سلام و #رحمت خاصه خدا بر شما مخاطبین بزرگوار کانال "سلام فرشته"
طاعات و عباداتتان قبول باشد الهی
این روزها مشغول چینش داستانی جدید بودیم. جلسه گذاشتیم و ساعاتی پر نور را در حرم حضرت معصومه سلام الله تجربه کردیم. جایتان خالی. اتفاقات جالبی می افتاد که فرصت شد خواهیم نوشت.
اما صفحات اولیه ی داستانی که چندین روز است ما را با خود همراه کرده را بفضل الهی، نوشتیم. داستانی که تا اخر ماه مبارک، کنارمان خواهد بود.
داستان " #کوچهی_هشت_ممیز_یک " را در کانال ما به آدرس
@salamfereshte
دنبال کنید.
بارالها، نورانیتی جاودانه را،در این ماه پربرکت هدیه مان بگردان.
#سخنی_با_خوانندگان
♦️بسم الله الرحمن الرحیم♦️
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_اول
🔹 صدای وحشتناکی چُرت حاج عباس را پاره کرد که نزدیک بود نقش زمین شود. به دنبال آن، شکسته شدن شیشه و همزمان فریاد یازهرا، تنها صداهایی بودند که سکوت بعداز ظهر محله را درهم شکستند. حاج عباس که زیر سایه تنها درخت داخل حیاط مسجد لم داده بود، پاهایش را از روی چهارپایه برداشت. به سرعت دمپایی هایش را پوشید و لخ لخ کنان، از مسجد خارج شد.
تک و توک از مغازه دارها که حال و حوصله بستن مغازههای تازه خنک شده شان را نداشتند، با عجله خودشان را به کوچه رساندند. فریاد یاابالفضل حاج عباس بلند شد و به حالت دو، خودش را به حاج احمد رساند.
🔸حاج احمد روی زمین افتاده بود و ناله اش، تعجب همه را برانگیخته بود. به فاصله چند ثانیه، جا به جا آدم جمع شده بود. هرکسی چیزی میگفت. صدای همهمهی افراد و ناله های پیرمرد روحانی فضا را پرکرده بود.
هرکسی از آن خیابان رد می شد، کنجکاوی اش با دیدن جمعیتی که دور ماشین شاسی بلند مشکی رنگ براق ایستاده بودند، تحریک می شد و می ایستاد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است. آقا مسعود، قصاب محل، با همان پیش بند خونی اش که این روزها، خشک خشک بود، در حال عکس گرفتن از صحنه تصادف بود. درِ سمتِ راننده ماشین شاسی بلند، کاملا غُر شده بود.
🔹حاج احمد روحانی مسجد را همه می شناختند و احترام خاصی برایش قائل بودند. هرکسی می خواست برای خودنمایی هم که شده کاری برایش انجام دهد. یکی گفت "آب قند درست کنید." دیگری جواب داد :"ماه رمضان است. آب قند نمی تواند بخورد که! "دیگری موتوری را به باد سرزنش گرفته بود که "چه خبرته آقا. زدی روحانی محل ما را ناکار کردی."
کمی آنطرف تر سید جوان روحانی و موتورسوار روی زمین افتاده بودند. موتور روی هر دو افتاده بود و آن ها روی سینک ظرفشوییای که کاملا له شده بود. نمی توانستند خود را از زیر آن رها کنند. موتورسوار کلاه به سر داشت و فقط پای مانده زیر موتورش، باعث شده بود فریاد بزند که: " یکی بیاید کمک این موتور را بردارد" چند نفر با تردید از اینکه صحنه تصادف را به هم می زنند، موتور را از روی دو موتورسوار، بلند کردند.
سید، با عجله خودش را به پیرمرد روحانی که کنار ماشین ولو شده بود رساند. باد خنکی از داخل ماشین به بیرون می زد و آن هایی که فهمیده بودند، سعی می کردند جلو بیایند و به بهانه بررسی وضعیت و جویا شدن حال پیرمرد، زیر تیغ آفتاب بعد از ظهر کمی خودشان را خنک کنند.
🔸روحانی جوان، نگاهی به وضعیت حاج احمد انداخت و گوشی اش را در آورد تا موقعیت را به پلیس صد و ده، اطلاع دهد و درخواست آمبولانس کند. به سختی خم شد و عمامه اش را که روی زمین افتاده بود، برداشت و زیر سر حاج احمد گذاشت. کیف قلمبه اش که طرف دیگری پرت شده بود را آورد و زیر پای زخمی حاج احمد گذاشت. زانوی حاج احمد، بدجوری زخمی شده بود و خونریزی داشت.
مردم همه ایستاده بودند و با نیش و کنایه، کارهای جوان روحانی را مسخره می کردند: "چه بدو بدویی می کنه. " " فکر می کنی با این کارها، حاجی ولت می کنه؟ " " دنبال رضایت گرفتنه دیگه. داره بهش می رسه که ازش شکایت نکنه. " " چه باحال. این یکی اش رو ندیده بودیم که دوتا حاجی با هم تصادف کنن. سوژه خنده ی خوبیه برای پیجم. " و گوشی اش را برای گرفتن عکس سلفی بالا گرفت.
🔹نور آفتاب، چشمان موتور سوار را ریز کرده بود. کلاه به دست، روی آسفالت قدیمی کوچه، نشسته بود و پاهایش را وارسی می کرد. درد داشت اما جلوی این همه آدم، خجالت می کشید داد و فریاد کند. هر از گاهی آخی می گفت و چشم ها را به سمت خود برمی گرداند. روحانی جوان برای پیگیری آمبولانس، مجدد به پلیس زنگ زد. آمبولانس در راه بود و چند دقیقه ای طول می کشید تا برسد.
حاج عباس، بالای سر پیرمرد روحانی نشسته بود و کاسه چه کنم چه کنم دست گرفته بود. فریادهای پیرمرد تمامی نداشت. سید مدام حال حاج احمد را می پرسید و نگرانی از سر و رویش می بارید: " حاج آقا حالتون خوبه؟ حاج آقا سرتون درد می کنه؟ کجاتون درد دارید؟ حاج آقا تکون نخورید الان آمبولانس می یاد تو راهه." حاج احمد با عصبانیت درحالی که از درد به خود می پیچید رو به سیدجوان کرد و گفت: "توبرو رانندگیت درست کن و حواست جمع کن نمی خواهد دلت برای من بسوزد. اخه شما را چه به موتورسواری؟ "سیدجوان سرش را پایین انداخت و عذرخواهی کرد.
جمعیت مردم و ماشین های ایستاده دور میدان محل، بیشتر شده بود. سید بین موتور سوار و حاج احمد، هروله می کرد و جویای حالشان بود: "شما خوبی داداش؟ چیزیت نشده؟ پاهات خوبه؟ کجات درد می کنه؟ " لنگه دمپایی های جوان موتورسوار را برداشت و برایش آورد. خرده شیشه زیادی روی زمین ریخته شده بود. گوشه سر روحانی جوان خونی بود و دردی را در قفسه سینه اش احساس می کرد.
@salamfereshte
📌 در پی پرسش خوانندگان فرهیخته و بزرگوار، عرض شود که :
🔔 ادامه داستان، هر شب حدود ساعت ده و نیم ، در کانال قرار داده می شود ان شاالله.
#سخنی_با_خوانندگان
@salamfereshte
🌳این حقیقت دان نه حق اند این همه
🌸🍃 اکثریت مردم در روش و منش زندگی، از حدس و گمان و تخمین استفاده می کنند؛ نه منطق و فکر صحیح.
" فلان حرف را در مورد فلانی شنیدی؟
میدانی قصد و نیت واقعی فلانی از فلان برخورد چی بود؟
فکر کنم فلانی منظورش به من بود."
❄️حدس و گمان نه تنها انسان را به حقیقت نمی رساند؛ بلکه از راه خدا دور و دورتر هم می کند.
🌱" وَ إِنْ تُطِعْ أَکْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ يُضِلُّوکَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُونَ "📖 انعام / 116
🚫و اگر از بيشتر افراد روى زمين اطاعت كنى، تو را از راه خداوند، منحرف و گمراه مىكنند. زيرا آنان جز از گمان پيروى نمىكنند وآنان، جز به حدس و گمان نمىپردازند.
💠💠💠بهوش باشیم که راه خدا، راه علم و یقین است و آن چه خدا از بنده اش می پذیرد، تنها و تنها عمل بر اساس این هاست؛ نه عمل براساس پیروی ازاکثریتی که به جای اتکاء به حق، به حدس و گمان های آلوده به هوا و هوس خود اعتماد می کنند.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
🔹پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله):
🍃هر كس ثروتمندى را به طمع دنياى او احترام بگذارد و دوستش بدارد خداوند بر وى خشم گيرد ودر طبقه پايين دوزخ با قارون دريك درجه باشد
📚ميزان الحكمه ج12 ص420
@salamfereshte
#حدیث
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_دوم
🔸 با صدای آمبولانس، همه سرها به سمت سرِکوچه چرخید و خود به خود، حلقه دور تصادفی ها، بازتر شد. صدای آژیر پلیس هم آمد و افسر پلیس موتورسوار و ماشین گشت راهنمایی رانندگی، با هم وارد کوچه شدند. دو سرباز مشغول متفرق کردن مردم شدند و .... موتور سوار، کوفتگی داشت و دکتر اورژانس، پیشنهاد عکس برداری از پاهایش را کرد. خونریزی سر سید روحانی، سرپایی درمان شد اما حاج احمد، وضعیت خطرناکی داشت و احتمال پارگی رباط، چیزی بود که دکتر اورژانس در برگه نوشت و او را روانه بیمارستان کرد.
حاج عباس، خادم مسجد، به مسجد رفت و تلفنی، خبر را به هیات امنا رساند. افسر، کروکی صحنه را کشید و موتور و ماشین را به پارکینگ منتقل کرد. لحظه سوار شدن سرباز به ماشین شاسی بلند، چنان نگاه های حسرت بار به او دوخته شده بود که ماشااللهی گفت و به خودش فوت کرد، نکند چشم بخورد. دهان همه به "خوش به حالت" گفتن باز شده بود. سرباز هم کیف می کرد که در این سن کم، راننده چنین ماشین گران قیمتی شده است. دنده نرم ماشین را جا انداخت و پشت سر ماشین راهنمایی رانندگی، حرکت کرد.
مردم محله سید و موتورسوار را طوری نگاه می کردند که گویی حاج احمد را کشته اند. سید به همه التماس دعایی گفت. کیف سنگین و بسته نانی که برای افطار خریده بود را برداشت. سینک له شده را دست گرفت. خود را از جمعیت بیرون کشاند تا جوان موتورسوار را برای عکس برداری از پای دردناکش که متورم و قرمز شده بود، تا بیمارستان همراهی کند و سراغی هم از حال حاج احمد بگیرد. سینک ظرفشویی را کنار زباله ها انداخت و دل نگران زهرا شد که منتظر او در خانه نشسته بود. خانه ای نقلی که خدا روزی شان کرده بود و تازه، اسباب آورده بودند.
🔹 صاحب خانه، تاکید داشت که سید و خانواده اش، زودتر از ده صبح روز سه شنبه، اثاثیه ایی به خانه نبرند و چند روز بود که سید جواد به همراه خانواده اش، در خانهی عمو مهمان بودند. عمو از آمدن سید بسیار خوشحال بود و دقیقه به دقیقه، دعایش می کرد: " خدا خیرت بده عمو . خیر از جوانی ات ببینی. نور بباره به قبر پدر و مادرت که چه دسته گلی را تربیت کردند." و سید شرمنده بود از اینکه چرا زودتر نیامده است.
🔸روز سه شنبه، سر ساعت مقرر، سید با کامیون اثاثیه، پشت در خانه بود. زنگ را به صدا در آورد. اندکی گذشت و پاسخی نیامد. دوباره دکمه زنگ را مختصر فشاری داد. صاحب خانه، غرولندکنان، در حالی که قفل درب فلزی و زنگ زدهی خانه را باز می کرد، با عصبانیت گفت: " چه خبرته؟ سر آوردید؟ خانه را خریدید؛ آدمهای داخلش را که نخریده اید؛ ما هنوز آماده نیستیم؛ هنوز خیلی از کارهایمان مانده؛ بروید فردا بیایید."
سید نگاهی به بار و بندیل پشت کامیون و چشمان بلاتکلیف زهرا و بچه ها که گوشه دیوار در سایه پناه گرفته بودند انداخت. بازوان حاجی را اندکی فشرد : " اوقاتتان را تلخ نکنید پدر جان؛ شما هم مثل پدر ما؛ کاری اگر مانده بفرمایید در خدمتتان هستم. "
آقای میثمی، خجالت زده شد. داخل خانه رفت و برگشت و گفت: " اثاثیه تان را بیاورید داخل؛ فقط آن نردبام و مقداری خرده ریزه گوشه حیاط بماند. غروب برای بردنش می آیم. "
سیدجواد که هیچگاه لبخند پرمهر، از چهره استخوانی و گندمگونش جدا نمی شد، پیشانی پر چین حاجی را بوسید و مشغول تخلیه اثاثیه شد.
🔹 لوازم زیادی نداشتند. همه زندگی شان در یک اتاق شش متری جمع شد. دو تخته فرش، یک گاز چهار شعله، یک یخچال، تلویزیونی قدیمی، یک کمدچوبی رنگ و رو رفته، بقچه ای رختخواب و یک مشت خرت و پرت دیگر به همراه هشت کارتن موز که پر شده بود از کتاب های درسی و غیر درسی سید و زهرا.
تعدادی از مردم محل، نگاهشان که به سید روحانی جوان و کارگر لاغر اندام و ضعیفی که سعی می کرد اثاث را جابه جا کند، می افتاد، بی سلام و تعارف خشک و خالی، رد می شدند. انگار بر روی مردمان محل، تخم زرد بی تفاوتی پاشیده بودند. سید جواد، هیچ انتظار کمکی نداشت. حتی سعی می کرد سنگین تر ها را خودش ببرد که فشار روی آن کارگر هم نیاد. چند نفری هم مثلا زیر لب، حرفهایی زدند که شکرخدا، زهرا آنجا نبود و نشنید.
🔸در خانه که بسته شد، زهرا چادر از سر برداشت و چرخی در حیاط کوچک خانه زد . خانه، خانهی نویی نبود؛ نه نقشهی خوبی داشت ؛ نه استحکامی و نه حتی رنگ و رویی. یک هال و یک آشپزخانه و یک اتاق کوچک، همه در یک ردیف. از آن خانه هایی بود که فقط به درد این می خورد که بکوبندش و جایش آپارتمان شش طبقه بسازند. همان طور که با بیشتر خانه های آن محله همین کار را کرده بودند. با این وجود همین که در جای پرتی نبود و زهرا و بچه ها را مجبور به تحمل دوری سید نمی کرد، جای شکر داشت.
@salamfereshte
☄ دعای روز دهم ماه مبارک رمضان ☄
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ "اللهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوكّلین علیكَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْكَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیكَ بإحْسانِكَ یاغایَةَ الطّالِبین".
🔸️خدایا قرار بده مرا در این روز از متوكلان بدرگاهت و مقرر كن در آن از كامروایان حضرتت و مقرر فرما در آن از مقربان درگاهت به احسانت اى نهایت همت جویندگان.
💠 💠 💠
@salamfereshte
هدایت شده از ذکر
hazrate khdije .mp3
3.97M
✅ #پادکست صوتی " به نیت مادر "
به مناسبت #سالروز #وفات #حضرت_خدیجه سلام الله علیها
🔳سالروز #وفات_حضرت_خدیجه (سلام الله علیها ) را تسلیت می گوییم.
به نیت #مادر، در #ثواب انتشار ، شما هم سهیم باشید.
