eitaa logo
سلام فرشته
192 دنبال‌کننده
1هزار عکس
816 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹نزدیک ساعت پنج عصر بود. طبق قرار دونفره زهرا و سید، زهرا مشغول خواندن قرآن بود. صدای گوشی زهرا بلند شد و اعلام ساعت هفده را کرد. زهرا، قرآن را بوسید و بست. دستی روی سر زینب و علی اصغر کشید. دستان کوچکشان را بوسید. دو دستش را بالا برد. انگار که علی اصغرش بیماری لاعلاجی گرفته و ناله اش، دل مادرش را زجر داده، مضطرانه گفت: اللهم کن لولیک، الحجه بن الحسن، صلواتک علیه ... بچه ها به صورت به اشک نشسته مادر خیره بودند. دعا تمام شد و زهرا، دو دستش را روی صورتش و بعد روی سر بچه ها کشید. صدای گوشی زهرا بلند شد. سید بود:" سلااام زهرا خانم گل.. احوال شما؟ قبول باشه. ما را هم دعا کنی ها... قربانت.. نه چیزی نشده. امروز زودتر از کلاس بر می گردم که خانه عمو محسن برویم... بله..برای افطار، خیلی اصرار کردند.. باشه پیشنهاد خوبی است.زودتر برویم.. مرحبا زهرا خانم..." 🔸زهرا، تفسیر یک جلدی قرآن را برداشت. زینب و علی اصغر هم به تقلید از مادر، کتابی را باز کردند. به تفسیر آیه 36 سوره نساء رسیده بود. خدا را بپرستید. پریروز روی این بخش از آیه فکر کرده بود. لاتشرکوا به شیئا.. دیروزش را روی این بخش فکر کرده بود. وَبِالْوَالِدَينِ إِحْسَانًا..به فکر فرو رفت. بچه ها کتابها را بستند و به حیاط رفتند. زهرا با خود گفت: آیا تا به حال خدمت پدر و مادرش را آنطور که خدا خواسته کرده است؟ تفسیر آیه را خواند. بچه ها در حیاط مشغول لی لی بازی بودند. بعد از صحبت با مادر، حوله را برداشت و به حیاط رفت:" بچه ها بیایید آماده شویم. می خواهیم برویم خانه عمو." بچه ها در حالی که با هم مسابقه گذاشته بودند، خود را به لب حوض رساندند و دست و صورتشان را یکی یکی شستند. سید آمد. پلاستیکی از چیزهای مختلفی که برای عمو خریده بود. زهرا نگاهی انداخت و گفت: " خدا خیرت بدهد. چقدر خوب. می شود یک قرآن با خط درشت هم برای زن عمو هدیه بگیریم؟ برایشان سخت بود از قرآن کوچکشان بخوانند. " این شد که راه را کمی کج کردند و از کتابفروشی ای، قرآنی بزرگی با خط درشت و جلد آبی و حاشیه ی طلایی که خط خوانا و بسیار زیبایی داشت را برای زن عمو گرفتند. 🔹زن عمو با چهره ای پرلبخند، به استقبالشان آمد. مهربانانه زهرا و بچه ها را به آغوش کشید: "خوش آمدید. نمی دانید چقدر خوشحالمان کردید. خداخیرتان بدهد و بهترین ها را نصیبتان کند." سید و زهرا شرمنده از محبت و دعاهای زن عمو، داخل خانه شدند. چشمان منتظر عمو محسن، که روی تخت گوشه اتاق دراز کشیده بود، با دیدن سید و خانواده اش برق شادی زد. تلاش کرد به احترام سید کمی بلند شود ولی سید سریع خودش را نزدیک تخت رساند. پیشانی عمو را غرق بوسه کرد و دست نوازش روی صورت و محاسن سفید عمو کشید و گفت:" فدایتان بشوم عموجان." عمو دست سید را گرفت: " خدا نکند سید. قدم بر چشمانمان گذاشتید. خداوند از شما راضی باشد. خوش آمدید زهرا خانم. بفرمایید. ماشالله زینب خانم گل. علی اصغر آقا. در این چند روز که ندیدمتان چقدر بزرگ شده اید... خدا حفظتان کند." سید، زینب و علی اصغر را روی پاهایش نشاند و گفت: "عمو جان، همیشه شرمنده ام بخاطر کم خدمتی ام به شما. شرمنده ام که زودتر کنارتان نبودم " زهرا همانطور که چادر رنگی اش را ازکیفش بیرون آورد رو به زن عمو گفت:" زن عموجان هرکاری هست من هم مثل دخترتان خوشحال می شوم انجام دهم. زن عمو گفت: "خانمِ سید روی چشم ما جا دارد. شما بفرمایید بنشینید." اما مگر توانست جلوی زهرا را بگیرد. شوق و مهر در نگاه و رفتار زهرا چنان موج می زد که زن عمو دوست داشت همه خانه اش را به دستان او، متبرک کند، سفره افطار که جای خود داشت. 🔸سید عموی ناتوانش را از روی تخت بلند کرد. پیراهنش را که معلوم بود از دفعه قبلی عوض نشده، تعویض کرد. ظرف آبی آورد دستان و صورت عمو را شست و عمو را وضو داد. موهای عمو را شانه زد. عطری که در جیب پیراهنش داشت را به لباس و ریش های عمو زد. او را به حیاط برد و گفت: "عمو جان ببین آسمان زیبای خدا را که دل بعضی انسان ها به اندازه این آسمان بزرگ است و حتی بزرگ تر و آبی تر " عمو، از تعریف سید خوشحال و شرمنده شد. جانی تازه گرفت و خدا را شکر کرد. سید، ویلچر عمو را حرکت داد و گفت:"عمو جان اگر اجازه بدهید، امشب باهم به مسجد محله جدیدمان برویم. باشد که خدا بواسطه ی شما بنده پاکش ، نظر لطفی بکند و از خطاهای من عاصی بگذرد." عمو خوشحال بود و چهره اش این را فریاد می زد. سال ها بود نتوانسته بود به مسجد برود. تمام راه دلتنگ مسجد بود اما با رسیدن به مسجد، هر چه خوشی داشت، تبدیل به غم و غصه شد. @salamfereshte
💫 دعای روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِي فِيهِ إِلَى مَرْضَاتِكَ دَلِيلا وَ لا تَجْعَلْ لِلشَّيْطَانِ فِيهِ عَلَيَّ سَبِيلا وَ اجْعَلِ الْجَنَّةَ لِي مَنْزِلا وَ مَقِيلا يَا قَاضِيَ حَوَائِجِ الطَّالِبِينَ. 🔸️ خدایا! در این روز مرا به سوی رضا و خشنودی خود راهنمایی کن و شیطان را به من مسلط مگردان و بهشت را منزل و مقامم قرار ده، ای برآورنده حاجات طالبان معرفت و مشتاقان حق و حقیقت. 💠💠💠 @salamfereshte
