💥چطور می توانم خانواده ام را از انحراف ها دور نگه دارم؟
🔹هنگام مواجه شدن خانواده تان با انحراف، از هر نوعش که باشد، شاید کاری از دست شما برنیاید. شاید اصلا آنجا نباشید یا از مسئله پیش آمده خبر نداشته باشید. ناراحت و نگران کننده است. اما شاید قبل ترش، بتوانید کاری انجام دهید.
🌸اگر بتوانید ارتباطی سالم با اهل خانه داشته باشید، می توانید این امید را داشته باشید که همین ارتباط سالم، مانعی در برابر انجراف خانواده تان باشد. ارتباطی سالم بر پایه تکریم شخصیت. بر پایه عزت نفس دادن . برپایه احترام گذاشتن. چنین ارتباط سالمی است که باعث بالارفتن عزت نفس و کرامت نفسانی خانواده تان شده و انحرافات و شهوات نفسانی در نظرش کوچک و خوار می شود (1) و به قولی، درگیرشان نمی شود ان شاالله.
🌺امام علی علیه السلام: من كَرُمَت عَلَيهِ نَفسُهُ هانَت عَلَيهِ شَهوَتُهُ. (نهج البلاغه، حكمت ۴۴۹.)
🍀هر كس براى خودش ارزش قائل باشد، شهوتش نزد او بى ارزش مىشود.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#زندگی_بهتر #تحقیر #تکریم #کرامت #خانواده #نکته #تولیدی #سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجم
🔹ضحی هر چه با سر پرستار صحبت کرد که اجازه پذیرش را بدهند، زیر بار نرفتند و گفتند رئیس بیمارستان، آقای پرهام، دیروز تاکید کردند که پذیرش های شبانه این مدلی نداشته باشند. سرپرستار برگه دست نویس آقای رئیس را نشانش داد و تاکید کرد اگر باز هم اصرار کند، موظف است با آقای پرهام تماس بگیرد. خانم میلانی، سرپرستار بخش، ضحی را گوشه ای برد و آرام در گوش ضحی گفت :
- خودت که می دونی پرهام چه مدل آدمیه. بهونه دستش نده. ببرشون بیمارستان بهار. اونجا پذیرش می کنن.
ضحی ناامیدانه گفت:
- لااقل یک ولیچر بدید این بنده خدا تازه زایمان کرده.
🔸ضحی، خانم زبیدانی را روی ویلچر نشاند. دورش را پتویی پیچید. بچه اش را در آغوشش داد و با سرعت، او را از بیمارستان خارج کرد. فاصله این بیمارستان تا بیمارستان بهار، چند خیابان بیشتر نبود. در این فاصله کم، به یاد روزهای استخدام و انتخاب محل کارش افتاد.
- ببخشید استاد، چرا بیمارستان آریا را پیشنهاد می کنید؟
- هم از نظر امکانات به روزترین بیمارستان است و هم بنده با رئیس بیمارستان دوست هستم و می دانم چقدر باعث رشد و پیشرفت شما می شود. دستتان را برای کسب دانش باز می گذارد
🔻از هر استادی می پرسید، همین را می گفتند. و البته همه اساتید هم در همان بیمارستان، به دانشجوها درس می دادند اما بیمارستان بهار را هیچکس توصیه نمی کرد و می گفتند امکانات کمی دارند. دستگاه هایشان قدیمی است. افکار سنتی و قدیمی ای دارند و اساسا مخالف پیشرفت برای زنان هستند. ساعت های شیفتشان طولانی تر است و حقوق و مزایای کمی می دهد. حالا داشتند به همین بیمارستان می رفتند و کمی نگران بود.
🔸خلاف انتظارش، پذیرش بیمارستان بهار، خیلی راحت پرونده تشکیل داد و تماس گرفت دو خانم آمدند و زائو را بردند و رو به آقای زبیدانی پرسیدند: همراه خانم ایشون هستند؟ آقای زبیدانی مانده بود چه بگوید. آنقدر عجله ای حرکت کردند که فراموش کرده بودند به مادر خبر بدهند. ضحی که متوجه مسئله شده بود گفت:
- شما تماس بگیرین همراهشون بیان. تا اون موقع من هستم نگران نباشین.
🔹ویلچر حرکت کرد و ضحی هم پشت سرش، وارد بخش شد. دیوارهای رنگ سفید بخش جا به جا با تابلوهای اسامی اهل بیت علیهم السلام تزیین شده بود و نور سبز رنگی روی تابلو افتاده بود. بچه را گرفتند و بعد از وصل کردن دستبند شناسایی، به بخش نوزادان بردند. خانم زبیدانی را داخل اتاقی بردند و لباس بیمارستان پوشاندند. سرم وصل کردند و او را با سلام و صلوات، روی تخت خواباندند. ضحی از رفتار خوش پرستار و ماما خوشش آمده بود دیگر چه رسد به زائو. خانم زبیدانی که حالش از روی تلخ پرستارهای بیمارستان قبلی، گرفته بود؛ معترضانه از ضحی پرسید:
- خانم سهندی، شما چرا تو این بیمارستان کار نمی کنین؟
ضحی فقط لبخند تحویل زائو داد. با شنیدن صدای سرپرستار، از خانم زبیدانی دور شد. سرپرستار مجدد تکرار کرد:
- همراه خانم زبیدانی ، تشریف بیارین ایستگاه پرستاری
- بله خانم چیزی شده؟
- شما ماما هستین؟
- بله
- بچه را شما به دنیا آوردین؟
- بله
- نیروهای اورژانس کجا بودن؟
- نرسیدند. منم اگه دیرتر رسیده بودم بچه خودش دنیا اومده بود. چطور؟ بچه حالش خوبه؟
- بله خداروشکر خوبه. چیزی نیس. فقط چند تا سواله که باید پُر کنم. نگران نباشین.
🔸در همان فاصله ای که ضحی به سوالهای سرپرستار پاسخ داد، همراه زائو هم آمد. ضحی خداحافظی کرد و از بیمارستان خارج شد. تازه یادش آمد امشب شب عید بود و بعد از مسجد، کجا رفته بود و باز هم ناراحتی عمیقی بر جانش نشست.
- ایکاش هیچوقت به اون مجلس کذایی نمی رفتم.
🔹گوشی اش زنگ خورد. مادر بود. چند دقیقه ای طول کشید تا خیال مادر را راحت کند که همه چیز خوب است و به خیر گذشت. از بیمارستان که بیرون رفت، ماشینش را ندید و یادش افتاد که آن را جلوی بیمارستان آریا گذاشته و از آنجا با ماشین آقای زبیدانی به اینجا آمده است. از حیاط سرسبز بیمارستان که تاریکی شب از جلوه اش کم نکرده بود رد شد. از نگهبانی خارج شد. بعد از آن همه دوندگی، خستگی به جانش ریخته شده بود. پله های پل عابر پیاده را به سختی بالا رفت. هنگام پایین آمدن، اقای زبیدانی را دید که با دست گل بزرگی، به سمت بیمارستان می رود. پله ها را پایین آمد. منتظر تاکسی شد. ماشین مشکی شاسی بلندی، عقب تر، نور بالا زده و ایستاده بود. خیابان شلوغ بود و ماشین ها پرسر و صدا، از جلویش رد می شدند. اولین تاکسی را که دید دربست گفت و سوار شد. سرش را به پنجره تکیه داد و چشمانش را بست.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺آقاجان، خامه را به نامت، بر ورق می کشم.