@zekreelahi
#مناسبت
#حضرت_خدیجه
🌿بدگمان باشد همیشه زشت کار
🔥توقعات و انتظاراتی که از دیگران داریم، هرگاه به دلایل مختلف برخلاف میل مان پاسخ داده شوند، این توان را دارند که پایمان را به گناهان متعددی باز کنند.
شاید کمتر کسی باشد که در چنین شرایطی به بدگمانی نسبت به طرف مقابل مبتلا نشود و بدگمانی که آمد، پشت بندش کینه و دشمنی و حسد و گناهان دیگر، یک به یک پشت سر هم می آیند.
💠 امیرمؤمنان علی (علیه السلام) فرمود: " سُوءُ الظَّنِ یُفْسِدُ الاْمُورَ وَ یَبْعَثُ عَلَی الشُّرُورِ؛ سوءظن کارها را به فساد میکشد و سبب انواع شر میشود. "
📚غررالحکم، جلد 6، صفحه 132، حدیث 5575
🌟🌸🌟 راه حل چیست؟
1. تا می توانیم سطح توقعات مان را از دیگران پایین بکشیم.
2. هرگاه پاسخی برخلاف میل و انتظارمان دریافت کردیم، حمل به صحت کنیم به این معنا که تا می توانیم برایش عذر موجّه بتراشیم تا به ورطهی بدگمانی نیفتیم.
💠" لاتَظُنَّنَّ بِکَلِمَه خَرَجَتْ مِنْ اَحَد سُوءً وَ اَنْتَ تَجِدُ لَها فِی الْخَیْرِ مُحْتَمَلا (مَحْمِلا); هر سخنی که از دهان کسی خارج میشود، گمان بد نسبت به آن مَبر، در حالی که میتوانی آن را حمل بر صحیح کنی."
📚نهج البلاغه، کلمات قصار، حدیث 360،
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سوم
سید در حوضچهی گوشهی حیاط، وضویی گرفت؛ قرآن پیچیده شده در پارچهی سبز متبرک به حرم آقا امام حسین علیه السلام را که استادش به او داده بود، برداشت و بوسید و آن را به زهرا داد: " زهرا جان، خانمم، قرآن خدمت شما"
برق شادی در چشمان زهرا نمایان شد. قرآن را از همسرش گرفت. بوسید و بر دیدگانش گذاشت. زبانش را به ذکر "بسم الله الرحمن الرحیم" نورانی کرد و با پای راست وارد اتاق شد. با دستمالی گرد روی طاقچه را پاک کرد و قرآن را روی طاقچه نهاد.
پشت بندش هم سید با دستمالی بر سر و جارو به دست، در حالی که علی اصغر را روی کتفش نشانده بود، وارد شد و گفت: "کارهای سنگین و جارو و رفت و روب را بسپارید به مردهای خانه ." با لبخندی به صورت زهرا، به طرف آشپزخانه رفت: " خب پسرم اول برویم مرکز فرماندهی خانم ها را سر و سامانی بدهیم " . هم زمان گوشه ی لپ زینبش را به نرمی فشرد. زینب سر شوق آمد:" پدر؛ پدر جان من چیکار کنم؟ من هم می خواهم کمک کنم. "
آفتاب کم رنگی از پنجره به داخل آشپزخانه می تابید و ذرات گرد و غبار، زیر نور خورشید در هوا می رقصیدند. سید می دانست که زهرا مثل بسیاری از زن های باسلیقه، به تمیزی و زیبایی آشپزخانه حساس است. دلش نمیخواست دیدن کابینت های زوار در رفته و چربی ها و سیاهی های چسبیده به موزاییک ها، توی ذوق همسرش بزند. تا توانست آلودگی ها را برطرف کرد. لوازم آشپزخانه را جاسازی کرد. کفِ هال را دستمال کشید و یکی از فرش ها را پهن کرد. رختخواب ها را از بقچه در آورد. زهرا هم چمدان های لباس و خورده ریز بچه ها را در گوشه ایی از آن قرار داد.
🔸وقتی اوضاع خانه نیم بند سامانی گرفت، چهره سید بشاش تر شد: "الحمدلله رب العالمین". تجدید وضویی کرد. قبله نما را از جیبش در آورد و به نماز ایستاد. موقع نماز، بچه ها دور و بر پدر می چرخیدند و هر از گاهی، بوسه ای را حواله دست و پای پدر می کردند. با تمام شدن نماز سید، بچه ها هم از حرکت بازایستادند. زینب دستانش را دور گردن پدر حلقه کرد: " پدر چقدر تمیز شده اینجا ." علی اصغر هم با دیدن خواهر، ذوق کرد و خود را در آغوش پدر انداخت. سید هر دو را بوسید و در آغوش گرفت.
