eitaa logo
سلام فرشته
194 دنبال‌کننده
1هزار عکس
824 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹چنگیز از مسجد که بیرون آمد، یکراست رفت بالای تپه های پشت مسجد. تپه هایی که جز پاهای قدرت مند او، کسی نمی توانست شیب شدیدش را بالا برود. نشسته بود و فکر می کرد. به رفتار سید. به حرکاتش. با خود گفت: "حتما اطلاعاتی است که این طور حرکات را بلد است. بیخود نیست توانسته جای حاج احمد بنشیند. آخر چه کسی می توانست حاج احمد را زمین بزند!" صدای نادر را می شنید که چنگیز را صدا می کرد. به روی خود نیاورد. گوشی اش زنگ خورد. جواب نداد. باز هم زنگ خورد. جواب نداد. بار سوم که زنگ خورد، صدای نادر هم نزدیک تر شده بود. از ترس اینکه خلوتگاهش لو نرود، گوشی را بیصدا کرد. از آن بالا سید و نادر را می دید که داخل گیم نت شدند و بیرون آمدند. دنبال او می گشتند. حس خوبی نسبت به سید داشت اما حرف آقای میرشکاری را چه کار کند. باید پای سید را از محل ببرد. اگر این کار را نکند، دست مادربزرگ پیرش را باید بگیرد و از محل برود. سالهاست به خاطر همین خوش خدمتی ها، مستاجر خانه آقای میرشکاری است. خودش هم خسته شده از این همه زور شنیدن اما چاره چیست. 🔸یاد چاقوی نادر افتاد. دیگر نادر به درد دار و دسته شان نمی خورد. چطور سید با عبا و عمامه اش توانست بین او و نادر بیافتد و به چند ثانیه چاقو را از دستش بگیرد؟ داشت صحنه ها را در ذهنش مرور می کرد. یک آن پرید جلوی نادر و نیم چرخی زد و رفت پشت سر نادر و یک هو نادر جلوی پایش روی زمین ولو شده بود. خودش هم نفهمید که چه شد گذاشت سید درِ گوشش اذان و اقامه بگوید. وقتی دستش را گرفت، از خود بی خود شده بود. یک حس غریب و عجیبی داشت. شاید یاد دستان پر مهر و نوازش های مادربزرگ پیرش افتاد. دستان پر محبتی داشت. انگار یک منبع انرژی بسیاری در دستان سید جاری بود. ترسید. "نکند او جادوگر باشد؟ " 🔹هوا تاریک بود و یاد مادربزرگ، او را به خود آورد که بی بی هنوز افطار نکرده. می دانست این ترفند بی بی است که هر شب او را به خانه بکشاند. آخر بی بی که روزه نمی تواند بگیرد اما به روی خود نمی آورد تا بی بی دلش خوش باشد. شاید چنگیز هم از اینکه کسی به خاطر او، کاری بکند را دوست می داشت. نیم نگاهی به پایین انداخت. سید و نادر نبودند. بچه ها در گیم نت مشغول بازی بودند. طوری که کسی نفهمد از آن جا سُر خورد و پایین آمد و یکراست رفت پیش مادر بزرگ. 🔸سید که از پیدا کردن چنگیز ناامید شده بود، از نادر خداحافظی کرد و به خانه رفت. علی اصغر به پیشواز پدر آمد:"بابا، بابا، اگر گفتی چه کسی اینجاست؟"سید، نگاهی به کفش های بالای پله ها انداخت. یک کفش زنانه، یک کفش مردانه. یعنی چه کسی آمده است. زینب، چادر نماز گل گلی اش را سر کرده بود. به همراه زهرا آمد دمِ در: "سلام بابا. اگر گفتی چه کسی اینجاست؟" نگاه پرسشگر سید روی زهرا قفل شد و پرسید: "میوه چیزی لازم نیست بروم بخرم؟" بعد انگار یادش بیافتد که در یخچالشان فقط دو سیب زرد دیده باشد، دست علی اصغر را به زهرا داد و گفت:"افطار کن. الان برمی گردم." به سمت در رفت و غیب شد. زهرا، از این همه وظیفه شناسی سیدجواد خداراشکر کرد. مانده بود چند دقیقه دیگر، جلوی مهمان ها چه بگذارد. آن سیب ها را هم به علی اصغر و زینب داده بود. @salamfereshte