📌فراموشی از جنس محرومیت 🍃ما درآیات قرآن زیاد دیده ایم که خداوند فرموده است: مرا یاد کنید تا شما رایاد کنم. یافرموده است:کسانی که خداوند رافراموش کرده اند پس خداوند نیز آن ها را فراموش کرده است. ⁉️این سوال پیش می آید که آیا خداوند بنده هایش را فراموش می کند؟ ⁉️ویا اینکه اگر آن ها او رایاد نکنند او هم آن ها را یاد نمی کند؟ ✨خداوند در قرآن می فرماید:المُنافِقونَ و المُنافِقاتُ بعضُهُم مِن بَعضٍ يأمرونَ بالمُنكَر و یَنهَونَ عَنِ المعروفِ و یَقبِضونَ ايديهم نسُو الله فنسيهُم اِنّ المُنافِقينَ هُمُ الفاسِقون؛ ✨ مردان و زنان منافق از يكديگرند (از يك قماشند) به منكر فرمان می‌دهند و از معروف نهی می‌كند و دست‌های خود را (از بخشش و انفاق) می‌بندند، خدا را فراموش كرده‌اند پس خداوند نيز آنان را فراموش كرده است، همانا منافقان همان فاسقانند.» (سوره توبه/۶۷) 🔹فراموشی خداوند از جنس فراموش حقیقی مثل ما انسان ها نیست. بلکه نسبت دادن فراموشی به خداوند مجازی ست یعنی خداوند با آن ها مثل فراموش شده ها عمل می کند. 🔹یعنی آن خیر کثیری که برای بندگان خوبش مقدر کرده از انواع نعمت ها و رزق های مادی ومعنوی و مقام مقربین و آرامش قلب محروم می شوند. 🍃امام علی علیه السلام در تفسیر این آیه فرمود: فراموش کردن خداوند آن است که آنان را از خیر محروم می کند.(تفسیر برهان) ⛔️کسانی خدا را فراموش کردن و از رحمت وتوفیق خداوند دور می شوند که منافق باشند: فحشاء وزشتی ها را درجامعه رواج می دهند. دعوت به زشتی ها ونهی از خوبی ها می کنند. در را خدا انفاق نمی کنند. @salamfereshte
🌟 لوح | ماه نجات 🔺️ رهبر انقلاب: #ماه_رمضان را «مبارک» نامیده‌اند؛ علّت مبارک بودن این ماه، این است که راه نجات از آتش و فوز به جنّت است، آتش و دوزخ الهی و همچنین بهشت و نعیم الهی در همین دنیا موجود است. آنچه در نشئه‌ی آخرت تحقّق پیدا میکند، باطن همان چیزی است که در اینجا است. 🌟 مجموعه لوح "ماه اطعام" در ایام ماه مبارک رمضان به مرور در سایت Khamenei.ir منتشر میشود. 📥 دسترسی👇 http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=42559
کفش ها دم در مسجد روی زمین پراکنده این طرف و آن طرف افتاده بودند. سید، خم شد، روی پنجه پا نشست. کفش ها را جفت کرد و مرتب کنار دیوار چید. ویلچر را هُل داد و داخل مسجد شد. مردم حلقه وار نشسته بودند و منتظر بودند اذان گفته شود و حاج عباس با سینی های خرما و شیر از راه برسد. همان خرماهای پُرشیره و شیرهای داغ پرچرب. 🔹صدای ربنا از بلندگوی مسجد در حال پخش بود. صف ها خالی از نمارگزاران بود. سید، ویلچر عمو را داخل یکی از صف ها هل داد. صدای اذان بلند شد. حاج عباس به سید و پیرمرد روی ویلچر خیره بود و نمی دانست خرماها را بیاورد یا نه. آقای مرتضوی هنوز نیامده بود تا کسب تکلیف کند. عمو محسن، دست سید را گرفت و او را به سمت جلوی ویلچرش هدایت کرد و گفت: "قامت ببند عموجان. می خواهم به تو اقتدا کنم." پیشانی سید از عرق شرم، براق شد. سید بی توجه به طعنه های مردم، جلوی عمو محسن، که گوشه یکی از صف های نماز جماعت بود، ایستاد و تکبیر گفت. الله اکبر.. خدا، از همه چیز، بزرگ تر است. الله اکبر.. خدا از همه چیز بزرگ تر است.. الله اکبر.. خدا، از، همه چیز، بزرگ تر، است.. الله اکبر.. خدا از همه بزرگ تر است الله اکبر.. تکبیرهای هفت گانه را گفت و وارد نماز شد: الله اکبر. بسم الله الرحمن الرحیم.. عمومحسن، مهر و تسبیحش را از جیپ پیراهن در آورد. روی زانویش گذاشت. با خود گفت: "بله پسرم. خدا از همه چیز بزرگ تر است.. به نام همین خدای بزرگ و برای همین خدای بزرگ مهربان پشت سر سید اولاد پیغمبر سه رکعت نماز مغربم را می خوانم قربه الی الله.. الله اکبر. " صدای کلمات شمرده شمرده‌ی سید در گوش جانش پیچید:" ایاک نعبد و ایاک نستعین.." 🔸آقای مرتضوی آمد. سید را دید که گوشه ای ایستاده و مشغول نماز است. پیرمردی ویلچر نشین و جوانی که خوب می شناختش؛ پشت سر او ایستاده اند. نگاهی به حاج عباس کرد و با اشاره ای که به سید داشت گفت: " این چه وضعش است؟ چرا صف ها تشکیل نشده؟ فقط دو نفر؟ مردم چرا نشسته اند گوشه و کنار مسجد؟" مُهری برداشت و خود را به رکعت دوم سید رساند. حاج عباس، نزدیک سید شد و مکبری کرد:" الله اکبر سبحان الله.. "صدای مردم، قاتی مکبّری حاج عباس به گوش آقای مرتضوی رسید: " هنوز خودش نیامده یکی دیگر را هم آورده!""عمرا اگه ما پشتش نماز بخوانیم""چه هیزم تری به شما فروخته که اینقدر با او بد هستید؟ همین که زده حاج احمد را ناکار کرده کم چیزی است؟ دلیل تراشی هم بلد نیستید. آن که یک اتفاق بود. تازه این آقا که نزده. موتوری زده. " مرد میانسالی که این پاسخ ها را داد، از جمع مردم جدا شد و به آقای مرتضوی پیوست و در رکعت آخر، به نماز سید رسید. 🔹حاج عباس، سینی ها را آورد و مردم مشغول خوردن شدند. سید و عمو از مسجد خارج شدند تا به افطاری زهرا و حاج خانم برسند. آقای مرتضوی درخواست کرد بمانند و چیزی بخورند اما عمو محسن گفت: "امشب سید و خانواده شان مهمان ما هستند. اگه اجازه بدهید زودتر برویم که خانم ها افطار نمی کنند تا ما نرسیم." آقایان به هم دست دادند و از مسجد خارج شدند. آقای مرتضوی چند قدمی سید و عمو را همراهی کرد. جوان تسبیح به دست هم پشت سر آقای مرتضوی، چشم به سید دوخته بود. سید، لبخندی زد و از او هم خداحافظی کرد. وارد خانه که شدند، دهان سید به تعریف و تمجید، باز شد:" به به.. عجب سفره زیبایی. خیلی زحمت کشیدید.. آخ که چقدر دلم پنیر می خواست. به به. نان های راحت الحلقوم را نگاه کن.. خدایا شکرت به خاطر این همه نعمتی که به ما دادی. به به چه چای خوش رنگی. دست شما درد نکند حاج خانم خیلی زحمت کشیدید. چه سوپ جاافتاده ای. چه افطاری بکنیم امشب. خدا را شکر. به سختی افتادید حسابی. باید ببخشید." 