15.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 لزوم شکر داشته ها...
🎙حجه الاسلام دکتر رفیعی
#شکرگذاری
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
♥️🍃
همهی این سختیها گذرا هستند
چون نتیجهشون میشه موفقیت.
هزار بار طعم شکستو میچشی
و باید یاد بگیری که ازش لذت ببری.
چون این تیکه پارهها ست که
مسیر درست رو به تو نشون میده
پس جا نزن و به هدف هات برس
╭☆
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به اندازه ی تموم کسایی که دوسِت نداشتن، خودتو دوست داشته باش.
به اندازه ی تمام کسایی که پَسِت زدن ، خودتو به آغوش بكش
و به اندازه ی تمام کسایی که بهت گفتن نمیتونی ، به خودت اعتماد کن و محکم قدم بردار...
همینقدر قشنگ .
همینقدر قوی
و همینقدر زیبا💚
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1029
فریده سوئیچ ماشینو از دست وحید کشید و گفت : خودم میشینم وگرنه همه مونو به فنا میدی
وحید با ابروهای بالا رفته نگاش کرد و خندم گرفت
_ شرمندم واقعا خیلی اذیتتون کردم
_ فریده : نزن این حرفو خدا رو شکر که آقا امیرحسین عملشون موفق بود انشالله دیگه هیچ وقت اینطور غمگین نبینیمت
_ ممنون دعا کن زودتر خوب بشه و برگرده
_ وحید : توکلتو از دست نده ، روحیه تو هم بالا نگه دار ، همون خدایی که برات حفظش کرد ازین به بعدش رو هم کمکش میکنه ؛ به قول علی زن ذلیلتر از این حرفاست که زیاد طولش بده
_ انشالله که همینطور باشه
_ امیرمحمد : دایی علی میای خونه ی
ما ؟
_ راه میدید دایی رو بیام با هم گل کوچیک با هم بازی کنیم ؟
_ آخ جووووون آره
آخ جون گفتنشون همانا و تا نصف شب از سر کول علی بالا رفتنشون همان
صبح به خاطر توجهی که علی به بچه ها داشت هلیا اونقدر اذیت کرد که مامان و باباشو فرار دهد حسود کوچولوی من ، تازه بساط ناهارو جمع کرده بودیم که میثم و آرام با ی جعبه شیرینی اومدند ؛ بعد از مدتها آقا میثمو مثل گذشتهها دیدم ، حسابی یکی یک دور سر به سر بچه ها گذاشت و بعد از ی کشتی مفصل با تک تکشون بالاخره با نفس نفس اومد تو آشپزخونه ؛ سیبی از روی میز برداشت و گازی زد و نشست
_ میثم : به به ... میبینم جاریا با هم اختلاط میکنید ، از قدیم گفتن دو تا جاری که با هم تنها بشینن باید پشت بندش منتظر یه طوفان عظیم باشیم خدایا بخیر بگذرون ؛ پرشون به پر من گیر نکنه صلوات
_ آرام : فکر میکنی ... شاید اگر با کسی دیگه بودم به پا میشد ولی با مریم جون نه
_ میثم : زیاد به خودتون مطمئن نباشید این دقیقا آرامش قبل از طوفانه
با این حرفا و شوخی هاش چقدر دلم برای گذشته ها تنگ شد ، برای ضد حال هایی که به میثم میزد و از رو نرفتن های میثم و دست آخر تسلیم شدن هاش و خنده های مردونش و خلاصه تموم کل کل کردناش با میثم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1030
_ زن داداش ... زن داداش
از فکر اومدم بیرون و به آقا میثم نگاه کردم
_ میگم میشه سند اون یکی خونه رو بیارید ؟
_ برای چی ؟
_ والا داداش گفته بود اگر عملش موفق بود فوری بزاریم برای فروش به خاطر هزینه های درمانش
_ آخه ... اون خونه ی پدریتونه ...
امیرحسین خیلی دوستش داره
_ بله اما متأسفانه چاره ای نیست ، هزینه های اونجا سرسام آور بالاست ، برای شروع خونه باید فروخته بشه ، به احتمال خیلی زیاد باید بازم روش بزاریم ؛ تا چند ماه دیگه پروژه ی منو مجتبی تموم میشه و دستو بالمون باز میشه و میتونیم بقیه ی هزینه ها رو جور کنیم
_ ینی خیلی بیشتر از پول خونه میشه ؟
_ بله
نفس عمیقی گرفتمو و پرسیدم : نمیشه هزینه هاشو ماهانه پرداخت کنیم ؟
_ چرا میشه اما نمیتونیم پرداخت کنیم ، درآمد ما اینجا به ریاله اما اونجا به یورو باید خرج بشه ، باید خونه رو بفروشیم چاره ای نیست
_ اولش که میشه خونه رو رهن بدیم برای بعدشم من جورش میکنم
_ نمیشه زنداداش نمیتونید
_ آقا میثم اگر نتونستم این خونه رو میفروشیم، من بهترین روزای عمرم تو او خونه گذشت نمیخوام اونجا از دستمون بره
_ اینجا مال شماست امیرحسین بفهمه ...
