لالایی خوندنمو ادامه دادم تا خوابش برد 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : خواب امیرمهدی که عمیق شد اونقدر دلم شور می‌زد که نتونستم دوباره چشم روی هم بزارم و با شنیدن صدای خاله شکوه که برای دیگران جریان دیروزو تعریف می‌کرد با وجود کوفتگی زیاد بدنم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم با دیدنم از سر میز بلند شدنو آقا میثم صندلی رو عقب کشید و گفت زن داداش بفرمایید اینجا بشینید _ ممنونم زیر نگاه ترحم انگیزشون دستمو گذاشتم روی میز و آهسته نشستم رضوان بهم چایی تعارف کرد و با تشکری برداشتم و همه بدون صحبتی مشغول خوردن شدن یکم از چایی خوردم و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پرسیدم امیرحسین حالش چطوره ؟ کسی چیزی نگفت تا آقاحامد به حرف اومد _ مریم خانم بهتره که اصلاً چند روزی پیشش نرید همونطور که به چاییم نگاه می‌کردم گفتم : خودش خواسته ؟ _ از دیشب تا الان با هر بار که امیرمهدی بیدار می‌شد و گریه می‌کرد و صداشو میشنید بد جور به هم میریخت بهتره که شما رو اینطور نبینه غمگین لب زدم : نصف شب صدای شکسته شدن پنجره ها رو شنیدم ؛ هوا سرده فضای خونه هم سرد شده سرما میخوره ، میشه ... _ حامد : الان نمیشه طرفش رفت .... بدجور از خودش ترسیده ، دیروز اصلا نمیزاشت کسی نزدیکش بشه ؛ نگران نباشید میره طبقه ی بالا یکم که آرومتر شد شیشه ها رو میندازیم _ آقا حامد هیچ وقت به من نگفتید دقیقا چشه ؟ _ والا مریم خانوم هنوز نمیتونیم با اطمینان چیزی بگیم ؛ تنها چیزی که مطمئنیم اینه که شیمیایی نشده اما وقتی آوردنش رو سرش آثار ضرب و جرح زیاد بود و هنوز متوجه نشدیم این حالتاش حاصل اون ضرباته یا اینکه بابت اون ترکشی هست که تو سرشه بغضمو با بدبختی قورت دادم اما اشک بی‌اجازه تو چشمام نشست _ اون ترکشو نمیشه با جراحی ... _ متأسفانه ریسکش خیلی بالاست رضوان بلند زد زیر گریه و سریع اشکی که رو گونم سر خوردو پاک کردم _ پس ... پس همیشه امیر من اینطوری میمونه ؟؟؟ 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
. ینی امیرحسین همینطوری میمونه؟؟؟ 🥺🥺 لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🐦 توییت استاد ✍️ لطفا برای انتشار این کلیپ و‌ رسیدن به مخاطبان غیر ایرانی کمک کنید. . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
4_5965177032559038414.mp3
8.83M
سوره این سه فرمول از خانم نیلچی زاده برا کسانیکه برای هدایت و عاقبت بخیری جوانان و فرزندانشون خیلی نگران و درمانده شدند👌 ‎‌‌‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 در دعوا، حتی اگر حق با شماست؛ به هیچ وجه بحث نکنید! 📺 از بشنوید . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
14.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا زنده‌ای‌ به هرنفسی یاحسین‌ بگو ! فردا میان قبر تو هستی و حسرتش . . . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌و‌ششم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ از هپروت در‌ آمدم و زبان سنگینم را تکان دادم. _ب...بله؟ _آماده باش نیم ساعت دیگه دکتر سعیدی میاد اونجا. آب‌ دهانم را با صدا قورت دادم. تعارف کردم، الکی! _زحمت‌شون میشه. بابا بی‌خبر از هر چی، توجیه کرد. _نه مسیرشه. فقط بجنب. چشم را لرزان ادا کرده و به گوش بابا رساندم. این حال غریبم که با قلبم قریب از آب در آمده بود؛ کجا بود؟ چی شد که یک‌دفعه چشم باز کرده و قاب یک جفت تیله‌های آبی را بر دیوار دلم دیدم؟ همهٔ این افکار را تا کلاس دنبال خودم کشاندم. بسه حلما! حیا کن! عظیمی داخل سالن روی پای افتخاری دراز کشیده بود و زیر گوشش حرف می‌زد. سرخوشانه به حرف‌های درگوشی هم می‌خندیدند. _بچه‌ها، بدویید کلاس. با شنیدن صدایم؛ هر دو از جا جهیدن. با دیدنم لب و لوچه‌یشان را آویزان کردند. _خانم چرا انقد زود اومدین. برگشتم طرف پله‌ها. _ناراحتید برم؟! عظیمی شیطون خندید و براق گفت: _یعنی‌ میشه؟ ضربهٔ آرامی به کمرشان زدم و به سمت داخل کلاس هل‌شان دادم‌. _برین ببینم بچه پررو‌ها! ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌و‌هفتم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ وسط تدریس بودم که زنگ گوشی‌ام در فضای کلاس بلند شد. در ماژیک را بسته و سمت گوشی رفتم‌. پونه بود‌... گوش بچه‌ها تیز شده بود تا مخاطب را تشخیص بدهند‌. خنده‌ام گرفته بود، از قصد با احساس جواب دادم. _جانم؟ _یاخدا؛ درست گرفتم؟ الو خانم، این گوشی حلما نیک‌نامه؟ زیر زبانی ناسزایی برایش فرستادم. _سلام عزیزم. _ببین خانمی که نمیدونم کی هستی، تلفن دوست من‌و جواب دادی، میشه لطف کنید بگین کی بیام. با حفظ ظاهر جلوی بچه‌ها گفتم: _همین الان. تازه می‌خوای بیای؟ _جوش نزن گلم؛ دو قدم راهه‌. میام دیگه. حرصی بین دندان‌های کلید شده اسمش را بردم که جیغ بچه‌ها هوا رفت. وحشت‌زده به سمت عقب برگشتم که فغانی داد زد: _اَه بچه‌ها مؤنثه؛ مؤنثه! حرفی، ناسزایی؛ از گلویم بالا می‌آمد ولی جلویش را می‌گرفتم تا خارج نشود! فضول‌های... _چه شاگردای پایه‌ای. من حاضرم جات همیشه بیام سرکلاس‌ها! _کوفت؛ نخند ببینم. من نگران مدرسه‌ام با تو و این بچه‌ها. خندید و جوابش در ارتعاش خنده‌هایش گم شد... ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 روشی برای عصبانی نشدن و کنترل آن/دکتر عزیزی . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🔅 ✍ دینت را از جای درست فرابگیر 🔹اسلام باید از سرچشمه‌اش آموخته شود، که اگر از سرچشمه‌اش فراگرفته نشود مانند آن است که شما در دل طبیعت نشسته‌اید و کتری آب خود را برای خوردن چای، از نهری پُر می‌کنید که در بالادست‌ها کسی در آن ظرف می‌شوید و دیگری در آن نهر استحمام می‌کند. 🔸پس اگر طعم این چای بد بود، خطا از خود شماست که نتوانسته‌اید از چشمه‌اش کتری را پر کنید. مشکل از چشمه نبوده است. . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگویند باید ڪسے باشد ڪہ آدم را بفهمد ، اما من میگویم اول خودت، خودت را بفهم ،آنوقت تصمیم بگیر میخواهے ڪسے باشد ڪہ با تو ڪنار بیاید؟؟؟ یا ڪسے باشے ڪہ با خودش ڪنار مے آید؟؟؟ اگر خودت با خودت ڪنار بیایے دیگر منتظرِ ڪسے نیستے ڪہ بہ او تڪیہ ڪنے و با جا خالے دادنِ ناگهانے اش زمین بخورے ، آنقدر قوے میشوے ڪہ بہ خودت تڪیہ ڪنے همان ڪسے ڪہ تا اَبَد ڪنارت است : ،وقتے ڪسے باشے ڪہ خودش را میفهمد خوشحالترے و بے منت و بے توقع زندگیِ آرام را بہ خودت میبخشی☺️ بهترینها نصیبِ قلبِ مهربونتون 😊🌸        💞🍃
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ حامد : علم داره به سرعت پیشرفت می‌کنه مریم خانوم اینطوری نمی‌مونه _ دقیقاً چطوری نمی‌مونه ؟؟؟ میشه اینقدر خورد خورد حرفاتونو نزنید و یه بار برای همیشه هر چیزی که هست رو بگید ؟ به میثم و مجتبی نگاهی انداخت و اون دوتا هم سرشونو انداختن پایین ، دوباره رو کرد بهم و ادامه داد _ باور کنید بهتون گفتم ... _ اینکه میگید ریسکش بالاست یعنی چی ؟ اینو نگفتید _ خب ... یعنی ... اگر جراحی بشه ... امکان زنده موندنش زیر ۱۰ درصده !!! لب بالامو به دندون گرفتمو چشمامو روی هم فشار دادم و اشکی بود که گونه هامو بدون اراده ی من خیس می‌کرد؛ صدای گریه ی خاله شکوه و رضوان بلند شده بودو و آقا حامد برای اینکه بچه ها بیدار نشن شروع کرد با حرفاش به آروم کردنمون اما من دیگه نمی‌شنیدم منِ ساده دل فکر می‌کردم تموم این‌ها موقتیه ... گاهی اوقات اونقدر حالش خوب بود که فکر می‌کردم آرامشی که کنار ما پیدا کرده روز به روز داره بهترش میکنه مدام تصورم این بود که بالاخره راهی پیدا می‌کنه و خوب می‌شه ؛ فکرشم نمی‌کردم که خوشبختیمون اینقدر کوتاه باشه و روزی برسه که در عین اینکه‌ این حد به هم نزدیکیم باید دور باشیم چقدر نقشه داشتیم برای آیندمون ... برای زندگیمون ... برای بچه‌ها باور نمی‌کنم ... نه باور نمیکنم ... امیر من اینطور نمی‌مونه ... نباید بمونه با صدای گریه ی مجدد امیر مهدی به خودم اومدم و چشمامو باز کردم با بدن دردی که داشتم حرکاتم خیلی کند بود و سعی میکردم با احتیاط بلند شم قبل از اینکه بتونم تکون بخورم خاله و رضوان رفته بودن پیش بچه ، وقتی ایستادمو چند قدمی به سمت اتاق رفتم با صدای آقا مجتبی برگشتم به سمتش 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ زن داداش ماشینو کدوم پارکینگ بردن ؟ سوئیچ و مدارکشو بدین برم بیارمش _ ممنون به علی میگم بره دنبالش _ ما شما رو مثل خواهر خودمون می‌دونیم اون وقت شما نمی‌خواید ما رو به عنوان برادرتون حساب کنید؟ _ اختیار دارید اون موقع که امیرحسین نبود شما برادری رو در حقم تموم کردید ، فقط نمی‌خوام بیشتر از این مزاحمتون بشم دیشبم نرفتید خونه همه تون خسته‌اید _ اولا اینکه من از بیمارستان که برگشتم رو اون کاناپه تا خود صبح بیهوش شدم ، میثم و حامد تا صبح بیدار بودند _ شرمندم واقعا _ میثم : اگه بدونید امیرحسین از دست ما چه بدبختی‌هایی کشیده و چه خون دلایی بهش دادیم این حرفا رو نمی‌زنید ؛ بی زحمت سوئیچ و مدارکو بدید به مجتبی تو دلم گفتم با این حال و روز امیرحسین ازین به بعد اونقدر براتون زحمت درست میشه که از برادر بودنتون خسته میشید _ زن داداش ؟؟؟ _ بله ... چشم الان براتون میارم رفتم تو اتاق و از کیفم مدارکو سوئیچ و کارت بانکیمو برداشتمو آوردم _ بفرمایید آقا مجتبی ، رمز کارتم سال تولد امیرحسینه _ به کارت احتیاجی نیست نمی‌دونم چرا با این حرفش ی آن داغ کردمو از کوره در رفتم ، سوئیچ و مدارکو از جلوش برداشتمو و با لحن تندی که واقعا دست خودم نبود گفتم : پس اینا هم احتیاجی نیست صدای اعتراضش که بلند شد اخمامو تو هم کردم و ادامه دادم : ببینید آقا مجتبی اگه زمانی وضعیت مالیمون طوری شد که احتیاج به صدقه داشتیم حتماً اولین نفر به شما میگم اما چون الان هنوز به اون مرحله نرسیدیم پس به دلسوزی و صدقه کسی احتیاجی نداریم ابروهای هر سه شون از تعجب پرید بالا _آقاحامد : مریم خانوم وقتی ی برادر این حرفو می‌زنه قطعاً همچین منظوری نداره ! نفسی گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم ؛ این همه از دیشب زحمتشون داده بودیم و این برخورد واقعا بی انصافی بود ، برای همین گفتم : 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
. دیگه مریم تو این شرایط حالش اصلا خوب نیست با کوچیک ترین حرفی به هم میریزه 😔 لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌اعمال ما هفته‌ای دوبار به امام زمان (عج) عرضه میشه.. در بسیاری از روایات آمده است اگر شیعیان ما... مشکل خود ماییم. 🌱 🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها..