💫 دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ فَضْلَ لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ صَيِّرْ أُمُورِي فِيهِ مِنَ الْعُسْرِ إِلَى الْيُسْرِ وَ اقْبَلْ مَعَاذِيرِي وَ حُطَّ عَنِّيَ الذَّنْبَ وَ الْوِزْرَ يَا رَءُوفاً بِعِبَادِهِ الصَّالِحِينَ 🔸️ خدایا! امروز فضیلت شب قدر را روزی‌ام فرما و کارهای مشکلم را آسان کن و عذرهایم را بپذیر و گناهان و خطاهایم را بریز. ای مهربان به بندگان شایسته خویش! @salamfereshte
🍁زمانی که قرآن هدایتت نخواهد کرد 🌟تصمیم بگیر یک دور حداقل، ترجمه قرآن را بخوانی که بدانی چه چیز گفته است. این همه به عربی خواندیم نفهمیدیم. البته دانستن با فهمیدن متفاوت است. 🔹یک وقت است چیزی را می خوانیم و نمی دانیم چه می گوید. یک وقت است می دانیم چه می گوید اما نمی فهمیم. یک وقت است هم می دانیم و هم می فهمیم که چه می خواهد بگوید. 👈خواندن به زبان است. و دانستن به علم و ذهن، فهمیدن اما مربوط به قلب است و مهم ترین مانع برای فهم قرآن، قفلی است که بر قلب هایمان خورده. چه اینکه قرار است این قلب، بفهمد. ☘️أفَلَا يتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا(محمد/24) بزرگترین مانع درک و فهم آیات قرآن، ظلم است. وَلَا يزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَسَارًا(الإسراء/82) ستمگران را جز زيان نميافزايد 📌وقتی قلب قفل بخورد، و مانع فهم قلب، ظلم باشد، می توانیم نتیجه بگیریم که مهم ترین عامل قفل قلب، ظلم است؟ و آنوقت، چقدر مهم می شود که بدانیم ظلم چیست. چه اقسامی دارد و خود را رها کنیم از این مانع بزرگ . 🌸خدایا، ما را بهره مند از رحمت و شفای قران قرار ده و از هر چه ظلم است، رهایی بخش بحق محمد و آل محمد.. اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجب فرجهم. @salamfereshte
📌پرسیدند هیات امنا چیست و چه نقشی در مسجد دارند؟ 🔹🔸🔹🔸 ✍️ عارضم خدمت شما که: هیات امنا متشکل از چند نفر ریش سفید محل، صاحبان عقل و خرد، صاحب نفوذ و .. است که کارشان نظارت بر مسائل مسجد است. اعم از فراهم آوردن امکانات مورد نیاز مسجد، هزینه ها، اعیاد و وَفَیات، درخواست مبلغ یا انتخاب امام جماعت مسجد، مسائل مربوط به صندوق قرض الحسنه و .. که البته مسجد به مسجد، حدود و ثغور اختیارات متفاوت است. الهی که همه هیئات امنا، امانت دار خدا در خدمت رسانی به مردم باشند. 🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون ، با هشتک دریچه، دنبال کنید. سوال از #کوچه‌ی_هشت_ممیز_یک @salamfereshte