_ آقا میثم مثل اینکه اون برگه رو خیلی جدی گرفتید
_ نه زن داداش اصلا همچین فکری نداشته باشید
_ خب پس اگر من هنوز همسرشم باید بدونید که مال منو امیرحسین وجود نداره هر چی که داریم مال هر دومونه ، چون بهترین خاطرات هر دومون مربوط به اون خونه بوده پس اونجا رو نگه میداریم و اگر لازم باشه چیزای دیگه رو میفروشیم
لبخندی زدو گفت : پس اجازه بدید مجتبی که برگشت باهاش مشورت کنم بهتون بگم
مگه آقا مجتبی کجاست ؟
_ دلش طاقت نیاورد و رفت آلمان
_ ان شاءلله که بتونیم جبران کنیم برای همه تون
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1031
زن داداش ما کاریو میکنیم که اگر امیرحسینم بود همینو انجام میداد ، همیشه پیش خودم میگفتم ای کاش طوری بشه که بتونم محبتهای داداشو جبران کنم به خدا دلم نمیخواست که این اتفاق بیفته و اینطور فرصت جبران پیش بیاد اما متاسفانه دیگه شده انشالله رو به راه میشه و برمیگرده
آرام دست گذاشت روی دستمو انشاللهی زمزمه کرد با لبخندی سعی کردم جواب محبتشو بدم
_ زن داداش حامد میگفت اون صحبتی که قبل از عمل باهاش داشتید خیلی امیدوارش کرده بود ، شب قبل از عمل نشسته و پشت تموم عکسایی که از شما و بچهها با خودش برده بود تا تونسته پشت نویسی کرده و به حامد گفته اگر زنده برگشت علاوه بر دست نوشته های دیگه ای که نوشته بود بزاره تو ی آلبوم کوچیک و به پزشکش بسپاره مدام اون آلبومو بهش نشون بدنو ازش بخوان که چیزایی که نوشته رو بخونه ، زن داداش اون حرفاتون خیلی بهش روحیه داد
آروم آروم اشک تو چشمام حلقه بست و آرام گفت : خب حالا میثم تازه حالش خوب شده ها حتما
باید اشکشو در بیاری ؟
نمیخواستم گریه کنم چون این روزا دلم خوش بود که اون مرحله ی سخت رو پشت سر گذاشته و بالاخره خوب میشه و برمیگرده برای همین عوضِ پرسیدن چراهایی که تو ذهنم چرخ میزد فقط لب زدم : الان حالش خوبه ؟
_ میثم : باید چند وقتی تو بخش مراقبتهای ویژه بمونه اما تیم پزشکیش از روند عمل خیلی راضی هستند
_ خدا رو شکر
_ اینم بگم زنداداش از حامد و مجتبی خواسته عکسی برات نفرستند از من که نخواسته ، رفتم اونجا چپ و راست براتون عکس میفرستم
خندیدم و تشکر کردم و کلی با حرفاشون بهم امید دادند و سعی کردند تا غصه ای که ته نگاهم موج میزد رو کمی سبک کنند
بعد از رفتنشون و خوابیدن بچه ها تموم طول اون شب رو بیدار موندم و این دفعه به جای دلتنگی به این فکر کردم که از کجا باید شروع کنم و چه کار کنم تا خونه رو بتونم حفظ کنم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
ی روز یکی بهم گفت :
اگه تو تک تک لحظات تصورش میکنی
اگه نمیتونی هیچ جوره از ذهن و قلبت بیرونش کنی یعنی روحت تو اون آدم گیر کرده ...!
شاید قشنگترین
نوع دلبستگی همین باشه که
روحت گیر اون آدم باشه
جوری که دلت بخواد
تولحظه لحظه زندگیت همراهت باشه
و برای مریم اینطور بود ...❤️🍃
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🔥 یه وقت خدا بهت میگه بنده ی من به خاطر من صبر کن!