💠 گره گشایی مشکلات مؤمنان 🔹️ قال الحسین (علیه السلام): مَنْ نَفَّسَ کرْبَةَ مُؤْمِن فَرَّجَ اللهُ عَنْهُ کرْبَ الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ 🔹️ هرکس گره ای از مشکلات مؤمنی باز کند و مشکلش را برطرف نماید، خداوند متعال مشکلات دنیا و آخرت او را اصلاح می نماید۰ ▫️ بحارالأنوار ج۷۵ ص۱۲۱ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌و‌هشتم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ چشم‌های جست‌وجوگرم را گرداندم. دنبال یک جفت تیله‌های دریایی! لبم را گزیدم. خیلی بی‌پروا شده بودم. از کی شروع شد؟ از کی آن جفت دریایی شده بود تنها منتظرهٔ پنجرهٔ دلم؟ خدا درک می‌کرد دیگر؟! عاشقی و این سوسول‌بازی‌هایش را عاشقی؟ هنوز زود است برای این حرف‌ها دخترهٔ... سر تکان دادم شاید این افکار از ذهنم پرید اما زهی خیال باطل! او خودش را به دل و ذهنم سنجاق کرده بود. یک محدودهٔ مشخص و وسیع! غاصب! اِ...پیدا شد. صاحب آن چشم‌های دلربا! دست به سینه‌، تکیه‌اش را به رخش سفیدش داده بود. فکر کنم جناب دکتر وقت‌شناس بود. این را، نگاه مانده روی صفحهٔ ساعتش می‌گفت. دیر کرده بودم؟ پا تند کردم و جلو رفتم. صدایش زدم. _جناب سعیدی! سر بلند کرد و تکیه‌اش را گرفت. راست ایستاد. صورتش سمت من بود اما چشم‌هایش نه. _سلام خانم نیک‌نام بفرمایید. مراسم شروع شده. لب گزیدم و خجول عذرخواهی کردم. _سلام، ببخشید معطل شدین. در سمت شاگرد باز شد و خانم پا به سن گذاشته‌ای خارج. سعیدی از جلوی دیدم کنار رفت و خانم را نشان داد. _مادرم هستن. لبخند ملیحی زدم. _سلام، خوش‌وقتم از دیدنتون. صورت گرد و سفیدش با آن چین‌های ریز روی پیشانی و گوشهٔ چشمش بدجور به دلم نشست. ماشین را دور زده و به او دست دادم. _سلام عزیزم، منم خوش‌وقتم. سعیدی ملایم اخطار داد. _زمانش داره می‌گذره، حرکت کنیم؟ در عقب را باز کردم و با ببخشیدی سریع سوار شدم‌. مادر سعیدی هم جلو نشست. نیم‌رخ شد طرفم. _ببخشید پشتم بهته دخترم. لبم را به دندان گرفتم‌. _چه حرفیه راحت باشید. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌و‌نهم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ در طول مسیر لب‌های من دوخته شده بود و کلمه‌ای از دهانم خارج نمی‌شد. بندهٔ خدا مادر دکتر مجبور بود، جور بی‌زبانی من و پسرش را بکشد و کل راه با حرف‌ زدنش سکوت اطلاق شدهٔ جوّ را بشکند. ماشین بالاخره به مقصد رسید و جلوی بیمارستان ایستاد. دکتر سریع کمربندش را باز کرد و رو به ما. _بفرمایید رسیدیم. مادر دکتر سختش بود. _علی‌جان بیا دست من‌و بگیر. انقد تو ماشین بودم تنم خشک شده. علی... چقدر قشنگ! علی؛ اسم سه حرفی بی‌نقطه! در طرف خودش را باز کرد و در حین پیاده شدن، چشمی به گوش مادرش رساند. لبخند روی لب‌های مادرش، بوی رضایت می‌داد. در سمت مادرش را باز کرد و دستش را برای یاری او دراز. مادر دکتر سنگین بلند شد و به دست پسرش تکیه‌ زد. _خیر ببینی پسر! چراغانی شدن چشم‌های سعیدی از این فاصله‌ هم قابل رؤیت بود. مسخ شده بودم که در ماشین ناگهانی باز شد. _بفرمایید خانم نیک‌نام. خجالت زده، چادر را بیشتر دور خودم پیچیدم. _شرمنده شدم که. ببخشید. از ماشین سریع پیاده شدم و کنار مادر دکتر رفتم. سعیدی پشت سر ما می‌آمد و ما جلوتر قدم برمی‌داشتیم. سر تا پای مادر سعیدی را نگاهی انداختم. _بهتر شدین خانم سعیدی؟ خندید؛روسری ساتنش را گرد کرد. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17295720423504