دمِ ظهر بود که صاحب خانه آمد تا باقیمانده ی لوازم را از گوشهی حیاط خانه ببرد. سید با خوشرویی، در را باز کرد. صاحب خانه در حمام گوشهی حیاط را باز کرد و بی مقدمه گفت: " آقا سید بیا اینجا داخل حمام را ببین! "
سید داخل حمام را نگاهی کرد. یک حمام معمولی، با کاشی های طرح قدیمی و از مُد افتاده بود. محترمانه پرسید: " مشکلی دارد پدر جان؟ "
حاجی لب های خشکش را با زبانش تر کرد و گفت : " مشکل که نه! آن توالت فرنگی را ببین . آن را ما تازه خریده بودیم. حاج خانوم می پرسیدند آن را می خواهید یا نه؟"
سید متعجبانه پرسید: " چطور؟ موقع خرید خانه، برای توالت فرنگی اش هم قولنامهی جدید می نویسند؟ " نمی دانست بخندد یا گریه کند. سرش را پایین انداخت. از مزاحی که کرده بود پشیمان شد: " نه پدر جان. ما استفاده ای نداریم. با خودتان ببرید"
ولی حاجی دست بردار نبود؛ نه گذاشت و نه برداشت، دوباره گفت: " آن آینهی دستشویی را هم ببین! آن را هم تازه نصب کرده بودیم؛ بعلاوه ی لامپ های توی حال و اتاق ها. آن ها را هم نمی خواهید؟" سید جواد، همان طور که نگاهش به کفش های نوی صاحب خانه بود گفت: "نه حاجی جان. راحت باشید. هر چیزی که صلاح می دانید را ببرید. مشکلی نیست. "
حاجی که دیگر گویا از خوش معامله بودن و سخت گیر نبودن سید خاطر جمع شده بود، همینطور که به این طرف و آن طرف سرک می کشید، تعریف کرد که یکی از آشنایان بعد از فروش خانه اش، همهی درب های اتاق ها را هم کنده و برده و بعد ادامه داد : " سید جان؛ به جدّت، ما هم این درها را گران خریدیم"
سید با متانت و خونسردی گفت: " غمتان نباشد پدر جان؛ ما خانه را از شما خریدیم، درهایش را که نخریدیم ، اگر دلتان خواست آنها را هم ببرید" . ظاهراً دیگر دلش آرام شده بود. به کمک کارگری که تا این لحظه بیرون خانه منتظر مانده بود، هر چه که می خواست را باز کرد و برد. زهرا، به اتاق های بدون در و چراغ نگاه میکرد و از خساست صاحب خانه حرص می خورد. سید جواد، با نگاهش، آرامش را به چهره زهرا انداخت و گفت: " زهرا خانم گل، من بروم ی چندتا چراغ و سینک ظرفشویی بخرم و بیایم. افطاری نیاز نیست درست کنی. ی چیز ساده می خوریم. "
@salamfereshte
☄ دعای روز یازدهم ماه مبارک رمضان ☄
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ "اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وكَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِكَ یا غیاثَ المُسْتغیثین".
🔸️خدایا دوست گردان بمن در این روز نیكى را و نـاپسند بدار در این روز فسق و نافرمانى را و حرام كن بر من در آن خشم و سوزندگى را به یاریت اى دادرس داد خواهان.
💠 💠 💠
#دعا
@salamfereshte
🌸کمک ها آماده دریافت است
امروز جمعه است و هوای دلمان جمکرانی است. نماز امام زمان و صد بار ایاک نعبد و ایاک نستعین..
مستمرا تکرار می کنیم که خدایا از تو استعانت می جوییم. در نمازهای روزانه مان. این استعانت خدا کجاست؟ خدایا مرا کمک کن.
☘️قرآن به ما یاد می دهد که خدا، کمک هایش را با دو ابزار به ما می رساند و هر کس طالب کمک خداست، این ابزارها را به کار گیرد: استعینوا بالصبر و الصلوه (سوره بقره/ آیه 46) تا کمک های خداوند به او برسد. اولی صبر است که به روزه از آن یاد شده. دومی هم نماز.
خدایا، به برکت مولایمان صاحب الزمان ارواحناله الفداه، ما را بهره مند از کمک هایت قرار ده ..
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهارم
🔹نزدیک افطار شده بود . هوا کم کمک به سمت تاریکی می رفت و سید جواد هنوز به خانه نیامده بود. بچه ها بین اسباب و وسایل می دویدند و بازی می کردند. زینب و علی اصغر، روی تنها فرشی که در سالن نُه متری خانهی کوچک شان پهن بود، منتظر پدر نشسته بودند. سفرهی مختصر افطار چیده شده بود. خانه به کمک شمع های تولد بچه ها، کمی روشن شده بود. هنوز خبری از سید نبود. صدای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد. زهرا با خود گفت: " حتماً برای نماز به مسجد محله رفته و تا دقایقی دیگر خواهد رسید." او هم چادر نمازش را سر کرد و قامت بست.
🔸 صدای گوش خراش باز شدن در آهنی زنگ زده حیاط آمد و بچه ها با شوق و هیاهو به طرف پدر دویدند و از سر و کولش بالا رفتند. با خنده و شادی، نرم نرم وارد خانه شدند. سید نیم خیز شد و پلاستیک و جعبه ای که در دستانش بود را روی زمین گذاشت و همان طور نیمه نشسته، علی اصغر را بغل کرد. سینه اش تیر کشید. پاهایش شل شد. کامل روی زمین نشست. دستش به طرف پهلوی راست رفت. نفس کوتاه و بریده ای کشید.
لباس هایش کمی خاکی بود. عمامه به سر نداشت. زینب نانی که پدر خریده بود را در سفره گذاشت. سیدجواد، جعبه خرما را دست علی اصغر داد. لامپی را از جعبه در آورد و به سختی، از چارپایه ای که زهرا برایش آورد بود، بالا رفت و خیلی کند و آهسته، لامپ را وصل کرد. با چرخش لامپ، نور در چشمان بچه ها پاشیده شد و خنده و شادی شان، سید را به وجد آورد. زهرا هم به صدای بچه ها، سینی چای و آب جوش به دست، سر سفره حاضر شد.