طاقت بیار بنده ی من
حتی اگه طناب طاقتت به باریکترین قسمتش رسیده غصه هیچی رو نخور خودم درستش میکنم
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍من تمام سخنرانی هام وقف حضرت زهراست🖤
#دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارههفتادم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
"فصل عین"
حیرت زده به اویی که خیلی قشنگ از مقابل خیابان ما رد شده و سمت مقصدی نامعلوم راند، خیره شدم.
"این رویت رو دیگه رو نکرده بودی دکتر!"
استرس و اضطراب به گلویم چنگ زد.
چرا؟
نمیدانم به چه دلیل اما حالم دگرگون شد.
چشمهای علی در پی جایی میگشت.
کجا؟
هجوم افکار منفی به ذهنم باعث شد، فشارم بیفتد. حس گیجی و منگی بهم دست داده بود.
این حالم کاملاً ناخودآگاه بود.
صدای بشاش علی من را متوجه خود کرد.
_اها پیدا شد.
سر ماشین را چرخاند و بین دو ماشین دیگر پارک کرد. دستی را کشید و خوشحال بستنی فروشی را نشانم داد.
_بفرما اینم یه محل توپ برای اولین قرار نامزدی.
دستش را دراز کرد و دستم را گرفت که وحشتزده صدایم زد.
_حلما...
بدون پسوند خانم، اسمم را صدا زد!
چهرهام را رصد کرد و دست دیگرم را در پنجه گرفت.
_چرا انقد یخی دختر؟
فشارت افتاده؟
خیرهاش شدم. سعی کردم حرف بزنم، چشمهایم را سر حال کنم؛
نمیشد، جان نداشتم.
ریزبینانه در چشمهایم گشت.
_از من ترسیدی؟
حالت چهرهام عوض شد.
از چشمهایم خواند. سرش را به زیر انداخت. دستم در دستانش شل شد. عقب کشید و تکیهاش را به در داد.
لبهایش را بهم فشرد و شقیقهاش را با انگشتانش ماساژ داد.
_من...من فکر نمیکردم تو همچین حسی بهم داشته باشی. یعنی فکر میکردم برات حل شده که ما بهم محرمیم و من....
هوفی کرد و چشمهایش را روی سقف کشید.
مغموم از فکر اشتباهی که در موردش کردم و مقصر این حال بدش هستم، بهش خیره شدم.
_علی من...من باور کن یدفهای شد. من به تو اعتماد دارم اصلاً دست من نبود، یعنی...
_چی گفتی؟
عقب کشیدم. علی ذوقزده به لبهایم خیره شده بود.
_الان چیگفتی؟
تیلههای دودو زنم دور ماشین گشت.
_چی رو چی گفتم؟
دستش را با هیجان در هوا تکان داد و گفت:
_اول حرفات چی گفتی؟
اسمم رو بدون پسوند و پیشوند صدا زدی خانم!
عسلیهایم از حدقه بیرون زد.
به نقطهٔ جوش رسیدم و سرخ. علی قهقههٔ مستانهای زد و در سمت خود را باز کرد.
_ایول به خودم. پاشو بیا پایین بابا.
قبل از اینکه دور بشود، خواندمش:
_علیآقا.
دریاییهایش آرام بود و پر از نسیم.
_جانم؟
هوش از سرم پرید.
یادم رفت؛ برای چی صدایش زدم؟
_ببخشید.
لبخند ملیحی زد.
در دل قربان صدقهاش رفتم.
خم شد و سرش را داخل ماشین آورد.
_برای چی؟ من که چیزی یادم نمیاد.
بیا پایین حلما خانم که میخوام اولین شیرین متأهلیم رو به شما بدم.
در ضمن به خونوادتون هم خبر دادم.
_کی؟
_همون موقع که میخواستم بیام دنبالت، حالا پیاده شو.
گرچه اول راه بودیم و هنوز چیزی قطعی نبود؛ ولی میتوانستم زندگی آرامی را کنار علی تصور کنم!
علی پاداش کدام کارم بود؛
حتم به یقین این ثمرهٔ دعای خیر و عاقبتبخیری مامان و بابا بود.
در را باز کردم و دنبال علی راه افتادم.
داخل مغازه شدیم که فضای کوچکی بود و دوتا از میزها را هم چند پسر جوان اشغال کرده بودند.
علی به بیرون اشاره کرد.
خودش هم از مغازه خارج شد و از من پرسید:
_چی دوست داری؟
انگشت به لب زدم و بامزه اومی کردم.
_آب هویج بستنی.
شکوفهٔ لبخند به لبهای علی زد.
_باشه. بشین روی همین صندلیهای بیرون.
_اینجا؟
با ملایمت گفت:
_داخل به صلاح نیست.
