🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part253
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
دو ماه بعد...
ناخنکی به قیمهٔ قل قل کنم زدم.
اومی کردم و به دستپختم آفرین گفتم!
علی اجازه داده بود تا آشپزی بکنم.
هر چند دفعات اول اختراعاتی داشتم که در تاریخ آشپزی بیسابقه و خارق العاده بود...
بیچاره علی که مجبور بود بخورد و کلی هم تعریف کند تا روحیهام را از دست ندهم!
دست خودم نبود؛
بعضی از غذاها برای درست شدن ادا در میاوردند...
به من چه!!
تلفن خانه زنگ خورد.
سمت اپن رفتم و تلفن را برداشتم.
با دیدن شمارهٔ علی لبخند زدم.
_سلام آقای دکتر از اینورا!
خسته نباشید...
خسته و خمار جوابم داد.
_و علیک خانم آشپزباشی...
تو که میدونی اوضاع من چجوره دیگه چرا گله میکنی.
چرخید و کمرم را به اپن تکیه دادم.
_اولا گلهم بخاطر دلتنگیه!
دوماً بله خودم میدونم چه خبره...
سوماً یه بار دیگه مسخرهم کنی نه من نه تو.
_چشم چشم؛
امم...حلما...میگم ناهار گذاشتی؟
راست ایستادم و تیز گفتم:
_به جون حلما اگه بگی نمیای و جای کسی شیفت وایساد...
پرید وسط حرفم.
_ایول!
خدا خیرت بده...
زن باهوش داشتنم خوب نعمتیهها!
دقیقا همینه مسئله...
ناله زدم:
_علی!
_جان؟
به خدا اینجا خیلی شلوغ پلوغه.
آخر سالی و ترقه و اینا، کلی مصدوم داشتیم...
چقدر بچه کور شده بودن.
هوفی کردم.
_بدون توجیهم عذرت قبوله.
حالا من چیکار کنم این همه غذارو؟
_خب بگو پونهخانم بیاد اونجا.
آخ آخ حلما...دارن پیجم میکنن...خداحافظ.
بوق کشدار موبایل خداحافظ ناکام من.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 چه چیزی شیرین تر از این که ما مالِ امامزمانیم...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1156
_ لازم نکرده خوش غیرت آدرسو بده برو بشین شامتو بخور
_ لا اله الا الله ... شیطونه میگه اون مشتی که پریروز باید حوالت میکردم الان نوش کوفتت کنم
_ شیطونه غلط کرد با تو
نشستم تو ماشین و گفت : هتل هالیدی بردمش ، خط قدیمی بیتا رو هم براش انداختم تا با هم در تماس باشند ، شماره اتاقشم ۶۰۳ هست
در ماشینو بستم و زد به پنجره
شیشه را پایین کشیدمو سرشو خم کرد
_ امیرحسین شماره شو برات میفرستم ... خیلی حالش بده هر غذایی که با بیتا بردیم حتی یک قاشقشم لب نزده مراعاتشو بکنیا
بدون حرفی پامو رو گاز فشار دادم و رفتم به سمت هتل
روبروی هتل پارک کردم و به شمارهای که مصطفی فرستاده بود زنگ زدم هرچی منتظر موندم برنداشت
کلافه دستی به صورتم کشیدم و دوباره تماس گرفتم برنداشت
دلم شور افتاده بود ترسیدم نکنه بلایی سرش اومده باشه
از ماشین پیاده شدم و خواستم به سمت در ورودی برم که بالاخره صدای گرفته و خستش تو گوشی پیچید
_ بله
اونقدر عصبانی بودم از دستشون که یادم رفت باید ملایم تر از دفعه ی پیش حرف بزنم
_ تو از کی اینقدر بیخیال و بیفکر شدی ؟ نمیگی یکی که ده دفعه باهات تماس میگیره یعنی کار واجبی داره که قطع نمیکنه ؟ اصلاً از کی اینقدر سرخورد شدی که تو کشور غریب راه افتادی برای خودت رفتی هتل ؟ فکر کردی اینجا ایرانه که ...
صدای بوق ممتد تو گوشی پیچید
قطع کرد ؟؟؟!!!