❄️جایی که خدا فراموش می شود 🚫خوشی هایت را باگناه مخلوط می کنی و لحظه ای به خدا وامر اوفکر نمیکنی. ❓آیا قدمی که برمی دارم ،عملی که انجام می دهم،سخنی که می گویم، مورد رضایت اوست؟ 🔆یا به هر قیمتی می خواهی فقط خوش بگذرانی؟ ⁉️پس چگونه می توانی در گرفتاری هایت به سوی او بروی وتوقع داشته باشی به بهترین شکل پاسخت دهد؟ 🌸🍃امام سجاد عليه السلام :اَوْحَى اللّهُ ـ تَبارَكَ وَ تَعالى اِلى داوُودَ عليه السلام : يا داوُودُ اذْكُرْنى فى اَيّامِسَرّائِكَ كَى اَسْتَجيبَ فى اَيّامِ ضَرّائِكَ ؛ 🌸🍃خداوند تبارك و تعالى به داوود عليه السلام وحى فرمود : اى داوود! در روزهاى خوشىات مراياد كن ، تا در روزهاى رنج و ناخوشىات ، تو را پاسخ گويم. (جامع الاحاديث الشيعة ، ج۱۵، ص۲۰۷،ح ۲۹) @salamfereshte
🔹سید جواد خیلی فرز و چابک، خود را به عابربانک سرنبش خیابان رساند. کارت شهریه اش را داخل کرد. موجودی نداشت. خریدهای منزل عمومحسن را از این کارت خریده بود. کارت دیگری را گذاشت. آن هم هزارتومان موجودی داشت که دستگاه نمی داد. کارت دیگری که مربوط به کارهای اینترنتی می شد را در آورد. بوق ماشینی، توجهش را جلب کرد. پشت سر هم تک بوق می زد. برگشت و نگاهی کرد. 🔸جوانی از داخل تاکسی، سر کج کرده بود. فریاد زد: "حاجی بیا.. حاجی.." سید کارت به دست جلو رفت. دولا شد و گفت: "سلام آقا.. جانم بفرما کمکی از من برمی‌آید؟"جوان راننده، چراغ وسط تاکسی اش را روشن کرد و گفت: "بیایید بالا کارتان دارم اگر اشکالی ندارد" سید جواد نگاهی به ساعت ماشین که نه و نیم را نشان می داد کرد. هنوز افطار نکرده بود و مهمان هم داشت. اما به جای گفتن این ها، بسم الله گفت و در ماشین را باز کرد:"در خدمتم"کارت را در جیبش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: "أفوض امری الی الله إن الله بصیر بالعباد" دلش پیش زهرا و مهمان هایش بود و می خواست هر چه زودتر، خریدی بکند و برگردد. 🔹شروع کرد به حرف زدن: "اسم من عبدالله است. راننده تاکسی همین محله هستم. خیلی وقتتان را نمی‌گیرم. چون در حال کارکردن هستم خواستم سوار شوید. چند سوال داشتم." سید با ملاطفت و آرامش گفت: "امیدوارم بتوانم کمکی کنم." عبدالله که خیالش از ماندن سید راحت شد، صدای ترانه داخل ضبط را کمی بلندتر کرد و گفت:"مواقعی که خسته می‌شوم، این را گوش می‌دهم. از نظر شرعی اشکالی که ندارد؟" سید به ترانه گوش داد. آهنگ تند و ضرب داری داشت که با هر ضربه، انگار چیزی درون انسان کوبیده می شد. لبخندی زد و گفت: " مرجع تقلیدتان کیست؟" عبد الله گفت: "من از خودم تقلید می‌کنم. یعنی منظورم این است که هر چیزی به نظرم خوب بیاید انجام می‌دهم و هر چیزی که بد بیاید را انجام نمی‌دهم. تا الان هم مشکلی نداشته‌ام. خودم راضی‌ام. " سید، غصه ای در دلش پدید آمد. زبان قلبش به ذکر استغاثه به امام زمان باز شد و گفت: "خیلی خوب است که دقت روی خوبی‌ها و بدی‌ها دارید. اما تقلید و مرجع تقلید مقوله‌ای متفاوت است. شما ورزشکار هم هستی؟ عضلات بازویت نشان می‌دهد بدنسازی کار می‌کنی؟" 