🔸زن عمو که از تعریف های رنگین کمانی سید به وجد آمده بود گفت: "اختیار دارید. شما ببخشید دیگر. مسجد چطور بود؟" سید گفت: "مسجد که عالی بود. پر بود از بندگان خوب خدا . جایتان خالی بود." زینب و علی اصغر روی تخت عمو، آرام و بی صدا دراز کشیده بودند و چشمانشان خمار خواب بود. سید، دستانش را شست. با آداب همیشگی وضو گرفت. دستان عمو را نیز شست و او را وضو داد و کاسه سوپ را دست گرفت:" عموجان افتخار می دهید من به شما سوپ بدهم؟" مگر می شد دست این سید مشتاق را رد کرد. عمو پذیرفت و دهانش را برای خوردن قاشق اول، نیمه باز کرد. دهانی که یک طرفش شُل و افتاده بود و به سختی باز می شد. سید گفت: " زهرا خانم، موقع برگشت، آقای مرتضوی کلید مسجد را به من دادند. خادم مسجد، کار اضطراری برایش پیش آمد. حالا با این کلید چه کنیم؟ نگاه معنا داری به زهرا کرد و کلید را جلوی صورتش گرفت. زهرا بلافاصله گفت: همان کار همیشگی. عمو و زن عمو متعجبانه به یکدیگر نگاه کردند که یعنی چه کاری؟ @salamfereshte
💫 دعای روز بیست و دوم ماه مبارک رمضان 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ اللَّهُمَّ افْتَحْ لِي فِيهِ أَبْوَابَ فَضْلِكَ وَ أَنْزِلْ عَلَيَّ فِيهِ بَرَكَاتِكَ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِمُوجِبَاتِ مَرْضَاتِكَ وَ أَسْكِنِّي فِيهِ بُحْبُوحَاتِ جَنَّاتِكَ يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ. 🔸️ خدایا! امروز درهای بخششت را بر رویم بگشا و برکاتت را فرو فرست و بر آنچه موجب خشنودی‌ات می‌شود موفقم گردان و مرا در بهشتت جای ده. ای اجابت‌کننده دعای درماندگان! 💠💠💠 @salamfereshte
🔻راستی کن که راستان رستند 📌هر انسانی با فطرتی پاک متولد می شود واینکه این فطرت را تا آخر عمرش پاک نگه دارد و آلوده به گناه نکندخودش مختار است. ✨خداوند دستور هایی را برای زندگی انسان قرار داده تا با عمل به آن دستورات با عقل و قدرت اختیاری که به او داده شده راهش را انتخاب کند وبه سعادت برسد. ✨ کسانی در این راه موفق ترند که راه پرهیز کاران را درپیش گیرند. ⁉️پرهیزکاران چه کسانی هستند؟ 🍃خداوند در قرآن می فرماید:الصَّابِرِينَ وَالصَّادِقِينَ وَالْقَانِتِينَ وَالْمُنْفِقِينَ وَالْمُسْتَغْفِرِينَ بِالْأَسْحَارِ﴿۱۷﴾ 🍃[اينانند] شكيبايان و راستگويان و فرمانبرداران و انفاق كنندگان و آمرزش خواهان در سحرگاهان (آل عمران 1۷) 🌸ویژگی پر هیزکاران صبردر برابر مشکلات ،صبر برترک گناهان و صبر بر انجام واجبات ودرهمه حال شکر گزار هستند. 🌸در گفتار وپندار ورفتار راستگو هستند و ظاهری زیبا وباطنی زشت ندارند. 🌸از نعمت هایی که خداوند روزیشان کرده چه درحال وسعت وچه در حال سختی در راه خدا به فقرا ونیازمندان انفاق می کنند. 🌸فروتن در برابر دستورات خداوند هستند وهیچ گونه تکبر وغرور در برابر خداوند ومردم ندارند. 🌸ودر سحرگاهان با خدا مناجات می کنند و از او آمرزش می خواهند. 🌼🍃خداوند پاداش پرهیزکاران را آمرزش پروردگار و بهشتى که نهرها از زیر درختان آن جارى است ( و لحظه اى آب از آنها قطع نمى شود)قرار داده است.(آل عمران/۱۳۶) @salamfereshte
📌پرسیده اند چه لذتی در شستن ظرف های نشسته وجود دارد که سید به خاطر آن لذت، خدا را شکر گفت؟ 🔹🔸🔹🔸 ✍️الحمدلله از این دقت.. آن هم روی فقط دو جمله که پیرامون این مسئله نوشته بودیم. حتما در آینده، با شخصیت سید که بیشتر آشنا شوید، پاسخ این سوال را خودتان خواهید داد اما برای اینکه بدون پاسخ هم نباشید عارضم که: 🌺یک هنرمند، وقتی چشمش به یک گل می افتد، با تمام وجودش، لطافت و مخملی بودن گلبرگ ها را حس می کند و لذت می برد. اما اگر همان گل را فرد دیگری ببیند، آن درک و حس و لذت را شاید! نداشته باشد. حالا ظرف های نشسته، قطرات آب و ... چه خوان رحمتی را برای سید باز می کند، شما حدس بزنید. 🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون ، با هشتک دریچه، دنبال کنید. سوال از @salamfereshte
🔸در فلزی خانه، به نرمی باز شد. سید، همان دیشب لولای در را روغن‌کاری کرده بود تا صدای ناهنجارش، همسایه‌ها را اذیت نکند. زینب، دستان زن عمو را گرفت و تلو تلو خوران، وارد خانه شد. پشت بندش علی اصغر که در آغوش مادر خفته بود. سید، ولیچر عمو را جلوی در ماشین قفل کرد. عمو را به لبخندی، مهمان کرد و یاعلی گفت و او را در آغوش خود جای داد. عجله‌ای برای گذاشتن عمو نداشت. دلش می‌خواست یک عمر، عمویش را در آغوش بگیرد و خدا را از داشتن او، شکر کند. چشمانش به اشک نشست. به نجوا درِ گوش عمو گفت: "خدا حفظتان کند و شما را برای ما نگه دارد عموجانم" به آرامی و ملاطفت بسیار، عمو را روی ویلچر نشاند. ساکی که راننده از صندوق عقب روی زمین گذاشته بود را برداشت و به دسته ویلچر آویزان کرد. بسم الله گفت. ویلچر را تکانی آرام داد و حرکت کرد: "عمو جان، به خانه خودتان خوش آمدید. تا هر وقت خواستید اینجا بمانید ما بسیار خوشحال هستیم و خوشحال‌تر می‌شویم که در جوار شما باشیم. بفرمایید." و عمو را داخل برد. زینب که خواب از سرش پریده بود و داشت خانه جدیدشان را به زن عمو نشان می‌داد، به ایوان آمد و گفت: "عمو عمو شما هم امشب با ما می‌آیید؟" عمو محسن با شادابی بسیار گفت:"بله که می‌آیم. شما مرا با خود می‌بری؟" زینب به داخل خانه رفت و به صدای نیمه بلند گفت:"مامان.. مامان.. عمو هم می‌آیند. یکی هم باید برای عمو درست کنیم." 