به خود می بالد آن دستی که نام تو را مشق می کند.
به خود می بالد آن قلمی که جوهر در نام تو، پخش می کند.
به خود می بالد آن ورقی که نام تو بر پیکره وجودش، نقش می بندد.
☘️ما را خالی از خودت، مگردان آقاجان.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
🌺امام مهدی عجل الله تعالی فرجه: وَفی إِبْنَةِ رَسُولِ اللّهِ(صلی الله علیه وآله وسلم) لی أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ
🍀دختر رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فاطمۀزهرا(علیها السلام) برای من، اسوه و الگویی نیکو است.
📚الغیبة طوسى، ص286، ح245 ; احتجاج، ج2، ص279 ; بحارالأنوار، ج53، ص180، ح9 .
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#حدیث
💎نقاط اوج یک ملت
🌺ملّتها نقاط اوج و نقاط حضیض دارند؛ نقاط اوج را بایستی زنده نگه داشت. نقاط اوج، آنهایی هستند که زنده بودن و پای کار بودن و با اراده و عزم بودن یک ملّت را و بصیرت یک ملّت را در این مواقع حسّاس نشان میدهند...
🍃نقطهی اوج را باید زنده نگه داشت، چون هم به آیندگان روحیه میدهد، هم مایهی افتخار و عزّت ملّی است. این نقطههای اوج در تاریخ ثبت میشود و راه آینده را برای آیندگان روشن میکند.
📚بیانات در سخنرانی تلویزیونی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#دهه_فجر
#انقلاب
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_ششم
🔹تا اذان صبح یک ساعتی مانده بود. تجدید وضو کرد. سجاده اش را انداخت و مشغول تلاوت شد. اول سوره واقعه را خواند. روی برگه ای، جلوی آن روز، تیک خوانده شده را زد و سراغ سوره های دیگر رفت. سوره ملک. سوره انسان. صدای زنگ ساعت مادر، از اتاق به گوش رسید. از جا برخاست و مشغول خواندن نماز شب شد.
- سلام ضحی جان. کی اومدی؟ خسته نباشی.
ضحی از سرسجاده بلند شد. مادر را در آغوش گرفت و گفت:
- سلام مامان جان. عیدتون مبارک. ممنونم. یک ساعتی می شه اومدم.
🔻انقباض عضلات ضحی، خستگی مفرطش را نشان می داد. مادر، دست ضحی را گرفت و لبه تخت نشاند و همان طور که با محبت به صورت دختر بزرگش نگاه می کرد گفت:
- خب تعریف کن. دیشب که خواب به چشم ما نیومد. بنده خدا پدرت هم نگران کردم و نذاشتم درست بخوابه
🔻ضحی هر چه اتفاق افتاده بود را برای مادر تعریف کرد. گفت و گفت تا صدای اذان صبح، از مسجد محل، به گوششان رسید. برای اینکه مزاحم نماز اول وقت مادر نشود، گفته هایش را به این جمله ختم کرد که:
- صبح ساعت هفت و نیم هم باید درمانگاه بیمارستان باشم تا ساعت سه. می ترسم خواب بمونم. شما اگه بیدار بودین، برای ساعت هفت لطفا بیدارم کنین.
مادر خیال ضحی را راحت کرد و از اتاق، بیرون رفت. با خود فکر کرد دیشب چه خطرهایی که از سر ضحی نگذشته است و خدا را شکر گفت. صدقه ای دیگر داد و مشغول نماز صبح شد.
🔹🔸🔹🔸🔹
🔹ساعت ده صبح بود و تلفن بیمارستان از همان اول صبح، مدام زنگ می خورد. ضحی گوشی را بر می داشت و می خواست برای فردا و پسفردا نوبت بدهد اما وضعیت اورژانسی بیماران، باعث می شد دست آخر بگوید: سریع خودتون را برسانید. صندلی ها همه پر بود و خانم دکتر، مرتب بیمار می پذیرفت و پیغام داد دیگر بیمار پذیرش نکنند. تلفن باز هم زنگ خورد.
- سلام خانم. من هفته سی و هفتم هستم. قبلا اومده بودم برای ان اس تی. دوقلو دارم. گفته بودین اگه حرکت بچه ها کم شد بازم بیایم. از دیشب احساس می کنم حرکت خاصی نداشتن. می خواستم بیام. کمی هم شکمم سفت می شه. نگرانم.
- عزیزم، حتما مراجعه داشته باشین منتهی اینجا خیلی شلوغه. اذیت می شید. بیمارستان بهار برین
- آخه خانم ما الان نزدیک بیمارستان آریا هستیم.
- عزیزم منم دوست دارم خودم مراقب شما باشم اما گلم، اینجا خیلی شلوغه. دو سه ساعت دیگه هم نوبتتون نمی شه. تخت ها و دستگاه ها همه پرن. بیمارستان بهار برین دو خیابان جلوتر از آریاس.
🔸خداحافظی می کند و گوشی را قطع می کند. نوار قلب بچه ای که هفته سی و نهم است را چک می کند. ضربان قلب بچه نامنظم است. پشت نوار قلب اورژانسی می نویسد. دست مادر را می گیرد از روی تخت بلند شود. کاغذی را دستش می دهد و می گوید به اتاق خانم دکتر برود. نفر بعد را به سمت تخت راهنمایی می کند تا نوار قلب کودکش را بگیرد. تا او دراز بکشد، به منشی اتاق خانم دکتر وضعیت بیمار قبلی را توضیح می دهد. تلفن زنگ می خورد. بیمار بعدی را هم به بیمارستان بهار راهنمایی می کند که منشی خانم دکتر می گوید:
- خانم سهندی، این بیمار باید بستری بشن. برگه مشاوره بیهوشی بدید بفرستیم برای متخصص
🔺برگه را دست همکارش داد. نوار قلب جنین های دو خانمی که روی تخت دراز کشیده بودند را بررسی کرد. یکی شان تکان خورده بود و نوار قلب، چیزی را ثبت نکرده بود. مجدد قلب جنین را پیدا کرد. خیالش که از ثبت ضربان قلب راحت شد از اتاق بیرون رفت. مادر برگه بیهوشی را دست گرفته بود و گوشه ای با تلفن حرف می زد.
- گفتن باید برم مشاوره بیهوشی. من خیلی می ترسم.نه چیزی بهم نگفتن که چی شده.. نوار قلب بچه ها رو گرفتن... چند بار بگم. خانم دکتر خودش گفت باید بستری بشم... ای بابا ولمون کن تو هم. فقط بلدی اعصاب خورد کنی.
🔺گوشی را قطع کرد. اخم هایش در هم رفت. صورتش علاوه بر نگرانی، ناامید و عصبانی هم شد. به دیوار تکیه داد و نفس های کوتاه کوتاه کشید. ضحی، به سمت آبخوری رفت. لیوان آب تعارفش کرد:
- نگران نباشید. خدا خودش کمک می کنه. باید برین طبقه سوم، اولین اتاق سمت راست. پذیرش اونجا راهنمایی تون می کنن برای مشاوره.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
علیرغم ارسال قسمت جدید رمان در ساعت ده و نیم دیشب، گویا ارسال نشده است. از این بابت پوزش می طلبیم. 🌹
هر شب، قسمت جدید رمان در سه پیام رسان ایتا، سروش ، بله و نیز در کانال گنجینه محبت ارسال می شود. در صورت بروز مشکل، می توانید از این درگاه ها نیز برای خواندن قسمت جدید اقدام کنید.