🔸کنار خیابان، خانمی اشاره کرد. عبدالله ایستاد. خانم سوار شد و عبدالله گفت: "فقط تا انتهای بلوار می‌روم". خانم هزار تومانی از جیبش در آورد و به عبدالله داد. عبدالله پول را گرفت و حرکت کرد. نگاهی به سید انداخت. از توجه و فهم او خوشش آمده بود گفت: "بله. قبلا باشگاهی در همین محل بود که من هم عضوش بودم. مدت هاست هیات امنا جمعش کرده‌اند. هر از گاهی با رفقا می‌رویم باشگاه چند خیابان بالاتر." سید به ساعت ماشین نیم نگاهی انداخت و گفت: "خیلی هم عالی. تحت نظر مربی کار می‌کنید؟" 🔹عبدالله که به شعف آمده بود گفت: "آره حاجی. مربی‌مان خیلی کاردرست است. قبلا مربی ورزشکارهای حرفه‌ای بوده. به هر کداممان برنامه‌ای مخصوص می‌دهد" صدای پیامک گوشی سید بلند شد. سید بی توجه به صدا ادامه داد: "خدا حفظشان کند. از عضلات ورزیده شما پیداست که هم او چقدر کار درست است و هم شما چقدر درست تمرین هایش را انجام می‌دهید. " به انتهای بلوار رسیدند. تاکسی ایستاد. خانم پیاده شد. عبد الله سمت چپش را پایید و از بین ماشین هایی در حال حرکت، راه باز کرد و دور زد: "قربان شما. یک مدت طبق برنامه خودم تمرین می‌کردم ولی دیدم نتیجه نمی‌گیرم. مربیِ واردی است. نکات تغذیه‌ای می‌گوید و برای هر حرکت و حتی تعداد حرکاتش برنامه دارد. کم و زیاد نباید بشود والا عضله را می سوزانی به جای اینکه بسازی " 🔸سید گفت: "ماشاالله خوب هم دقت داری. مربی تان علمش را خوانده، برای هر تمرینش دلیلی دارد. مرجع تقلید هم علمش را خوانده، و از روی دلیل، احکام شرعی را استخراج کرده است. دفترچه تمرینش هم همان رساله است که اگر خوب به آن عمل کنیم، به نتیجه می رسیم و اگر نه، به جای عضله سازی، عضله سوزی خواهیم داشت." عضلات پیشانی عبد الله منقبض شد. نگاهی به سید انداخت. جمله ی سید را مرور کرد: "...اگر نه، به جای عضله سازی، عضله سوزی خواهیم داشت."خیلی برایش ملموس و جالب آمد. سید گفت: "اگر اجازه بدهی مرخص شوم. خیلی خوشحال شدم از دیدنت آقا عبدالله ورزشکارِنکته دان. " عبد الله ماشین را کنار خیابان نگه داشت. دست سیدجواد را که به سمتش دراز شده بود گرفت. سید، دستانش را به آرامی فشرد. تنها پولی که در جیبش بود را در دستان عبدالله گذاشت و گفت: "رفت و برگشت بلوار می شود دوهزار تومان دیگر؟ درست است مومن؟ خداحافظت باشه الهی" از ماشین پیاده شد. در را بست. عبد الله تا به خود آمد که بگوید کرایه لازم نیست، سید عرض خیابان را طی کرده بود. @salamfereshte
ا🌸🍀🌸 ا🍀🌸 ا🌸 بارالها آن چیزهایی که من از تو می خواهم، برای من بزرگ و بسیار است و برای تو کم و کوچک، من به آن ها محتاجم و تو بی نیاز از آن ها، برای تو، دادنش سهل و آسان است. به حق محمد و آل محمد، این کم های آسان را به ما بده اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 @salamfereshte
💫 دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹اللَّهُمَّ وَفِّرْ حَظِّي فِيهِ مِنَ النَّوَافِلِ وَ أَكْرِمْنِي فِيهِ بِإِحْضَارِ الْمَسَائِلِ وَ قَرِّبْ فِيهِ وَسِيلَتِي إِلَيْكَ مِنْ بَيْنِ الْوَسَائِلِ يَا مَنْ لاَ يَشْغَلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ 🔸 خدایا در اين روز به اعمال نافله و مستحبات مرا بهره وافر عطا فرما و به حاضر و آماده ساختن مسائل در حقم كرم فرما و وسيله مرا بين وسايل و اسباب به سوى حضرتت نزديك ساز ✨اى خدايى كه سماجت و الحاح بندگان تو را باز نخواهد داشت. @salamfereshte
📌 در پی پرسش خوانندگان فرهیخته و بزرگوار، عرض شود که : 🔔 ادامه داستان، هر شب حدود ساعت ده و نیم ، در کانال قرار داده می شود ان شاالله. @salamfereshte
❌ رفتارهای ظالمانه مان با خدا! ✅ دیروز گفتیم ظلم، مانع و یافتگی ما توسط قرآن می شود. می دانید ظلم چیست؟ ✍️ به معنای ستم و بیداد و تجاوز از و قرار دادن هر چیز در جای نامناسب است. (گفتار رفیع، ج2،ص24) 📌ظلم به سه قست تقسیم می شود. 1. ظلم به . 2. ظلم به مردم. 3. ظلم به خود 🔻اگر نادیده گرفته شود، اگر نسبت به بی اعتنایی شود، اگر وحدانیت خدا نادیده گرفته شود و شریکی برای او لحاظ شود، این ها همه ظلم به خداست که بالاترین است (ِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ(لقمان/13)) 👈اگر کسی به پشت کند، ظلم کرده است (َمَنْ لَمْ يحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ(المائدة/45)) 👈اگر از تجاوز کند، ظلم کرده است(وَمَنْ يتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ(البقرة/229)) 👈اگر به خدا ببندد، ظلم کرده است(فَمَنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ(آل عمران/94)) ☘️پناه می بریم به خدا از اینکه جزو باشیم. آنقدر دقیق و ریز و ظریف است که باید از خود جست. خدایا به برکت بر محمد و آل محمد، وجودمان را از ذره ای ظلم به خودت پاک کن. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @salamfereshte
💫ساعتی از ساعات بهشت ⁉️تا حالا به یه ساعت طلایی تو زندگیت فکر کردی؟ ⁉️ساعتی که میتونه خوشبختی ت رو یا بدبختی ت رو رقم بزنه؟ 💥حالا خوشبختی که به دست میاری چیه؟رزق وروزی زیاد،رهایی ازبلا، دورشدن خسارت مالی،حفظ نعمت ها 💥بدبختی ها چیه؟فقرونداری،بیماری،بلا،نادانی،کوردلی،کفرو بی ایمانی،نیاز به دیگری برای رزق 💞به اون ساعت می گن بین الطلوعین. 🌸🍃بِینَ الطُّلوعَین یعنی فاصله زمانی میان دمیدن صبح صادق (طلوع فجر)و طلوع آفتاب. 🌸🍃ساعتی که فرشتگان خدا به زمین،میان و روزی های مادی ومعنوی رو پخش می کنند. هر کس که خواب باشه روزیش رو می دهند به یه شخص دیگه. اونی که زرنگ تر از توبوده و همون وقت بیشتر از خدا خواسته. 👌یک ساعته از دستش نده؛بهترین ها تو اون ساعت داده میشه مواظب باش خواب نمونی! 🌼🍃امام باقر عليه السلام :اِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ يُحِبُّ مِن عِبادِهِ المُؤمِنينَ كُلَّ عَبدٍ دَعّاءٍ فَعَلَيكُم بِالدُّعاءِفِى السَّحَرِ اِلى طُلوعِ الشَّمسِ فَاِنَّها ساعَةٌ تُفْتَحُ فيها اَبوابُ السَّماءِ وَ تُقسَمُ فيهَاالاَرزاقُ وَ تُقضى فيهَا الحَوائِجُ العِظامُ ؛ 🌼🍃خداوند عزّوجلّ از ميان بندگان مؤمنش ، بنده اى را كه بسيار دعا كند ، دوست می دارد . پس ، همواره در سحرگاهان تا طلوع خورشيد دعا كنيد ؛ زيرا اين وقتى است كه در آن ، درهاى آسمان باز مى شود ، و روزى ها تقسيم مى گردد و حاجتهاى بزرگ برآورده مى شود. 📚(كافى ، ج ۲، ص ۴۷۸، ح ۹) @salamfereshte
🔹صدا، مربوط به پیامک واریز وجه به کارت اینترنتی اش بود. حتما یکی از طرح هایش را کسی خریده. از عابربانک پول گرفت. صدقه ای داد و به میوه فروشی رفت. مقداری سیب و طالبی برداشت. پا تند کرد و زبانش به ذکر الحمدلله رب العالمین گویا. علی اصغر دمِ در منتظر آمدن بابا بود. سید جواد، علی اصغر را بغل کرد. بسم الله گفت و با پای راست، داخل خانه شد. در را به آرامی بست. ساعت حدود ده و ربع بود:"سلام زهرا خانم گل، قبول باشد. افطار که کردی؟" زهرا سرش را به علامت مثبت تکان داد. پلاستیک میوه ها را از دست سید گرفت و گفت:"سلام جواد جان. مهمان ها منتظر شما هستند. " همه با هم داخل خانه شدند. 🔹چهره سید با دیدن چنگیز، شکُفت. چنان به شوق چنگیز را در آغوش گرفت که انگار علی اصغر بیست و چند ساله است: "به به.. سلام آقا چنگیز عزیز.. خوب هستید ان شاالله؟ خوش آمدید. خوش آمدید." او را در بغل فشرد و دمِ گوشش آرام زمزمه کرد: "کجا رفتی مومن کلی دنبالت گشتیم" بعد انگار تازه متوجه حضور خانمی شده باشد، همان طور که سرش پایین بود رو کرد به خانم و سلام و خوش آمد گفت. بفرما زد و همه نشستند. 🔸سید، کمی جلوتر، به گونه ای که رو به چنگیز و خانم داشته باشد، دوزانو نشست. چنگیز رو کرد به مادربزرگ و گفت: "عزیز، ایشون هستند. آقای روحانی، ببخشید فامیلی تان را نمی دانم. عزیز اصرار داشتند حضورا از شما تشکر کنند بابت .. " عزیز، چادر سرمه ای با گل های ریز رنگارنگش را روی سر مرتب کرد و گفت: "خیر از جوانی ات ببینی حاج آقا. ببخشید دست خالی خدمت رسیدیم. برای تشکر آمدیم. چنگیز همه چیز را برایم تعریف کرده. شما جان پسرم را نجات دادید. و البته آقا چنگیز هم حرفی داشت که خودش می گوید" سید جواد، نگاهی به آشپزخانه کرد که زینب و علی اصغر، آرام و بی صدا به زهرا در چیدن سیب ها داخل ظرف کمک می کنند. دستش را روی پای چنگیز گذاشت و گفت: "در خدمتم بفرما آقا چنگیز" 🔹حرف زدنشان مدتی طول کشید. زهرا ظرف میوه به دست، دم درِ آشپزخانه، مات ایستاده بود. علی اصغر و زینب هم پشت مادر قطار شده بودند و نمی توانستند مادر را کنار بزنند و خود را به داخل سالن پذیرایی پرت کنند. چنگیز حرف هایی می زد که زهرا را میخکوب کرده بود. هر از گاهی سید وسط حرف چنگیز می پرید و نمی گذاشت جمله اش را ادامه دهد. زهرا می دانست که سید نمی خواد غیبتی بشود. یا پرده از خطاهایش بردارد. همه را به نرمی رفع و رجوع کرد. ببخشید گفت و از جا برخاست. به آشپزخانه آمد. پیشانی زهرا را بوسید و با صدایی بسیار آرام گفت: "کار خوبی کردی جلو نیامدی. شما با این همه فهم و کمالات چه شد به ما بله گفتی؟" زهرا از خوش زبانی سید خنده‌ نرمی کرد و گفت: "یک اشتباه که به جایی برنمی خورد. خصوصا اگر اشتباهی بیافتی در مسیر بهشت." سید از حاضرجوابی زهرا خوشش آمد و خندید. ظرف میوه را روی یک دست گرفت. با دست دیگر، بشقاب و چاقوها را از زینب گرفت. خم شد تا علی اصغر، چنگال های کوچک را روی بشقاب ها بگذارد. پیشانی بچه ها را بوسید و گفت:"ای قربان شما دو تا خوشگل بشم من. ممنونم. چه بچه های خوبی دارم من خدایا شکرت" و به سمت پذیرایی قدم برداشت. 