🔹زهرا خانم، جارو به دست، در حالی که چادر مشکی‌اش را در نیاورده بود، به همراه زینب که مانتو مدرسه‌اش را پوشیده بود، به ایوان آمد. زینب قوطی نسبتا بزرگی را روی زمین گذاشت. درش را باز کرد. چند سیم برق نازک از داخلش در آورد. دو لامپ کوچک هشت واتی را از لای سیم‌ها جدا کرد. لاستیک سرِ سیم‌ها را با گوشه دندانش کشید. رشته‌های نازک داخلی سیم را به هم پیچ داد و یک سرش را به جالامپی وصل کرد. طرف دیگر را هم درست کرد، دو باتری قلمی را از قوتی در آورد و در یک راستا، به هم چسباند. دو سر سیم را به دو سر باتری وصل کرد. لامپ کوچک را داخل جالامپی گذاشت و پیچاند. چراغ روشن شد. لامپ را در جهت عکس کمی چرخاند تا خاموش شود. عین همین کار را مجدد تکرار کرد و لامپ دیگری را ابتدا روشن و سپس خاموش کرد. از مقوای کارتنی که مادر آورده بود، نواری به عرض حدود پنج سانت و طول حدود سی سانت جدا کرد. دوتا از این نوارها را به هم چسباند و روی سر عمو، اندازه کرد. سیم و باتری و چراغ را روی مقوا چسب زد و مقوای دایره شکل را روی دست عمو داد و گفت: "بفرمایید. چراغ قوه‌ شما آماده است. حالا می‌توانیم برویم." 🔸شب از نیمه گذشته بود. علی اصغر خواب بود و زن عمو، خانه ماند. زهرا و زینب و سید و عمو محسن، کلید به دست راهی مسجد شدند. مقواها در دستان زینب بود و جاروها به دستان زهرا. سید هم بطری آب و کهنه‌ به دست، ویلچر عمو را هُل می‌داد. عمو محسن هم بسته‌ای روزنامه نیازمندی که جا‌به‌جایش سوراخ شده و درآمده بود را روی پاهایش نگه داشته بود. به مسجد رسیدند. لامپ روشن و پنجره باز اتاق طبقه بالای مسجد، از چشم سید مخفی نماند. سید کلید انداخت. همه بسم الله گفتند و داخل شدند. شوقی وصف ناشدنی، قلب‌های همه را به تپش‌هایی محکم و سریع‌، وا داشته بود. زینب، پیچ لامپ ها را محکم کرد و نورِ کمِ لامپ‌ها، به حیاط مسجد پاشیده شد. وارد مسجد شدند. اشک در چشمان سید جمع شده بود. با صدا و قلبی لرزان گفت: "به خانه خدا مشرف شده ایم. خدایا شکرت." عمو محسن، به پهنای صورت اشک ریخت. سید، ویلچر عمو را گوشه مسجد گذاشت. عمو را چون امانتی قیمتی، در آغوش گرفت و نزدیک محراب برد. همه جا تاریکِ تاریک بود و مسجد، به نور چراغ قوه‌های دست ساز زینب، روشن شده بود. عمو ، نیمه خوابیده، سر به سجده گذاشت و صدای های هایِ گریه اش، مسجد را پُر کرد. 🔹زهرا، چادر را به کمر گره زد. وارد قسمت خواهران شد. جارو را برداشت و شروع به روفتن کرد. صدای یکنواخت جارو کردن زهرا، با صدای مناجات نامفهوم حاج عمو، درهم شده بود. سید کهنه‌ی نم دار را به زینب داد تا قرآن‌ها را غبارروبی کند. رو به قبله، ایستاد. دست روی سینه گذاشت و گفت: "السلام علیک یااباعبدالله" صدایش لرزید. محاسنش به اشک، خیس شد. با همان لرزش، با دلتنگی ناله زد: السلام علیک یا اباعبدالله.. هق هقِ حاج عمو، به ناله بلند شد. صدای گریه‌ی زنانه زهرا هم از پشت پرده آمد. سید، جارو را برداشت. بسم الله گفت. صدای جاروی سید هم بلند شد. کشیده و پر قدرت. حاج عمو بریده بریده ناله زد: "السلام علیک یااباعبدالله.." سید ادامه داد. هم به جارو و هم به خواندن زیارت عاشورا:" السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امیرالمؤمنین وابن سیدالوصیین.." @salamfereshte
💫 دعای روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ اللَّهُمَّ اغْسِلْنِي فِيهِ مِنَ الذُّنُوبِ وَ طَهِّرْنِي فِيهِ مِنَ الْعُيُوبِ وَ امْتَحِنْ قَلْبِي فِيهِ بِتَقْوَى الْقُلُوبِ يَا مُقِيلَ عَثَرَاتِ الْمُذْنِبِينَ. 🔸️ خدایا! در این روز گناهانم را بشوی و از هر عیبی پاکم کن و قلبم را به پرهیزکاری دل‌ها بیازمای. ای درگذرنده از لغزش‌های گنهکاران! @salamfereshte
🌸صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست 🍃در آیات قبل گفتیم یکی از اوصاف پرهیزکاران صبر است. 🍃بنابر روایات ، صبر سه مرتبه دارد: ۱✨ صبر دربرابر سختی ها:انسان ها یی که دربرابر سختی ها ومشکلات مثلا فقر و از دست دادن عزیزان یا از دست دادن اموال و مصائب دیگر صبر کنند وفقط راضی به رضای خداوند و تسلیم امر اوباشند. ۲✨ صبر بر طاعت:تکالیفی که خدای متعال بر عهده‌ بندگان قرار داده، با دشواری‌هایی همراه است؛ لذا ممكن است انسان به خاطر دشواری در انجام آن کوتاهی کند و آن را ترک کند ولی انسان صبور باتمام این سختی ها لحظه ای از امر خداوند سرپیچی نمی کند. ۳✨صبر درمعصیت:ایستادگی در برابر شعله‌های سرکش شهوات و هیجان‌های برخاسته از هوي و هوس و یا مقامات دنیوی است؛ چراکه بيشتر انسان‌ها در برابر فقر و گرفتاري طغيان نمي‌كنند؛ ولي وقتي خدا مقام، پول و صحّت بدن به آن ها می دهد، آن وقت خيلي سخت است كه خودش را سالم نگه دارد و صبر پیشه کند و این نعمت موجب غفلت و معصیت او نگردد. 🍃از نظر قرآن، صبر در صورتي ارزشمند است که به قصد تقرب و براي کسب رضاي الهي باشد. 🌸خداوند در قرآن می فرماید:وَالَّذينَ صَبَرُوا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ... اُولئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّار» 🌸و آنان که براى طلب خشنودى پروردگارشان، بر دشوارى ها، فرمانبردارى از خدا و پرهیز از گناهان صبر کرده و نماز را برپا داشته ...اینانند که فرجام نیکوى این سرا را خواهند داشت. @salamfereshte
