#داستان
#پیچند
#قسمت_چهارم
🌸دل زینب به کار بابا قرص و محکم بود اگر چه که به همین خاطر، خیلی از لحظات با او بودن را از دست داده بود و خیلی کم او را می دید اما همیشه افتخاری که مادر به شغل پدر داشت را به یاد خود می آورد و طنین صدای مادر را در گوش خود بازمی شنید که:" اگر مجدد به دنیا بیایم، فقط و فقط با پدرت با همین شغلی که دارد ازدواج خواهم کرد. " بابا گفت:"خیلی دعا کن. این روزها اسرائیل از حد گذرانده. خیلی وقیح و... دعا کن بتوانیم جواب دندان شکنی بهشان بدهیم.. خانه شان را لانه زنبور کنیم و ویران.." زینب از حرفهای پدرش سردرنیاورد. پدر لبخند زد و گفت:"فقط با آن قلب پاکت دعایمان کن دختر خوب.. چرا اینطور نگاهم می کنی؟ " زینب که مات پدر و حرفهایش شده بود خندید و گفت:"هیچی نفهمیدم چه گفتید بابا.."
☘️حسن یوسف، خیره نگاه های پرمهر پدر و دختر شده بود و از این عشقی که هر روز شاهدش بود، قوی و پرانگیزه تر می شد. رو به عِنهُد کرد و گفت:"تو چرا ساکتی؟ تو از کجا آمدی؟" عِنهُد که گردی خُرد و خاکستری رنگ بود و بواسطه هم نشینی با خاکیان، بوی خاک به خود گرفته و از سبکی گَرد بودن، به سنگینی خاک شدن رسیده بود گفت:"چه بگویم ای گُل زیبا.. چه می توانم بگویم؟" و سرش را چنان پایین انداخت که هر کس او را می دید فکر می کرد کودکی نوپا و خجالتی است که بین غریبگانی افتاده و غریبی می کند اما “بَتیرا” که سالها بود درد او را می دانست زبان در کام چرخاند و گفت: "حسن یوسف جان، از دوست خوبم عنهد کلامی بیش نخواهی شنید. سالهاست کامش را بسته. از همان سالی که اربابش دار فانی را وداع گفت و او ماند. انگار این دوران سوگش تمامی ندارد. یا بهتر بگویم نمی خواهد تمامی داشته باشد." حسن یوسف که مانند زینب، از حرفهای “بَتیرا” سر در نیاورد گفت:"هیچ نفهمیدم چه گفتی بتیرا.. واضح تر بگو " بتیرا، کش و قوسی به کمرش داد و گفت:"داستان خودم را یا عِنهُد را ؟" و بعد از کمی فکر کردن گفت: "خب بگذار از آشنایی ام با عِنهُد بگویم. پیش تر می گفتم که من فلسطینی ام. آزاد شده ی دست یک کودک فلسطینی که به گمانم الان برای خود مردی شده باشد. در آن زمان که سرگردان بودم و سوار بر پشت باد، چرخ می خوردم و سرزمین های مختلف را زیرپا می گذاشتم و چه حادثه ها و چه خیانت ها و چه اتفاقاتی که این چشم های کم سو ندیده است و سینه ام پُر است از نکته و تجربه، به صخره ای رسیدم که سر از خاک بیرون داده بود و دست تقدیر، مرا کنار او بر زمین گذاشت. صخره ای که رو به آسمان داشت و از زیر چانه، تمامی بدنش زیر زمین بود و به قول خودش، خورشید را هر صبح از کناره می بیند و ظهر به نوک بینی اش می رسد. آن زمان هم ظهری بود بسیار گرم. هر چه سعی کردم خود را به سایه زیر بینی اش برسانم نشد و رد بینی اش روی زمین به طرف مخالف من چرخید و تا دم غروب هم همان جا ماند و من از گرما بی حال و بی رمق، گوشه چشمش افتاده بودم."
🔹حسن یوسف که نیم نگاهی به “بَتیرا” و نیم نگاهی به پدر و دختر داشت گفت:"چه خوش صحبتی شما بتیرا، پس آن روز حسابی آفتاب خوردی؟" “بَتیرا” رد نگاه های حسن یوسف را گرفت و به زینب رسید که بعد از رفتن پدرش، به سمت اتاقش رفت در حالیکه کاغذی را در یک دست می فشرد و دمپایی های سفید مادر را در دست دیگرش و زیر لب چیزی می گفت. رو به حسن یوسف برگرداند. آهی کشید و گفت:"لطف داری حسن یوسف جان. بله آفتاب که هیچ، همه چیز خوردیم وقتی آن صخره برایم تعریف کرد که چه کسی را دیده و از کنارش رد شده" آه از نهاد عِنهُد هم بلند شد. حسن یوسف که با دیدن حسرت عمیق “بَتیرا” و “عِنهُد” حسابی کنجکاو شده بود پرسید:"چه کسی؟" “بَتیرا” بلافاصله گفت:"حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام" و زیر لب ادامه داد:"همان که زینب قرار است به زیارتشان برود. ما آن روز بویش را کنار صخره شنیدیم. صخره مست حضور مولایش شده بود و ما آن جا فقط گریستیم و ناله و التماس که خدایا ما را به او برسان." اشک از دیدگان عِنهُد جاری شد و ریشه حسن یوسف به اشک های بسیار او، گرم شد. حسن یوسف متاثر از این حال عِنهُد پرسید: "به حضرتش رسیدید؟"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
☘️الإمام العسكري عليه السلام : عَلاماتُ المُؤمِنِ خَمسٌ : صَلاةُ الخَمسينَ ، وزِيارَةُ الأَربَعينَ ، وَالتَّخَتُّمُ فِي اليَمينِ ، وتَعفيرُ الجَبينِ ، وَالجَهرُ بِ (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ) .
🔹امام عسكرى عليه السلام : نشانههاى مؤمن ، پنج چيز است: پنجاه ركعت نماز ، زيارت اربعين، انگشتر به دست راست كردن، پيشانى بر خاك نهادن و آشكارا گفتن (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ) .
بحار الأنوار : ج 101 ص 106 ح 17.