_دختره ی احمقِ بیفکرِ شُل مغز
دوباره تماس گرفتمو اونقدر نگه داشتم تا خسته شد و برداشت
بلافاصله داد کشیدم : وقتی باهات حرف میزنم برای چی قطع میکنی ؟
_ وقتی قطع میکنم ینی نمیخوام صداتو بشنوم ... ینی کاری باهات ندارم ... ینی دیگه برام تموم شدی ... ینی راهتو بکش برو به زندگی پرشکوهی که اینجا برای خودت ساختی برس
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1157
_ حرفاتو باور کنم یا عملتو ؟
بلند شدی این همه راه اومدی دنبالم بعد میگی راهتو بکش برو ؟
قضیه با دست پس میزنی با پا پیش میکشیه دیگه نه ؟
با صدایی که لرزش خفیفش کاملا برام قابل تشخیص بود جواب داد
_ من دنبال تو نیومدم ... دنبال مردی اومدم که اونقدر عاشق بود که میگفت دلش میخواد عشقمون قصه ی مردم دنیا بشه ... دنبال یکی اومدم که میگفت عطر دونه به دونه ی نفسام هوای زنده بودنشه ... یکی که ادعا داشت تا ابد یه بودن بهم بدهکاره ... نه این نامردی که دیگه خیلی وقته براش یه هیچیِ بزرگم
چشمامو روی هم محکم فشار دادمو دم عمیقی گرفتم تا خودمو آروم کنم
_ اینجا برات امن نیست وسایلتو جمع کن بیا پایین
_ بنده خودم عقل دارم میفهمم کجا امنه کجا نیست ، برید به زندگیتون برسید
_ مریم اعصاب منو خط خطی نکن میام بالا خودم مجبورت میکنم وسایلتو جمع کنیا؟
_ جرات داری پاتو بذار بالا تا زنگ بزنم بیان جَمِت کنن
و با صدای بوق ممتد ، ابروهام پرید بالا و چشمام گرد شد
_ جَمَم کنند ... منو ؟؟؟!!!
دود از کلم بلند کرد این حرفش ، با عصبانیت به اطراف نگاهی انداختم و راه افتادم به سمت در ورودی هتل
وارد که شدم پذیرش دقیقاً روبروم بود
Sag Hallo
_ سلام بفرمایید
Hallo, wie komme ich in Zimmer 603?
_ سلام چطور میتونم برم اتاق ۶۰۳
_ Du kannst nicht gehen, dieses Zimmer ist reserviert, wenn du ein anderes Zimmer möchtest...
_ نمیتونید برید ، این اتاق رزرو هست ، اگر بخواید ی اتاق دیگه ..
_ میدونم ، میخوام با خانومی که تو این اتاقه حرف بزنم
Lass mich sie anrufen
_ اجازه بدید باهاشون تماس بگیرم
Es ist nicht notwendig
_ لازم نیست
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
hinauf, sie müssen die Erlaubnis geben
نمیشه برید بالا ، ایشون باید اجازه بدن
از جیبم کیف پولمو در آوردم و اونقدری گذاشتم جلوش که دهنش بسته شد
Was kann ich jetzt tun?
_ الان چی میتونم برم ؟
به اطراف نگاهی انداخت و گفت :
Du solltest bald wiederkommen, du wirst keine Probleme machen
زود باید برگردید ، مشکلی هم درست نمیکنید
با حرص نگاهش کردم و گفتم :
_ Am Ende der Halle, Aufzug Nr. 3 der siebten Etage
باشه ... از کدوم طرف برم ؟
_ Am Ende der Halle, Aufzug Nr. 3 der siebten Etage
_ انتهای سالن ، آسانسور شماره ۳ طبقه هفتم
رفتم به سمت آسانسور و دکمشو زدم تا بیاد پایین
_ پیش چه آدمای حروم لقمه و بیپدر و مادری آوردتش ، مصطفی دستم بهت برسه دهنت گچیه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
حالا الان میاد بالا ببینیم چطور زنگ میزنی بیان جمش کنند ☺️🤪
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
35.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چوپان حسود و خدا..
پیشنهاد میکنم حتما ببینید👌
#دکتر_عزیزی
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 این یک روز جدید زیباست،
اجازه نده که انرژی منفی وارد ذهنت بشه
💞مثبت باش و
همه چیز خوب خواهد بود...👌✨
روز خوبی داشته باشی!☀
🫧🌬️
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part254
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
چای را با ظرافت داخل فنجان ریختم و کیک شکلاتی خانگیام را هم تنگ سینی گذاشتم.
حواسم شش دونگ پیش چایها بود که نریزد.
_خیلی خوش اومدی پونه.
پا روی پایش انداخته و دستش را زیر چانه زده بود.
_ممنون.
خودت دعوت کردی.
آرام خم شدم و سینی را جلویش روی میز عسلی گذاشتم.
_حالا نزن تو ذوقم که.
ممنون که دعوتم رو قبول کردی.
هومی کرد و سر تکان داد.
_باشه.
نگاهی به من انداخت.
چای را لرزان جلویش گذاشتم و کیکهای برش خورده را در زیردستی کنار فنجانش.
خندهٔ نرمی کرد.
سوالی نگاهش کردم که خودش را جلو کشید.
_خونه داریت بامزهس.
دهانم را برایش کج کردم.
_نخند سرت میادا!
چهرهاش درهم شد.
_فکر نکنم.
به بازویش زدم و بینیام را چین دادم.
_لوس نکن خودتو بدم میاد.
سعی کرد از آن حال و هوا بیرون بیاید.