✂️کم حرف پر کار یا پرحرف کم کار؟ 🤔به خودت بیاندیش. چقدر خودت را اهل کار و فعالیت می دانی؟ چقدر اهل حرف زدن و حرافی هستی؟ 🌺امام كاظم عليه السلام: اَ لْمُؤْمِنُ قَليلُ الْكَلامِ كَثيرُ الْعَمَلِ، وَ الْمُنافِقُ كَثيرُ الْكَلامِ قَليلُ الْعَمَلِ؛ 🍃مؤمن كم حرف و پر كار است و منافق پر حرف و كم كار. [تحف العقول، ص397] 📌الهی که پر کار باشیم و کم حرف . خدایا، به تو پناه می بریم از نفاق.. ما را در زمره مومنین قرار ده. @salamfereshte
🔸صدای صاعقه وارکوبیدن مشتی بر روی میز، در راهروی مسجد پیچید. دمِ ظهر بود. حاج عباس آشپزخانه را به حال خود رها کرد و دستپاچه به بیرون دوید. پشت اتاق هیأت امناء، مدام بالا و پایین می رفت و بر ران و پیشانی می کوبید. سید از راه رسید. نگاه حاج عباس به عمامه مشکی و چهره ی آرام و گیرای روحانی جوان افتاد و برق شادی در چشمانش پدیدار شد. این بار دومی بود که قلبش تنها با لحظه ایی دیدار سید، آرام و قرار می گرفت و از آشوب و بلوا رها می شد. سید متوجه‌ تشویشش شد. آرام نزدیک او رفت و با لبخندی دو دستش را برای مصافحه جلو کشید و سلام کرد. دستان پیر مرد چون تکه ایی یخ بود و می لرزید. دل سید هم لرزید. بی توجه به سر و صداهایی که از اتاق هیأت امناء به گوش می رسید، او را در آغوش گرفت و به سینه فشرد : " زهی سعادت دیدار روی مؤمن که افتخار خدمت به خانه خدا را هم دارد" و آهسته در گوشش گفت: " مخصوصاً که بوی بهشت هم بدهد." و پیشانی اش را بوسید. 🔹حاج عباس، گویا همه نگرانی هایش را فراموش کرده و پسری را که مدت ها ندیده بود، در آغوش گرفته باشد، با شنیدن حرف های آرام بخش سید گفت: " قربان جدتان شوم، شرمنده ام نکنید. خدا از ما قبول کند ان شاءالله" صدای داد و بیداد آقای میرشکاری دوباره فضا را پر کرد. حاج عباس دست بر روی دست زد و گفت: " سید جان، تو را به جدّت قسم، یک فکری به حال این مسجد و این مردم بکن. از وقتی حاجی بستری شده، هر روز در یک گوشه‌ی این مسجد، بین چند نفر دعواست. هیأت امناء هم مدتیست که بین شان، بر سر این که چه کسی استحقاق جانشینی حاجی را دارد، شکر آب است. به خدا دیگر از این همه مجادله و آشوب خسته شدیم. حاج احمد که بود از این مشکل ها نداشتیم. بازاری و غیر بازاری، فقیر و پولدار هر روز می آمدند و چند رکعت نمازشان را پشت سر حاجی که خدا شفاء خیرش بدهد، می خواندند و می رفتند. کسی به کسی کاری نداشت." سید با شنیدن صحبت های حاج عباس، لبخندی زد و گفت: " خیر باشد. " و دست در قبایش کرد و برگه ای را بیرون آورد. صدای در، همه‌‌ی سر و صداهای داخل اتاق را فرونشاند. سید یا الله گویان وارد شد و به جمع سلام کرد. 🔸اتاقی در بهترین جای مسجد و با پنجره ایی بزرگ و مشرف به میدان که همه‌ی محله را، با کمترین زحمتی در تیررس نگاه تیز بین هیأت امناء قرار می‌داد. بیشترین حجم نور در ساختمان مسجد هم سهم این اتاق بود که قسمت اعظمش، به میز بزرگ اداری وسط اتاق که دور تا دورش صندلی های کنفرانسی چیده شده بود، منعکس می شد. آقای مرتضوی با دیدن سید از جا برخاست و به استقبال ایشان آمد. پشت سرش آقای سجادی و بعد از او هم آقای میرزایی به اکراه، نیم خیز شد و سلامی عرض کرد. سید با ملاطفت نگاهی کرد و با همه احوالپرسی نمود. خنکی بیش از حد اتاق، سید را به یاد حرف های شب گذشته‌ی تعدادی از خواهران نمازگزار انداخت که از خاموشی کولرهای مسجد، به جهت بالا نرفتن هزینه ها گله‌مند بودند. خودنمایی تابلوهای بزرگ گل و گیاه بر روی دیوارهای اتاق و مبلمان شیک چیده شده در ضلع شرقی اتاق، حال و هوای سید را دگرگون کرد. 🔹قدیمی ترین عضو هیأت امناء ، آقای میرشکاری، همچنان در صدر مجلس، بدون کوچکترین احترامی برای روحانی جوان که جلسه اش را بر هم زده بود، روی صندلی مدیریتی اش تکیه داده بود و با ابروهای در هم و لب‌های به هم فشرده و سوراخ های بینی گشاد، نگاه غضبناک و سرزنش آمیزش را نثار آقایان هیأت امناء می کرد. سید، با احترام وخضوع کاغذی که در دست داشت را به آقای میرشکاری که در صدر نشسته بود داد. آقای میرشکاری کاغذ را نگاهی انداخت. با عصبانیت آن را روی میز کوبید. با ابروانی گره‌خورده رو به آقای مرتضوی کرد وگفت: "تحویل بگیر!" آقای مرتضوی کاغذ را برداشت. آن را خواند و به آقایان دیگر داد. سید، همان طور کنار میز آقایان ایستاده بود. آقای مرتضوی بفرمایی زد که بنشیند. آقای میرشکاری با نگاه سرزنش آمیزی که به سید کرد رو به آقایان هیات امنا گفت: "یعنی نتیجه‌ی درخواست و پیگیری‌های خاص ما شد این جوجه طلبه؟ حداقل یک روحانی جا افتاده‌ مثل حاج احمد می فرستادند. " آقای مرتضوی گفت: " فرقی ندارد. روحانی است دیگر. حکم دفترتبلیغات را هم دارد. تایید شده است پس." آقای میرزایی همان طور که تسبیح می چرخاند گفت: "بد هم نیست. جوان است دیگر " آقای سجادی، کتش را برداشت و گفت: "آقایان بنده دیرم شده. با حضورشان مخالف نیستم. هر طور رأی اکثریت است." آقای میرشکاری که خود را تنها دید، عصبانیتش دوچندان شد، گوشی اش را از روی میزبرداشت. صندلی اش را به عقب پرت کرد. در را محکم پشت سر خود کوبید و از اتاق خارج شد. راهرو جلوی اتاق را چندبار رفت و برگشت. قفل گوشی اش را روشن کرد:" الو چنگیز، کجایی؟ ی توکه پا بیا گیم نت کارت دارم. یالله بدو." گوشی را قطع کرد و مشتی به دیوار کوبید. @salamfereshte
💫 دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ فِيهِ مَا يُرْضِيكَ وَ أَعُوذُ بِكَ مِمَّا يُؤْذِيكَ وَ أَسْأَلُكَ التَّوْفِيقَ فِيهِ لِأَنْ أُطِيعَكَ وَ لا أَعْصِيَكَ يَا جَوَادَ السَّائِلِينَ. 🔸️ خدایا! در این روز آنچه را که مورد پسند توست خواهانم و از آنچه ناخشنودت کند به تو پناه می‌برم و توفیق فرمانبرداری و ترک نافرمانی‌ات را می‌طلبم. ای برآورنده درخواست‌کنندگان. @salamfereshte
⛔️آرزوهای طولانی ممنوع 📌هر انسانی بر حسب شرایط زندگی اش آرزوهایی دارد وبرای رسیدن به آن ها تلاش می کند. 🍃آرزوها دو دسته هستند یا مثبت هستند و رحمت یا منفی و مذموم. 🌸آرزوی مثبت آرزویی است که انسان را رشد دهد و از یاد خدا وآخرت دور نسازد. مثلا کسی که می خواهد عالم بزرگی شود و به جامعه ودینش خدمت کندو برای رسیدن به هدفش خوب درس می خواند وتلاش می کند. 🚫اما آرزوهای منفی ومذموم:آرزوهایی که انسان بخاطر رسیدن به آن ها دست به هرکاری می زندوگاهی بخاطر رسیدن به آن حلال وحرام خدارا فراموش می کند. و در آخرباعث فراموشی او از خدا وآخرت می شود و حتی حاضر است برای رسیدن به خواسته اش گناه کند. 💥مثل کسی که به هر قیمتی می خواهد ثروتمند شود. یا انسانی که می خواهد به هرقیمتی به مقام برسد. خداوند انسان ها را از این آرزو نهی کرده است. 🍃خداوند درقرآن می فرماید:ذَرْهُمْ یَأْكُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُون؛(حجر/آیه3) 🍃اینها را به حال خود واگذار تا بخورند و از لذتهاى این زندگى ناپایدار بهره گیرند و آرزوها آنها را از این واقعیت بزرگ غافل سازد ولى بزودى خواهند فهمید. @salamfereshte
🔸 هوا رو به تاریکی می‌رفت. یک ساعت به اذان مغرب مانده بود. حاج عباس در مسجد را با بسم الله باز کرد و به دنبال او سید وارد مسجد شد. دستی به سر و روی گل‌ها کشید و گل‌های یاس را نوازش کرد. آن‌ها را بویید و گفت: خوش بحالتان که گل منسوب به مادرم هستید. جارو را از کنار حیاط برداشت شیلنگ در هم پیچیده شده را باز کرد و شیر آب را چرخاند تمام حیاط را شست و جا کفشی‌ها را دستمال کشید. حاج عباس داخل آشپزخانه سمت راست، کنار پله‌های ورودی به مسجد،استکان‌ها را جا به جا می‌کرد. گاهی،نگاهی داخل حیاط می‌انداخت که سید را ببیند. از وقتی سید آمده بود؛ حاج عباس بیشتر دل به کارهای مسجد می‌داد و خوشحالی در چهره‌اش موج می‌زد. 🔹 سید بعد از تمیز کردن حیاط برای کمک به حاج عباس وارد آشپزخانه شد. کتری آب را روی اجاق گذاشت و خرماها را داخل دیس اماده کرد. تا چای برای افطار به موقع آماده شود ونمازگزاران حداقل چای وخرمایی بعد نماز بنوشند. حاج عباس با اشتیاق استکان‌ها را داخل سینی می‌چید و با سید صحبت می‌کرد. همه چیز را بررسی کرد؛ خیالش از بابت آشپزخانه راحت شد و داخل نمازخانه شد. سجاده‌ها را انداخت؛ مهرها را در جا مهری، کنار در ورودی مرتب کرد. سعی می‌کرد خودش همه‌ی کارهای مسجد را انجام دهد و فقط کلیدداری مسجد دست حاج عباس باشد. چون او می‌دانست حاج عباس پیرمردی‌ست که از سر احتیاج خادمی مسجد را می‌کند و گرنه پیرمردی به سن و سال او الان وقت استراحتش بود و به قول معروف آردش را بیخته بود والکش را آویخته بود. 🔸 صدای ملکوتی اذان با نوای زیبا و آسمانی مرحوم موذن‌زاده از گلدسته‌های مسجد در محله پیچیده بود. مردم کم کم وارد مسجد می‌شدند. صحبت‌ها حاکی از اتفاق‌های جدیدی بود که در مسجد پیش آمده. تغیرات از همان ابتدای ورود و امامت سید به چشم می‌خورد. حیاط مسجد مدت‌ها بود چنین تمیزی به خود ندیده بود. هر کس چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت: "شنیده‌اید سید جوان، جای حاج احمد آمده؟" دیگری درحالی که وضو می‌گرفت و پایش را با شلوارش خشک می‌کرد گفت: "فکر کنم روحانی خوبی باشد مسجد به رنگ و روآمده". جوانی به نام چنگیز که از طرف آقای میرشکاری مأمور شده بود پای سید را از مسجد بیندازد. عده‌ای را دور خود جمع کرده بود و می‌گفت:" به نظر من بی‌خیال مسجد شوید، هیچ کس حاج احمد نمی‌شود." 🔹 سید وارد محراب شد. سوزشی در چشمانش احساس کرد قطرات شبنم در چشمانش حلقه زد و صدای یاعلی‌اش در محراب پیچید. اعمال مستحبی قبل نماز را به جا آورد؛ بعد از اذان و اقامه به نماز ایستاد حال و هوای ملکوتی در مسجد بر پا بود. حمد و ستایش خداوند با نفس‌هایش آمیخته شده بود و در حمد و سوره‌اش انگار با خدا عشق‌بازی می‌کرد. به قنوت رکعت دوم رسید دستانش را روبه آسمان، بالا برد به رسم ادب و مضطرانه این دعا را خواند: "اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه". سید نمازی زیبا باخلوص نیت به پا داشت. 