🔹بلافاصله بعد از افطار سید بلند شد تا کار جابه جایی اثاثیه خانه را تمام کند. به سختی نفس می کشید. پهلویش تیر می کشید. نه می توانست کامل نفس بکشد و نه کامل بیرون بدهد. کوتاه و بریده نفس کشیدن هایش، زهرا را که آشنا به تک تک حالت های سید بود، حساس کرد. سید که متوجه نگاه نگران زهرا شد، گفت: "این را کجا بگذارم خانم خوش سلیقه؟ ... این یکی را کجا بگذارم خوش سلیقه خانم؟ " اینقدر کجا بگذارم بگذارم کرد که برای بچه ها لالایی شد و همان وسط وسایل، خوابشان برد. زهرا زخم روی سر سید را دید اما شادابی و نشاط سید موقع چیدن وسایل، جرأت پرسش را از او گرفته بود.
تقریبا همه وسایل چیده شده بود و حالا نوبت کتاب ها بود. سید، دسته ای کتاب را از کارتن در آورد و گوشه اتاق مرتب گذاشت. زهرا، همان طور که دسته دیگر کتاب را از دست سید گرفت گفت :" سید جان؛ امروز خیلی زحمت کشیدید؛ بقیه اش را خودم مرتب می کنم بعدا. بهتره استراحت کنید."
سیدجواد از این پیشنهاد سخاوتمندانه همسرش استقبال کرد. به حیاط رفت و لامپ های حیاط و دستشویی را هم وصل کرد. دست و رویی شست و وضو گرفت.
🔸وضو گرفتن را خیلی دوست داشت. هر بار که آبی زلال می دید، دلش می خواست وضو تازه کند و لطافت قطرات آب را بر صورت و دستانش حس کند. چشمش به ظرفهای نَشُسته درون تشت افتاد. یکی یکی و با حوصله، ظرف ها را زیرشیر حوض شست و به داخل خانه آورد. به خاطر تصادف، سینک ظرفشویی که خریده بود له شده بود و دیگر قابل استفاده نبود.
در این فاصله، زهرا خانم هم رختخواب ها را پهن کرد. زهرا ظرف ها را از دست سید گرفت و همان طور که آن ها را به آشپزخانه می برد، به قدردانی، لبخندی هدیه همسرش کرد: "ممنونم. زحمت کشیدی. خدا خیرت بده سید. "
🔹شب از نیمه گذشته بود. سید، سجادهاش را پهن کرد و آرام تر از شب های دیگر، به مناجات با خدا پرداخت. دلش نمی آمد زهرا را تنها بگذارد. در کنار همسرش آرام خوابید اما خوابش نمی برد. رو به سقف، نفس هایی بریده بریده می کشید. زهرا، نگران از حال همسرش، پرسید: "خوبی؟ "سید سرش را به سمت زهرا چرخاند و گفت: "خوبم خانمم. نگران نباش. چیزی نیست. خسته ای بخواب عزیزم." می خواست به پهلوی راست بچرخد و تمام رخ، زهرای نازنینش را نگاه کند، قفسه سینه و پهلویش را درد فجیعی چنگ زد و نتوانست.
صورتش از درد، رنگ عوض کرد و این را زهرا، در همان نور مختصر اتاق، فهمید. زهرا گفت: "واقعا خوبی؟ اتفاقی افتاده به من نمی گی؟ اشکالی نداره اما لطفا مراقب خودت باش. من نگرانتم." سید به آرامی، دستان همسرش را نوازش داد و به نرمی، صدای مخملی اش را رها کرد که نگران نباش. من خوبم و با همان صدای پر نور، صلوات و آیات قرآن را زمزمه کرد و به جان زهرا ریخت. زهرا خیلی زود خوابش برد. هنوز خیلی نگذشته بود که زهرا به صدای باز شدن درب شیشه ای سالن، نیم خیز شد: " چی شده سید؟ کجا می ری این وقت شب؟"
@salamfereshte
بارالها،
چه بسیار اندوه و مصیبتی را که تو از ما برطرف کردی
چه بسیار غصه و هم و غمی که از ما زایل کردی
چه بسیار خطا و گناهی که از ما بخشیدی
چه بسیار رحمتی که برایمان فرستادی
چه بسیار بلاهای پیچیده ای که از ما دور کردی
و و و
تو را به تمام نعمت هایت، شکر می کنیم. به حق محمد و ال محمد، شکرانه ما را مانند شکرانه اهل بیت عصمت و طهارتت، بپذیر
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#دعا
#مناجات
@salamfereshte
☄ دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان ☄
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ "اللَّهُمَّ زَيِّنِّي فِيهِ بِالسِّتْرِ وَ الْعَفَافِ وَ اسْتُرْنِي فِيهِ بِلِبَاسِ الْقُنُوعِ وَ الْكَفَافِ وَ احْمِلْنِي فِيهِ عَلَى الْعَدْلِ وَ الْإِنْصَافِ وَ آمِنِّي فِيهِ مِنْ كُلِّ مَا أَخَافُ بِعِصْمَتِكَ يَا عِصْمَةَ الْخَائِفِينَ".