📣 گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله
🔺https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺 سلام آقاجان
طلوع صبح زندگی ام را با سلام دادن به شما، روشن می کنم.
✨چه خوشبخت است آن کسی که شما را دارد و چه خوشبخت تر است آن کسی که مطیع شماست.
🌸خدایا، ما را مطیع اماممان ارواحنا له الفداء بگردان.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
🌺خیال پردازی
🔹حتما شنیده اید مرغ همسایه غاز است. این داستان #افکار و #تخیلات ماست.
✨برای خودمان خیال بافی می کنیم که اگر این گونه باشد چقدر خوب می شود و اگر آن طور شود چه بهاری بشود و اگر این تصورات من به واقعیت تبدیل شود، چه زندگی عالی ای خواهم داشت. در حالی که وقتی آن عوامل را به دست می آورید، باز هم احساس #رضایت و شادی از زندگی تان ندارید. چرا؟
💥علت این است که ما در #عوامل_بیرونی، #شادی و #رضایت را #جستجو می کنیم. در حالی که ما تبدیل شده ایم به یک #خیال پرداز #سرگردان. دست از خیال پردازی های نادرست برداریم و از همین چیزهایی که داریم و هستیم، #لذت ببریم و خدا را #شکر کنیم و داشته های بسیارمان را ببینیم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#زندگی_بهتر
#مقایسه
#خانواده
#نکته
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتم
🔹خانم باردار تکیه اش را از دیوار برداشت. موقع گرفتن لیوان، دستش می لرزید. صدایش دست کمی از دستش نداشت وقتی پرسید:
- آخه مشاوره برای چی؟ تا به حال نشنیدم که برای بستری شدن مشاوره بکنن. یعنی چی شده؟
- چیزی نیس. مشاوره بیهوشی همیشه قبل از عمل انجام می شه که متخصص بیهوشی از وضعیت بیمار مطلع باشه و بهتر بتونه تو اتاق عمل بهتون کمک کنه. چیز خاصی نیست. یک سری سوال ازتون می پرسن. نگران نباشین.
🔸با حرفهای ضحی، از درصد نگرانی آن خانم کم شده بود اما هنوز هم اضطراب در چهره اش وجود داشت. صدای دستگاه ان اس تی(nst) بلند شد. باید می رفت و ضربان قلب را چک می کرد. دست روی شانه خانم باردار گذاشت و گفت:
- ان شاالله با دیدن کوچولوهای خوشگلتون همه این نگرانی ها برطرف می شه. براتون صدقه می ذارم. زودتر برین تا خانم دکتر نرفتن کارتون زودتر راه بیافته.
🔻با هدایت ضحی، خانم باردار از سالن انتظار بیرون رفت. ضحی به اتاق برگشت و نوار قلب جنین ها را چک کرد. کار یکی شان تمام شده بود. چسب را از روی شکم مادر باز کرد و دستگاه را خاموش کرد. نفر بعدی را صدا زد و منتظر شد روی تخت بخوابد تا چسب ها را متصل کند.
- خانم سهندی، کارتون تموم شد تشریف بیارین.
🔹چسب ها را که وصل کرد و خیالش از ثبت ضربان راحت شد، از اتاق بیرون رفت. منشی اتاق خانم دکتر، اشاره به مسئول پذیرش کرد. ضحی چند قدم به سمت مسئول پذیرش رفت. خانم امیری سرش را نزدیک گوش ضحی آورد و گفت:
- اون خانم همون بیمار اورژانسیه نبود؟ برو ی سر بهش بزن. گمونم با شوهرش دعواش شده. وا رفته روی صندلی.
🔸ضحی سرش را جلوتر آورد. دستش را روی میز پذیرش گذاشت و خیز برداشت تا از پنجره ای که وسط دیوار برای پذیرش بیمار باز کرده بودند، راهروی بیرون سالن انتظار را نگاه کند. خودش بود. همان که چند دقیقه پیش آرامش کرده بود. سری به اتاق زد و نوار قلب ها را چک کرد. همه چیز مرتب بود. از اتاق بیرون آمد. نزدیک در سالن انتظار، پاهایش از حرکت ایستاد.
- برو اصلا نمی خوام ببینمت. هیچ نیازی بهت ندارم. تنها می رم زایمان می کنم و همونجا هم می میرم از دستت راحت می شم.
- چرا ناراحت شدی اخه مگه من چی گفتم. می گم الان پول ندارم اگه بستریت کنن.
- چرا نمی فهمی. می گن اورژانسیه یعنی بچه ها تو خطرن. پول کیلو چنده. مگه ازت پول می خوان.
- برای بستری باید پول بدم دیگه خانم. تو چرا نمی فهمی.
- بیا. این النگو رو برو بفروش همه اش رو دود کن بره ی کمی اش رو هم بده پذیرش. خیالت راحت شد اخرین النگوی هدیه مامانم رو هم گرفتی. فقط از جلوی چشمم برو نمی خوام ببینمت. ای خدا.
🔻شوهرش، النگوی پرت شده را از زمین برداشت و داخل جیب گذاشت. بدون گفتن کوچک ترین کلمه ای، از پله ها پایین رفت. خانم باردار روی صندلی های کنار راهرو، نشست. دستانش می لرزید. پاهایش جان نداشت. ضحی کنار خانم نشست تا دلداری اش دهد. رنگش پریده بود. سعی کرد آرامش کند اما برعکس انتظار ضحی، به گریه افتاد. مسئول پذیرش، از پنجره وسط دیوار به ضحی نگاه و لبخندی حواله کرد که یعنی "آفرین. ادامه بده." ضحی همان طور که جواب لبخند خانم مسئول پذیرش را داد، پشت خانم را نوازش کرد. چند ثانیه ای طول کشید تا گریه اش بند بیاید و بتواند از جا بلند شود. رنگ به رو نداشت. ضحی دستش را گرفت و به اتاق برد تا فشارش را بگیرد. با خودش حساب کرد حدود چهل دقیقه قبل برای گرفتن نوار قلب، کلوچه و آبمیوه خورده است. از داخل کشو، چند شکلات بیرون آورد و به خانم باردار تعارف کرد:
- بخور عزیزم. نگران نباش. غصه خوردن برای بچه خوب نیستا. اگه قرار باشه عملت کنند، یکی دو ساعت طول می کشه. بیا این چندتا شکلات رو بخور. اون آبمیوه داخل پلاستیکت رو هم در بیار بخور تا حالت بهتر بشه بعد برو برای مشاوره.
- ممنونم. چقدر شما مهربونین. کاش همه مثل شما بودن.
- لطف داری عزیزم.
🔹دستگاه فشار را داخل محفظه اش گذاشت. نوار قلب ها را نگاه کرد. چند دقیقه ای هنوز مانده بود. احوال خانم هایی که روی تخت دراز کشیده بودند را پرسید. از خوب بودن حالشان که مطمئن شد، از اتاق بیرون رفت و با صدای کمی بلند گفت:
- خانم هایی که کنترل بارداری نشده اند تشریف بیارن داخل. خانم هایی هم که هفته 37 به بعد هستند بیان داخل.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷
💎دههی فجر منهای اسلام، ارزشی ندارد!