🔹 بعد از نماز همه با هم دست به دعای سلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برداشتند و برای فرجش دعا کردند. حاج مرتضی دعاهای ماه مبارک رمضان را برای نمازگزاران خواند. بعد از دعا رو به نمازگزاران کرد و گفت:" همانطور که می‌دانید ما یک ماهی نمی‌توانیم در خدمت حاج احمد باشیم؛ به جای ایشان این ماه مبارک را در خدمت حاج آقا طباطبایی هستیم. ایشان مورد تایید دفتر تبلیغات هستند و از طرف آنجا برای امام جماعت مسجداعزام شده‌اند. ان شاءالله با همکاری با ایشان این ماه عزیز را خوب بندگی کنیم و خداوند ما را جزء نمازگزاران واقعی قرار دهد. در خدمت ایشان هستیم تا از سخنرانی ایشان استفاده ببریم." بلندگوی مسجد را با احترام به سید تعارف کرد. سید بلندگو را گرفت به منبر رفت. 🔸آنقدر زیبا و شیوا سخنرانی می‌کرد که مردم همه گوش شده بودند برای شنیدن صحبت‌هایش. عامل بودن،در نشستن حرف‌هایش به دل ها هویدا بود.در بین سخنرانی صدایی نگاه جمعیت را به سوی خود کشاند. چنگیز بود پسر ناخلف محله همه از دست شیطنت‌های او به ستوه آمده بودند. سبیل‌های پرپشت تابیده‌اش را با دستانش پیچی داد و گفت: "حاج اقا خیلی مخلصیم! ما وقت نداریم دیگه میریم. شما فرصت کردی یه سری به ما بزن. گیم نت بغل مسجد اونجا پاتوق ماست یه دست فوتبال باهم بزنیم." کتش که روی دستش بود را یه نیم چرخی داد و روی شانه‌اش انداخت و گفت:" هر چند حاج آقا را چه به فوتبال" و همینطور که تسبیح توی دستش را می‌چرخاند با نوچه‌هاش از مسجد بیرون رفت. صدای خنده‌اش هنوز به مسجد می‌رسید. سید از جمعیت صلواتی گرفت و با لبخندی مهربانانه گفت: "خدا حفظشان کند." ناگهان صدای درگیری شدید و داد و فریادهایی بلند شد. جمعیت از جا بلند شد. همه پای منبر را خالی کردند و سمت کوچه دویدند. @salamfereshte
💫 دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مُحِبّا لِأَوْلِيَائِكَ وَ مُعَادِيا لِأَعْدَائِكَ مُسْتَنّا بِسُنَّةِ خَاتَمِ أَنْبِيَائِكَ يَا عَاصِمَ قُلُوبِ النَّبِيِّينَ. 🔸️ خدایا! در این روز مرا دوستدار دوستانت و دشمن دشمنانت و دنباله‌رو سنت پیامبرت قرار ده. ای پاسدار دل‌های پیامبران! @salamfereshte
🔹به مقصد رسیده؟ 🌸هر کالایی را بخریم، هر بسته ای را برداریم، تا وقتی آن را به مقصد نرسانده ایم نمی توانیم بگوییم فلان کالا را داریم. فلان بسته را داریم. به مقصد رساندن کالا، بسیار مهم است. ☘️از زبان قرآن شنیدم که می گفت: من جاء بالحسنه.. هر کس حسنه ای را بیاورد. نگفت انجام دهد. گفت بیاورد.. باید این حسناتی که انجام می دهی را با خود ببری تا روز قیامت. خرابش نکنی. با یک فحش، یک اخم، یک ظلم به کودکی، انسان ضعیفی، خرابش نکنی. 📌در گوشی بگویم: خواندن یازده بار سوره توحید، بعد از نماز صبح را فراموش نکن. علتش را بعدترها خواهم گفت ان شاالله. @salamfereshte
🌸سه قدم مانده تاخدا ❣چقدر دوست داری به خداوند نزدیک شوی؟ 🍃برای این نزدیکی تلاشی کرده ای؟قدمی برداشته ای؟ ⁉️یافقط آرزویش را دردلت می پرورانی وکاری نمی کنی؟ 🌸امام جواد(ع) در این باره می‌ فرماید: ثَلاثٌ يَبْلُغْنَ بِالْعَبْدِ رِضْوانَ اللّهِ: كَثْرَةُ الاْسْتِغْفارِ، وَ خَفْضِ الْجْانِبِ، وَ كَثْرَةِ الصَّدَقَةَ. (بحارالانوار، ج۷۵، ص۸۱) سه چيز، سبب رسيدن به رضوان خداى متعال است: ١. نسبت به گناهان و خطاها، زياد استغفار و اظهار ندامت كردن؛ ٢. اهل تواضع كردن و فروتن بودن؛ ٣. صدقه و كارهاى خير بسيار انجام دادن. @salamfereshte
خدایا تو را قسم می‌دهیم به حق محمد و آل محمد قلب امام زمان را از ما راضی و فرجش را نزدیک بفرما. همه ما را جزء بهترین یارانش قرار بده @salamfereshte
🔹چنگیز صدایش را روی سرش انداخته بود: "خب که چی؟ دختر مردم را مسخره می کنید انتظار دارید هوار هم نکشم؟ " "بابا آقا چنگیز ما که از خودتانیم. چرا سر ما داد می زنی؟ زشته " چنگیز، یقه آهار زده لباس گُل گُلی یکی از دوستانش را که چسبیده بود پیچاند. صورتش را روبروی صورت سه تیغه او نگه داشت و گفت:"تو مرام ما از این جلف بازی ها نیست. حالیته؟" ابروهای نادر در هم فشرده شد. خواست یقه اش را از دستان پرقدرت چنگیز در بیاورد نتوانست. پنجه بوکس را از جیب شلوار در آورد. از همان پایین ، مشتی به شکم چنگیز زد. درد در شکم چنگیز پیچید و دستش شل شد. مردم جمع شده بودند. خون جلوی چشمان چنگیز را گرفت. فریاد زد: "از مادر زاده نشده کسی چنگیز را بزند و در برود" پیراهن نادر را که در حال فرار بود چنگ زد. او را به یک ضرب چرخاند و مشتی بر بینی اش زد. سید از لای جمعیت خودش را رساند و گفت :"چه شده؟ "پسری جوان که زیبایی چهره اش جذب کننده بود با آرامش گفت:" خدا قوت سید جان. چنگیز و دار و دسته اش دمِ درِ مسجد به هرکس می آمد تیکه ای می انداختند و .. خلاصه الان بین خودشان دعوا شده حاجی." مردم به روحانی جوان نگاه کردند. سید خیز برداشت که جلو برود اما جوان دستش را گرفت و گفت:"حاجی جان جلو نرو ، شما را هم می زنند" 🔸دست راست نادر، چاقو بود و چنگیز، حالت تدافعی گرفته بود. نادر چاقو را بالا برد که ضربه ای بزند و در برود. موقع پایین آوردن چاقو، سید دستش را با جهش سریعی که به سمتش رفته بود گرفت. بادست دیگرش، بازوی دست راست نادر را گرفت و خود را به پهلوی او رساند، پای راستش را پشت پای راست نادر گذاشت، دست چپش را کشید و به یک ضرب، او را نیم خیز کرد. نادر به پشت، جلوی سید روی زمین افتاده بود. سعی کرد خودش را از دست سید رها کند. نتوانست. هر خرده حرکتی، درد شدیدی را در کتفش ایجاد می کرد. سید گفت:"حرکت نکن والا کتفت در می رودها. چاقو را می خواهم بگیرم. مقاومت نکن " نه به تحکم گفت و نه به خشم. همه این حرکات سید، ده ثانیه هم نشد و جمعیت، از سرعت عمل سید جا خورده بودند. نادر، چاقو را شُل کرد. سید آن را گرفت و به آقای مرتضوی داد. دست نادر را گرفت و از زمین بلندش کرد. چنگیز که از حرکت سید حسابی جا خورده بود، مات ایستاده بود. سید دست او را هم گرفت و از میان جمعیت راه باز کرد و با آن دو، داخل مسجد شدند. کسی نفهمید آن چند دقیقه ای که سید و نادر و چنگیز داخل مسجد بودند چه شد و چه گذشت. کسی جرأت نکرد داخل شود و صدایی هم از داخل نمی آمد. 