eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
946 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
👌 امروز کتابخوانی و علم آموزی .نه تنها یک وظیفه ی ملی که یک واجب دینی است . 💫آیت الله خامنه ای حفظه الله💫 🌦 @bevaghteshahtoot
هدایت شده از علیرضا پناهیان
🔸قدم اول برای رسیدن به حال خوش معنوی چیست؟ 🔸آیا اشک، همیشه نشانۀ حال خوش معنوی است؟ 🌼 راه‌های رسیدن به حال خوش معنوی و نشاط زندگی (ج۶) 🔻 معمولاً اگر کسی در عبادتش خیلی گریه کند، مردم می‌گویند «او حال خوش معنوی دارد» درحالی‌که هر گریه‌ای نشانۀ حال خوش معنوی نیست؛ این گریه باید ناشی از یک قلب شاد باشد. 🔻 در واقع، مردم حال خوش معنوی را مساوی با «غم معنوی» می‌دانند؛ نه یک «شادیِ عمیق»! درحالی‌که حال خوش معنوی، به داشتن یک سلسله شادی‌های بسیار عمیق و معنادار، وابسته است! 🔻 حال خوش معنوی می‌تواند با اشک و گریه توأم باشد، اما این گریه ناشی از غم نیست، بلکه مثل گریۀ بچه‌ها، گریۀ بدون غم و غصه است. چرا بچه‌ها سرزنده‌ و سرحال هستند؟ چون نگران فردا نیستند و مطمئن هستند که هروقت گرسنه شدند، پدر و مادر برایشان غذا می‌آورند. 🔻 حال خوش معنوی یعنی «اطمینان» و «نداشتن نگرانی»! قدم اول برای رسیدن به حال خوش معنوی این است که به خدا اطمینان پیدا کنی. «أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» یعنی اینکه با ذکر خدا آرام شو، تا نگرانی‌هایت برطرف شود. 🔻 حال خوش معنوی وجوه مختلفی دارد که تهِ همه‌اش شادی و سرور است؛ یکی «نداشتن نگرانیِ بیهوده»، یکی «داشتن حالت شکر» و یکی هم «دیدن و درک زیبایی‌هایی که خدا آفریده است» 🔻 حال خوش معنوی یعنی پناه‌جویی به خدا و لذت بردن از اینکه احساس کنی در پناه خدا هستی! این لذت- از یک مرحله‌ای به بعد- اشک آدم را هم جاری می‌کند. 👤علیرضا پناهیان 🚩مسجد امام‌صادق(ع) - ۹۶.۳.۱۱ 👈🏻 متن کامل: 📎 Panahian.ir/post/3976 @Panahian_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: ✅یکی از شئون عاقبت به خیری «نسبت شما با جمهوری اسلامی و انقلاب» است. والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری همین است. والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکّان انقلاب را به دست دارد. @salamfereshte
هدایت شده از شبکه افق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺همیشه اشک‌هایش را با چادر من پاک می‌کرد همسر شهید مدافع حرم محمد جعفر حسینی خاطره‌ای را نقل می‌کند راجع به آخرین روزهای زندگی او، خاطره‌ای که او را به یاد شب‌های روضه می‌اندازد، شب‌هایی که محمد جعفر، اشک‌هایش را با چادر او پاک می‌کرد. #ملازمان_حرم گفت‌وگویی است ساده و صمیمی با همسران و فرزندان شهدای مدافع حرم ⏰پنجشنبه‌ها ساعت ۱۸:۳۰ از شبکه افق ⏯ فایل کامل‌این قسمت در یوتیوب: https://youtu.be/pCnAsElASio ⏯ فایل کامل‌این قسمت در آپارات: https://aparat.com/v/urKsm 🆔 @ofogh_tv
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نظام تربیتی پروردگار عالم چگونه است؟ ➕توصیه امام صادق(ع) در مورد تربیت فرزند که اکثر والدین آن را نمیپذیرند! @Panahian_ir‌
▪️سالروز شهادت پنجمین اختر آسمان امامت و ولایت، حضرت امام باقر علیه السلام تسلیت باد. ▪️ ✨خدایا، به برکت صاحب امروز، معرفت مان را به خداوند، توحید محوری مان را، باور های قلبی مان را به وحدانیت و ربوبیت الهی، بالاتر ببر و به سر حد کمال برسان.. ✨ ✨خدایا ما را در شناخت خود، یاری بفرما✨ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین @salamfereshte
