عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم 🌹🌹🌹
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
_هر انسانی اگر بپرسد من برای چه
به دنیا آمدم به او میگویم : برای ِ
تلاش پرنبرد و پر رنج در راه تکامل
خویشتن و انسانیت . . .
-شهیدمطهری
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت227
- رضوان : مریم جون شرمندم نباید اینطوری میشد .
- این حرفا چیه دشمنتون شرمنده باشه
- رضوان : اخلاق امیرحسینو میدونه ها ولی بازم شروع کرد
- با اون حال بدم ، برام سوال شد ، مگه اخلاق امیرحسین چه جوریه ؟
ولی ترجیح دادم چیزی نپرسم
- راضیه : میدونه امیرحسین دیر به دیر تو جمع خواهر برادرا میاد ، حالا بعد از کلی برای اولین بار دست نامزدشو گرفته اومده اینم اینجوری کرد
- مشکلی نیست خودتونو ناراحت نکنید ،آقا امیر حسین هم زود برمیگردند !
- امیر علی : خاله ، حوصلم سر رفته !
- برو با بچه ها بازی کن
- آخه روم نمیشه
- برو عزیزم ، باهاشون دوست میشی
- راضیه : حوصلت سر رفته امیرعلی جان ؟الان میرم بچه ها رو صدا می کنم بیان ببرنت بازی
- امیرعلی که رفت ، راضیه نشست پیشم و شروع کرد به حرف زدن ولی من تموم حواسم به امیرحسین بود و برنگشتنش
نمیدونم شاید نیم ساعتی گذشت که سفره رو انداختند ، خواستم کمک کنم که اجازه ندادند
چشمم به در بود که بالاخره برگشت ، زل زده بودم بهش ، چشمکی بهم زد و کنارم نشست
- امیرحسین : شرمندم تنهات گذاشتم مریم جان
برای اینکه حالشو عوض کنم با خنده گفتم:
- خواهش می کنم ، تکرار نشه لطفاً
ابرویی بالا انداختو خندش گرفت
- چشم بانووووو....... دیگه تکرار نمیشه
پاشو بریم فشارتو بگیرم یادم رفت اصلا
با تعجب نگاش کردم
-امیرحسین : الان یعنی چی ، با این چشمای درشتت زل زدی به من ؟؟؟
خودم میدونم خیلی جذاب و خوشگل و خوشتیپم ، نمیخواد بهم یادآوری کنی
این دفعه ابروهامم پرید بالا !!!
این همون امیرحسین خیلی جدی نبود که با اون نحوه ی حرف زدنش ، خانوادش که هیچی ، منم ازش حساب بردم ؟؟؟
اومد دستمو بگیره که خودمو کشیدم کنارو گفتم :
- نه نه ، آقا امیرحسین معمولاً دستم سرده نمیخواد ، الانم روم نمیشه جلوی این همه آدم بریم تو اتاق
- خب ... پاشو بریم آشپزخونه
- اذیت نکنید دیگه ، میگم خوبم
- خیلی سخت میگیری مریم ، اگه به من بگی من با این خجالت تو چکار کنما ،کمک خیلی بزرگی به من کردی!
خلاصه بالاخره کوتاه اومدو همراه بچه ها سر سفره نشستیم و شام خوردیم
بعد از شام خانواده آقا حامد رفتن و جو خودمونی تر شد .
دیگه از کنارم تکون نخورد
یه میوه برای خودم پوست کندمو خورد کردم و داشتم با چنگال می خوردم که کنار گوشم لب زد :
- تنها تنها ؟
و همینطور که با دیگران حرف میزد همشو خودش خورد
- رضوان : داداش همه میوه ی مریم جونو که شما خوردی ، طفلکی هیچی نخورد
- اینا شش دانگ حواسشون به ماست ؟؟؟
آره دیگه ؛ مگه خانواده ی من اینطوری نبودن؟
خاله و بقیه چشم ازش بر نمی داشتند!
تازه متوجه ی حرف خواهرش شدو گفت:
- عه مگه خودت نخوردی ؟
- چرا منم خوردم ، ولی اینا رو برای آقا امیر حسین خورد کرده بودم .
- خب اگه خودتم خوردی ، این دوتا رو هم پوست بکن تا بازم باهم بخوریم !
- میثم : داداش ، بندهخدا مریم خانوم ، الان پیش خودش میگه اون از اولش اینم از اینکه این همه ازم کار میکشند
- نه خواهش می کنم ، بنده همچین فکریو نمیکنم !
- میثم : این خان داداش ما هنوز رسم زن داری بلد نیست ، مریم خانوم !!
- امیرحسین : رسم زن داری چی هست ؟ بگو تا یاد بگیریم !!!