🔹مردم محل، بیرون مسجد ایستاده بودند. یکی شان گفت: :"این گیم نت باید از کنار مسجد جمع شود. اینجا شده محل تجمع چنگیز و نوچه هایش و هر روز یک درد سری برای محل درست می کنند." دیگری گفت: " برای مسجد هم بد شده اینهمه جوان لاابالی اینجا بازی می کنند ولی دو رکعت نمازشان را درمسجد نمی خوانند." مردی که با او صحبت می کرد دستی به سر بی مویش کشید وگفت: "از کجا معلوم که اصلا نماز می خوانند؟" دیگری سر تکان داد و گفت: "خدا اگر اولاد می دهد سالم و صالح بدهد اینها پسر نیستند خاک بر سر هستند." 🔸 آقای مرتضوی جمعیت بیرون مسجد را پراکنده کرد. نمی دانست وارد مسجد بشود یا نه. دلش را به دریا زد و بی سر و صدا وارد شد. سید و نادر در حال جمع کردن جانمازها بودند و چنگیز هم سینی استکان ها را دست گرفته بود و استکان های روی زمین مانده را جمع می کرد. آقای مرتضوی از همان راهی که آمده بود برگشت و با خود گفت: " خدا به خیر کند." آقا مسعود، گوشی به دست وارد مسجد شد:"باشه چشم. حتما. زنگ می زنم دوباره خبرشو می دم. رسیدم مسجد. فعلا حاجی" گوشی را در جیب شلوارش گذاشت. در عین ناباوری چنگیز را دید که با سید در حال شستشوی استکان هاست. نادر، قندان ها را پُر می کند و حاج عباس، گوشه ای نشسته و با تعجب و اضطراب، نظاره گر این جوانان شرّ است. کنار چنگیز رفت. نگاهی به هیکلش انداخت و گفت: "بیا برو بیرون. مسجد جای ارازل و اوباش نیست. اگر یک بار دیگر تو را اطراف مسجد ببینم خودم از محله بیرونت می کنم. " چنگیز نگاهی پر سوال به آقا مسعود کرد. می دانست که آقا مسعود، نماینده نامحسوس آقای میرشکاری است. استکان ها را زمین گذاشت و از مسجد بیرون رفت. سید دست آقا مسعود را فشرد و گفت: " داشت کمک می کرد آقامسعود." از حاج عباس خداحافظی کرد و به همراه نادر، از مسجد بیرون رفت. از چنگیز خبری نبود. سید، راهی گیم نت شده بود و آقا مسعود با فاصله، او را می پایید. @salamfereshte
💫 دعای روز بیست‌وششم ماه مبارک 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 💠 اَللَّهُمَّ اجْعَلْ سَعْيِي فِيهِ مَشْكُوراً وَ ذَنْبِي فِيهِ مَغْفُوراً وَ عَمَلِي فِيهِ مَقْبُولاً وَ عَيْبِي فِيهِ مَسْتُوراً يَا أَسْمَعَ السَّامِعِينَ 🔸 خدایا در اين روز سعيم را (در راه طاعتت) بپذير و گناهانم را در اين روز ببخش و عملم را مقبول و عيبم را مستور گردان ✅ ای شنوای دعای خلق. @salamfereshte
🌟جلب رحمتِ دائمی خداوند ماه مبارک، پر بود از رحمت.. رحمتی که هر مسلمانی، آرزوی دائمی بودنش را دارد. ☘️قرآن به ما می آموزد که اگر می خواهی داخل رحمت الهی باشی، نه حتی فقط رحمت، بلکه از فضل و بخشش های الهی و هدایت های خدا هم بهره مند باشی، دو شرط دارد. 1️⃣ یک اینکه به خدا ایمان داشته باشی. 2️⃣دو اینکه به قرآن و اهل بیت تمسّک بجویی. ☘️فَأَمَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ بِاللَّهِ وَاعْتَصَمُواْ بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِى رَحْمَةٍ مِّنْهُ وَفَضْلٍ وَيَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِرطاً مُّسْتَقِيما(سوره نساء/ آیه 175) 👈رحمت می خواهیم بسم الله.. بر اساس ایمان و قرآن و اهل بیت زندگی هایمان را جهت دهیم. ---------------------------------- ✍️در برخی روایات،مقصود از "واعتصموا به" را به تمسک جستن به ولایت علی علیه السلام و امامان بعد از او برشمرده اند.( تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 21؛ تفسير البرهان، ج 1، ص 116؛) @salamfereshte
📌پرسیدند تفسیر یک جلدی ای که زهرا هر روز بخشی از آن را می خواند واقعا وجود دارد؟ نامش چیست؟ 🔹🔸🔹🔸 ✍️ عارضم خدمت شما که: بله. واقعا وجود دارد. تفسیری مختصر و بسیار مفید به نام: "تفسیر یک جلدی مبین" اثر ارزشمند استاد بهرام پور. نکات زیبا و جالبی را بیان کرده است. الهی که روزی تان بشود بخوانید و حسابی بهره ببرید. 🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون ، با هشتک دریچه، دنبال کنید. سوال از @salamfereshte
⁉️مگر جز این است که هر چه را بخواهی به سرچشمه ی آن رجوع می کنی؟ 🌸🍃مال و ثروت ،رفیقِ شفیق ،عزت وشرف همه از آن خداست. 🌻🍃 فقط تو بخواه وفرمانبردار باش، همه را او به تو می دهد. 🍃 عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع أَنَّهُ قَالَ مَنِ اتَّقَى اللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ أَعْطَاهُ اللَّهُ أُنْساً بِلَا أَنِيسٍ وَ غَنَاءً بِلَا مَالٍ وَ عِزّاً بِلَا سُلْطَانٍ 🍃هر کس در دستورا ت الهی تقوا  رارعایت نماید به صورت تام و کامل خداوند بدون آنکه انیسی داشته باشد به او انس و آرامش عطا می فرماید و بدون داشتن مال او را از دنیا بی نیاز می گرداند و بدون حکومت به او عزت عطا می نماید. مشکاه الانوار/ص۹۳/ح۱۹۶ @salamfereshte