▪️خطبه تاریخی امام باقر(علیه‌السّلام) در کاخ هشام‌بن‌عبدالملک ... شما خواهید رفت و خداوند دولت دائمی را برای ما اهل‌بیت مقدر کرده است... 🌱 حرفهای [هشام و اطرافیان او] که تمام شد، حضرت از جا بلند شد ایستاد بنا کرد خطبه خواندن. اصلاً انگاری که مخاطب او هشام و این چهار تا آدم بی‌ارزشی که اینجا نشسته‌اند نیستند؛ گویا دارد با تاریخ حرف میزند. ✨حمد و ثنای الهی را به جا آورد، با یک بیان خیلی جالبی از اینجا شروع کرد: اَیُّهَا النّاس؛ نمیگوید ای حاضران، ای برادران، ای مؤمنان؛ [میگوید] ای مردم! اصلاً خطاب گویا که به این جمع معدودی که اینجا نشسته‌اند نیست. 💥اینَ تَذهَبون؛ کجا میروید؟ و اَینَ یُرادُ بِکُم؛ شما را کجا میبرند؟ مقصد شما چیست، کجا است؟ اصلاً این حرکت شما به سوی کدام مقصد است؟ چه می کنید؟ سردرگمیِ اینها را مشخّص می کند؛ بی‌اختیاریِ اینها را مشخّص می کند. 🍃بنا هَدَی اللّهُ اَوَّلَکُم؛ خدا به وسیله‌ی ما بود که گذشتگان شما را هدایت کرد. ☘️ و بِنا یَختِمُ آخِرَکُم؛ مُهر خاتمه‌ی شماها را به وسیله‌ی ما خدا خواهد زد؛ یعنی بالاخره ما خواهیم ماند و شما خواهید رفت. 🍃فاِن یَکُن لَکُم مُلكٌ مُعَجَّلٌ فَاِنَّ لَنا مُلکاً مُؤَجَّلا؛ اگر شما چهار روز یک حکومت زودگذری را غصب کردید و دارا شدید، بدانید که یک دولت دائمی و مستدامی را خدای متعال برای ما مقدّر کرده. 📚گزیده‌ای از بیانات آیت‌الله خامنه‌ای درباره زندگی امام باقر(علیه‌السّلام)، ۱۳۶۱/۰۷/۰۲ @salamferehte علیه السلام
🌹للَّهِ غَيْبُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ 🌹 ☘️وإِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ ☘️ ✨فاعْبُدْهُ ✨ 💧وتَوَكَّلْ عَلَيْهِ 💧 🌸 ومَا رَبُّكَ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ🌸 🌱🌼🌱🌼🌱 🌹ﻧﻬﺎﻥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺳﻴﻄﺮﻩ ﺩﺍﻧﺶ ﺧﺪﺍﺳﺖ ، 🌹 ☘️ﻫﻤﻪ ﻛﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ; ☘️ ✨ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻨﺪﮔﻲ ﻛﻦ ✨ 💧ﻭ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺗﻮﻛﻞ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ،💧 🌸 ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﻫﻴﺪ ، ﺑﻲ ﺧﺒﺮ ﻧﻴﺴﺖ🌸 📚سوره هود، آیه 123 @salamfereshte
عرفه آیت الله مظاهری.mp3
857K
🔊‍ 🎙🌸استاد آيت الله 🌺 رنگ دعای عرفه، رنگ توبه و انابه ✨ خدایا 🍀خضوع و خشوع را در قلب ما بباران که امروز را با دلی شکسته و چشمانی اشک بار، به سمت تو آییم @salamfereshte
هدایت شده از فقه و معارف
🔻انتشار برای نخستین بار؛ گزیده‌ای از بیانات رهبرانقلاب درباره دعای عرفه 🔰هر کس دعای عرفه را تا آخر بخواند متحول میشود 💠رهبرانقلاب: دعای عرفه‌ی امام حسین پُر از معارف است؛ یعنی واقعاً این را من با قاطعیّت به شما عزیزان عرض میکنم و بپذیرید که هر کسی مثلاً دعای عرفه را با توجّه به معنایش بخواند، از وقتی که این دعا را شروع میکند به خواندن تا به آخرش برسد، بکلّی تغییر میکند [نسبت] به آن آدمی که قبل از خواندن دعا بود؛ ولو دَه‌بار قبلاً خوانده باشد این دعا را؛ این جور معارفی در این دعاها هست. دعاهای صحیفه‌ی سجّادیّه همین‌ جور است؛ دعاهای صحیفه‌ی سجّادیّه درس زندگی است؛ در همین دعاهایی که حضرت به حسب ظاهر، با گردن کج نشسته‌اند، گریه کرده‌اند و این دعا را خوانده‌اند، منش سیاسی یک آدم سیاستمدار در دنیای امروز فهمیده میشود؛ یعنی همان هویّت لازمِ یک انسان والای با شخصیّتِ قویّ فعّالِ پیشرو که در همه‌ی زمینه‌ها میتواند چنین آدمی پیش برود؛ در علم، در سیاست، در صنعت، در جنگ، در همه چیز. تمام این [دعاها] این هویّت را به انسان میبخشد. ۱۳۷۹/۱۰/۲۷ 💻 @khamenei_maaref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام لحظاتتان پر از نور باشد الهی ❇️ مهم‌ترین مهارت معنوی استاد پناهیان @salamfereshte
azamate roz arafe.ali.mp3
3.32M
عظمت روز عرفه در کلام حجت الاسلام عالی 🌸برای همدیگر دعا و استغفار کنیم @salamfereshte
هدایت شده از 