🌺دههی فجر، جزو رشحات اسلام است. خیال نکنید که دههی فجر منهای اسلام، چیزی است. دههی فجر منهای اسلام، یک پول هم ارزش ندارد.
✨ دههی فجر، آن آیینهیی است که خورشید اسلام در آن درخشید و به ما منعکس شد. اگر این آیینه نبود، باز هم مثل همان دورههای تاریک و قرون خالیه، بایستی ما مینشستیم و اسمی از اسلام میآوردیم. با حلوا حلوا گفتن هم که دهان شیرین نمیشود!
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۶۹/۱۰/۱۱
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#دهه_فجر
#انقلاب
🌺سلام آقاجان
شبتان بخیر و عافیت باشد الهی
🌼آقاجان
این شب ها، چه زود می گذرد. زودگذشتن زمان را از جهتی دوست ندارم. انگار که از شما می گذرم. دلم لحظه لحظه با شما بودن را می خواهد. زمان کند بگذرد. زمانی که شما صاحبش هستید. کیست که کنار محبوبش باشد و بخواهد زمان دیدارش زود بگذرد!
🍀آقاجان، فدایتان شوم. تمام لحظاتم را که جزئی از زمان هستند، صاحب باشید.
📣کانال #سلام_فرشته در سروش، ایتا، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هشتم
🔹چهار پنج نفری از روی صندلی هایشان بلند شدند. فیش هایشان را گرفت و طبق نوبت، نفر جلوتر را به اتاق راهنمایی کرد. دستگاه فشار را برداشت و دور بازوی یکی از خانم ها بست. پمپ پلاستیکی کوچک دستگاه را فشار داد تا باد شود. روی یازده، ضربان را شنید. دستگاه را باز کرد و روی میز گذاشت. اطلاعات دیگر را از خانم پرسید و یادداشت کرد. برگه را امضا کرد. تاریخ زد و لای دفترچه بیمه خانم محکم کرد. برگه نوبت را روی دفترچه گذاشت و سمت خانم دراز کرد. خانم از جا بلند شد. دفترچه اش را گرفت و از اتاق خارج شد.
🔸 کار هر روزش همین بود که خانم های باردار را کنترل کند و موارد اورژانسی را جدا کند. نوار قلب بچه هایشان را بگیرد. جواب تلفن ها را بدهد و خانم های باردار را از نگرانی در آورد. با اینکه خسته می شد اما این کار را دوست داشت. دلداری دادن به خانم های باردار و نگران را دوست داشت. آرامشی که هدیه شان می کرد را دوست داشت. به ساعت نگاه کرد. نزدیک یک بود. صندلی های درمانگاه خلوت شده بود و متخصص زنان نفرات آخر را ویزیت می کرد. گزارش کارش را در دفتر ثبت کرد. لباس فرم را در آورد و سر جالباسی آویزان کرد. کیف و چادرش را برداشت و منتظر شد تا نفر آخر هم از اتاق خانم دکتر، بیرون بیاید. مسئول پذیرش یک ساعت پیش رفته بود. منشی خانم دکتر هم نیم ساعت قبل. فقط او مانده بود و خانم دکتر. بیمار از اتاق دکتر بیرون آمد. برگه های آزمایش و سونوگرافی هایی که داده بود را داخل کیف چپاند. از ضحی تشکر و خداحافظی کرد و رفت. خانم دکتر هم بیرون آمد. ضحی خداقوتی گفت و پشت سر خانم دکتر، از سالن درمانگاه بیرون رفت.
🔻سری به بوفه زد. آبمیوه ای خرید و همان جا کنار نرده های ورودی، نوشید. از بی خوابی دیشب، سرش درد گرفته بود. ساعت از یک گذشته بود. به این فکر می کرد که همین جا نمازش را بخواند و داخل نمازخانه استراحتی بکند و به شیفت بعدی کاری اش برسد یا یک سر به خانه بزند که تلفنش زنگ خورد:
- سلام عزیزم.. جانم.. جلوی بیمارستان روبروی نگهبانی.. آره. دیدمت.
- ضحی ضحی.. جریان دیشبو سرپرستار برام گفت. رفتی بیمارستان بهار؟ پذیرش کردن؟ چی سر اون خانم اومد؟ زنده است؟ خونریزی نداشت؟ تعریف کن دیگه ضحی
- ماشاالله چه تخته گاز می ری. الحمدلله حالش خوبه. بیا بریم نمازخونه قبل از اینکه پس بیافتم نمازمو بخونم. تو راه برات تعریف می کنم.
- قیافه ات مثل این کتک خورده هاست. دیشب اصلا تونستی بخوابی؟ نخوابیدی ؟ شیفت صبحت رو جابه جا می کردی خب..
- چرا یک ساعتی بعد نماز خوابیدم تقریبا. خوبم. ممنون.
- بعد از ظهر هم شیفت بیمارستان داری که. الان تو لیست دیدم. تا هشت شب می کشی؟ می خوای من جات وایسم؟
- ممنونم. اصلا بگو ببینم تو اینجا چی کار می کنی؟ امروز که ..
- ماما همراه بودم.
🔹همان طور که ضحی و سحر، به سمت نمازخانه می رفتند، سحر تعریف کرد:
- زایمانش خیلی سخت نبود. بچه دومش بود. همه درداشو تو خونه گفتم بکشه بیخود بیمارستان معطل نشیم. می دونی که. پرهام خوشش نمی یاد ..
- می دونم. حالشون خوبه خداروشکر؟ بچه چی بود؟
- ی دختر ناز سفید تپل. عین برف . اصلا انگار هیچ خونی تو بدن این بچه نبود از بس سفید بود. تو تعریف کن. نگفتی دیشب چی شد؟
🔻وارد آسانسور شدند. سحر دکمه طبقه زیرزمین را زد و آسانسور از جا کنده شد.
- ... آخرش که اومدم بیرون تازه یادم افتاد ماشین رو جلوی بیمارستان خودمون پارک کردم. مجبور شدم اون وقت شب سوار تاکسی بشم. حالا باز خداروشکر تاکسی بود. اینقدر خسته و خوابالو بودم که همش می ترسیدم تا خونه پشت فرمون خوابم ببره.
- پس به خیر گذشت. اگه برای اون خانم اتفاقی می افتاد می تونست برای پرهام بد بشه. حتما تا الان گزارششو به اونم دادن.
- حتما. می یای تو یا میری؟
- می یام تو. می خوام برسونمت خونتون. من شیفتت وایمیسم.
- نه عزیزم. نگران نباش. حالم خوبه. ی چرتی می زنم بعد می رم بالا. شما برو خونه.
- نگران تو که نیستم. نگران اون بچه های بیچاره ام که زیردست تو قراره نوار قلب بگیری و صدای قلبشونو گوش بدی و مامانای بیچاره که قراره براشون سرم بزنی و .. رنگ صورتت عین این مرده هاس. خودتو دیدی تو آینه؟
- گفتم که ی چرتی می زنم حالم بهتر می شه. نگران نباش.