🔸️خدایا! در این روز مرا به زیور پوشیدگی و پاکدامنی بیارای و بر من جامه کفاف و قناعت بپوشان و به عدل و انصاف وادارم کن و مرا از هر آنچه که میترسم ایمن گردان به امید نگهداریات ای نگهدار خداترسان.
💠 💠 💠
#دعا
@salamfereshte
🍃تا بحال به رزقی که خدا دراختیارت گذاشته اندیشیده ای؟
🌸گاهی رزق مادی ست:
کسی که ثروت فراوانی داردوآن رانتیحه ی تلاش خودش می داند.
مانندقارون که می پنداشت:"این ثروت نتیجه ی علم ودانش وحسن تدبیرخودش است وباآن فخرمی فروخت وشکرگزارنبود.
انسان هایی هستندکه همه چیز راازجانب خدامی دانندوهرچندازمقدارکمی روزی برخوردارباشندشکرگزاراویند.
خداونددرقرآن می فرماید:لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۖ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ وَيَقْدِرُ ۚ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.
کلید (گنج نعمتهای) آسمانها و زمین او راست، هر که را خواهد رزق وسیع دهد و هر که را خواهد تنگ روزی کند، که او به هر چیز آگاه است.(شوری،12)
گرچه توسعه یاتنگی رزق ومعیشت دردست خداست ولی انسان نبایدازتلاش بازایستد.
خداونددرجای دیگری ازقرآن می فرماید:اگرشکرکنید. شمارابادادن روزی زیادمی کند.
🌸گاهی رزق معنوی ست.
دردعامیخوانیم:"اللهم ارزقنی توفیق الطاعه وبعدالمعصیه"خداوندا!توفیق اطاعت وبندگی خودت ودوری از گناه راروزی من کن.
چقدرخوب است شکرگزارخداوندباشیم تا هم رزق مادی وهم رزق معنویمان زیادشود.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
💕به دیگران هم بده
🌺خداوند مالی را به تو رسانده، حقوقی گرفته ای، هدیه ای.. حتما اول کاری که می کنی این باشد که از آن مالی که خداوند روزی ات کرده صدقه بده. در روایت داریم که اگر چنین نکنیم مورد لعن واقع می شویم.
☘️امام صادق علیه السلام می فرمایند: « مَلْعُونٌ مَلْعُونٌ مَنْ وَهَبَ اللَّهُ لَهُ مَالًا فَلَمْ یَتَصَدَّقْ بِهِ منه بشیء» (کنزالفوائد/ج1/ص150) خدا لعنت کند، خدا لعنت کند کسی را که به او مالی بخشیده و هیچ چیزی به کسی نمیدهد.
🌱چه اشکالی دارد اتفاقا خیلی هم خوب است. از اعمال مهم ماه رمضان هم، صدقه دادن است. هر چقدر که بتوانیم صدقه بدهیم. برای سلامتی امام زمان ارواحناله الفداه..
#اخلاقی
@salamfereshte
🔴 برابری
✂️گفته بودی روزه مربوط به زمان های گذشته است که مردم بهره ایی از رفاه نداشتند و برای تحملش، مجبور به روزه داری بودند.
📎خواستم بگویمت هر طور که حساب کنی، امروز هم سزاوار است که روزه بداری . دستِ کم برای درک حال آن کودک فقیری که با خانواده اش در همین نزدیکی هاست.
💠" براستي خداوند روزه را واجب كرد، تا با آن بين اغنياء و فقرا مساوات و برابري به وجود آيد، و اين براي آن است كه ثروتمنداني كه هرگز درد گرسنگي را احساس نكرده اند، به فقرا ترحم كنند. "
📖من لا يحضره الفقيه , جلد 2 , صفحه 73
#نکته
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجم
🔹سید، همان طور که سعی می کرد پشتی کفش هایش را بالا بکشد، بدون آنکه به سمت زهرا برگردد گفت: "چیزی نیست. کمی سرم درد می کند می روم دارو بخرم. زود برمی گردم. شما بخواب. نگران نباش. " و بدون هیچ مکثی، از خانه بیرون رفت.
🔸حالش خیلی بد بود. سرش بین دست های پرقدرت درد، در حال له شدن بود. حالت تهوع داشت. نمی توانست نفس بکشد. چشم های گُر گرفته اش، سوزشی عجیب داشت. بدنش به لرزش افتاده بود. کشان کشان، خود را به خیابان اصلی رساند. اولین ماشینی که دید، دستش را بالا برد و ماشین ایستاد. به سختی و آرامی، بدن پردردش را داخل ماشین کشاند. با صدایی لرزان گفت: " بیمارستان یا درمانگاه بروید لطفا. " سرش به یک طرف سنگینی می کرد. لبانش خشک و از هم باز بود. سعی می کرد آرام نفس بکشد که دردِ قفسهی سینه اش کمتر شود اما نفس کم می آورد. راننده حال خراب او را که دید، سرعت را زیادتر کرد.
🔹جلوی اورژانس، به کمک راننده جوان از ماشین پیاده شد. در بین راه، چند بار عُق زد و هر چه خون بود از رگ های صورتش خداحافظی کرد. روی تخت اورژانس ولو شد. سوالات دکتر بخش را به سختی پاسخ داد. بی آنگه اشاره ای به تصادف بعد از ظهرش بکند به دکتر گفت که چیز خاصی نخورده است که مسموم شده باشد یا به آن حساسیت داشته باشد. تمام سرش درد دارد. تهوع دارد و نفسش بالا نمی آید.فشار نداشته اش، بین انگشتان دکتر، تکان نخورد. نور چراغ قوه کوچک دکتر، چشمانش را تنگ تر کرد.