🔸بعد از نیم ساعتی، مهمان ها رفتند و خانه خلوت شد. زینب، عروسکی که با مادر از نمد دوخته بود را آورد و نشان بابا داد: "این هم کاردستی امروزمان. " علی اصغر هم برای جا نماندن از قافله، رفت و عروسک نمدی اش را از قوطی موزی که از دیروز، کمد مخصوص او شده بود آورد و گفت:"این هم مالِ من است" سید، بچه ها را روی پاهایش نشاند. عروسک ها را در دستانش گرفت. صدایش را تغییر داد و گفت:"سلام آقا خرسه. اسم شما چیه؟" دست دیگرش را تکان داد و گفت:"چقدر شما باهوشی آقای فیل. معلومه دیگه اسم من خِرسه". بچه ها زدند زیر خنده. زهرا، لقمه نان و پنیری درست کرد و به سید تعارف کرد. سید، عروسک فیلی که در دست راستش بود را تکان داد و گفت:"زهرا خانم دستهایمان بند است. حالا چه کنیم؟" زینب که روی پای راست بابا نشسته بود، لقمه را از دست مادر گرفت و چپاند داخل دهان بابا و گفت: "این کار را می کنیم"علی اصغر، صدایش به خنده بلند شد. زهرا آمد دست زینب را بگیرد که به اشاره سید، چیزی نگفت. 🔹سید لقمه‌ای که در دهان داشت را بالا و پایین کرد و به صدای خفه و مبهم به گفت و گوی بین عروسک ها ادامه داد. بچه ها غش غش می خندیدند. وسط این بازی عروسکی، سیدجواد و زهرا از هم غافل نبودند: "از فردا کلاس قرآن را شروع کن" "بچه ها را چه کنم جواد جان؟ علی اصغر هنوز کوچک است""نگران نباش. خودم نگهشان می دارم. حیف است شما باشی و ماه رمضان هم باشد و کلاس قرآنت نباشد" زهرا ان شااللهی گفت. لقمه ای دیگر درست کرد. این بار، علی اصغر، شیرین کاری زینب را تکرار کرد. @salamfereshte
💫 فرصت از دست می رود دریاب إِلَهِي ارْحَمْنِي إِذَا انْقَطَعَتْ حَجَّتِي وَ كُلِّ عَنْ جَوَابِكَ لِسَانِي وَ طَاشَ عِنْدَ سُؤَالِكَ إِيَّايَ لُبِّيَ فَيَا عَظِيمٌ رَجَائِي لَا تُخَيِّبْنِي إِذَا اشْتَدَّتْ فَاقَتِي وَ لَا تَرُدَّنِي لِجَهْلِي وَ لَا تَمْنَعُنِي لِقِلَّةِ صَبْرِي أَعْطِنِي لِفَقْرِي وَ ارْحَمْنِي لِضَعْفِي ...  🌼🍃خدایا بر من رحم كن آنگاه كه دلیل و حجتم قطع شود 🌼🍃و زبانم از جواب دادن به تو ضعیف و درمانده شود 🌼🍃وعقلم در وقتی كه از من سوال می كنی اشتباه كند. 🌼🍃پس ای امید فراوانم، هنگامی كه تنگدستی ام سخت گردد،مرا ناامید نگردان و مرا به سبب نادانیم بازنگردان 🌼🍃 و به خاطر كمی صبرم از من دریغ ندار و به سبب نداریم به من ببخش و به ناتوانیم رحم كن. 📚مفاتیح الجنان، شیخ عباس قمی، (دعای ابوحمزه ثمالی)؛ @salamfereshte
💫 دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ اللَّهُمَّ غَشِّنِي فِيهِ بِالرَّحْمَةِ وَ ارْزُقْنِي فِيهِ التَّوْفِيقَ وَ الْعِصْمَةَ وَ طَهِّرْ قَلْبِي مِنْ غَيَاهِبِ التُّهَمَةِ يَا رَحِيما بِعِبَادِهِ الْمُؤْمِنِينَ 🔸️ خدایا! در این روز مرا با رحمتت بپوشان و یاری‌ات و دوری از گناهان را روزی‌ام فرما و دلم را از تاریکی اوهام باطل، پاک کن. ای مهربان به بندگان مؤمن خویش! @salamfereshte