ولی از من نمیتوانست پنهان کند.
_اوم، دستپختت خوب شدهها!
اخمو تکهای بزرگ از کیک را داخل دهانم گذاشتم.
_چی نصیبت میشه مسخرهم کنی آخه؟
چشمانش را گرد کرد.
_دارم تعریف میکنم ازت بی لیاقت!!
رویم را برگرداندم.
_نخواستیم.
_خو نخواه.
ناهار چی گذاشتی که دعوتم کردی؟
باز شوهرت نیس میخوای به خورد ما بدی؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part255
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
تیز نگاهش کردم که با خنده دستانش را به نشانهٔ تسلیم بلند کرد.
_خو حالا...
هوفی کردم و چایم را روی کیکم سر کشیدم. دوست داشتم از حال و هوای مدرسه و کلاسهایم بدانم...
_بچهها چطورن توی مدرسه؟
میری؟
دستش را بلند کرد تا چند لحظه صبر کنم.
مشغول جویدن کیکش بود و سریع روی آن چای خورد تا کیکش پایین برود.
_مگه اخبار رو نمیخونی؟
دست زیر چانه زدم و لبهایم را آویزان کردم.
_علی نمیذاره.
ولی دورا دور شنیدم یه چیزایی.
دست به سینه تکیهاش را به مبل زد.
_هیچ کی مدرسه نمیاد از ترس جونش.
کلاس سی نفره سر جمع ده نفرم داخلش نیست.
لب گزیدم.
_چه بد؛ بچههای دوازدهمی نهایی دارن.
شانهای بالا انداخت.
_خدا لعنتشون کنه؛ تازه بعد کرونا بچهها داشتن مزهٔ درس خوندن رو میفهمیدن.
_هوم...
دوست ندارن ایران پیشرفت کنه؛ مخصوصا هم دبیرستانهای دخترونه رو میزنن که آتیش رو تندتر کنن.
ابرویی برایم بالا انداخت.
_تو مطمئنی به حرفای علی گوش میدی؟
اطلاعاتت از من بالاتره!!
خندهٔ مسخرهای کردم و با بردن سینی و ظرفهای خالی از دست سوالهای پونه در رفتم.
از داخل آشپزخانه چهرهاش را دیدم.
این صورت غمزده برای پونه نبود!
دردش را میدانست و میدانستم؛
خودش نمیگذاشت درمان شود!!
فکری در ذهنم جرقه زد.
این دخترک باید ادب میشد؛ بس بود هر چقدر خودش و آن آرمان بینوا را آزار داده بود.
یا اینوری یا اونوری...
یکبار برای همیشه تکلیفشان روشن میشد!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part256
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
ظرفها را داخل سینک ریختم و همانطور نقشهام را عملی کردم.
_میگم پونه، به نظرت برای جمعه چی بپوشم؟
روی مبل چرخید و به آشپزخانه نگاه کرد.
_جمعه مگه چه خبره؟
خیر باشه.
با خنده دستانم را شستم و با حوله خشک کردم.
_خیره!
ابرو بالا انداخت.
_خبریه؟
از آشپزخانه بیرون زدم و بغل دستش روی مبل نشستم.
_اوهوم. خواستگاری دعوتم.
متعجب گفت:
_خواستگاری؟
سرم را بالا و پایین کردم.
_اوهوم.
کنجکاو و بدبین پرسید:
_خواستگاری برای کی؟
سوگند؟
_نه بابا، اون که الان درگیر سوالات ذهنی خودشه.
بعد سعی کردم با خوشحالی و آبوتاب برایش تعریف کنم.
خدایا من رو به خاطر این دروغی که شاید راست بشه ببخش!
_مامان آقا آرمان یکی رو نشون کرده از من و علی هم خواسته از طرف اونا شرکت کنیم.
عکس دختره رو دیدم؛ پنجهٔ آفتابه.
صورت پونه هر لحظه وا رفتهتر و غمگینتر میشد. معلوم بود خیلی ناراحت شده.
خدایا منو بازم ببخش خب؟!
لبهایش میلرزید.
دستانم را بلند کردم و در هوا تکان دادم و باز برایش تعریف کردم.
_آقا آرمانم دیگه راضی شده قراره همین جمعه بریم برای خواستگاری، حالا دعا کن بشه این بنده خداهم از این تنهایی دربیاد.
دیگه تو که جواب رد بهش دادی بیچاره خیلی حالش بد شده بود.
شاید اینجوری بهتر بشه...
برای مطمئن شدن از حالش پرسیدم:
_اینطوری خوب نیست؟
لبخند بیقوارهای زد.
چشمش پر شده بود. عضلات صورتش میلرزید و پلکش هم.
_ها...آره، بیچاره چرا پاسوز من بشه.
بهتر شد؛ دلم یه آرامش بیمزاحم میخواست.
ای دخترهٔ...
داره از ناراحتی میترکههاا!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504