زخم کنار سر سید، از چشم دکتر پنهان نماند. زخمی که مشخص بود روی زمین کشیده شده است و یکی دو سنگ ریزه، زیر پوستش جا مانده بود. با مهربانی، آن ها را از زیر پوست زخمی اش بیرون کشید. زخم را ضدعفونی کرد. علت را پرسید اما سید، چیزی نگفت. دکتر هم اصرار نکرد. نسخه ای نوشت و دست پرستار داد. نسخه دوم را داخل جیب پیراهن طلبگی سید گذاشت و گفت: "برایتان استامینوفن و متوکلوپروماید نوشتم. قرص ضد تهوع هست. اگر باز هم حالتان بد شد حتما باید آزمایش بدهید. "
🔸پرستار برایش سِرُم وصل کرد. گرد سفید گچی که به صورتش پاشیده شده بود، کم کم محو شد. رنگ و رویش برگشت. دردش کمتر شد و نفس هایش عمیق تر. چشمانش را بست. لبخندی زد و گفت: الله اکبر.. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. با تمام وجودش تکرار کرد الحمدلله رب العالمین... با مکث و گاهی به تکرار، سوره حمد را به پایان رساند. قل هو الله را نیز.
چشمانش بسته بود و نمی دید پرستار چطور محوش شده است." الله اکبر" انگشت صاف شده ی دست راستش را از وسط خم کرد. "سبحان ربی العظیم و بحمده. " نگاه پرستار به حرکت انگشتش افتاد. راست شد." الله اکبر". لرزشی خفیف از طنین آرام الله اکبر سید، بر بدن پرستار افتاد. "الله اکبر." ابروهای سید، به هم فشرده شد. انگار که بخواهد اشک بریزد.
انگشتش را کاملا خم کرد و کنار بدنش ، روی تخت فشاری مختصر داد. "سبحان ربی الاعلی و بحمده. سبحان الله سبحان الله سبحان الله.. "فشردگی ابروانش از هم باز شد و کناره لب هایش، کمی به خنده کش آمد. "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." " چه شده ؟ چرا اینجا ایستاده ای؟" سوالی بود که دکتر بخش از پرستار کرد. پرستار نگاهی به دکتر انداخت و گفت: "هیچی. ببخشید. " و رفت که به ثبت حضور بیماری به اسم سیدجواد طباطبایی برسد.
🔹نگاه دکتر، روی سیدجواد قفل شد. نماز خواندن سید، او را هم مجذوب کرد. با الله اکبر پایانی نماز سید،به خود آمد. پرسید: "حالت بهتر است؟" سید گفت: "بله خدارا شکر. خیلی بهتر هستم. خدا خیرتان دهد. ممنونم." دکتر، مجدد فشارش را گرفت. دوازده روی هفت بود. گفت: "سِرُم که تمام شد می توانید بروید." سید باز هم تشکر کرد و با چشمانش دکتر را بدرقه کرد. به سقف خیره شد. انگار یاد خاطره ای خوش بیافتد، لبخند به صورتش نشست. چهره ی آرامش، آرام تر شد. با همان آرامش گفت:" الله اکبر." طنین صدای مخملی اش، در فضا پیچید. آرام و شمرده شمرده گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم."
دکتر، هنوز چند قدمی نرفته بود که به نجوای تکبیر سید، ایستاد. به آرامی برگشت و به چهره اش نگاه کرد. چشمانش بسته بود. انگشت اشاره دست راستش صاف و بی حرکت، از ردیف انگشتان دیگرش جدا شده بود. بدنش بی حرکت بود و فقط لب هایش تکان خورد: الحمدلله رب العالمین.. حسی غریب، در وجود دکتر پاشیده شد. " الرحمن الرحیم" لرزشی در قلب دکتر پدید آمد. مهربانی و مهرپراکنی خدا را در عمق قلبش، احساس کرد. انگار عمیق ترین لایه های وجودی اش، به صدای سید واکنش نشان می داد. همان طور ایستاد و گوش کرد. این، اولین باری بود که دکتر، چنین حسی را تجربه می کرد.
@salamfereshte
☄ دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان ☄
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ "اللَّهُمَّ طَهِّرْنِي فِيهِ مِنَ الدَّنَسِ وَ الْأَقْذَارِ وَ صَبِّرْنِي فِيهِ عَلَى كَائِنَاتِ الْأَقْدَارِ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِلتُّقَى وَ صُحْبَةِ الْأَبْرَارِ بِعَوْنِكَ يَا قُرَّةَ عَيْنِ الْمَسَاكِينِ" .
🔸️خدایا! در این روز از پلیدیها و پلشتیها پاکم ساز و بر قضای روزگار بردبارم گردان و به من توفیق پرهیزگاری و همنشینی با نیکان عطا فرما، به امید یاریات ای نور دیده درماندگان!»
💠 💠 💠
#دعا
@salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
📌 در پی پرسش خوانندگان فرهیخته و بزرگوار، عرض شود که :
🔔 ادامه داستان، هر شب حدود ساعت ده و نیم ، در کانال قرار داده می شود ان شاالله.
#سخنی_با_خوانندگان
@salamfereshte