- وا. چرا تعارف می کنی؟ مگه تو کم جای من وایسادی. امروز من وایمیسم بی حرف. زود نمازتو بخون که اذان رو نیم ساعت پیش گفتنا.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام آقاجان
🍀 دل در گرو باقی داشتن، همیشه سودمند است. از شما خواهشی دارم:
✨ محبت شما و اهل بیت علیهم السلام را به تمامه، در قلب و دلم قرار دهید که هر چه بی مهری از عالمیان می بیند، چون سنگی باشد که در اقیانوسی افتاده است.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
📣کانال #سلام_فرشته در سروش، ایتا، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_نهم
🔹فرمان ماشین، در دستان سحر می چرخید و خیابان ها را یکی یکی طی می کردند. گوشی ضحی زنگ خورد و روی صفحه نوشته شد"خانم پناهی – دوقلو – بچه اول"
- سلام خانم پناهی. احوال شما؟ کوچولوهامون چطورن؟.. جانم .. فاصله دردها چقدره؟
- کیه؟
- می گه صبح انقباض داشته. الان نیم ساعت نیم ساعت شده. یک هو درداش زیاد شده. فهمیدم. عزیزم .. چرا گریه می کنی؟
- چی شده؟
🔸ضحی دستش را روی گوشی گذاشت و گفت: با شوهرش حرفش شده عصبانی شده، شوهرش از خونه رفته بیرون و حالا دردش گرفته
- آره گلم.. نگران نباش. من گوشیم روشنه. ان شاالله که چیزی نیست و حال بچه ها خوبه. سعی کن آروم باشی. یک شربت، چند تا خرما بخور و کمی استراحت کن. شوهرت هم برمی گرده. اینا نمک زندگی ان. آره گلم. هر کاری داشتی زنگ بزن. فاصله دردهات به ده دقیقه رسید معطل نکن و برو بیمارستان. آره عزیزم..
- بگو اگه شوهرت نبود خودم می یام دنبالت
- آره عزیزم. ان شاالله که خیره. آدرس خونتون رو برام پیامک کن. شوهرت نبود خودم می یام دنبالت. نگران نباش. زنده باشی.. استراحت کن گلم.. خدانگهدارت عزیزم
- چقدر قربون صدقه می ری. آدم دلش می خواد زائو باشه نازش رو بکشی. بفرما رسیدیم..
🔹گوشی ضحی مجدد زنگ خورد:
- سلام علیکم آقای پناهی. بله الان باهاشون صحبت کردم. بله بهشون توضیح دادم چی کار کنن. شربت و خرما بخورن و استراحت کنن. بله تا می تونید آرومشون کنین. استرس برای مادر و بچه خوب نیست. الان نیازی نیست. با توجه به اینکه هنوز هفته سی و پنجم هستن. با این حال خدمتشون عرض کردم. اگر دردها مرتب بود و فاصله شون به یک ربع ده دقیقه رسید برید بیمارستان و با بنده تماس بگیرید.. بله ان شاالله.. خدانگهدار
- چی شد؟ شوهرش اومد؟حالا اگه درد زایمانش بود بلند نشی بیای ها. من هستم
- نه بابا بنده خدا خیلی حساسه. خودم باید باشم بالاسرش. سفارش پرهام رو هم داره . شوهرش رفته پیش پرهام
- همین کوچه است دیگه.
🔺سحر فرمان را دور گرفت و 206 اش را از لای دو ردیف ماشینی که دو طرف کوچه، کیپ به کیپ، پارک شده بود، رد کرد و جلوی در سفید رنگ خانه ضحی، پدال ترمز را فشار داد:
- جدی گفتم. من و تو نداریم. خودم بالاسرش هستم. تو استراحت کن. حالت خیلی خرابه. می خوای بیام یک سرم بهت وصل کنم؟
- نه بابا خوبم. اینقدر تلقین نکن حالم خرابه. من خوبم. قیافه ام غلط اندازه دختر. پس یادت نره. اگه بیمارستان اومد حتما بهم خبر بدی ها. ولو شده هیچ کاری هم نکنم و همه زحمت هاشو تو بکشی همین که بالاسرش باشم خیالش راحت می شه.
🔸گوشی ضحی مجدد زنگ خورد. سحر گردن کشید و به محض اینکه فهمید خانم پناهی است، گوشی را از ضحی قاپید:
- سلام عزیزم.. من دوست صمیمی ضحی هستم. بله اینجا هستن منتتهی دستشون بنده، گوشی شون رو سپردن دست من و سفارش کردن اگه تماس گرفتین جواب بدم. آره فدات شم. آره قربونت، عزیزم. دردت بهتر شده؟ خب خدا روشکر. آره عزیزم. گفتم که سفارشت رو بهم کرده بود. ببین گلم، من امروز شیفت بیمارستان هسم. نگران نباش. بگی سحر همه می شناسن. دوست خانم سهندی هسم. آره عزیزم. قربونت. باشه شماره ات رو می گیرم الان تک می زنم. کاری داشتی حتما به خودم زنگ بزن. ضحی نگفت بهت، ازپریشب بیدار بوده نتونسته بخوابه. حالش خیلی خوب نیست. بله.. الان تک می زنم. باشه شماره ات رو بگو.. خب.. 97.. خب.. باشه الان تک می زنم.
🔺ضحی همین طور پر پر زنان، سعی داشت گوشی را از سحر بگیرد اما سحر اجازه نداد و گوشی را قطع کرد. نگاهی به آن انداخت و گفت:
- قرار شد به خودم زنگ بزنه. شما خوب استراحت کن. نگران هیچی هم نباش. پرهام هم با من. بزار ببینم شماره اش رو درست گرفتم یا نه.
- با این حال اگه اومدنی شد حتما به من خبر بده. باشه؟ قول؟
- باشه. قول قول.
🔹ضحی از ماشین پیاده شد و تا ماشین سحر وارد خیابان اصلی نشد، قدرشناسانه نگاهش کرد. دسته کلید را از جیب کناری کیفش در آورد. وارد پیاده رو شد. صدای موتور ماشین روشنی توجهش را جلب کرد. کلید انداخت و در را باز کرد. موقع بستن در چشمش به ماشین شاسی بلند مشکی رنگی افتاد که همه پنجره هایش دودی بودند. در را بست و از دالانی که با برگ های پوتوس، تشکیل شده بود رد شد. در خانه را باز کرد. بوی گلاب، وادارش کرد که نفس عمیقی بکشد. در را که بست، صدای مادر را شنید که او را دعوت به سفره کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🔦شناسایی
📌ما در برخوردها و ارتباطاتمان با دیگران، بر پایه بینش و برداشتمان از او، رفتار می کنیم به این معنی که اگر انسان را موجودی باشخصیت بدانیم، او را تکریم می کنیم و اگر نه، او را تحقیر می کنیم. اما نکته دیگری که نیاز به توجه دارد، متغیر بودن این مسئله است.
🔹گاهی ما، خودمان را ارزشمند نمی دانیم. به هر علتی #تحقیر شده ایم و خود را تحقیر می کنیم. گاهی بزرگ تری را به خاطر نوع رفتارش، بی ارزش می دانیم و مدام او را در #ذهن یا #عمل مان تحقیر می کنیم. گاهی ارتباطی که با کودک یا همسرمان داریم؛ دستخوش چنین مسئله ای می شود. اگر همسرمان را کوچک تر از خود بدانیم و به زبان دیگر، تکبری هم این میان باشد، دیگر بدتر. چه اینکه خود این #تکبر، عامل تقویت کننده تحقیر و بی ارزش دانستن دیگران است.