یاد پسرهای جوان داخل افتادم و آهانی کردم. روی صندلیها جا گرفتم و علی هم برای سفارش دادن داخل رفت.
چشمم را به اطراف دادم.
ساعت دور و بر یازده بود. خیابان هم رو به شلوغی میرفت. دست زیر چانه زدم و علی را دید زدم.
کارش تمام شده بود و با یک بطری آب معدنی و لیوان به دستم میآمد.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارههفتادویکم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
"فصل عین"
خندهٔ نرمی کردم و آب معدنی را با انگشت نشانه رفتم.
_آبهویج بستنی جدیداً این شکلی شده؟
بامزه به بطری و خندهٔ من نگاه کرد.
_نه خیر؛
اونو سفارش دادم اینم گرفتم چون خودم تشنهم بود گفتم شاید شما هم تشنهت باشه.
دستم را زیر چانه جک کرده و به او خیره شدم.
_خیلیم عالی. چه به فکر، حالا یه لیوان آب میدین؟
هومی کرد و در بطری را باز.
لیوان یکبار مصرفی را دستم داد و آب را در آن سرازیر کرد.
_بفرما.
_ممنونم.
آب را یک نفس سر کشیدم.
لیوان را پایین آورده و زیر لب به امامحسین سلام دادم.
لبخند روی لبهایش رد انداخت.
سرتکان دادم.
_چیه؟
سرش را به نشانهٔ منفی بالا انداخت و خواست لیوان دیگر را برای خودش پر کند که شیطنتم گل کرد.
_میگن اگه زن و شوهر دهنی هم رو بخورن علاقهشون بهم بیشتر میشه...
میخ نگاهم کرد.
دستش را طرفم دراز کرد و گفت:
_ببخشید؛ میشه لیوانت رو بدی؟
خنده را به زور پشت لبهای بستهام، پنهان کردم. لیوان را به دستش دادم که سریع آن را پر کرد.
خواست سر بکشد که برای اذیتش دستم را زیر چانه گره کرده و چانهام را به آن تکیه دادم. خیره به صورت آقای دکتر.
لیوان بالا میرفت و به لبهایش نزدیک میشد و پایین میآمد.
نمیتوانست بخورد...
_اونورم چیزای جالب دارهها!
اینجوری زل زدی که نمیتونم بخورم.
شانهای بالا انداختم.
این همه او من را اذیت و خجالتزده میکند، یکبار هم من.
عیبش چیست؟
_من به شما چیکار دارم شما آبتونو بخورید.
با خنده ابرو بالا انداخت:
_اینجوریِ؟
باشه...
همانطور لیوان را سر کشید که میان قورت زدن خندهاش گرفت و یکدفعه همهٔ لیوان روی محاسن و پیراهنش ریخت.
_وایی!!
مضحکهٔ فوقالعاده خندهداری بود.
متخصص قلب و عروق با محاسن خیسی که از آن آب چکه میکرد و پیراهن خیس شده...
خندهام آزاد شد و در فضای میانمان پخش. علی هم حرص میخورد و هم میخندید.
_نخند ببینم مگه دلقک دیدی!
حرفهایش خندهام را تشدید کرد.
به حدی که نفسم دیگر بالا نیامد و اشک پردهٔ چشمم را پر کرده بود.
_وای خدا.
با صدای کافیمن، لبهایم را جمع و خندهام را ناپدید کردم. علی دستی به محاسنش کشید.
_سفارشاتون.
علی سرتکان داده و تشکر کرد.
لبهای کافیمن هم میل کشیدن داشت. واقعاً قیافه علی بامزه و خندهدار بود.
وقتی پسر جوان دور شد علی سینی را بینمان گذاشت و متفکر گفت:
_ای کاش بهش میگفتم بخنده، بیچاره داشت خودش رو هی کنترل میکرد.
لبخند بزرگی زدم که علی تشر شیرینی زد.
_که به شوهرت میخندی دیگه!!
خوبه خجالتی بودی...
شوهر!!
مجردی چه برایم دور بود؛
حالا دیگر به قول معروف قاطی مرغها که نه خروسها شده بودم!!
دستمالی از کیفم بیرون کشیدم و به طرف علی گرفتم.
_بفرمایید.
گویهای دریاییاش را با ملایمت به من داد.
_خیلی ممنونم.
تهریشِ مرتبش را خشک کرد و دستمال را گوشهٔ سینی گذاشت. لیوان بزرگ آبهویج بستنی را به من تعارف کرد.
_بفرمایید.
تبسم ملیحی زدم.
_ممنونم. چه بزرگه.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.