🌱در عید قربان یک قدردانی بزرگ الهی نهفته است از پیامبر برگزیده‌ی حضرت حق، حضرت ابراهیم (علیه‌السّلام) که آن روز ایثار کرد. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است. او در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان میکرد؛ آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار، در دوران پیری به او داده بود؛ که فرمود: «الحمد للَّه الّذی وهب لی علی الکبر اسماعیل و اسحاق» (۱). خدای متعال این دو پسر را در دوران پیری، لابد بعد از یک عمر انتظار و اشتیاق، به این پدر داده بود؛ امید فرزند هم دیگر بعد از آن نداشت. 🌺سید شهیدان همه‌ی عالم، حضرت اباعبداللَّه‌الحسین (علیه الصّلاة و السّلام) - که خود مظهر ایثار و مظهر شهادت است - در دعای شریف عرفه از این حادثه یاد میکند؛ «و ممسک یدی ابراهیم عن ذبح ابنه بعد کبر سنّه و فناء عمره»؛ این در دعای مبارک امام حسین در عرفه است که دیروز مؤمنین موفق شدند، این دعا را خواندند. 🌼این ایثار و این گذشت، یک نماد است برای مؤمنانی که میخواهند راه حقیقت را، راه تعالی را، راه عروج به مدارج عالیه را طی کنند. بدون گذشت، امکان ندارد. همه‌ی امتحانهائی که ما میشویم، در واقع نقطه‌ی اصلیاش همین است؛ پای یک ایثار و یک گذشت به میان می‌آید. گاهی گذشت از جان است، از مال است؛ گاهی گذشت از یک حرفی است که کسی زده است، میخواهد با اصرار و لجاجت پای آن حرف بایستد؛ گاهی گذشت از عزیزان است؛ فرزندان، کسان. 🌹امتحان یعنی عبور از وادی محنت. یک محنتی را، یک شدتی را جلوی پای یک انسانی یا یک ملتی میگذارند؛ عبور از این محنت، امتحان است. اگر توانست عبور کند، به آن منزل مقصود میرسد؛ اگر نتوانست - نتوانست استعداد مندرج در وجود خود را بروز دهد، نتوانست بر هوای نفس غالب بیاید و عبور کند - میماند؛ امتحان این است. 🌸امتحان الهی برای این نیست که خدا ما را بشناسد، ببیند ما در چه وزنی، در چه حدی هستیم؛ خود امتحان در حقیقت یک گام است به سوی مقصد. من و شما که امتحان میشویم، معنایش این است که اگر توانستیم از این شدت و از این محنت عبور کنیم، یک وضع جدیدی، حیات جدیدی، مرحله‌ی جدیدی را به دست میآوریم. ✍بیانات مقام معظم رهبری در عید سعید قربان،اصفهان،سال۱۳۸۹ @bevaghteshahtoot
به زودی... ☘️ولَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ☘️ 🌹 فتَرْضَىٰ 🌹 🌱🌼🌱🌼🌱 ☘️و پروردگار تو به زودی به تو چندان عطا کند☘️ 🌹که تو راضی شوی🌹 📚سوره ضحی/ آیه 5 @salamfereshte
💥احترام💥 = چقدر تو زن زلیلی پسر. ی کم جنم داشته باش. زورش می کردی بیاد. + اختیار دارید باباجان. زن ذلیل چیه؟ من زهرا رو خیلی دوست دارم 🔹زهرا از اتاق بیرون می آید. پدرشوهرش، سرش فریاد می کشد: =بیشعو... چرا به سعید گفتی نمی یای بیرون؟ ی بیرون اومدن اینقدر سخته؟ 🔸زهرا نگاهی به مادرشوهر و خواهرشوهر و شوهرش انداخت. از عمق وجودش خجالت کشید و چیزی نگفت. شوهرش هم چیزی نگفت. مادر شوهرش هم چیزی نگفت. خواهرشوهرها که انگار، زبان در کام نداشتند و هیچ، نگفتند. پدر شوهرش از جا برخاست و به اتاق دیگر رفت. 🔻فضا سنگین شده بود. دل شکسته و لرزیده زهرا از شنیدن آن فحش و فریاد پدر شوهر سر گفتن نظرش، آن هم به صورت خصوصی، در قالب اشک، از چشمانش فرو ریخت. گوشه ای نشست. اشک هایش فرو می ریخت. بی صدا. خواهر شوهر کنارش نشست. از او کوچک تر بود و دست نوازشی به پشتش کشید. هیچ حرفی برای گفتن نداشت. شوهرش معلوم نبود کجاست. مادر شوهر به اتاق رفته بود که در اتاق باز شد: = نشستی آبغوره گرفتی؟ خاک... اونقدر گریه کن که چشات در آد. 🔸زهرا هیچ نگفت. پدر شوهر، در اتاق را بست. زهرا آرام برخاست و از در، بیرون رفت. طبقه زیرزمین. همان جا که شوهرش رفته بود. گوشه ای نشسته بود. زهرا که آمد، از جا برخاست و سرش را نوازش کرد. در آغوش گرفت و از رفتار پدر، عذرخواهی کرد. زهرا گفت: - حرف های خصوصی مرا گذاشته ای کف دست پدر؟ 🔻و اشکش ریخت. ادامه داد: - تو از من نظر پرسیدی. منم نظرم رو گفتم. مخالف بودی یا دوست داشتی بریم بیرون می گفتی. من هم می یومدم. 🔹🔸🔻🔹🔸🔻🔹 🔹بعدها هر وقت این صحنه تلخ جلو چشمش می آمد، یاد جمله شوهرش می افتاد و دلش از التهاب یادآوری آن صحنه، آرام می شد.: + بابا معتقده گربه رو دم حجله باید کشت و از اینکه من به نظرت احترام گذاشتم، برداشت کرده بود که شما داری به من زور می گی. در حالی که این طور نبود. نظرت همیشه برای من محترمه زهرا جان. @salamfereshte
🔹قرص ریز صورتی رنگ را دو شقه می‌کند. نصفش را روی دستمال کنار سماور گذاشته و نصف دیگرش را داخل بشقاب می‌گذارد. لیوان تمیز طرح هندوانه ای را از آب ولرم داخل سماور، پر کرده و به همراه قرص، برای مادر می برد. مادر، چند دقیقه ای است، ناخوش احوال شده و رنگ به صورت ندارد. چشمانش خمار است و بی حال، روی تخت دراز کشیده. مادر، به سختی می نشیند. قرص را از بشقاب زردرنگی که نازدانه اش برایش آورده، بر می دارد و با بی حالی تمام، می‌خورد. 🔸انسیه، نگران حال مادر است. دستانش از اضطراب می‌لرزد. تلفن را برمی‌دارد. شماره پدر را می‌گیرد: "الو. سلام بابا..... ببخشید. "گوشی را قطع می‌کند. تلفن را به کناره ی گوش‌هایی که به گوشواره ای با طرح سیب، زینت شده می چسباند. ابروهای کشیده و مشکی رنگش در هم رفته است. به مادر نگاهی می اندازد و می گوید: "شماره بابا چند بود؟ "دست مادر دراز می شود و انسیه، به یک قدم بلند، تلفن را در دست مادر می گذارد. بشقاب و لیوان را با دست دیگرش، جلوی آینه، روی میز می گذارد و همان جا کنار مادر، می ایستد. 🔹مادر با همان یک دستش، شماره را می‌گیرد و گوشی را به انسیه پس می دهد: "الو. سلام بابا. بابا شما کجایین؟... مامان حالشون خوب نیست..نه دراز کشیدن.. دادم قرص رو..کی می رسین؟... یک ساعت دیگه که خیلی دیره... بابا .. بهتر نیست زنگ بزنیم... باشه. چشم. خدانگهدار." انسیه به اضطرابی غیر قابل پنهان، می‌گوید: "مامان چی کار باید بکنم؟" 🔸مادر، با کف دستش دو سه بار آرام، روی تخت می زند. انسیه به طرف مادر می رود و می نشیند. پای راستش از تخت آویزان است و پای دیگر را جمع می‌کند. سرما به ساق پایش می‌خورد. دامنش را به نرمی، پایین‌تر می‎دهد و پای راستش را کمی بالا می‎کشد. گوشش را نزدیک دهان مادر می برد. مادر، با صدایی که به سختی بیرون می‌آید می‎گوید: "به محمد" گوشی را از انسیه می‌گیرد و شماره محمد را می‌گیرد. نزدیک است گوشی از دست مادر، بیافتد. انسیه آن را نگه می دارد. زنگ می خورد: "الو داداش محمد. سلام. ببین. مامان حالش خوب نیست. بابا هم تو ترافیک و نمی دونم کجا گیر کرده. می تونی بیای مامان رو ببریم دکتر؟" لحن انسیه سریع و تند می شود و مثل فنر فشرده ای، آماده بلند شدن از روی تخت است: "تقریبا یک ربعه...آره باشه خدافظ. مامان محمد گفت الان راه می افته. حاضرشیم. چی کار کنم؟" مادر به کمد دیواری اشاره می کند. انسیه به یک پرش، خود را از تخت پایین می اندازد و به سرعت، به کمد که دو قدم تا لب تخت فاصله دارد می‌رساند. 🔹در کمد را باز می‌کند. چشم می گرداند تا وسایل مادر را پیدا کند. کمدی مرتب با وسایلی ساده، بر عکس کمد اتاق خودش که درهم و برهم است و هر بار که می خواهد بلوزی را پیدا کند، کل طبقه بلوزهایش را زیر و رو می‌کند. یا پَرِ لباس زردرنگی را بیرون می‌کشد و می بیند که نه، آن لباس موردنظرش نیست. گوشه‌ی لباس زردرنگ دیگری را می‌کشد و آنقدر هر چه زردرنگ‌ها را می‌کشد تا پیدا کند. بر فرض بگوییم چه اشکالی دارد؟ این هم روشی است دیگر. اما وقتی همه لباس های زردرنگِ در آورده شده را تا نشده، یکباره داخل ‌طبقه بلوزهایش می‌چپاند و هر بار همین روش را دارد، صحنه ای رنگارنگ و درهم و برهم، داخل کمدش شکل می گیرد. کمی که با این افکار به وسایل مادر نگاه می کند و نمی داند چه چیز را باید بردار، نیم چرخی می زند و به حالت پرسشی، مادر را نگاه می کند. 🔸مادر، به کیف کوچکی در گوشه سمت چپ کمد اشاره می‌کند. انسیه کیف را باز می‌کند. دفترچه‌های درمانی را می بیند. دفترچه‌ها را یکی یکی بیرون می‌آورد و روی طبقه داخل کمد می‌گذارد: "این مال باباست. این مال منه. این مال محسنه. اینم مال مامان." دفترچه مادر را بر می دارد و در کمد را نیم‌پیش می‌کند. مادر، حال ندارد به شلختی دخترش لبخند بزند چه رسد به اینکه تذکر بدهد تا دفترچه ها را به داخل کیف برگرداند. اضطراب را در حرکات عجولانه انسیه به خوبی می‌بیند. سردرگمی‌ای که ناشی از چند عامل است و حال بد او، مهم ترین عامل. سعی می‌کند خود را خوب نشان دهد اما عاجز است. 🔹چادر و کیف مادر، طبق معمول، به جالباسی آویزان است. انسیه مادر را کمک می کند تا بلند شود. با دستپاچگی می‌گوید: "حالا چی کار کنم؟" به پاهای مادر نگاه می‌کند و تند تند می گوید: "جوراب که دارین. شلوار بدم. دیگه دیگه. مانتو بدم؟ روسری هم که دارین.. باشه مقنعه تون رو می دم. و چادر ." صدای زنگ اف اف بلندمی شود. انسیه می دود که در را باز کند: "حتما محمده." @salamfereshte
شربت یا دمنوش بهار نارنج با ایجاد آرامش و کاهش اضطراب و تحریکات عصبی ،تاثیرات مثبتی روی سیستم عصبی می گذارد. همچنین این دمنوش برای رفع قولنج های عصبی و برطرف کردن غم و افسردگی بسیار مفید است. @salamfereshte
✨برخورد 💥خسته و کوفته از این همه مشکلات و مسائل و .. ، اصلا دل و دماغ خندیدن که هیچ، اخم نکردن نداشت. چنان اخمی کرده بود که انگار از همان بدو تولد، ابروان و چشمهایش آنقدر گره کرده و ریز، به هم بافته شده بود. هر کس نگاهش می کرد، توبه کار می شد و فاصله اجتماعی که هیچ، بیشتر از آن را رعایت می کرد که مبادا تشعشعات این عصبانیت درونی اش، او را آلوده کند. 🏠در خانه را که زد، بچه ها به سمت در دویدند و بابا اومد بابا اومد کردند. سر باز کردن در دعوا کردند و او هم معطل پشت در، لگدی به در زد و کمی عصبانیتش را خالی کرد. بالاخره با جیغ و فریاد در باز شد. بچه ها سلام کنان از جلوی پدر کنار رفتند و با هم گفتند : بابا چی خریدی؟ بابا چی خریدی؟ 🛍کار هر روزشان بود. به دستان پدر نگاه می کردند که یک چیز ولو شکلاتی کوچک را به آن ها بدهد. اما این بار، پدر، دستش خالی بود و همان دست خالی را بالا آورد و آمد بگوید که چرا در این گرما اینقدر او را معطل می کنند و جیغ می زنند و .. که فاطمه، جلو می آید: - به به.. همسر عزیزم.. پدر نازنین بچه ها.. سلاام.. خوش آمدی.. قدمت به خیر باشه.. خداقوت.. الهی .. حتما هوا خیلی گرمه.. ببین چه عرقی کرده.. = سلام .. آره خیلی گرمه. هلاک شدم - تا شما ی دوش بگیری و خودتو سبک کنی یک شربت خنک برات می یارم.. می خوری که؟ = آره. ممنون. 💧گره ابروانش کمی بازتر شد. دستش را که برای زدن بچه ها بالا برده بود با شرمندگی پایین آورد. دوش خنکی گرفت و راه تنفسی اش باز شد. خود را جلوی کولر، روی مبل رها کرد و لیوان شربت کاسنی و بهارنارنجی که فاطمه برایش آماده کرده بود را گرفت و یک نفس، نوشید. @salamfereshte
🔸مادر به دیوار کنار جالباسی تکیه می دهد. پاچه های شلوار صورتی گل گلی‌اش را داخل جوراب کرده، دامن بلندش را در می‌آورد. مانتو ساده‌ی قهوه‌ای رنگش را برمی‌دارد و سعی می کند بپوشد. 🔹محمد، پله ها را دوتایکی کرده و به اتاق مادر می آید: مامان چی شده؟ خوبین؟ سلام.. بزارین کمکتون کنم. مادر را روی لبه تخت می نشاند. دکمه های مانتو مادر را می بندد. کمک می‌کند پاچه‌های شلوار را داخل پاهای مادر کند. مقنعه را روی روسری می پوشاند و می‌گوید: - هوا سوز داره مامان. 🔸پالتویی را از کمد می آورد و تن مادر می‌کند. بدن مادر می لرزد. محمد نگران می‌شود. دست بر پیشانی مادر می‌گذارد. کمی داغ است. عجله، به دستان محمد نفوذ می‌کند. چادر را مرتب می‌‌کند و کمر مادر را از پهلو می‌گیرد و بلندش می‌کند. انسیه، نیمه حاضر، جلوی محمد ظاهر می شود: - یک دقیقه صبر کن منم بیام. مامان اشکالی نداره جورابای شما رو بپوشم؟ 🔹مادر با صدایی خسته و آرام می‌گوید: + کجا بیای؟ مهمون داریما. منم تا چند دقیقه دیگه بر می گردم. بابا هم الان می یاد. نگران نباش. بریم محمد. 🔸پدر، زودتر از آنچه که گفته بود، می رسد. دستانش به میوه پر است. پرتقال و سیب و موز. انسیه میوه ها را از پدر می گیرد و روی کابینت آشپزخانه می گذارد. بابا ناصر، لیوان آبی را از جاظرفی بر می دارد. شیرآب را باز می کند. لیوان را از آب پر کرده و روی کابینت کنار سینک ظرفشویی می گذارد. آستینش را بالا می زند. رگ های بالازده و دستان چروکیده اش، دل انسیه را بیشتر می لرزاند. منتظر است پدر حرفی بزند اما او، صبورانه، صابون سبز رنگ را برمی دارد و به کف دستانش می کشد. انسیه نمی داند چه بگوید. همان طور کنار آشپزخانه ایستاده و حرکات پدر را نگاه می کند. ذهنش کار نمی کند که باید چه کند. پدر شیرآب را کمی باز کرده و صابون را زیر شیر می‌گیرد و سرجایش می‌گذارد. کف دستانش را خوب به هم می مالد و می‌شوید و شیر آب را می بندد. 🔹حواس پدر به انسیه نیست. خم می شود و همان طور که دست چپش را به لبه سینک گرفته است، جوراب هایش را با یک دست، در می‌آورد و داخل جیب شلوارش می گذارد. شیرآب را باز می کند: - بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله الذی جعل الماء طهورا و لم یجعل نجسا. 🔸دستش را کاسه کرده و زیرشیر آب گرفته است. به پاک بودن آب می اندیشد و این نعمت بزرگ خدا. با دست چپ، شیر آب را می بندد و مشتی از این آب پاک و لطیف را به نرمی، به پیشانی می ریزد. چشمانش را می بندد. تک تک قطرات آب را با تمام سلول های صورتش حس می کند. با آرامش خاصی، از بالا به پایین، به صورتش دست می کشد و می گوید: - اللهم بیض وجهی یوم تسود فیه الوجوه.. خدایا صورتم را در روزی که صورت ها سیاه است، سفید بگردان. 🔹 انسیه، وزنش را که روی پای چپش انداخته بود، به پای دیگرش منتقل می کند و از جایش تکان نمی خورد. آثار اضطراب، به تماشای وضوگرفتن پدر و آرامشی که از وجودش متصاعد می شود، از صورت استخوانی انسیه از بین می رود. لبخندی دخترانه روی لبهایش نقش بسته و هوای پر اکسیژن حضور پدر را، با بینی گوشتی و کوچکش، به ریه می فرستد. 🔻محسن، با آن سرِ تاسِ یک دستش، از کنار انسیه رد می شود و وارد آشپزخانه می شو. * سلام باباجان. خسته نباشین. امشب مهمون داریم؟ 🔹با شنیدن این سوال، به یکباره، هر چه نگرانی و دلهره بود، به جان انسیه ریخته می شود و نفس هایش تند می شود. نگاه محسن، روی انسیه قفل می شود: - لباس مهمونیتو هنوز نپوشیدی؟ مامان کجاست؟ 🔸پدر که در حال کشیدن مسح پاهایش است، متوجه حضور انسیه می شود. مسح پایش را می کشد و در حالی که آرام، کمر راست می کند می گوید: = سلام محسن جان. شماهم خسته نباشی. کلاس بدنسازی خوب بود؟ 🔻محسن لیوان آب روی کابینت را برداشته و می گوید: * خوبِ خوب بابا. جای شما خالی. امروز رفتیم روی وزن 100 کیلو. آب می خورین؟ بفرمایین. 🔸پدر، به لبخند زمزمه می‌کند: = بخورباباجان. نوش جان. 🔻محسن، آب را یک نفس می خورد و مجدد آن را با آب داخل یخچال پر می‌کند و به پدر تعارف مجدد می‌زند: * بفرمایین. این یکی خنکه ها. 🔸پدر تشکر کرده و مجدد لبخند می زند. رو به انسیه می‌گوید: = میوه ها را بشور دخترم. و از آشپزخانه، با قدم های آرام و استوار، بیرون می رود. انسیه، با نگاهش پدر را بدرقه می‌کند. موهای سفید خاکستری پشت سر پدر ، کمی ریخته و سرش را خلوت‌تر نشان می دهد. @salamfereshte
هدایت شده از 
📜 ❤️ فطرتا دوست داريم مولايي داشته باشيم بي نقص، مربي صاحب كمالات، معشوقي دوست داشتني و نامنتهي، علم بياموزدمان، تربيتمان كند. 🌸 در هر حركتش نكته اي.... در هر كلامش قصاري... بهترين مربي👇 ✅ رب ✅رسولش ✅اهل بيت هستند👌 @bevaghteshahtoot
💥آن وقتی زاویه پیدا می کنیم و راهمان کج می شود که... ☘️عن ابی حمزة الثمالی قَالَ کان علی بن الحسین علیه السلام یقول : ابْنَ آدَمَ إِنَّكَ لَا تَزَالُ بِخَيْرٍ مَا كَانَ لَكَ وَاعِظٌ مِنْ نَفْسِكَ. / تحف العقول، النص، ص: 280 💧تا مادامی که از درون، خود را موعظه می کنی و متوجه و مراقب حال خودت هستی و به خودت تذّکر می دهی که این کار خوب را انجام بده و این کار بد را انجام نده، وضعت خوب (است.) واقعاً این جور است. 🔸آن وقتی زاویه پیدا می کنیم (و) راهمان کج می شود که این واعظ درونی خواب می رود. احتمالش در ماها خیلی زیاد است ؛ چون همه ما به خودمان حسن ظنّ داریم، لذا انسان از خطاهای خودش غفلت می کند. ⭕️ هستند کسانی که دورانی را به خوبی می گذراندند، در یک حادثه، در یک امتحان ، پا را کج گذاشتند ، از خودشان غفلت کردند ، لغزیدند. «لَا تَزَالُ بِخَيْرٍ» مادامی که از درون خود را موعظه می کنی و مادامی که همّتت این است که خودت را محاسبه کنی ، در راه خیر و نیکویی خواهی بود . 📚شرح حدیث از امام خامنه ای (مدظلّه العالی) در مقدمه درس خارج 13/10/1396 @salamfereshte
- 🔸انسیه، تشت سفیدی را برداشته، پلاستیک میوه‌ها را یکی یکی در تشت وارونه می‌کند. آب سرد را روی میوه‌ها ول می‌دهد. صدای پدر می آید که با تلفن صحبت می کند. شاید از مادر خبری شده. شیر آب را می بندد که بهتر بتواند بشنود. گوش تیز می‌کند: بله... آقای مقدادی... شما کجا هستین؟.. بله... بله در خدمتیم... بله بفرمایین... نه مشکلی نیست... بله... منتظرتون هستیم... خدانگهدارتون. 🔹تماس تلفنی را قطع می‌کند. رعناخانم می‌پرسد: - کی بود؟ 🔻آقای مقدادی، سر کمِ مویِ میزبان شده باکلاه سیاه لبه دارش را از گردن به چرخشی نَوَد درجه در می‌آورد و با نگاهی نگران به همسرش می‌گوید: - آقای شفیعی بودن. پرسیدن کجا هستین. 🔸چانه آقای مقدادی، در یقه آهارزده پیراهن لباسش، گیر کرده بود. صورت به جلو برمی‌گرداند تا راحت شود. همان طور که به خیابان و ماشین 206 زرشکی رنگ جلویشان نگاه می کند و نگران است که نکند مشکلی پیش آمده، به ترمز ناگهانی ماشین، به جلو خیز برمی‌دارد. 🔹آقای مقدادی، نگاهی خیره و به اخم، به مجید می‌کند که یعنی بی عرضه، این چه طرز رانندگی است ! مجید با لحنی شرمگین، عذرخواهی‌ِ آب‌داری تحویل بابا می‌دهد تا قائله را در نطفه، خفه کند. خانمی بچه به بغل از ماشین جلویی پیاده می شود. پهنای خیابان تنگ است و مجید مجبور می‌شود کلاژ بگیرد و دنده معکوس بزند. 🔸کت زرشکی رنگی که پوشیده، سرعت عملش را کم می‌کند. کارورِ کوتاه پشتِ این کت‌های مجلسی، مخصوص نشستن‌های مودبانه است. مجید دستش را به شتاب به جلو می برد تا آستین کت، بالاتر برود و راحت تر بتواند فرمان را به چپ بچرخاند و خود را از پشت ماشینی که راهنما نزده ، بی‌هوا، ترمز می‌کند و نگاه ملامت بار پدر را نثارش کرده، برهاند. قبل از آنکه به تصادفی، مهمانی امشب‌شان را زهر کند. 🔹206 زودتر از او راه می‌افتد. فکر جلو زدن از ماشین رهایش نمی‌کند و کل انداختن ماشین جلویی هم، قوز بالا قوز شده است.پدر که رقابت بی‌ثمر مجید را حس کرده، به کمکش می‌آید و می‌گوید: فرعی بعدی بپیچ به چپ. مجید که می‌داند پدر راننده و راهنمای بسیار قابلی است، چشمِ جان‌بخشی به بابا می‌گوید و فرمان هیدرولیک ماشین را به چپ می‌چرخاند.انگشتان دستش را شُل می‌کند تا فرمان سُر بخورد و صاف ‌شود. با راهنمایی‌های پدر، راه بیست دقیقه‌ای را نصف می‌کنند و شیرینی و گل به دست، زنگ در خانه آقای شفیعی را می‌زنند. 🔻یکی یکی میوه ها را با اسکاچ نرم صورتی رنگی که مادر بافته است، کف مال می‌کند و داخل سینک می اندازد. محسن که در این فاصله یکی دوتا از موزها را نوش جان کرده می‌گوید: - نگفتی. مهمونا کی یان؟ 🔸پدر که در حال آمدن به آشپزخانه است، صدای محسن را می شنود و می‌گوید: - جلسه خواستگاریه. انسیه جان بابا، تو راهن. زشته برگردن. ان شاالله که مادرت هم زودتر برمی‌گردن. نگران نباش. 🔹با این حرف پدر، به یکباره صدای گریه انسیه بلند می شود. همان طور که گریه می کند، سیب ها را تند تند کف مال می کند و داخل سینک پرت می کند. چشمان قهوه ای اش پف کرده و معلوم است اولین گریه ی امشبش نیست. پدر، دست بر کتف دخترنازدانه اش می‌گذارد: - چرا گریه می‌کنی بابا. چیزی نیست که. ی مهمونی ساده است. محسن جان ی زنگ به محمد بزن ببین چه خبر تازه دارن؟ 🔻محسن گوشی‌اش را از جیب پلیور ورزشی‌اش در می‌آورد. صدای شاد و پرانرژی‌اش، در گوش انسیه می‌پیچد: - بَه. سلام آقا محمد خان قاجار. خوبی خوش مرام؟ از مامان چه خبر؟ امشب این جا خواستگاریه ها. نمی یاین شما؟ ... باباجان، محمد خان می‌گن که سِرُمشون نیم ساعت دیگه تمام می شه. ... انسیه باز آبغوره گرفته... بابا تماس گرفتن. تو راه بودن. کنسل نکردن. 🔸 ابر پُر بار چشمان انسیه، سبک می‌شود. پدر، پیشانی دختر دلبندش را به بوسه‌ای تبرک می‌کند و کمک انسیه، میوه‌ها را آب‌کشی و خشک می‌کند. 🔹ظرف میوه‌ای که مادر کنار گذاشته است را می‌آورد و ‌چیدن میوه‌ها را به انسیه می‌سپارد. پارچی را از آب خنک شیر، پر می‌کند و داخل سماور می‌ریزد. صدای خش خشِ نمدار شدن کناره‌ی گچ‌دار داخلِ سماور، بلند می‌شود. سماور روشن بوده و تمام آبش، از وقتی که مادر راهی درمانگاه شده، کار رفته است. صدای زنگ در بلند می‌شود. محسن با اعلام وضعیت، گوشی را قطع می‌کند. پدر اِف اِف را برداشته و سلام و خوش آمدگویی کرده و دکمه باز شدن در را فشار می‌دهد: - انسیه جان بابا، مهمونا اومدن. @salamfereshte
💥بعضی‌ها خیال میکنند قضیّه‌ی کرونا تمام شد، حل شد؛ نه، مسئله‌ی کرونا ادامه دارد. 🔻 اگر خدای نکرده ما بی‌توجّهی کردیم و مجدّداً کرونا شیوع فراوانی پیدا کرد، خُب کار اقتصاد مشکل‌تر خواهد شد، بدتر خواهد شد، مشکلات بیشتر خواهد شد؛ 😷 و ما امروز احتیاج داریم به مراقبت از همه‌ی جهات. @salamfereshte
🌲قوی خواهم بود 🌸با نگاه های شیرینش، هر چه غم بود را از دلم می برد. غم اینکه مجبورم ساعت ها بدون اینکه با کسی همکلام شوم، روی تخت بخوابم. ماسک اکسیژن به دهانم باشد. به سختی نفس بکشم. نه پدری داشته باشم نه مادری. و حالا شاید نه حتی بچه ای. غم اینکه در طول روز بارها پرستار بالای سرم بیاید و دمای بدنم را بگیرد و حرفی نزند و یا نگاهی از سر خستگی بکند و حال خرابم خراب تر شود و یا لبخند بزند و دلم برای لبخند مادرم تنگ شود و .. هر چه اطرافم است را غم می بینم. اما وقتی او تماس می گیرد، دوربین را روبروی صورتش می گیرد، چنان با حرارت و عاشقانه و شیرین مرا نگاه می کند که هر چه غم است، از دلم می برد. ☘️گاهی فقط می گویم نگاهم کن. هیچ نگو. همان لبخند شیرینش را روی لب هایش ثابت می گذارد و نگاهم می کند. نگاهی که از پس دوربین های تماس تصویری است اما حرارتش، کم از نگاه های حقیقی اش ندارد. و آنوقت می شود که قلبم گُر می گیرد. بدن سردم داغ می شود و خون به صورتم، رنگ سرخ تزریق می کند و نفسم بهتر بالا می آید. 🌺دستم را روش شکمم که کمی بزرگ و سفت شده است می گذارم. هر دویمان برای بچه، سوره حمد می خوانیم و صلوات. تا در این بیماری کرونایی که چند روزی است، تمام توانم را گرفته، او، قوی و سالم بماند. مطمئنم قوی و سالم خواهد ماند. مثل پدرش. من هم قوی خواهم بود ... @salamfereshte
🌹سالروز میلاد پربرکت امام هادی علیه السلام مبارک باد🌹 ☘️ امام هادى عليه السلام: اِنَّ الْحَرامَ لا يَنْمى وَ اِنْ نَمى لا يُبارَكُ لَهُ فيهِ وَ ما اَنـْفَقَهُ لَمْ يُؤجَرْعَلَيْهِ وَ ما خَلَّـفَهُ كانَ زادَهُ اِلَى النّارِ؛ 🌸امام هادى عليه السلام: به راستى كه حرام، افزايش نمى يابد و اگر افزايش يابد، بركتى ندارد و اگر انفاق شود،پاداشى ندارد و اگر بماند، توشه اى به سوى آتش خواهد بود. 📚كافى، ج 5، ص 125، ح 7 @salamfereshte