🔸حالا که این مسئله را دانستید، به نوع روابط تان نگاه کنید. ببینیند کدام بر پایه تحقیر است و کدام تکریم. تکریم ها را حفظ کنید و تحقیر ها را با توجه مداوم، به رابطه ای کریمانه تبدیل کنید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#زندگی_بهتر #تحقیر #تکریم #کرامت #خانواده #نکته #تولیدی #سیاه_مشق
✨صدقه در روز جمعه
🌺امام باقر عليه السلام : الصَّدَقةُ يَومَ الجُمُعةِ تُضاعَفُ ، لفَضْلِ يَومِ الجُمُعةِ على غَيرهِ من الأيّامِ.
☘️امام باقر عليه السلام : در روز جمعه [ثواب] صدقه دو چندان مى شود؛ زيرا روز جمعه بر ديگر روزها فضيلت دارد.
📚ثواب الأعمال : 220/1.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#حدیث
🌙هلال ماه رجب
🌺پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ـ إذا دَخَلَ رَجَبٌ قالَ ـ : اللّهُمَّ بارِك لَنا في رَجَبٍ وشَعبانَ ، وبَلِّغنا رَمَضانَ .
☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ـ هرگاه ماه رجب وارد مى شد ـ : بار خدايا! رجب و شعبان را بر ما مبارك كن و ما را به رمضان برسان .
📚بحار الأنوار : ج 98 ص 376 ح 1 .
🌹🌹خدایا به دعای پیامبراکرم صلی الله علیه و آله، ماه رجب و شعبان را بر ما مبارک کن و ما را به رمضان برسان و توفیق نزدیک شدن به خودت را روزی مان کن.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#حدیث
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_دهم
🔹ضحی لباس عوض کرد و برای ناهار، به اتاق مادر رفت و دید که مادر زیر کرسی، قایم شده است. نگران، حال مادر را پرسید. مادر مهربانانه گفت:
- نه عزیزم. ی کم پاهام سرد بود اومدم زیر کرسی. چقدر خسته ای! بیا بشین ی چیزی بخور.
- خیلی گرسنه نیستم. صبر کنیم بابا بیاد با هم بخوریم؟
🔸ضحی این را گفت و زیر کرسی ای که مادر درست کرده بود نشست. مادر از بیمارستان پرسید و ضحی اتفاقاتی که افتاده بود را تعریف کرد. گرمای کرسی، تن خسته اش را خمارتر کرد. پدر هنوز نیامده بود. دست مادر را گرفت و بوسید. چشمانش را بست و خوابش برد.
🔹با صدای اذان، از خواب بیدار شد. مادر، سر سجاده نماز می خواند. الله اکبر آخر نماز بود. لحاف کرسی را کنار زد. کرسی را خاموش کرد. بالشتی که روی آن لم داده بود و له شده بود را با چند ضربه، صاف کرد و مرتب، به دیوار تکیه داد. موهایش را که از لای کِش، بیرون آمده بود، از روی گردن به عقب برد. کش را باز کرد و دور مچ انداخت و به سمت روشویی رفت. وضو گرفت و به اتاقش رفت.
🔸سجاده را که برداشت، به ذهنش خورد نکند کسی تماس گرفته باشد و او خواب بوده باشد. همین سوال را از مادر پرسید و با جواب منفی شان، خیالش راحت شد. خواست گوشی را چک کند اما به خود نهیب زد که "چه وقت چک کردن گوشی است قبل نماز؟ چند دقیقه دیرتر به جایی برنمی خورد." دهانش را به گفتن اذان، خوشبو کرد: الله اکبر الله اکبر. الله اکبر الله اکبر.. سجاده اش را انداخت. چادر رنگی را برداشت و روی سرش انداخت. یک طرفش را گرفت و دور سرش پیچید تا محکم شود. از روی میز مطالعه، عطر گل نرگس را برداشت و چند بار به چادرش زد. از بوی خوش عطر، نفس عمیقی کشید و مشغول گفتن اِقامه شد. نمازش که تمام شد، پشت میز مطالعه نشست. کتاب بیماری های زنان را باز کرد. فصل طب مکمل را که تازه شروع کرده بود پیدا کرد. قبل از خواندن، گوشی را برداشت تا تماس ها و پیامک ها را نگاهی بیاندازد و خبری از سحر بگیرد.
🔹خانم پناهی چند بار تماس گرفته بود. ساعت تماس، ده دقیقه بعد از رسیدن او به خانه بود. تعجب کرد. پس چرا صدایش را نشنیده است. گوشی بیصدا شده بود. یادش نمی آمد گوشی را بیصدا کرده باشد. نگران شد. با خانم پناهی تماس گرفت. گوشی اش را جواب نداد. پیامک ها را نگاهی انداخت:
- ضحی جان گوشی رو بردار.
- ضحی جان تو رو خدا ، نمی تونم بنویسم
- ای خدا دارم می میرم
🔺فقط همین چند پیام ثبت شده از خانم پناهی کافی بود که دل شوره به جانش بیافتد. هیچ تماس دیگری نداشت. بلافاصله به سحر زنگ زد:
- الو سلام سحرجان. خانم پناهی اومده بیمارستان؟
- آره. چند ساعت پیش اومد. الانم اتاق عمل هست. چطور؟
- حالش چطوره؟ خوبه؟ چند تا پیام داده بود نگران شدم. زنگ هم زده بود.
- آره می گفت که بهت زنگ زده جواب ندادی. خیلی شاکی بود. قانعش کردم که قرار بود به خودم بگه نه تو. نگران نباش. نیم ساعت پیش رفته اتاق عمل. کم کم می یاد بیرون. می خوای اتاق عمل رو بگیرم؟
- نه ممنونم.. خیلی لطف کردی. خدا نگهدار.
ضحی، همانطور که لباس می پوشید با اتاق عمل تماس گرفت:
- سلام خسته نباشین. سهندی هستم. بله. حالشون خوبه؟ چی؟ ای وای.. بله. باشه من تو راهم. اپیدوراله؟ بله. ممنون می شم بهشون بگین که سهندی پشت در اتاق عمل منتظرشه. بله. ممنونم. لطف می کنید. خدانگهدار.
🔹کش چادر مشکی اش را پشت سر انداخت و با عجله، کیفش را برداشت و به سمت مادر رفت:
- مامان جان خیلی دعا کنید. یکی از بیمارها اتاق عمله. دوقلو بارداره. خیلی دعا کنین. من باید برم. کاری ندارین؟
- خیر باشه. برو مادر جان.
🔸پدر که از اتاق بیرون آمد؛ ضحی میانه در ایستاده بود. سلام و خداحافظی را با هم هدیه پدر کرد و رفت. زهرا خانم که چهره پر از سوال همسرش را دید، گفته ضحی را برایش تکرار کرد. آقای سهندی هم مانند زهرا خانم، خیر باشدی گفت و به اتاق رفت. سجاده ای که تازه جمع کرده بود را مجدد پهن کرد. برای سلامتی مادر و بچه ها، نیت نماز جعفر طیار کرد و قامت بست.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌟امشب هر چه می خواهی از خدا بگیر
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :خَمسُ لَيالٍ لا تُرَدُّ فيهِنَّ الدَّعوَةُ : أوَّلُ لَيلَةٍ مِن رَجَبٍ ، ولَيلَةُ النِّصفِ مِن شَعبانَ ، ولَيلَةُ الجُمُعَةِ ، ولَيلَةُ الفِطرِ ، ولَيلَةُ النَّحرِ .
☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : پنج شب است كه دعا در آنها رد نمى شود : نخستين شب از ماه رجب ، شب نيمه شعبان ، شب جمعه ، شب عيد فطر و شب عيد قربان.
📚حكمت نامه پيامبر اعظم صلَّي الله عليه و آله و سلّم جلد دهم، محمّد محمّدی ری شهری، صفحه 180
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#حدیث
💥نقطه مشترک
🍀به ارتباطاتتان دقت کنید. نوع ارتباطتان با همسرتان، والدینتان، فرزندانتان. حتی به نوع ارتباطی که دیگران با یگدیگر و از جمله شما دارند هم نگاه کنید. یک نکته مشترک در این ارتباط ها هست و آن #تحقیر یا #تکریم #شخصیت شما یا دیگران است.
📌این مسئله از کجا آب می خورد؟
🌸اگر کسی مبنای فکری اش بر ارزشمندی انسان باشد و این مبنا به صورت یقینی وارد قلبش شده باشد، در ارتباطاتش با دیگران، به آن ها عزت نفس داده و با کرامت با آن ها رفتار می کند و این مسئله را تقویت می کند.
برعکس چنین فردی، کسی است که بینشش بر بی ارزشی انسان است و چنین فردی، روابطش تحقیرکننده شخصیت و تخریب کننده است.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#زندگی_بهتر #تحقیر #تکریم #کرامت #خانواده #نکته #تولیدی #سیاه_مشق
🌺امام باقر عليه السلام :اِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ يُحِبُّ مِن عِبادِهِ المُؤمِنينَ كُلَّ عَبدٍ دَعّاءٍ فَعَلَيكُم بِالدُّعاءِفِى السَّحَرِ اِلى طُلوعِ الشَّمسِ فَاِنَّها ساعَةٌ تُفْتَحُ فيها اَبوابُ السَّماءِ وَ تُقسَمُ فيهَاالاَرزاقُ وَ تُقضى فيهَا الحَوائِجُ العِظامُ ؛
🍀خداوند عزّوجلّ از ميان بندگان مؤمنش ، بندهاى را كه بسيار دعا كند ، دوست مىدارد . پس ، همواره در سحرگاهان تا طلوع خورشيد دعا كنيد ؛ زيرا اين وقتى است كه در آن ، درهاى آسمان باز مى شود ، و روزى ها تقسيم مى گردد و حاجت هاى بزرگ برآورده مىشود.
📚كافى ، ج ۲، ص ۴۷۸، ح ۹
🌹میلاد پر برکت امام باقر علیه السلام و حلول ماه پر برکت رجب بر شما مبارک باد.🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#ماه_رجب
#مناسبتی
#حدیث
#امام_باقر علیه السلام
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_یازدهم
🔹وارد کوچه کنار بیمارستان شد. ماشین را گوشه ای پارک کرد و دوید. نگهبانی را به سرعت رد کرد. شیب منتهی به درب شیشه بیمارستان را یک نفس بالا رفت. پشت در لحظه ای مکث کرد. بسم الله گفت. چادرش را مرتب کرد و وارد شد. صدای شیون و فریاد، تپش قلبش را شدیدتر کرد. به سمت آسانسور دوید و منتظر شد. نگهبان، از در شیشه ای وارد شد و به همراه ضحی، وارد آسانسور شد. قبل از اینکه ضحی بخواهد سوالی بکند، نگهبان، هر چه پرستار بخش پشت تلفن به او گفته بود را تحویل ضحی داد. دست ضحی شل شد و کیف کوچک مشکی رنگش، از سرشانه افتاد.
🔸آسانسور که باز شد، موج فریاد آقای پناهی به صورت ضحی خورد. چند نفر دست آقای پناهی را گرفته بودند و سعی در آرام کردنش داشتند. به محض دیدن ضحی آرام شد. سه نفری که دست و کتفش را محکم گرفته بودند، خوشحال از اینکه آرام شده است، دستشان را شل کردند. ضحی پشت سر نگهبان از آسانسور بیرون آمد و همراستا با نگهبان که به سرعت به سمت اقای پناهی می رفت، قدم های کوتاه و پشت سر هم برمی داشت. چند متری از آسانسور دور نشده بودند که آقای پناهی، به یک ضرب خود را از دستان اطرافیانش رها کرد و به سمت ضحی دوید. نگهبان با دیدن شتاب و بالا رفتن دست پناهی و عصبانیتی که در صورت و چشمانش نمایان بود، خود را سپر ضحی کرد و کمی از ضرب دست مردانه پناهی را که قرار بود دندان ضحی را یکباره از جا بکند، گرفت. دست آقای پناهی را روی هوا قاپید. با یک حرکت دست و خودش را پشت پناهی برد و دستانش را از پشت قفل کرد و بلافاصله، دستبند را به هر دو دستش زد.
🔺ضحی بی توجه به این حرکت آقای پناهی و درد و سوتی که در گوشش ایجاد شده بود، از کنار ایستگاه پرستاری و نگاه های نگران سرپرستار و دیگران، به سمت اتاق عمل دوید. در شیشه ای را که رد کرد، صدای فریاد و ضجه های خانم پناهی پاهایش را سست کرد. کیف و چادرش را گوشه ای گذاشت. دمپایی آبی رنگ را پوشید و از پرده سبز رنگ رد شد. لباس سبز رنگ مخصوص اتاق عمل را پوشید. چند اتاق را رد کرد تا به اتاق عمل خانم پناهی رسید. خانم دکتر مشغول جداکردن چسبندگی های جفت بود تا بتواند آن را خارج کند. سحر کنار خانم دکتر، سعی در ارام کردن خانم پناهی بود. ضحی با نگاه دنبال بچه ها گشت. یکی شان گوشه اتاق گریه می کرد و پرستار بخش نوزادان مشغول تمیزکردنش بود. به سمت پرستار رفت و آرام پرسید:
- وضعیتش چطوره؟ اون یکی کجاس؟
پرستار با صدای بلند گفت:
- خانم کوچولوی ما رو نگاه کن ضحی جون. ببین چه خوشگله.. چقدر نازه.
و با ابرو به اتاق احیا اشاره کرد.
🔹چشمان ضحی گرد شد. بی توجه به خانم پناهی که او را صدا می کرد، از اتاق عمل خارج شد و به سمت اتاق احیا رفت. همزمان با وارد شدن ضحی، دکتر متخصص کودکان از اتاق خارج شد. قُلِ دیگر زیر دستگاه اکسیژن، بی حرکت خوابیده بود. پرستار مشغول پر کردن فرمی بود. ضحی بالای سر نوزاد رفت. دستگاه اکسیژن به بچه وصل بود و قفسه سینه اش به سختی بالا و پایین می شد. صورتش نیمه کبود بود و دست و پاهایش بی حرکت.
- زهرا جان بچه چطوره؟ آقای دکتر چی گفت؟
- اعلام مرگ مغزی کرد چون نفس نمی کشه. زیر دستگاه هم خیلی دوام نمی یاره.
🔸به محض شنیدن این دو جمله، برق عجیبی تمام تن ضحی را گرفت. بالای سر بچه رفت. بچه را روی دست گرفت. لوله های اکسیژن از کناره دستش اویزان شد. صورتش را به طرف صورت نوزاد برد و گریه کرد:
- خدایا به حق حضرت زهرا بچه رو به ما برگردون.