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم 🌹🌹🌹
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
30.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایات تکان دهنده از شهدا ۱۵۵
دلداری دادن شهید حاج قاسم سلیمانی به یک رزمنده
🕊@salambaraleyasin1401🕊
○●🦋
❌یک نِگاه به نامَحرم
می توانَد سالها عبادَتت را بِسوزانَد
و یک نِگاه نَکردڹ مــےتَواند بَرتر از سالها عِبادت باشَد
فَقط یک نِگاه را برگرداڹ
چِشمت را بِـــــبند.""""""""""""""""↯↯↯
•♥
•°
📌شهدا خیلی ها را صدا میزنند😇
ولی فقط عده ای میشنوند:)
و دعوت شهدا را لبیک میگویند
@salambaraleyasin1401
سلام بر شهدایی
که بینشان رفتند
برایِ عاشـق حضرت زهـۜـرا
مزار بی معناست ...❤
•|🌸|•
هر شھیدی را که دوستش داری..
کوچه دلت را به نامش کن..🔖
یقین بدان در کوچه پس کوچه های
پر پیچ و خم دنیا تنھایت نمـےگذارد...🙂🌱
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت228
- میثم : صبح تا شب بچه داری می کنم ، ظرف میشورم ، گردگیری می کنم ، غذا میپزم خلاصه امیر حسین جون باید از این پاچه خواریا کنی تا خودتو شیرین کنی !!!
چشمای خانمش از حدقه زد بیرونو گفت:
- اصلا شما تو خونه پیدات میشه که این کارارو بکنی؟؟؟
از وقتی شرکت زدید که همش با آقا احسان (شوهر راضیه)و آقا مجتبی (برادر امیرحسین) تو شرکتید ، کجا تو خونه پیدات میشه ؟
- میثم : ای بابا آرام جان ، نون منو آجر نکن بذار اینجا همه از نبوغ سرشار من استفاده کنند
مثلاً همین حامد با آموزشای گرانقدر من الان شده این !
قهوه درست میکنه ، بیست
حامد جان پاشو درست کن ، مریم خانم ببینن چقدر هنرمندی !!!
این دفعه دیگه امیرحسینم خندش گرفت
- میثم : حامد پاشو جلوی خانواده ی زنت ی خودی نشون بده ، زشته به خدا پذیرایی ضعیفه ، گندشو درآوردید با این مهمون دعوت کردنتون .
- حامد : بگو قهوه میخوای دیگه ، اینقدر زمینهچینی نداره که
بشکنی زد و گفت : آفرین پسر باهوش ، هوشتم به خودم رفته
- حامد : مریم خانوم ، امیرحسینو که میدونم قهوه خوره ، شما چی ، برای شمام درست کنم؟؟؟
آخه من قهوه درست کردنم اصول داره باید آمار دقیق داشته باشم
- میثم : ای بابا ، شاخ غولو مگه میخوای بشکونی ، یه قهوست دیگه
- حامد : اگه یه قهوست پاشو برو خودت درست کن
- میثم : خوب بلبل شدی حامد ، وقتی اومده بودی خواستگاری خواهر ما مشت مشت عرق میریختی !
- حامد : این مال اون موقع بود ، دیگه خیلی وقته خرم از پل گذشته .
- میثم : عه .... گذشته..... الان بهت میگم
و بلند صدا زد :
رضواااااان بیا اینجا ، این شوهرت داره ما رو بیرون میکنه از خونتون
چشمای آقا حامد از تعجب درشت شد
- رضوان : چی شده داداش ، کی داره کی رو بیرون میکنه ؟؟؟؟
- میثم : این شوهرت دیگه شورشو درآورده
- حامد : ای بابا رضوان ، دروغ میگه ، داره از خودش در میاره !!!!
و آقا میثم بلند زد زیر خنده و گفت پس دیدی هنوز خرت نگذشته
برو ی قهوه ی مشتی درست کن تا بهمون ثابت بشه که اشتباه نکردیم خواهرمونو دادیم دستت ، بعدشم یه تشت گلابم باهاش بیار با احسان دوتایی بشینید پای برادر زناتونو ماساژ بدید که دیگه خدا هم از دستتون راضی باشه .
دیگه با این حرفش پذیرایی رفت رو هوا
🤣🤣🤣🤣🤣
بعد از آروم شدن جمع آقا حامد دوباره پرسید: مریم خانوم قهوه بیارم براتون
اومدم جواب بدم که امیرحسین گفت : نه ایشون قهوه نمی خورن
- رضوان : چرا مریم جون ، چی دوست داری برات همونو بیارم ؟
- من : ممنون ، چیزی نمی......
- امیرحسین : ایشون کلاسشون بالاست ، شیک شاتوتو همیشه به قهوه ترجیح میدن ، منم معتادش کرده !!!
و خنده شیطنت باری کرد و گفت : درست نمیگم ؟؟؟
آروم طوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کردم :
آقا امیرحسین یکی طلبتون
ابروهاش پرید بالا و بلند زد زیر خنده
و همه با تعجب به امیرحسین نگاه کردن
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت229
- میثم : نشد مریم خانوم ؛ در گوشی نداریما !!!
لطف کنید بگید شما از چه شگردی استفاده می کنید که ما به بالاخره تونستیم بعد از چند سال صدای خنده ی بلند امیرحسینو بشنویم ؟؟؟؟
چند سال ؟؟؟؟؟
چند سال پیش خانوادش اینجوری بلند نخندیده ؟؟؟؟
یعنی چیییییییی ؟؟؟؟
امیرحسین که پیش من زیاد میخنده !!
پس چرا ......
تو همین افکار ، یه دفعه خواهرش رضوان زد زیر گریه
وااااااا ...... چه خبره اینجا ؟؟؟؟؟
- میثم : عه ، خواهر چت شد ؟
الان که داشتی از خنده غش و ضعف میکردی ؛ اگه این حامد اذیتت کرده بگو یه فَس چک و لگدیش کنم!
- حامد: میثم تو آدم نمیشی نه ؟
- میثم : آقای آدمیزاد ، خواهرمو چیکارش کردی ؟ الان داشت میخندیدا !!!
با ما که زندگی میکرد اینجوری نبود ، هرچی هست زیر سر توعه
- راضیه : ای بابا ول کن دیگه میثم الان وقتی شوخیه ؟
رضوان جان چت شد آبجی ؟
رضوان رو کرد به امیرحسینو گفت :
- قربونت برم داداشم که بعد از رفتن مامان این خنده هات برام آرزو شده بود
امیرحسین لبخندی زد و بلند شد و بغلش کرد و آروم نزدیک گوشش حرفی زد و متوجه نشدم که چی گفت
بعد از چند لحظه هم پیشونیش رو بوسید
راضیه هم اشک تو چشماش جمع شده بود و میثم سرشو انداخته بود پایین و دیگه چیزی نمیگفت ، ولی آقا مجتبی نبود.
انگار پس همه ی این خنده هاشون غمی نهفته داشتند ، که با کوچیکترین تلنگری خودنمایی کرده بود .
- احسان (شوهر راضیه) : ای بابا حالا هم که امیرحسین خندیده شما گریه ی همه رو در بیارید، بسه دیگه رضوان خانوم
الان مریم خانوم پیش خودش میگه چه خانواده سرخوشی هستن اینا
غش غش میخندن بعد بلافاصله پشتش گریه میکنن
بعد از چند لحظه رضوان از بغل امیرحسین بالاخره اومد بیرون و گفت :
- مریم جون ببخشید خیلی وقته حسرت داشتم امیرحسینو اینجوری ببینم ازت ممنونم
- خواهش می کنم ، بالاخره گاهی مواقع پیش میاد
- راضیه : منیژه جون مجتبی کجا رفت ؟
- نمیدونم والا
- میثم : لابد اونم رفته یواشکی ی گوشه ای گریه کنه چیکارش دارید ؟
خلاصه نیم ساعتی گذشت و بالاخره امیرحسین بلند شد و گفت :
- خب ما دیگه رفع زحمت میکنیم .
بچه ها بیاید داریم میریم
- رضوان : عه داداش دور هم نشستیم دیگه
- امیرحسین : دیر وقته باید مریم خانومو برسونم ، پدربزرگشون دلواپس میشن
تو همین بحثا زنگ در خونشون زده شد و آقا مجتبی با یک عالم لیوان بزرگ آبمیوه وارد شد ؛ دقت که کردم متوجه شدم همه شیک شاتوتن !!!
- میثم : مجتبی چه خبره ولخرج شدی ؟
- مجتبی : آره دیگه چه کار کنیم ، به افتخار زن داداش جدید برای همه گرفتم
مریم خانم اولش ازمون ناراحت شدند نمیخواستم یه وقتی دلخور از اینجا برند
نا خودآگاه نگاهم به سمت خانمش کشیده شد ، که با این حرف آقا مجتبی جا خورد و بلافاصله بلند شد و رفت تو اتاق .
هیچ کدومشون این برخورد منیژه رو به روی خودشون نیاوردن و من برای اینکه آقا مجتبی بیشتر ازین شرمنده نشه سرمو انداختم پایین که مثلا متوجه چیزی نشدم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم 🌹🌹🌹
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
جوابهاتون اینجاست👇👇 😉😉
منتظرتونیم
https://eitaa.com/joinchat/3568435577Cf56c25a575
صدا ۰۷۳-۱-۱.m4a
12.44M
#فایل_صوتی😍(خیلی مهم)
💥به بچت هویت بده..
بگو ماها علمدار روی زمین هستیم😎✌️
👤استاد رائفی پور•.
#حتمااااگوشبدین دوستان🚨
#نشربدین👍
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق
🕊@salambaraleyasin1401🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تا حالا از این زاویه به ماجرای فرزندآوری نگاه کردی؟
⭕️ لطفاً تاثیرگذار باشید🎞️🎞️🎞️
@salambaraleyasin1401
•♥️🌼•
{وَيَرْزُقْهُمِنْحَيْثُلَايَحْتَسِبُ}
و او از جایی که گماننداری
روزی میدهد...🌱
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت230
- امیرحسین : دستت درد نکنه داداش احتیاجی به این کار نبود.
- ممنون آقا مجتبی ولی من از کسی دلخور نبودم .
- مجتبی : من خودم ناراحت بودم ، بفرمایید مریم خانوم
و اول از همه به من تعارف کرد
یکی برداشتم و تشکر کردم
- میثم : حالا از ما هم یه آمار میگرفتی مجتبی ، شاید شیک دوست نداشتیم
- مجتبی : خب شما نخور برادر من بده خودم به جات میخورمش
- میثم : بده ببینم ، حالا که گرفتی بخوریم ببینیم مزش چطوریه
- امیرحسین : خوبه میثم من که اصلاً به شیک لب نمیزدم حالا خیلی وقتا میخورم
- میثم : مریم خانوم ، داداش پاستوریزه ی مارو معتادش کردی رفت
لبخندی زدمو چیزی نگفتم ، کاملا مشخص بود همشون ، حتی امیرحسین دارن تلاش میکنند تا با شوخی هاشون یه جوری از دلم در بیارن
- رضوان : مجتبی داداش برو دنبال منیژه و بیارش بیرون
آقا مجتبی هم بدون حرفی بلند شد تا بره دنبالش
ده دقیقه ای گذشت ، مشغول صحبت و خوردن شیکا بودیم که اومدن بیرون ، چشمای منیژه قرمز بود .
امیرحسین اصلا به روی خودش نیاورد و بهم گفت :
- مریم جان انتهای لیوانتو بخور تا بریم
- ممنون دیگه نمیتونم بخورم
لیوانو ازم گرفتو چون یکم آب شده بود یه جا سر کشید
نگاه کردم به خواهراش که دیدم با محبت به امیرحسین نگاه میکننو می خندند
با خجالت آروم لب زدم : آقا امیرحسین دهنی بود!
- عوضش خوشمزه تر بود
هول شدم با این حرفش چون خواهراش نزدیکمون بودنو متوجه شدن که چی گفت
برای همین رومو کردم اون طرف که نبینتم چون مطمئن بودم که سرخ شدم
- امیرحسین : بچه ها بیاید دیگه بریم
بچه ها اومدن و بعد از کلی التماس به امیر حسین برای بیشتر موندنشون و قبول نکردن امیرحسین ، بالاخره رضایت دادن که بریم
خلاصه رضوان و آقا حامد هم کلی به خاطر کادو تشکر کردند و بعد از خداحافظی اومدیم بیرون و مارو رسوند خونه و رفت
کلید در حیاطو که انداختم دیدم ،هنوز برقا روشنه ، فکر کنم بابابزرگ بیدار نشسته تا ما برگردیم
در پذیرایی رو باز کردم و دیدم که روی مبل نشسته ، حدسم درست بود!!!
- سلام بابا بزرگ بیدارید ، ببخشید دیر کردیم
- امیرعلی : بابابزرگ ی عالمه دوست پیدا کردم ، اونقدره خوب بود
- سلام بابا جون خداروشکر که خوش گذشته دیگه کم کم داشتم دلواپس میشدم
هی می رفتم دراز میکشیدم میدیدم خوابم نمیبره ؛ دیگه بابا جون اینقدر دیر نیاید درست نیست تا قبل از عقدتون تا این وقت شب بیرون باشید ساعت نزدیک یکه!!!
- چشم ، شرمندم ، دیگه تکرار نمیشه
- چشمت همیشه روشن باشه بابا جون
حالا که دیگه خیالم راحت شد من برم بخوابم
ما هم مسواک زدیمو رفتیم بالا
امیرعلی سرشو که گذاشت روی بالشت اونقدر خسته بود که زود خوابش برد.
#امیرحسین
بچه ها رو که خوابوندم تو اتاقشون ، روی کاناپه دراز کشیدم و هر کاری که کردم خوابم نمی برد
موبایلو برداشتم تا پیامهامو چک کنم
رفتم پی ویش که دیدم آنلاینه برای همین بهش پیام دادم :
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم 🌹🌹🌹
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
جوابهاتون اینجاست👇👇 😉😉
منتظرتونیم
https://eitaa.com/joinchat/3568435577Cf56c25a575