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_پنجم
☘️ضارف که تا آن لحظه ساکت و نظاره گر بود، سخن “بَتیرا” را ادامه داد و گفت:"سحر همان شب آمدند. مانده ام آن همه راه را چطور اینقدر سریع آمدند. و ما چقدر از دیدنشان خوشحال شدیم. حس آشنایی به آن ها داشتیم" حسن یوسف از ضارف پرسید:"مگر شما هم آنجا بودید؟" ضارف گفت:"من از اول با آنان بودم. سالها قبل ترش خود را ساکن خانه شان کرده بودم و از خدا خواستم هیچگاه مرا از آنان جدا نکند و جدا نکرد. خانه من گوشه پنجره ای بود که هر روز پرنده ای لب سکوی کوچک گلی و ساده اش می نشست و خرده نانی چیزی که خدمتکارها ریخته بودند را می خورد و می رفت. او خبرهای مختلف را به من می رساند و هر وقت حضرت از شهر بیرون می رفتند، مرا با خود می برد. تحمل دوری شان را نداشتم. تا آن روز که همه بار و بنه بستند و راهی سفر شدند. از حالت هایشان بر خود ترسیدم که نکند دیگر نبینمشان، برای همین خود را در آغوششان انداختم. جثه ای نداشتم و لای چادر مشکی بانو، خود را جا کردم."
🌸حسن یوسف، سر چرخاند و زینب را که چادر به سر، خود را جلوی آیینه ورانداز می کرد دید و گفت:"چقدر خوشحال است." ضارف پرسید:"چه می کند؟" “بَتیرا” گفت:"در حال بررسی است. اما چه بررسی فعلا نمی دانم" عِنهُد فقط در حدی که بتواند زینب را ببیند، سر بلند کرد و چشم هایش را باریک و ابروی چپش را کمی بالا بُرد و حرکات زینب را نظاره کرد. بعد از دقیقه ای گفت:"زیر چادر کوله انداخته، نگاه می کند ببیند خیلی برجسته و بد نباشد" زینب، وسایل سفرش را داخل کوله گذاشته بود و آن را زیر چادر بر دوش انداخته و چادر را بالا و پایین می کرد تا بتواند جای مناسبی برای دستش پیدا کند. سه قمست از جلوی چادر را دوخته بود که چادر باز نشود. جای دست را که پیدا کرد، با مداد رنگی سفیدش، علامتی زد و به اتاقش رفت. حسن یوسف نگاه از در اتاق زینب برگرفت و پرسید:"لای تار و پود چادر کدام بانو؟"
🔹عِنهُد که یاد و نام بانوی عزیزش او را لبریز از دلتنگی و عشق کرد گفت: "عقیله بنی هاشم، دخت علی مرتضی، خواهر حضرات حسنین، زینب کبری سلام الله علیها.. " و چنان محکم بر سینه کوفت و زینب زینب کرد که بین همه ذرات کف پای حسن یوسف، همهمه افتاد و جهشی زیبا و نرم را پدید آورد. ضارف، انگار که در خلسه ای شیرین فرو رفته باشد، حیران و از سر شوق گفت:"تپش های قلبشان را حتی می شنیدم. تمام اتفاقات را می دیدم. خیلی بیشتر از آنچه که در کتاب ها نقل کرده اند. همه را. چهره زیبای امام را می دیدم. چهره های پر شوق یارانشان را. زیبایی و نشاط بود که در چهره های پر نورشان منعکس می شد. وای از آن روز که لرزش قلب بانو را به گرمای دست امام، آرام یافتم. از همان گرما، من هم تا امروز گرم و زنده ام." ضارف، سکوتی عمیق کرد و به یاد آخرین شبی افتاد که مولایش را دیده بود. عِنهُد همچنان سر به زیر، مشغول سینه زنی بود. از شور و حرارت عزاداری او و حرفهای ضارف، همه متاثر شدند. زینب، چادر به سر از اتاق بیرون آمد و مجدد خود را در آیینه قدی گوشه سالن برانداز کرد. جای دو دست روی چادر مشکی اش باز کرده بود و دستش را بیرون می آورد و داخل می کرد.
🔸پدر از اتاق بیرون آمد. زینب با تمام بدن به سمت پدر چرخید. ساکی خاکی رنگ دست حاج محسن بود و زینب به تجربه می دانست که دیدن این ساک، مساوی است با ندیدن چند روزه ی پدر. حاج محسن صورت دخترش را بوسید و از او خداحافظی کرد. از جیب ساک، تسبیح سی و سه دانه شاه مقصودی در آورد و کف دست زینب گذاشت و گفت:"این هم یادگار مادرت است. با خود ببر. دلم می خواهد به هر بهانه ای یادش کنی." سر کج کرد و از در خانه بیرون رفت. بغض کرده بود. نه برای اینکه نازدانه اش را قرار است تنها به سفر بفرستد و نه برای اینکه جای خالی همسرش روز به روز، نمایان تر می شود و زینب، به مادر شبیه تر. بعضش نه برای این بود که خود می بایست به آزمایشگاهش برود و چند روزی که زینب در کربلا هست را در قرنطینه کاری بگذراند. بغضش از ناتوانی اش در اثبات قوّت تربت کربلا بود. چیزی که با تمام وجود باور داشت اما هنوز نتوانسته بود آن را به اثبات علمی برساند و عریضه ای خدمت مولا نوشته بود و زینب قرار بود آن را محضرشان برساند. دایی جواد هم می توانست آن عریضه را ببرد اما حاج محسن، اصرار داشت زینب ببرد. می گفت دایی کار مخصوص دارد و شاید اصلا نتواند به زیارت برود.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
🌸الإمام الصادق عليه السلام :مَن قَدَّمَ أربَعينَ مِنَ المُؤمِنينَ ثُمَّ دَعَا استُجيبَ لَهُ .
🍀امام صادق عليه السلام : هر كس ابتدا چهل مؤمن را دعا كند و سپس براى خودش دعا نمايد ، دعايش مستجاب مى شود.
📚الكافي : ج 2 ص 509 ح 5 ، الأمالي للصدوق : ص 541 ح 725
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_ششم
☘️همه دوستان حاج جواد میرزایی یا همان دایی جواد، آماده حرکت بودند. تقریبا همه کارها انجام شده بود. از بسته بندی وسایل گرفته تا گرفتن گذرنامه و مجوزهای عبوری که باید جهاد دانشگاهی آن ها را تایید می کرد. یک کپی هم از تک تک اسناد گرفته بودند و فقط مانده بود دایی جواد که به جمعشان بپیوندند.
🔹به خاطر زینب، دایی جواد می خواست این چند روزه را از بچه ها دور باشد تا بتواند از او مراقبت کند و اگر نیازی داشت کمکش کند. اما زینب مستقل تر از این حرفها بود و حاج محسن هم خیالش از زینب راحت بود و به حاج جواد آقا فقط گفت: "جواد جان، جان تو و بچه ها.. مراقب تک تک شان باش. نیازی به تاکید نیست. خودت می دانی که هر کدامشان برای ما خیلی ارزشمند هستند. تو را به عنوان محافظ شخصی شان می فرستم. این دوربین همراهت، بهانه است. خیلی مراقبشان باش" دایی جواد که پاسدار ورزیده و تکاور یگان ویژه بود، چشم قربانی گفت و به خنده ادامه داد: "حالا دوربینش واقعا کار می کند یا ما را سرکار گذاشته ای حاجی جان؟" حاج محسن خنده ای کرد و گفت:"حسابی کار می کند. همین امروز یک سر بیا اداره که تمام هنرهایش را یادت بدهم. حدود یک ساعت دیگر اداره هستم. "
☘️دایی جواد، قبل از رفتن به اداره یک سر به زینب زد و به شوخی، کوله اش را بالا و پایین کرد و گفت:"یعنی تو اینقدر پهلوانی که این کوله به این سنگینی را حمل کنی؟" زینب که خدا را به خاطر این روحیه شوخ دایی جواد خصوصا بعد از فوت مادر، شکر می کرد گفت:" الحمدلله که دست از شوخی هم برنمی دارید ها. کجاش سنگینه دایی؟! حالا بازم اگر نتوانستم، دوش دایی جوادم که هست. من و کوله ام را با هم روی هوا می برد. دایی تکاور داشته باشی به درد همین روزهایت می خورد دیگر" دایی جواد از این شیرین زبانی زینب خنده اش گرفت. قاتی خنده هایش، لیوان چایی که زینب زحمتش را کشیده بود، بی قند و شیرینی سر کشید و از جا بلند شد و گفت:"خب دایی جان، من بروم که حسابی دیرم شده. ما فردا صبح عازم هستیم. ان شاالله عمود 723 می بینمت. افتخار که می دهی؟"
🔹زینب به احترام از جا برخاست. دست دایی را که به سمتش دراز شده بود گرفت و گفت:"یک ضرب می آیم که چند روز بیافتم ور دل شما ببینم آنجا چه کار می کنید. چرا من را قبول نکردی دایی؟ خیلی دوست داشتم من هم کاری می کردم." دایی جواد، دست زینب را فشرد. به سمت در خروجی رفت و گفت:"به ما گفته اند کودکان نوپا را راه ندهیم. چه می شود کرد. قانونش است دیگر" و خنده ی موزیانه ای کرد و تا در خروجی، دوید که دست زینب به او نرسد. زینب هم بی دمپایی خود را به دایی رساند و گفت: "البته که جای کودکان نیست دایی جان. پیرمردها که حوصله ما کودکان نوپا را ندارند" دایی به این سرعت عمل در پاسخ دادن آن هم به همان روش خودش خندید. خیره صورت خندان زینب شد و گفت:"الحق که به دایی ات رفته ای.. خدانگهدارت. " سر زینب را با دو دست گرفت و بوسه ای بر پیشانی اش زد. در را باز کرد. نگاه آخر را به زینب کرد و گفت:"حلالم کن دایی" و در را به آرامی بست. دل زینب از جمله آخر دایی جواد لرزید. یاد لحظات آخر عمر مادرش افتاد که عین همین جمله را به پدر گفته بود: "حلالم کن حاجی"
☘️حاج محسن، با پیراهنی که چند روز پیش زینب دکمه اش را دوخته بود وارد اداره شد. زینب تا آن روز دستش به دوخت دکمه پیراهنی نرفته بود و حتی نمی دانست چه رنگی بخرد و این شد که این دکمه کِرِم رنگ، بین بقیه دکمه ها گاو پیشانی سفید شد. موقع ورود، همه از بازرسی رد شدند. دستگاه لیزری مخصوص از فرق سر تا کف پای همه را بازرسی کرد. چند بار این کار تکرار شد. حاج رضا ورود و خروج همه را نظارت می کرد. حاج محسن را که دید، او را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت. نگاهی به دکمه متفاوت پیراهش کرد و با لبخندی پدرانه گفت: "دسته گل زینب خانم است؟"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
📌با خودت تمرین کن، کلا از دیگران حرف زدن را بگذاری کنار..
✨ رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَنِ اغتابَ مُسلِما أو مُسلمَةً لم يَقبَلِ اللّهُ صَلاتَهُ و لا صيامَهُ أربَعينَ يَوما و لَيلةً ، إلاّ أن يَغفِرَ لَهُ صاحِبُهُ .
☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هر كس از مرد يا زن مسلمانى غيبت كند، خداوند تا چهل شبانه روز نماز و روزه او را نپذيرد مگر اين كه غيبت شونده او را ببخشد.
📚بحار الأنوار : 75/258/53.
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_هفتم
🔹حاج محسن نگاهی به دکمه کرم رنگ انداخت. خندید و گفت:"بله. زیباست نه؟ خدا خیرش بدهد". دکمه کِرمی رنگ که باید بی رنگ می بود، از اینکه حاج محسن او را دوست داشت، لذتی عمیق برد. همان لحظه که زینب هم او را در دست گرفته بود، تفاوت دستان او را با دیگر دستانی که تا آن روز او را لمس کرده بودند فهمید. به اطراف نگاه کرد. محیط کار حاج محسن برایش عجیب و جالب بود. از صحبت هایی که حاج محسن با حاج رضا می کردند فهمید روزهای سختی را در پیش دارد. هم او، هم حاج محسن و هم زینب که به گفته ی پدرش، قرار بود چند روز را در سختی های شیرین خاص پیاده روی اربعین، به شب برساند.
☘️صبح زود، وانتی که تیم همراه دایی جواد و وسایلشان عقب آن نشسته بودند به سمت مرز ایران و عراق حرکت کردند. چند ساعتی باد و هوای صبحگاهی خواب را از چشمان همه برد. تکان های خاص وانت، باعث شده بود دایی جواد دست به کمر بشود و مکالمه دیروزش با دخترخواهرش را برای دوستانش تعریف کند و بگوید:"راست می گفت بنده خدا انگار واقعا پیرمرد شده ام.. کمرم دارد از جا کنده می شود.." به محض گفتن این جمله، صدای همه در آمد و ناله بود که سر دادند و دست آخر هم، یکی یکی در همان وضعیت، کف تویوتا، در همان اندک جایی که توانستند باز کنند، خوابیدند و دایی جواد شروع کرد به ماساژ دادن کمر و فیله های کمرهایشان. موقع ماساژ برایشان آیت الکرسی می خواند تا در امان بمانند و سالم به وطن بازگردند. از دست دادن یکی از این جوانان نخبه، برای حاج محسن و تیمشان، غیرقابل تحمل بود و دایی جواد این را خوب می دانست. به ابوذر پیام داد که ببیند کجاست. پاسخ آمد: "لب مرز چذابه ام. " جواد آنقدر خوشحال شد که همه بچه ها چشمانشان گرد شد و جلو آمدند و گفتند: "به به حاجی.. چه خنده ای کرد.. ببینیم با کی داری پیامک بازی می کنی؟"
🔹جواد، دستش را حائل گوشی گوش کوبی اش کرد . لبش را غنچه کرد و در همان حال با تغییر تن صدایش گفت: "شاید به نومزدم.. تا چشم حسودا گشاد بشود" بچه ها از قیافه دایی جواد خنده شان گرفت و سرهایشان را عقب کشیدند که یعنی ما بچه های فضولی نیستیم. با نامزدت راحت باش. جواد از این ادب رفتاری بچه ها خنده اش گرفت و گفت: "با یکی از دوستانم صحبت کردم آن طرف مرز به ما بپیوندند. پسر بسیار خوبی است. دلم برایش تنگ شده. پرسیدم ببینم کجاست" سید کاظم که دست راستش روی کوله ای که پر از صافی های رنگی و دست سازش بود خشک شده بود، تکانی به بازو و دستش داد و گفت:"کجا بودند حالا؟" جواد به حرکت دادن دست سیدکاظم نگاه کرد و گفت:"لب مرز چذابه. می خواستم بصورت رمزی آدرس عمودمان را بدهم. "
☘️ روح الله صدایش را صاف کرد و نگذاشت لحظه ای کسی فکرش درگیر شود و گفت: "بنویسید در نمازی که می خوانی بعد از حمد، سوره مومنون را تلاوت کن" سید کاظم احسنت گفت و جواد آقا، عین جمله ای که روح الله گفته بود را پیامک کرد. ابوذر پاسخ داد: "نمازم را به نیت دیدارتان خواهم خواند. شکراً " جواد آقا پاسخ ابوذر را بلند خواند. روح الله لبخند رضایتی بر لبانش نشست و دهانش به شکر باز شد. سید کاظم، روی پای روح الله زد و گفت: "نگفته بودی غیر از طراحی موتور برق کار رمزگذاری هم بلدی" روح الله خندید و گفت:"کودک که بودم با خواهرم روی اعداد سوره های قرآن بازی می کردیم و سر همین مسئله، این اعداد رو خوب بلدم" مجتبی که تا آن لحظه ساکت، به منتهی الیه وانت تکیه داده بود، تکانی به بدنش داد و پرسید:"با اعداد سوره ها چطور بازی می کردید؟ ما کارت های قرآنی داشتیم و با برادر بزرگ ترم بازی می کردیم. برای همین ترجمه لغات را بهتر بلدم. کارتهایمان لفظ قران و معنی اش بود و .. شما چطور با اعداد سوره ها بازی می کردید؟"
🔹جواد آقا، گوشی اش را داخل جیب کوله اش گذاشت و منتظر پاسخ روح الله ماند. روح الله از سنگینی نگاه دوستانش، کمی معذب شد و با مکث گفت:"خب، راستش را بخواهید مادر یک پاکت تیله های کوچک برای بازی به ما می داد. همان اول سر تعداد تیله ها دعوایمان می شد، مادر می پرسید که چند تا می خواهی؟ می گفتم دوتا. می پرسید اگه گفتی دومین سوره قرآن اسمش چیه؟ بگو تا دوتا بهت بدم. من هم که بلد نبودم. می رفتیم با هم قرآن را باز می کردیم و از فهرستش، شماره را پیدا می کردیم و اسم سوره را. " مجتبی که حسابی از خلاقیت مادر روح الله خوشش آمده بود گفت:"چند سالت بود آنوقت؟"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
🌸امام کاظم علیه السلام:
دنيا طالب است و مطلوب ، و آخرت [نيز] طالب است و مطلوب .
📌پس ، هر كس آخرت را طلب كند ، دنيا در طلب او برمى آيد تا او روزى اش را از آن به تمام و كمال دريافت كند ؛
📌 هر كس دنيا را طلب كند ، آخرت در طلب او برمى آيد تا مرگ به سراغش آيد و ناگهان او را بگيرد.
📚الكافي : ج 1 ص 18 ح 12
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_هشتم
🔹روح الله گفت:"آن طور که تعریف می کنند، حدود سه و نیم سال" مجتبی گفت:"عجب مادر باهوشی. هم عدد یادتان داده. هم اسم سوره. هم مدام شما را سر قرآن برده و هم بازی تان داده. برای همین چیزهاست که اینقدر رابطه ات با قرآن خوب است دیگر" جواد آقا گفت:"خدا حفظشان کند." سید کاظم هم مادر را تحسین کرد و گفت:"حال داری کمی برایمان قرآن بخوان روح الله"
☘️صدای تلاوت های مجلسی ای که از گوشی، پشت سر هم پخش می شد، زینب را به یاد مسابقات قرآنی که هر سال با پدر و مادرش می رفت انداخت. چشمانش به اشک نشست. کیفش را در آغوش فشرد. تسبیح تربت در آورد تا با ذکر صلوات، برای مادر هدیه بفرستد اما انگار یاد چیزی افتاده باشد، تسبیح را ساده چرخاند و نیت کرد ثواب شنیدن این تلاوت ها و سکوت از سر ادبش در مقابل صوت قرآن را به مادرش هدیه دهد. با خود فکر کرد حتما این سکوت هم ثواب دارد چرا که خود خدا گفته وقتی قرآن تلاوت می شوید سکوت کنید و گوش فرا دهید. نگاهی به جاده انداخت که زیر نور خورشید، به گرما نشسته بود. نگاهی به دوستانش کرد. گروه کوچکی که تا امروز آن ها را ندیده بود و به اصرار خاله زهرا، با آن ها همراه شده بود. گوشی اش را نگاه کرد. پیامک پدر را مرور کرد که:" تو را به سالار شهیدان می سپارم. بهترین ها را روزی ات می کند. دعاگویت هستم دختر نازنینم" انگار انرژی مضاعفی گرفته باشد، وسط همان اشک هایی که دیگر مشخص نبود به خاطر دلتنگی مادر است یا پدر یا نوای روح افزای قرآن که در گوشش می شنید، لبخند زد و خدا را شکر کرد. صدای قرآن قطع شد. به صفحه گوشی که نگاه کرد اسم دایی جواد را روی آن دید.
🔹صدای کشیده و پر انرژی دایی جواد به گوش زینب چنان هجومی برد که بلافاصله، هندزفری را از گوش فاصله داد"سلام زینب بانو. احوال شما؟ کجایی دایی؟ راه افتادی؟" زینب، میکروفون هندزفری را جلوی دهانش گرفت و به صدایی آرام گفت:"سلام دایی پرانرژی . من خوبم خداروشکر. بله تو راهیم. نزدیک مرز مهران. شما کجایید؟ مستقر شدین؟" دایی جواد خودش را به نشنیدن زد و گفت:"چی گفتی؟ مستمر شدین؟ به قول یکی از همسفران، ما الان فیلبان هستیم و سوره فیل را می خوانیم "بچه ها نگاهی به عمود 105 کردند و خندیدند. زینب منظور دایی را درست نفهمید و پرسید:"چی؟ نفهمیدم. یک بار دیگر بگویید" دایی جواد گفت: " مزاح کردم چیز مهمی نبود. تقریبا مستقر شدیم. کمی کارها مونده که تا شما بیایی، تمام می شود و می توانیم یک ناهار تپل، به شما بدهیم. مشتاق دیدارت دایی جان. خدانگهدارت"
☘️دایی جواد رو به روح الله گفت:"این دختر خواهر ما که نگرفت." روح الله گفت:" فیلبان را از کجا آوردید حاجی؟ " جواد آقا اشاره به موتور سه چرخی که سوارش شده بودند کرد و گفت: "دیگه وقتی ما سوار چنین چیزی شده ایم که هر لحظه امکان از هم پاشیدنش می ره، چرا فیلبان نباشیم؟ ببین چقدر آرام و با طمانینه مثل یک فیل حرکت می کند" استاد واعظیان که تا آن لحظه رکورد سکوت را شکسته بود گفت:"وسایلمان را چه کردی حاج جواد آقا؟" جواد از صدای بم استاد خودش را جمع و جور کرد و گفت: "وسایلمان صد متر عقب تر سوار کامیونی است که می بینید. به همراه جعبه های خوراکی ای که بچه ها لب مرز بهمان رساندند. نگران نباشید. دستگاه های بچه ها جایشان امن است. چهارمحافظ چشم ازشان برنمی دارند." استاد واعظیان تشکر کرد و سر چرخاند اما کامیونی ندید. جواد آقا که متوجه نگاه استاد واعظیان شده بود گفت:"اگر می دیدید که بچه های حفاظت کارشان را درست انجام نداده بودند. نگران نباشید. دارن می آیند."
🔹بالاخره بعد از چند ساعت، به محوطه بسیار بزرگ خاکی رسیدند که اطرافش هیچ چیزی نبود. چند ده ستون جلوتر چادر پیرزنی بود که هر سال، در این مسیر، به کمک تنها نوه اش، چادر کوچکی برپا می کرد و به زائران خرما می داد. تا چند ده ستون عقب تر هم که هیچ چیزی نبود. مجتبی گفت: " فرات از اینجا چقدر دور است؟" جواد آقا گفت: "خیلی نیست. چند ساعت دیگه با هم می رویم." تا مجتبی و حاج جواد، ستون های اصلی خیمه را به هم پیچ و مهره کنند، بقیه هم برزنتی را که طناب پیچ شده بود، باز کردند. حاج جواد، گوشه های علامت گذاری شده برزنت را نشانشان داد و گفت که هر کدام را کنار کدام ستون بگذارند. بعد از اینکه پارچه برزنتی، کف محوطه ای که قرار بود موکب شود پهن شد، چوب هایی را که جواد آقا بهشان داده بود زیر محل مخصوصش کردند و با شمارش، هم زمان بالا بردند و انتهای چوب ها را روی زمین گذاشتند.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
☘️امام صادق (علیه السلام) فرمود:
🔹ما من عبد شرب الماء فذکر الحسین و لعن قاتله الا کتب له مأة الف حسنة و حط عنه مأة الف سیئة»
🌱هر که آب بنوشد و امام حسین (علیه السلام) را یاد کند و قاتل او را لعن نماید، براى او هزار حسنه نوشته مى شود و هزار گناه از او محو مى گردد.
📚شیخ صدوق، امالی، ص 122.
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_نهم
🔹جواد آقا یکی یکی، با چوبی بلندتر، هر کدام را سر جایش گذاشت و دست آخر، برای محکم کاری، با طنابی محکم، ستون ها را به برزنت چفت کرد. از داخل که نگاه می کردی انگار که هر ستون را به برزنت دوخته باشد. این کارها برای مجتبی که یک نیروی خلاق فنی بود بسیار جالب و خوش آیند آمد و نگاه تحسین برانگیزش را بر حاج جواد آقا دوخت. جواد آقا، کف موکب را هم با سرعتی باور نکردنی، پلاستیک کشید و برزنتی بزرگ و کلفت تر انداخت. بچه ها پتوهای ضخیمی را که شبیه پتوهای قدیمی پادگان های سربازها بود، کف موکب پهن کردند. هر کدام یک جا دراز کشیدند و به صدای قدم های افرادی که در حال گذر از کنار موکب تازه تاسیسشان بودند گوش دادند. جواد آقا، همان طور که بساط گاز و آشپزخانه ای نقلی را هم برپا می کرد گفت: تا شما یک چرتی بزنید چایی دم می کنم. همین جمله کافی بود که چشمان خسته بچه ها گرم بشود و روی هم رود.
☘️چشمان زینب هم از خستگی گرم شده بود. صدای بلند مداحی هم نتوانست جلوی به خواب رفتنش را بگیرد. وسایلش را بالای سرش گذاشت و گوشه موکبی که مخصوص خواهران بود خوابش برد. چند دقیقه ای نخوابیده بود که بیدار شد. شاد و سرحال بود. انگار نه انگار که دو روز است نخوابیده و این همه ساعت در راه بوده. وسایلش را همان جا گذاشت. برگه ای از موکب گرفت و به زیارت رفت. در حرم امیرالمومنین، یاد خواب خوشی که دیده بود افتاد. نیت زیارتش را به نیابت از مادر، تجدید کرد و دیدار امام زمان را آرزو. خواب مادر را دیده بود که به او لبخند می زد و مدتی کنارش نشسته بود و مانند روزهای خوش قبل از فوتش، با تنها دخترش صحبت می کرد. صدای خوش مادر، گوشش را پر کرده بود و با حالتی خاص، زیارت خانم حضرت فاطمه زهرا را در صحن فاطمه الزهرا، متصل به حرم امیرالمومنین علیه السلام خواند. نگاهی به خانم کنار دستش انداخت که دعایی را آرام آرام می خواند و جا به جا اشک می ریخت. زیر چادر بود و نتوانست چهره اش را ببیند. مفاتیحش را نگاه کرد. دعای عالیه المضامین بود. کمی از ترجمه اش را خواند و برایش دل نشین آمد. از روی گوشی، دعا را جستجو کرد و مشغول خواندنش شد. هنوز چند خطی نخوانده بود که از مفهوم دعا، اشک ریخت. انگار حال دل او را بیان می کرد. تا آخر دعا همان طور متن عربی اش را خواند و ترجمه اش را. از حضرت به خاطر معرفی این دعا تشکر کرد و دعا را با واسطه گری امیرالمومنین و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهما به پایان برد. از حضرت اذن رفتن گرفت. دلش به تپش افتاده بود. قرار بود چند روزی را در راه رسیدن به وصال مولایش باشد. از حال پدر بی خبر بود. از چند روز قبل که راه افتاده بود، خبری از او نداشت و دلش خوش بود که جایش امن است.
🔹به یاد دست گلی که در دوختن لباس پدر به آب داده بود افتاد. با خود گفت کاش پدر آن لباس را نبرده باشد. همان موقع که فهمید دکمه ای که خریده رنگش با بقیه متفاوت است، خجالت کشید و خواست مجدد به خرازی سر کوچه شان برود اما حاج محسن نگذاشت. با لبخند و مهر دستان لطیف و استخوانی زینب را فشرد و گفت:"همین رنگ متفاوت اش است که مرا یاد تو می اندازد و این یادآوری را دوست دارم زینب جان. بیا و همین دکمه را برایم بدوز." آنقدر رفتار حاج محسن جالب بود که زینب خجالتش را فراموش کرد و با شوق، سوزن به لباس زد و دکمه را دوخت. همان شوقش بود که از سرانگشتان به دکمه منتقل می شد و او را نوازش می داد و تفاوت دستان او را با دیگران، احساس کرده بود. دکمه کرم رنگ، دیگر همراه حاج محسن شده بود و در سرنوشتش اینطور نوشته شده بود که با حاج محسن و دیگر همکاران پیر و جوانش، چند شبانه روز را در قرنطینه باشد. حاج رضا، مسئول تیم بود و پروژه را از بچه های پژوهشگاه تحویل گرفته بود. همه این ها را از صحبت های حاج رضا با حاج محسن فهمید. حاج رضا تصویر اصلی بمب هدفمند حیدر 14 را روی پرده نمایش انداخت و تمام ویژگی های عملیاتی اش را توضیح داد. حجم و اندازه و شدت عمل و بقیه موارد.. قرار بود حیدر 14 را در اولین فرصت به یگان عملیاتی تحویل دهند و کار آخر، دست آن ها را می بوسید. دکمه کِرمی رنگ، خوب دقت کرد تا سر از کار حاج محسن در بیاورد. این را فهمید که شروع جلسه مساوی با شروع قرنظینه است و تمام ارتباطات تیم آزمایشگاهی با بیرون از اداره و آزمایشگاه، قطع می شود
#سیاه_مشق
@salamfereshte
🌸 امروز در دنیای پیچیدهی پُرتبلیغات و پُرهیاهو، حرکت #اربعین، یک فریاد رسا و رسانهی بیهمتا است. چنین چیزی وجود ندارد دیگر در دنیا:
اینکه میلیونها انسان راه میافتند، از کشورهای مختلف، از فِرَق مختلف اسلامی و حتّی بعضی ادیان غیر اسلامی. این وحدت حسینی است. شما بدرستی گفتید: «الحسین یجمعنا».
بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۹۸/۷/۲۱
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_دهم
🔹چهره تک تک اعضا را شور و امید و نشاط پر خون کرده بود و وقتی حاج رضا گفت "ان شاالله با این دستآورد حیدر 14، سران صهیونیست را نابود خواهیم کرد" صدای تکبیر همه بلند شد. جای دکمه، بهترین جا برای دید زدن و فهمیدن همه ماجرا ها بود. دکمه کرمی رنگ، نگاهش را به حاج محسن برگرداند بلکه از چشمانش چیزی دستگیرش شود اما از زاویه ای که او داشت، چشمان حاج محسن به سختی دیده می شد. مجدد نگاهش را به همکاران حاج محسن انداخت.
کار اصلی با حاج محسن و سید حسین بود. سید حسین جوانی خوش بر و رو، سر به زیر و خوش اخلاق بود. کم صحبت می کرد اما همان حرفهایی هم که می زد، آنقدر خوب و مثبت بود که همه دوست داشتند با او هم صحبت شوند و البته او از صحبت کردن فراری بود. به خاطر خلاقیت و ایده های ناب و شباهت هایی که با حاج محسن داشت، حاج رضا، آن ها را کنار هم گذاشته بود. دکمه کرمی رنگ، همه این اطلاعات را در همین چند ساعتی که از حضورش گذشته بود فهمید و احساس کرد که چه نیروی جاسوسی خوبی می تواند باشد. به خود بالید و به نگاه کردن و بررسی رفتارهای حاج محسن و سید حسین ادامه داد: بعد از جلسه، هر دو به وضوخانه رفتند و وضوتازه کردند و طبق رسم همیشگی شان، دو رکعت نماز توسل خواندند. پروژه سختی بود اما شدنی.
🔸 دو روز از شروع پروژه گذشته بود و دکمه کِرم رنگ، دیگر خودش را غریبه نمی دید و با همه آشنا شده بود. در این دو روز، حاج محسن و سید حسین توانسته بودند نسخه اولیه تراشه را طراحی کنند. سید حسین پشت ذره بین نشست و تراشه الکترونیکی دست نخورده ی سه میلیمتری را به رایانه متصل کرد. حاج محسن، طبق آمار داده شده، دستورات صحیح را به نرم افزار تعریف کرد اما قبل از تایید نهایی به اتاق حاج رضا رفت. حاج رضا تسبیح تربتی را در دست چرخانده و نامه های محرمانه را می خواند. نگرانی از چهره اش می بارید. حاج محسن، در اتاق را کامل بست و گفت: "رضا جان، چیزی شده؟" حاج رضا از جا برخواست. دست حاج محسن را فشرد و گفت:"اسرائیلی ها باز هم به زن و بچه های بیگناه حمله وحشیانه کرده اند."
🔹حاج محسن گفت:"ریشه شان کنده شود ان شاالله. رضا جان ما نسخه اولیه تراشه را طراحی کردیم اما یک مسئله ای هست. اگر قد کودکی بالای صد و بیست سانت بود چه؟ در همین کشور خودمان داریم کودکانی که این قدی هستند. آن وقت یک خون بی گناه هم ریخته شود ما مسئولیم رضا جان. کمی نگرانم." دکمه کِرِم رنگ، سعی کرد نگرانی را از چهره حاج محسن بخواند اما هیچ چیز غیر معمولی در صورتش ندید. حاج رضا کنار دوست صمیمی و قدیمی اش رفت. صندلی را تعارفش کرد و گفت:"درسته. مسئولیم. برای همین است که آمار نیروهای اسرائیلی را در آورده ایم و قدشان مشخص است. اما این احتمال هم زیاد است که نیرویی قد کوتاه باشد. این را چه کنیم؟" حاج محسن روی صندلی نشست. دسته صندلی را فشرد و گفت:"من هم نگران همین هستم که اگر این اندازه قدی را برای تراشه تعریف نکنیم، نیروی دشمن را زنده گذاشته باشیم. اما اگر کودک بود چه؟" حاج رضا گفت:"اختیارش با خودت باشد. زنده ماندن نیروی اسرائیلی بهتر است یا شهید شدن یک کودک؟" حاج محسن بلافاصله گفت: "مسلم است که از دست دادن یک کودک فلسطینی را نمی خواهیم" حاج رضا گفت:"اگر اسرائیلی بود چه؟" حاج محسن جدی جواب داد:"باز هم یک کودک است" حاج رضا گفت: "اختیار با خود توست" حاج محسن تشکر کرد. از جا برخاست و از اتاق خارج شد.
☘️این، مسئله ای نبود که به تنهایی بتواند تصمیم بگیرد. سید حسین نگرانی حاج محسن را در طول این دو روز دیده بود و پرسید: "نگران چه چیزی هستید حاج آقا؟" حاج محسن گفت:"نگران اینکه به جای یک اسرائیلی، یک کودک فلسطینی را از دست بدهیم." همین یک جمله، کافی بود تا تمام دغدغه و تشویش حاج محسن به سید حسین نیز منتقل شود. سید حسین گفت:"باید چاره ای کنیم. روی تفاوت های کودک و بزرگسال می شود تنظیم کرد" حاج محسن نگاه تحسین برانگیزش را روی سید حسین انداخت و گفت:"من هم روی همین فکر می کردم" و سکوتی خاص بینشان حاکم شد. طبق قرار نانوشته ی از قبل تعریف شده بینشان، هر دو تجدید وضو کرده و به نمازخانه رفتند. دیر وقت بود و غیر از حاج رضا و سید حسین و حاج محسن، هیچکس بیدار نبود. حاج محسن گفت: "با آن صدای خوشت، دعای توسلی بخوان سید جان"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
🌸وقتی عمیقا فکر می کنی، و به این تفکرت ادامه می دهی، چیزهایی برایت روشن می شوند. نکاتی. موضوعاتی. و چه بسا جهانی ..
✍️چندی قبل، در حال پیاده روی، در خلسه تفکری عمیق فرو رفته بودم. همین طور روشنی پشت روشنی بود و نکته پشت نکته.. در حدی که پیاده روی را قطع کرده و مشغول یادداشت کردنشان شدم
✨این طور است که نور دانایی، ظلمت جهالت را از بین می برد..
☘️الإمام عليّ عليه السلام : لا عِلمَ كَالتَّفَكُّرِ.
📌امام على عليه السلام : دانشى مانند تفكّر نيست .
📚نهج البلاغة : الحكمة 113 ، بحارالأنوار : ج 1 ص 179 ح 63 .
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_یازدهم
🔸دکمه کِرِمی رنگ، تا آن روز دعای توسل را نشنیده بود. به نور سبزرنگ کوچک داخل جایگاهی که برای نماز درست کرده بودند نگاه کرد و زیبایی و معنویت آن جا را با نفسی عمیق، به عمق جانش فرستاد. ساکت و آرام روی سینه حاج محسن نشسته بود و به لرزش خفیف تپش های قلبش، نوازش می شد. سید حسین بدون هیچ حرفی، دعا را شروع کرد و حاج محسن از همان اول تک تک کلمات را با سیلاب اشکی که راه انداخته بود، به سختی ادا می کرد. بعد از دعای توسل، دو رکعت نماز توسل به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خواندند. حاج محسن، از همراهی ها و کمک های سید حسین تشکر کرد و به اصرار، او را به خوابگاه فرستاد و خودش به آزمایشگاه برگشت.
🔹حاج رضا، کنار رایانه ایستاده بود و آمار پژوهش شده را بررسی می کرد. غرق تفکر بود و همزمان، به نقشه های تراشه ها نیز نگاه می انداخت. به محض آمدن حاج محسن، گفت:"هم ارتفاع ترکش را تعیین کرده اید و هم جایش را؟ یعنی بر اساس قدهای مختلف، تعیین کرده اید که به کجای بدنش بخورد؟" حاج محسن گفت:"بله. سیستم هوشمندی دارد بر اساس قد، خود به خود ترکش به سمت قلب نشانه می رود." حاج رضا سر از نقشه ها برداشت و مستقیم به بدن حاج محسن خضایی نگاهی کرد و گفت:"پس می شود طوری تنظیم کرد که کمی آن طرف تر بخورد که اگر کودکی است، از کنار بدنش رد شود." حاج محسن، همان نگاه تحسین برانگیزی که به سید حسین کرده بود را تحویل حاج رضا داد و گفت:"بله. ما هم روی همین فکر می کردیم اما اگر باز هم کودکی.." حاج رضا گفت:"ان شاالله که کودکی کشته نمی شود. به دلت بد راه نده. "
☘️حاج محسن گفت:"تصمیم داشتم برای قدهای مورد تردیدم، ترکش را به سمت راست و خارجی ترین قسمت بدن یک کودک جهت بدهم؛ تا این وسط، اگر کودکی چاق هم بود و عرض بدنش با بزرگسال یکسان در آمد، ترکش به سمت قلبش نخورد." حاج رضا گفت:" خدا کمک کند. خداقوت حاجی. ی استراحت بکن برادر. تا اذان صبح سه ساعتی وقت هست" بعد انگار که یاد چیزی افتاده باشد گفت:"کاروان دخترت هم امروز حرکت کرد. از دخترت خبرگرفتم. نگران نباش. حالش خوب است."
🔹حاج رضا سرشانه لاغر حاج محسن را با انگشتان قوی اش فشرد و لبخندی از سر رضایت و قدردانی تحویلش داد و گفت:"پروژه تربت را هم دنبال باش. اگر راه قوت گرفتن تربت کربلا را پیدا کنی، طوفان طبسی برای اسرائیلی ها راه خواهیم انداخت. " حاج محسن گفت:"چشم. ان شاالله. هنوز راهش را پیدا نکرده ام. ایمان دارم که می شود اما چطور، نمی دانم." حاج رضا پرسید:"چه راه هایی را امتحان کرده ای؟" حاج محسن گفت:"مولکول زنده و فعالی دارد. اما نسبت به مواد شیمیایی هیچ واکنشی نشان نمی دهد" حاج رضا، نگاهی به تسبیح تربتی که در دست داشت کرد و گفت:"اگر بتوانیم اثبات کنیم که این مولکول زنده و فعال، قدرت رهبری و انسجام دیگر مولکولهای خاکی را دارد و راهش را پیدا کنیم، تحولی عظیم در علم پدید خواهد آمد.. خدا کمک کند.. برای آن پروژه نذری خاص کرده ام. حتما جواب خواهد داد. من دلم روشن است. " این ها را گفت و به سمت دفتر خود رفت.
☘️سجاده اش را گوشه اتاق روی زمین پهن کرد و مشغول نماز خواندن شد. حاج محسن، بقیه تنظیمات دو سه رِنج قدی محتمل را تعیین کرده و سیستم را خاموش کرد و برای خواندن نماز شب، به اندرونی آزمایشگاه رفت. گوشه ای نیمه تاریک که برخی وسایل خاص و بلااستفاده را برای انتقال، در آنجا روی هم گذاشته بودند. دوسالی بود که طرحی را حاج محسن به حاج رضا داده بود اما هنوز، این طرح علنی نشده بود و حاج رضا دستور داده بود مخفیانه خود حاج محسن روی آن کار کند. همان طرح قوت حرکتی تربت امام حسین علیه السلام را که زینب، قرار بود عریضه اش را محضر امام ببرد.
🔹سید حسین، زودتر از همه برخاست و برای اقامه نماز شب، تجدید وضو کرد. نماز استغفار خواند و از خدا خواست پروژه را تمام کنند و بتوانند این نارنجک 400 ترکشی هوشمند را تکمیل کرده و برای جلسه ای که قرار بود در همین هفته بین سران اسرائیل در فلسطین برگزار شود برسانند. او هم نذر چهارده هزار صلوات برای تعجیل در فرج صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کرد و از همان لحظه، مشغول فرستادن صلوات ها شد: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. حاج محسن و حاج رضا در خوابگاه نبودند. در نمازخانه هم نبودند. سید حسین، نمازخانه را ترک کرد و به سالن آزمایشگاه رفت. حاج محسن را دید که زیر میکروسکوپ، مشغول انجام دادن آزمایشی است.
#سیاه_مشق
@salamfereshte