همین طور حرف می زد و گریه می کرد:
- خدایا. تمام دل خوشیم این بود که بعد از چند ماه، دو نسل شیعه تقدیم مولامون می کنیم. خدایا این پسر رو به آغوش مادرش برگردون. یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان .. به کمک تون نیاز دارم. آقاجان سربازتون نفس نمی کشه آقا. جواب مادرش رو چی بدم بعد از اون همه حرفی که در مورد سربازی شما بهش زده بودم و دلش رو به داشتن این دوتا نوزاد خوش کرده بودم. آقا یادتونه که می خواست بچه ها رو سقط کنه وقتی فهمید دوقلو بارداره. به کمک خودتون منصرف شد و هر دوشون رو نذر شما کرد. آقاجان، جواب مادرش رو چی بدم؟ یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان اغثنی..
🔺همین طور حرف می زد و گریه می کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام آقاجان
🌸دوست دارم بنشینم سر کلاس درسی که استادش شما باشید
🍃از معانی قرآن برایم بگویید. از معارف نابی که جز از زبان شما نمی شود شنید و عقل هایمان جز به عنایت شما، نخواهد فهمید برایم بگویید.
❄️موعظه ام کنید و مرا به سوی معبودم، دعوت کنید. معنای دعوت را برایم بازخوانی کنید.
🌹لبیک گفتن را یادم دهید و من با تمام وجود لبیک گویم.
✨پر شوم از شما و تربیت های خاص تان و شاگرد خوبی برایتان باشم. شاگردی که ذره ای از کلام و سعی تان را در تربیتش، هدر نمی دهد و موجب افتخارتان می شود.
🍀خدایا، ما را چنین شاگردی برای اماممان قرار ده.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_دوازدهم
🔸پرستار اتاق احیا نوزادان، خودکار را روی برگه ها گذاشت و از روی صندلی بلند شد. آرام شانه های ضحی را نوازش کرد و بچه را از ضحی گرفت. ساعت را نگاه کرد. طبق دستور پزشک، باید دو دقیقه دیگر لوله تنفسی را جدا کند. صدای چرخ تخت نوزاد در سالن پیچید. پرستار نوزادان، قُلِ دیگر را آورد. نگاهی به ضحی انداخت که روبروی بچه مرده، اشک می ریخت. برای عوض شدن فضا شروع به حرف زدن کرد:
- به به.. چه بچه ساکت و آرومیه. بیا ببین ضحی جون. با اینکه زود به دنیا اومده ولی حسابی تو پره. شما خودت خانم دکتری از این چیزا زیاد دیدی. این چه حالیه عزیزم
دست ضحی را گرفت و او را بالای سر نوزاد برد. ضحی اشک هایش را کنار زد و دستش را برای گرفتن نوزاد جلو برد. پرستار، پتوی بیمارستان را روی نوزاد مرتب کرد و همین طور که قربان صدقه اش می رفت گفت:
- شش انگشتی هم هست ماشاالله. خدا حفظش کنه.
ضحی به پاهای کوچک نوزاد نگاه کرد. پرستار، بچه را از ضحی گرفت و طبق دستورالعمل، او را داخل دستگاه گذاشت.
🔹پرستار اتاق احیا، لوله اکسیژن را از نوزاد دیگر جدا کرد. نوزاد مرده را به طور کامل، لای ملحفه و پتویی پیچید و آن را روی تخت متحرک نوزاد گذاشت و دستگاه اکسیژن را سرجایش برد. ضحی جلو رفت. پتو را کامل کنار زد. نگاهی به انگشتان پای نوزاد انداخت. تعجب کرد. دو انگشت دست راستش را وسط قفسه سینه نوزاد گذاشت و آن را لمس کرد. به سرعت بچه را بدون ملحفه و پتو از روی تخت بلند کرد. بسم الله گفت و زیر لب دعای فرج را خواند: الهی عظم البلاء .. با دست چپ، زیر کتف راست نوزاد را گرفت. سر و کتف بچه از یک طرف و پاهایش از طرف دیگر دست ضحی آویزان شد. قبل از اینکه پرستار بخواهد اعتراض کند و بچه را از ضحی بگیرد، چنان ضربه محکمی به گُرده بچه زد که سر و پاهای بچه روی دست ضحی پرش گرفت. پرستار خیز برداشت که بچه را از دست ضحی بگیرد. ضحی سر چرخاند و فریاد زد:
- شهین چند لحظه؛
ادامه دعا را خواند: یا مولانا یا صاحب الزمان. الغوث الغوث... ضربه محکم دیگری به گرده بچه زد. چیزی از دهان نوزاد بیرون پرید. بلافاصله بچه را روی تخت خواباند. دو انگشتش را وسط قفسه سینه گذاشت تا عملیات احیا را انجام داد و با بغض ادامه داد: یا ارحم الراحمین بحق محمد و آله الطاهرین. پرستار دستگاه اکسیژن را از جایش برداشت و جلو آورد. بچه تکانی خورد و دهانش به گریه باز شد. دستان ضحی از حرکت ایستاد و دستان پرستار، به تقلا افتاد تا نوزاد احیا شده را سر و سامان دهد. هر دو پرستار از خوشحالی مدام به ضحی آفرین می گفتند و ضحی لابلای این تحسین ها، از اتاق خارج شد.
🔻عمل خانم پناهی هنوز تمام نشده بود. در اثر آرام بخشی که تزریق کرده بودند، زیر ماسک اکسیژن به خواب رفته بود. سحر از اتاق عمل بیرون آمد و لباس عوض کرد. ضحی در حال خودش نبود. به دیوار تکیه داده و غرق ذکر شده بود. سحر به سمت اتاق احیا رفت. چند دقیقه طول کشید تا از اتاق بیرون بیاید. به سمت ضحی رفت. هر دو دست ضحی را گرفت و به سمت خود کشید و او را در آغوش گرفت. صدای پرهام آمد که با عصبانیت، هر که را سر راهش می دید توبیخ می کرد که "پس شما اینجا چه غلطی می کنین." سحر ضحی را رها کرد و به در شیشه ای که سایه پرهام، پشت آن پیدا شده بود، خیره شد. در باز شد و پرهام به همراه مسئول بخش، وارد شدند. پرهام با دیدن ضحی، غیض کرد و توپید که:
- شما کودوم جهنم دره ای بودین که هر چی باهاتون تماس گرفتن جواب ندادین؟ مگه مسئول ایشون شما نبودین؟
و همین طور که فاصله اش را با ضحی کم می کرد ادامه داد:
- همان روز اول بهتون گفتم این مسئولیت سنگینیه اگه از عهده اش برنمی یان بدم به کس دیگه.
نگاهی به سحر انداخت و با لحن ملایم تری گفت:
- شما اینجا چه می کنین؟ مگه الان شیفت شماست؟ چرا بدون هماهنگی شیفتاتونو با هم عوض کردین؟
و به مسئول بخش اشاره کرد:
- ایشون می تونن برن. تا ببینم تکلیف بقیه رو روشن کنم.
🔸آقای پرهام، همان طور که به سمت اتاق احیا می رفت، شماتت بار گفت:
- برگردید ترم اول واحدهای مامایی تون رو مجدد پاس کنین به جای اینکه کتابهای تخصصی زنان بخونید. رفوزه رشته مامایی چطور می خاد جراح زنان بشه.
🔺از گلوی هیچکس، صدایی بیرون نیامد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق