🌸امام کاظم علیه السلام:
دنيا طالب است و مطلوب ، و آخرت [نيز] طالب است و مطلوب .
📌پس ، هر كس آخرت را طلب كند ، دنيا در طلب او برمى آيد تا او روزى اش را از آن به تمام و كمال دريافت كند ؛
📌 هر كس دنيا را طلب كند ، آخرت در طلب او برمى آيد تا مرگ به سراغش آيد و ناگهان او را بگيرد.
📚الكافي : ج 1 ص 18 ح 12
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_هشتم
🔹روح الله گفت:"آن طور که تعریف می کنند، حدود سه و نیم سال" مجتبی گفت:"عجب مادر باهوشی. هم عدد یادتان داده. هم اسم سوره. هم مدام شما را سر قرآن برده و هم بازی تان داده. برای همین چیزهاست که اینقدر رابطه ات با قرآن خوب است دیگر" جواد آقا گفت:"خدا حفظشان کند." سید کاظم هم مادر را تحسین کرد و گفت:"حال داری کمی برایمان قرآن بخوان روح الله"
☘️صدای تلاوت های مجلسی ای که از گوشی، پشت سر هم پخش می شد، زینب را به یاد مسابقات قرآنی که هر سال با پدر و مادرش می رفت انداخت. چشمانش به اشک نشست. کیفش را در آغوش فشرد. تسبیح تربت در آورد تا با ذکر صلوات، برای مادر هدیه بفرستد اما انگار یاد چیزی افتاده باشد، تسبیح را ساده چرخاند و نیت کرد ثواب شنیدن این تلاوت ها و سکوت از سر ادبش در مقابل صوت قرآن را به مادرش هدیه دهد. با خود فکر کرد حتما این سکوت هم ثواب دارد چرا که خود خدا گفته وقتی قرآن تلاوت می شوید سکوت کنید و گوش فرا دهید. نگاهی به جاده انداخت که زیر نور خورشید، به گرما نشسته بود. نگاهی به دوستانش کرد. گروه کوچکی که تا امروز آن ها را ندیده بود و به اصرار خاله زهرا، با آن ها همراه شده بود. گوشی اش را نگاه کرد. پیامک پدر را مرور کرد که:" تو را به سالار شهیدان می سپارم. بهترین ها را روزی ات می کند. دعاگویت هستم دختر نازنینم" انگار انرژی مضاعفی گرفته باشد، وسط همان اشک هایی که دیگر مشخص نبود به خاطر دلتنگی مادر است یا پدر یا نوای روح افزای قرآن که در گوشش می شنید، لبخند زد و خدا را شکر کرد. صدای قرآن قطع شد. به صفحه گوشی که نگاه کرد اسم دایی جواد را روی آن دید.
🔹صدای کشیده و پر انرژی دایی جواد به گوش زینب چنان هجومی برد که بلافاصله، هندزفری را از گوش فاصله داد"سلام زینب بانو. احوال شما؟ کجایی دایی؟ راه افتادی؟" زینب، میکروفون هندزفری را جلوی دهانش گرفت و به صدایی آرام گفت:"سلام دایی پرانرژی . من خوبم خداروشکر. بله تو راهیم. نزدیک مرز مهران. شما کجایید؟ مستقر شدین؟" دایی جواد خودش را به نشنیدن زد و گفت:"چی گفتی؟ مستمر شدین؟ به قول یکی از همسفران، ما الان فیلبان هستیم و سوره فیل را می خوانیم "بچه ها نگاهی به عمود 105 کردند و خندیدند. زینب منظور دایی را درست نفهمید و پرسید:"چی؟ نفهمیدم. یک بار دیگر بگویید" دایی جواد گفت: " مزاح کردم چیز مهمی نبود. تقریبا مستقر شدیم. کمی کارها مونده که تا شما بیایی، تمام می شود و می توانیم یک ناهار تپل، به شما بدهیم. مشتاق دیدارت دایی جان. خدانگهدارت"
☘️دایی جواد رو به روح الله گفت:"این دختر خواهر ما که نگرفت." روح الله گفت:" فیلبان را از کجا آوردید حاجی؟ " جواد آقا اشاره به موتور سه چرخی که سوارش شده بودند کرد و گفت: "دیگه وقتی ما سوار چنین چیزی شده ایم که هر لحظه امکان از هم پاشیدنش می ره، چرا فیلبان نباشیم؟ ببین چقدر آرام و با طمانینه مثل یک فیل حرکت می کند" استاد واعظیان که تا آن لحظه رکورد سکوت را شکسته بود گفت:"وسایلمان را چه کردی حاج جواد آقا؟" جواد از صدای بم استاد خودش را جمع و جور کرد و گفت: "وسایلمان صد متر عقب تر سوار کامیونی است که می بینید. به همراه جعبه های خوراکی ای که بچه ها لب مرز بهمان رساندند. نگران نباشید. دستگاه های بچه ها جایشان امن است. چهارمحافظ چشم ازشان برنمی دارند." استاد واعظیان تشکر کرد و سر چرخاند اما کامیونی ندید. جواد آقا که متوجه نگاه استاد واعظیان شده بود گفت:"اگر می دیدید که بچه های حفاظت کارشان را درست انجام نداده بودند. نگران نباشید. دارن می آیند."
🔹بالاخره بعد از چند ساعت، به محوطه بسیار بزرگ خاکی رسیدند که اطرافش هیچ چیزی نبود. چند ده ستون جلوتر چادر پیرزنی بود که هر سال، در این مسیر، به کمک تنها نوه اش، چادر کوچکی برپا می کرد و به زائران خرما می داد. تا چند ده ستون عقب تر هم که هیچ چیزی نبود. مجتبی گفت: " فرات از اینجا چقدر دور است؟" جواد آقا گفت: "خیلی نیست. چند ساعت دیگه با هم می رویم." تا مجتبی و حاج جواد، ستون های اصلی خیمه را به هم پیچ و مهره کنند، بقیه هم برزنتی را که طناب پیچ شده بود، باز کردند. حاج جواد، گوشه های علامت گذاری شده برزنت را نشانشان داد و گفت که هر کدام را کنار کدام ستون بگذارند. بعد از اینکه پارچه برزنتی، کف محوطه ای که قرار بود موکب شود پهن شد، چوب هایی را که جواد آقا بهشان داده بود زیر محل مخصوصش کردند و با شمارش، هم زمان بالا بردند و انتهای چوب ها را روی زمین گذاشتند.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
☘️امام صادق (علیه السلام) فرمود:
🔹ما من عبد شرب الماء فذکر الحسین و لعن قاتله الا کتب له مأة الف حسنة و حط عنه مأة الف سیئة»
🌱هر که آب بنوشد و امام حسین (علیه السلام) را یاد کند و قاتل او را لعن نماید، براى او هزار حسنه نوشته مى شود و هزار گناه از او محو مى گردد.
📚شیخ صدوق، امالی، ص 122.
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_نهم
🔹جواد آقا یکی یکی، با چوبی بلندتر، هر کدام را سر جایش گذاشت و دست آخر، برای محکم کاری، با طنابی محکم، ستون ها را به برزنت چفت کرد. از داخل که نگاه می کردی انگار که هر ستون را به برزنت دوخته باشد. این کارها برای مجتبی که یک نیروی خلاق فنی بود بسیار جالب و خوش آیند آمد و نگاه تحسین برانگیزش را بر حاج جواد آقا دوخت. جواد آقا، کف موکب را هم با سرعتی باور نکردنی، پلاستیک کشید و برزنتی بزرگ و کلفت تر انداخت. بچه ها پتوهای ضخیمی را که شبیه پتوهای قدیمی پادگان های سربازها بود، کف موکب پهن کردند. هر کدام یک جا دراز کشیدند و به صدای قدم های افرادی که در حال گذر از کنار موکب تازه تاسیسشان بودند گوش دادند. جواد آقا، همان طور که بساط گاز و آشپزخانه ای نقلی را هم برپا می کرد گفت: تا شما یک چرتی بزنید چایی دم می کنم. همین جمله کافی بود که چشمان خسته بچه ها گرم بشود و روی هم رود.
☘️چشمان زینب هم از خستگی گرم شده بود. صدای بلند مداحی هم نتوانست جلوی به خواب رفتنش را بگیرد. وسایلش را بالای سرش گذاشت و گوشه موکبی که مخصوص خواهران بود خوابش برد. چند دقیقه ای نخوابیده بود که بیدار شد. شاد و سرحال بود. انگار نه انگار که دو روز است نخوابیده و این همه ساعت در راه بوده. وسایلش را همان جا گذاشت. برگه ای از موکب گرفت و به زیارت رفت. در حرم امیرالمومنین، یاد خواب خوشی که دیده بود افتاد. نیت زیارتش را به نیابت از مادر، تجدید کرد و دیدار امام زمان را آرزو. خواب مادر را دیده بود که به او لبخند می زد و مدتی کنارش نشسته بود و مانند روزهای خوش قبل از فوتش، با تنها دخترش صحبت می کرد. صدای خوش مادر، گوشش را پر کرده بود و با حالتی خاص، زیارت خانم حضرت فاطمه زهرا را در صحن فاطمه الزهرا، متصل به حرم امیرالمومنین علیه السلام خواند. نگاهی به خانم کنار دستش انداخت که دعایی را آرام آرام می خواند و جا به جا اشک می ریخت. زیر چادر بود و نتوانست چهره اش را ببیند. مفاتیحش را نگاه کرد. دعای عالیه المضامین بود. کمی از ترجمه اش را خواند و برایش دل نشین آمد. از روی گوشی، دعا را جستجو کرد و مشغول خواندنش شد. هنوز چند خطی نخوانده بود که از مفهوم دعا، اشک ریخت. انگار حال دل او را بیان می کرد. تا آخر دعا همان طور متن عربی اش را خواند و ترجمه اش را. از حضرت به خاطر معرفی این دعا تشکر کرد و دعا را با واسطه گری امیرالمومنین و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهما به پایان برد. از حضرت اذن رفتن گرفت. دلش به تپش افتاده بود. قرار بود چند روزی را در راه رسیدن به وصال مولایش باشد. از حال پدر بی خبر بود. از چند روز قبل که راه افتاده بود، خبری از او نداشت و دلش خوش بود که جایش امن است.
🔹به یاد دست گلی که در دوختن لباس پدر به آب داده بود افتاد. با خود گفت کاش پدر آن لباس را نبرده باشد. همان موقع که فهمید دکمه ای که خریده رنگش با بقیه متفاوت است، خجالت کشید و خواست مجدد به خرازی سر کوچه شان برود اما حاج محسن نگذاشت. با لبخند و مهر دستان لطیف و استخوانی زینب را فشرد و گفت:"همین رنگ متفاوت اش است که مرا یاد تو می اندازد و این یادآوری را دوست دارم زینب جان. بیا و همین دکمه را برایم بدوز." آنقدر رفتار حاج محسن جالب بود که زینب خجالتش را فراموش کرد و با شوق، سوزن به لباس زد و دکمه را دوخت. همان شوقش بود که از سرانگشتان به دکمه منتقل می شد و او را نوازش می داد و تفاوت دستان او را با دیگران، احساس کرده بود. دکمه کرم رنگ، دیگر همراه حاج محسن شده بود و در سرنوشتش اینطور نوشته شده بود که با حاج محسن و دیگر همکاران پیر و جوانش، چند شبانه روز را در قرنطینه باشد. حاج رضا، مسئول تیم بود و پروژه را از بچه های پژوهشگاه تحویل گرفته بود. همه این ها را از صحبت های حاج رضا با حاج محسن فهمید. حاج رضا تصویر اصلی بمب هدفمند حیدر 14 را روی پرده نمایش انداخت و تمام ویژگی های عملیاتی اش را توضیح داد. حجم و اندازه و شدت عمل و بقیه موارد.. قرار بود حیدر 14 را در اولین فرصت به یگان عملیاتی تحویل دهند و کار آخر، دست آن ها را می بوسید. دکمه کِرمی رنگ، خوب دقت کرد تا سر از کار حاج محسن در بیاورد. این را فهمید که شروع جلسه مساوی با شروع قرنظینه است و تمام ارتباطات تیم آزمایشگاهی با بیرون از اداره و آزمایشگاه، قطع می شود
#سیاه_مشق
@salamfereshte
🌸 امروز در دنیای پیچیدهی پُرتبلیغات و پُرهیاهو، حرکت #اربعین، یک فریاد رسا و رسانهی بیهمتا است. چنین چیزی وجود ندارد دیگر در دنیا:
اینکه میلیونها انسان راه میافتند، از کشورهای مختلف، از فِرَق مختلف اسلامی و حتّی بعضی ادیان غیر اسلامی. این وحدت حسینی است. شما بدرستی گفتید: «الحسین یجمعنا».
بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۹۸/۷/۲۱
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_دهم
🔹چهره تک تک اعضا را شور و امید و نشاط پر خون کرده بود و وقتی حاج رضا گفت "ان شاالله با این دستآورد حیدر 14، سران صهیونیست را نابود خواهیم کرد" صدای تکبیر همه بلند شد. جای دکمه، بهترین جا برای دید زدن و فهمیدن همه ماجرا ها بود. دکمه کرمی رنگ، نگاهش را به حاج محسن برگرداند بلکه از چشمانش چیزی دستگیرش شود اما از زاویه ای که او داشت، چشمان حاج محسن به سختی دیده می شد. مجدد نگاهش را به همکاران حاج محسن انداخت.
کار اصلی با حاج محسن و سید حسین بود. سید حسین جوانی خوش بر و رو، سر به زیر و خوش اخلاق بود. کم صحبت می کرد اما همان حرفهایی هم که می زد، آنقدر خوب و مثبت بود که همه دوست داشتند با او هم صحبت شوند و البته او از صحبت کردن فراری بود. به خاطر خلاقیت و ایده های ناب و شباهت هایی که با حاج محسن داشت، حاج رضا، آن ها را کنار هم گذاشته بود. دکمه کرمی رنگ، همه این اطلاعات را در همین چند ساعتی که از حضورش گذشته بود فهمید و احساس کرد که چه نیروی جاسوسی خوبی می تواند باشد. به خود بالید و به نگاه کردن و بررسی رفتارهای حاج محسن و سید حسین ادامه داد: بعد از جلسه، هر دو به وضوخانه رفتند و وضوتازه کردند و طبق رسم همیشگی شان، دو رکعت نماز توسل خواندند. پروژه سختی بود اما شدنی.
🔸 دو روز از شروع پروژه گذشته بود و دکمه کِرم رنگ، دیگر خودش را غریبه نمی دید و با همه آشنا شده بود. در این دو روز، حاج محسن و سید حسین توانسته بودند نسخه اولیه تراشه را طراحی کنند. سید حسین پشت ذره بین نشست و تراشه الکترونیکی دست نخورده ی سه میلیمتری را به رایانه متصل کرد. حاج محسن، طبق آمار داده شده، دستورات صحیح را به نرم افزار تعریف کرد اما قبل از تایید نهایی به اتاق حاج رضا رفت. حاج رضا تسبیح تربتی را در دست چرخانده و نامه های محرمانه را می خواند. نگرانی از چهره اش می بارید. حاج محسن، در اتاق را کامل بست و گفت: "رضا جان، چیزی شده؟" حاج رضا از جا برخواست. دست حاج محسن را فشرد و گفت:"اسرائیلی ها باز هم به زن و بچه های بیگناه حمله وحشیانه کرده اند."
🔹حاج محسن گفت:"ریشه شان کنده شود ان شاالله. رضا جان ما نسخه اولیه تراشه را طراحی کردیم اما یک مسئله ای هست. اگر قد کودکی بالای صد و بیست سانت بود چه؟ در همین کشور خودمان داریم کودکانی که این قدی هستند. آن وقت یک خون بی گناه هم ریخته شود ما مسئولیم رضا جان. کمی نگرانم." دکمه کِرِم رنگ، سعی کرد نگرانی را از چهره حاج محسن بخواند اما هیچ چیز غیر معمولی در صورتش ندید. حاج رضا کنار دوست صمیمی و قدیمی اش رفت. صندلی را تعارفش کرد و گفت:"درسته. مسئولیم. برای همین است که آمار نیروهای اسرائیلی را در آورده ایم و قدشان مشخص است. اما این احتمال هم زیاد است که نیرویی قد کوتاه باشد. این را چه کنیم؟" حاج محسن روی صندلی نشست. دسته صندلی را فشرد و گفت:"من هم نگران همین هستم که اگر این اندازه قدی را برای تراشه تعریف نکنیم، نیروی دشمن را زنده گذاشته باشیم. اما اگر کودک بود چه؟" حاج رضا گفت:"اختیارش با خودت باشد. زنده ماندن نیروی اسرائیلی بهتر است یا شهید شدن یک کودک؟" حاج محسن بلافاصله گفت: "مسلم است که از دست دادن یک کودک فلسطینی را نمی خواهیم" حاج رضا گفت:"اگر اسرائیلی بود چه؟" حاج محسن جدی جواب داد:"باز هم یک کودک است" حاج رضا گفت: "اختیار با خود توست" حاج محسن تشکر کرد. از جا برخاست و از اتاق خارج شد.
☘️این، مسئله ای نبود که به تنهایی بتواند تصمیم بگیرد. سید حسین نگرانی حاج محسن را در طول این دو روز دیده بود و پرسید: "نگران چه چیزی هستید حاج آقا؟" حاج محسن گفت:"نگران اینکه به جای یک اسرائیلی، یک کودک فلسطینی را از دست بدهیم." همین یک جمله، کافی بود تا تمام دغدغه و تشویش حاج محسن به سید حسین نیز منتقل شود. سید حسین گفت:"باید چاره ای کنیم. روی تفاوت های کودک و بزرگسال می شود تنظیم کرد" حاج محسن نگاه تحسین برانگیزش را روی سید حسین انداخت و گفت:"من هم روی همین فکر می کردم" و سکوتی خاص بینشان حاکم شد. طبق قرار نانوشته ی از قبل تعریف شده بینشان، هر دو تجدید وضو کرده و به نمازخانه رفتند. دیر وقت بود و غیر از حاج رضا و سید حسین و حاج محسن، هیچکس بیدار نبود. حاج محسن گفت: "با آن صدای خوشت، دعای توسلی بخوان سید جان"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
🌸وقتی عمیقا فکر می کنی، و به این تفکرت ادامه می دهی، چیزهایی برایت روشن می شوند. نکاتی. موضوعاتی. و چه بسا جهانی ..
✍️چندی قبل، در حال پیاده روی، در خلسه تفکری عمیق فرو رفته بودم. همین طور روشنی پشت روشنی بود و نکته پشت نکته.. در حدی که پیاده روی را قطع کرده و مشغول یادداشت کردنشان شدم
✨این طور است که نور دانایی، ظلمت جهالت را از بین می برد..
☘️الإمام عليّ عليه السلام : لا عِلمَ كَالتَّفَكُّرِ.
📌امام على عليه السلام : دانشى مانند تفكّر نيست .
📚نهج البلاغة : الحكمة 113 ، بحارالأنوار : ج 1 ص 179 ح 63 .
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_یازدهم
🔸دکمه کِرِمی رنگ، تا آن روز دعای توسل را نشنیده بود. به نور سبزرنگ کوچک داخل جایگاهی که برای نماز درست کرده بودند نگاه کرد و زیبایی و معنویت آن جا را با نفسی عمیق، به عمق جانش فرستاد. ساکت و آرام روی سینه حاج محسن نشسته بود و به لرزش خفیف تپش های قلبش، نوازش می شد. سید حسین بدون هیچ حرفی، دعا را شروع کرد و حاج محسن از همان اول تک تک کلمات را با سیلاب اشکی که راه انداخته بود، به سختی ادا می کرد. بعد از دعای توسل، دو رکعت نماز توسل به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خواندند. حاج محسن، از همراهی ها و کمک های سید حسین تشکر کرد و به اصرار، او را به خوابگاه فرستاد و خودش به آزمایشگاه برگشت.
🔹حاج رضا، کنار رایانه ایستاده بود و آمار پژوهش شده را بررسی می کرد. غرق تفکر بود و همزمان، به نقشه های تراشه ها نیز نگاه می انداخت. به محض آمدن حاج محسن، گفت:"هم ارتفاع ترکش را تعیین کرده اید و هم جایش را؟ یعنی بر اساس قدهای مختلف، تعیین کرده اید که به کجای بدنش بخورد؟" حاج محسن گفت:"بله. سیستم هوشمندی دارد بر اساس قد، خود به خود ترکش به سمت قلب نشانه می رود." حاج رضا سر از نقشه ها برداشت و مستقیم به بدن حاج محسن خضایی نگاهی کرد و گفت:"پس می شود طوری تنظیم کرد که کمی آن طرف تر بخورد که اگر کودکی است، از کنار بدنش رد شود." حاج محسن، همان نگاه تحسین برانگیزی که به سید حسین کرده بود را تحویل حاج رضا داد و گفت:"بله. ما هم روی همین فکر می کردیم اما اگر باز هم کودکی.." حاج رضا گفت:"ان شاالله که کودکی کشته نمی شود. به دلت بد راه نده. "
☘️حاج محسن گفت:"تصمیم داشتم برای قدهای مورد تردیدم، ترکش را به سمت راست و خارجی ترین قسمت بدن یک کودک جهت بدهم؛ تا این وسط، اگر کودکی چاق هم بود و عرض بدنش با بزرگسال یکسان در آمد، ترکش به سمت قلبش نخورد." حاج رضا گفت:" خدا کمک کند. خداقوت حاجی. ی استراحت بکن برادر. تا اذان صبح سه ساعتی وقت هست" بعد انگار که یاد چیزی افتاده باشد گفت:"کاروان دخترت هم امروز حرکت کرد. از دخترت خبرگرفتم. نگران نباش. حالش خوب است."
🔹حاج رضا سرشانه لاغر حاج محسن را با انگشتان قوی اش فشرد و لبخندی از سر رضایت و قدردانی تحویلش داد و گفت:"پروژه تربت را هم دنبال باش. اگر راه قوت گرفتن تربت کربلا را پیدا کنی، طوفان طبسی برای اسرائیلی ها راه خواهیم انداخت. " حاج محسن گفت:"چشم. ان شاالله. هنوز راهش را پیدا نکرده ام. ایمان دارم که می شود اما چطور، نمی دانم." حاج رضا پرسید:"چه راه هایی را امتحان کرده ای؟" حاج محسن گفت:"مولکول زنده و فعالی دارد. اما نسبت به مواد شیمیایی هیچ واکنشی نشان نمی دهد" حاج رضا، نگاهی به تسبیح تربتی که در دست داشت کرد و گفت:"اگر بتوانیم اثبات کنیم که این مولکول زنده و فعال، قدرت رهبری و انسجام دیگر مولکولهای خاکی را دارد و راهش را پیدا کنیم، تحولی عظیم در علم پدید خواهد آمد.. خدا کمک کند.. برای آن پروژه نذری خاص کرده ام. حتما جواب خواهد داد. من دلم روشن است. " این ها را گفت و به سمت دفتر خود رفت.
☘️سجاده اش را گوشه اتاق روی زمین پهن کرد و مشغول نماز خواندن شد. حاج محسن، بقیه تنظیمات دو سه رِنج قدی محتمل را تعیین کرده و سیستم را خاموش کرد و برای خواندن نماز شب، به اندرونی آزمایشگاه رفت. گوشه ای نیمه تاریک که برخی وسایل خاص و بلااستفاده را برای انتقال، در آنجا روی هم گذاشته بودند. دوسالی بود که طرحی را حاج محسن به حاج رضا داده بود اما هنوز، این طرح علنی نشده بود و حاج رضا دستور داده بود مخفیانه خود حاج محسن روی آن کار کند. همان طرح قوت حرکتی تربت امام حسین علیه السلام را که زینب، قرار بود عریضه اش را محضر امام ببرد.
🔹سید حسین، زودتر از همه برخاست و برای اقامه نماز شب، تجدید وضو کرد. نماز استغفار خواند و از خدا خواست پروژه را تمام کنند و بتوانند این نارنجک 400 ترکشی هوشمند را تکمیل کرده و برای جلسه ای که قرار بود در همین هفته بین سران اسرائیل در فلسطین برگزار شود برسانند. او هم نذر چهارده هزار صلوات برای تعجیل در فرج صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کرد و از همان لحظه، مشغول فرستادن صلوات ها شد: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. حاج محسن و حاج رضا در خوابگاه نبودند. در نمازخانه هم نبودند. سید حسین، نمازخانه را ترک کرد و به سالن آزمایشگاه رفت. حاج محسن را دید که زیر میکروسکوپ، مشغول انجام دادن آزمایشی است.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_دوازدهم
🔹سید حسین جلو رفت و به حاج محسن سلام و وقت بخیر گفت. حاج محسن با گشادگی خاص همیشگی، پاسخش را داد و ایده نهایی تنظیم تراشه ترکش انهدامی نارنجک را برای قد صد و سی سانت به پایین، مطرح کرد. سید حسین استقبال کرد و این اندازه ها و جهت حرکت تازه را به تراشه تعریف کرد. دستگاه تراشه ساز دیجیتالی را به رایانه وصل کرد و برنامه را به آن داد. دستگاه شروع به کار کرد و به سرعت و نرمی خاصی که آن دستِ الکتریکی دارد، مدار تعریف شده را روی تراشه، پیاده کرد. بعد از سه دقیقه از حرکت ایستاد و اولین تراشه تنظیم شده سه میلیمتری را تحویل داد. سید حسین، دستور تولید یازده تراشه دیگر را به دست الکتریکی داد. و در فاصله آماده شدن تراشه ها، آن ها را با پَنس مخصوص سر جایشان قرار می داد. اولین نارنجک آزمایشی آماده شده را بالا آورد و به حاج محسن گفت:"آماده امتحان کردن است." خون در رگ های دکمه کِرِم رنگ پیراهن حاج محسن به غلیان افتاده بود و در دلش چنان هیجانی از دیدن صحنه انفجار داشت که می خواست زودتر از حاج محسن به اتاق انفجار برسد. سید حسین به همراه حاج محسن، به سمت اتاق انفجار رفتند. اتاقی که در آن آدمک های قد و نیم و قد در حالت های مختلف ایستاده و نشسته بودند و دیوارهای محافظ شیشه ای مخصوصی داشت.
☘️حاج رضا به محض دیدن حرکت آن دو در مونیتور اتاقش توسط دوربین راهرو اداره، برخاست و خود را به اتاق انهدام رساند. نارنجک در جای خود جاگذاری شده و آماده انفجار بود. صدای اذان صبح از مسجد محل به گوش رسید. حاج رضا خداقوت گفت و این را به فال نیک گرفت. هر سه برای ادای نماز جماعت، به نمازخانه رفتند. بعد از نماز و تعقیبات، بقیه مهندسین و پرسنل هم به جمع تماشاچی ها پیوستند. تکبیر گفتند و با نام فاطمه الزهرا، دکمه انفجار را زدند. موج مهیبی داخل اتاق انهدام ایجاد شد.
🔹هیچ صدایی به بیرون درز نکرد. به جز چند آدمک، همه شان افتاده بودند. در اتاق انهام را باز کردند. آدمک هایی که به انفجار نزدیک تر بودند کمی بیشتر خراب شده بودند اما خاصیت این مین و انفجارش، هوشمند بودن آن بود. تک تک آدمک ها را بررسی کردند. همان شده بود که انتظارش می رفت. حاج محسن، همان اول سراغ آدمک های کوتاه قد تر رفت و خوب بررسی شان کرد. آدمکی که نزدیک تر به نارنجک بود چند خراش جزئی برداشته بود اما بقیه شان، ترکشی نخورده بودند. یکی از آدمک ها هم ترکش به گوشه سمت راست دستش خورده بود. نگاهی به حاج رضا کرد. حاج رضا لبخند رضایتش را حواله حاج محسن داد و خدا را شکر کرد. حالا می توانستند به طور انبوه تراشه ها را تولید کنند و پاسخی کوبنده به اسرائیل بدهند. حاج محسن، توضیحات و دقت های اضافه تری را با مختصات جدید به سید حسین گفت و سید حسین از این همه دقت و فکر، متعجب ماند. سرشانه سید حسین را فشار داد و گفت:"بقیه اش کار توست سید جان." و خودش رفت و چند میز آنطرف تر، پشت میکروسکوپ قوی ای نشست. زیارت عاشورا را روشن کرد و گوشی هدفن را در گوشش گذاشت. اشک ریخت و تربت سالار شهیدان را بررسی و آزمایش کرد. حاج رضا، روی تک تک حالت های حاج محسن اشراف داشت و نذرش را برای موفقیت آن پروژه دیگر، ادا می کرد. سید حسین تراشه ها را با سرعت تولید و با دقت، چک می کرد که درست عمل کند. دست مکانیکی طراحی شده خودش را راه انداخت و همه 400 تراشه را در نارنجکی به اندازه یک استکان کوچک، جای گذاری کرد. حاج رضا نسخه اولیه را در کیف مخصوص گذاشت و از اداره خارج شد.
☘️در آن چند ساعتی که حاج محسن مدام زیارت عاشورا می خواند و اشک می ریخت و تربت سالار شهیدان را بررسی و با مواد مختلفی که به ذهنش می خورد آزمایش می کرد، سید حسین هم نارنجک های دیگری را آماده کرده بود. حاج رضا که به همراه سردار به اداره بازگشته بود، از اتاق بیرون آمد و گوشی اش را دست حاج محسن داد و گفت:"با زینب بانو تماس بگیر حاجی. الان باید اول راه نجف کربلا باشند" سردار که همراه حاج رضا از اتاق بیرون آمده بود به دکمه کِرِم رنگی که روی پیراهن حاج محسن برق می زد نگاه کرد. حاج رضا خندید و گفت:"دست گل زینب بانوست دیگر سردار." سردار لبخند زنان گفت:"خدا خیرش بدهد. به دختر ما سلام برسان و التماس دعای حسابی بگوها حاج محسن" حاج محسن، شماره زینب را گرفت و همان جا جلوی حاج رضا و سردار چند ثانیه ای با او حرف زد. سختش بود اما به خاطر امر حاج رضا تماس گرفت.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
😊#انسان است و #عادت کردن
هر چیزی را که مدتی انجام دهد، مدتی ببیند، مدتی بشنود، اگر نگوییم با آن #انس می گیرد، به آن #عادت می کند.
انسان است دیگر#
🌸چه می گویی اگر بگویم تو آنقدر پر#قدرت هستی که حتی# افسار همین #عادت کردن هایت را هم به راحتی می توانی دست بگیری.. وقتی خودت را به #خوبی ها #عادت دهی..
☘️ به فکر #خوب، #نیت #خوب کردن، #حسن_ظن کردن، #هدف زیبا داشتن #عادت دهی، به نظرت، #سرانجام این مرکب به کجا خواهد رسید؟
💠#امیرالمؤمنین عليه السلام
🔺عوِّدْ نَفْسَكَ حُسْنَ النِّيَّةِ وَ جَميلَ الْمَقْصَدِ، تُدْرِكْ فى مَباغيكَ النَّجاحَ؛
🔰خودت را به داشتن #نيّت خوب و #مقصد زيبا #عادت ده، تا در خواسته هايت #موفق شوى.
📙غررالحكم، ح 6236
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_سیزدهم
🔹همه نیروها چندین روز بود در قرنطینه بودند و اطلاعی از خانواده هایشان نداشتند. حاج رضا گفت:"قشنگ حرف بزن محسن جان . نگران نباش. گوشی را به نوبت به دیگران هم می دهم با خانواده هایشان تماس بگیرند." حاج محسن کمی آرام تر شد و از زینب پرسید که کجاست و چه می کند. دکمه کِرِم رنگ دلش برای زینب تنگ شده بود. صدای شاد و بلند زینب را از پشت گوشی شنید که می گفت:"تازه اول راهیم. دمپایی های مادر را پوشیده ام. چادرش را سر کرده ام. تسبیح شاه مقصودی که دادید، الان دستم است. فقط یک چیزی بگویم نخندید ها" حاج محسن مشتاق و کنجکاو گفت:"بگو دخترم" زینب گفت:"گل حسن یوسف مان را هم با خود آوردم. آخر شما که نبودید. خشک می شد. فکر کردم بهتر این است که با خودم ببرم." حاج محسن که از این همه سادگی زینب دلش شاد شده بود گفت:"ای دختر رئوف من. حالا که برده ای حسابی مراقبش باش." زینب چشمی کشیده گفت و پدر التماس دعای خود و سردار و حاج رضا را به گوشش رساند. زینب مجدد چشم دیگری گفت و حاج محسن، از دخترش خداحافظی کرد.
✨اشک در چشمان هر سه نفرشان جمع شده بود. حال و هوای پیاده روی اربعین و زیارت سالار شهیدان، چیزی نبود که قلب های طالبشان بتواند نبودش را تحمل کنند. حاج رضا، گوشی را برد و به نفر بعدی داد تا او هم با خانواده اش تماسی بگیرد. سردار درِ گوش حاج محسن گفت:"از خاک تربت چه خبر حاجی؟" دکمه کِرِمی رنگ مانند حاج محسن، از شنیدن این جمله تعجب کرد و دهانش باز ماند که حاج محسن، جواب سردار را چه خواهد داد. سردار منتظر جواب بود و حاج محسن، به حاج رضا نگاهی انداخت و گفت:"حجاب های هفت گانه را از بین خواهد برد ان شالله به لطف خدا. دعایمان کنید سردار"
🔹ابوذر از زینب خیلی جلوتر بود. به شماره ستون نگاه کرد. هنوز مانده بود تا به حاجی برسد. با اینکه جلوتر از حاج جواد بود اما به خاطر تفاوت مسیرش، الان عقب افتاده بود. سرش را پایین انداخت و به نوحه ای که از گوشی اش پخش می شد با دقت گوش داد. صدای نوحه قطع شد. کمی صبر کرد. صدایی نیامد. فکر کرد باتری تمام کرده. گوشی را نگاه کرد دید حاجی در حال زنگ زدن است:"سلام علیکم.. تقبل الله.. نه حاجی، بعد از حمد سوره اسراء را خوندم. قربانت. یا علی" بچه ها پرسیدند ابوذر کجاست؟ جواد آقا پاسخ داد :"در سوره اسراء." همه خندیدند و نگاهشان به روح الله قفل شد. روح الله گفت: "یعنی عمود 717. سوره اسراء هفدهمین سوره است. " حاج جواد آقا بساط چایی و بیسکویت را برای بچه ها پهن کرد و گفت:"تا شما کمی انرژی بگیرید،آقا ابوذر هم می رسد. بعد با هم به فرات می رویم." استاد واعظیان نقشه احداث امکانات بین راهی موکب را با توجه به موقعیتی که دیده بود، اصلاح کرد و به جواد آقا داد. بیسکویتی برداشت و به گوشه موکب رفت. صدای مداحی ایرانی عربی از بیرون موکب به گوش جواد آقا رسید. خیلی نزدیک بود. با خود گفت این اطراف که موکبی نبود. نقشه را باز کرد و نگاه کرد. خیلی دقیق همه چیز مشخص شده بود. گوشی را برداشت و تماسی گرفت. کامیون بعدی در راه بود و حوالی سحر می رسید. همین را به استاد واعظیان گفت.
🔸استاد نگران تجهیزات بچه ها بود. جواد آقا، گوشی اش را نشان استاد داد و گفت:"اینجا موکب ماست. تصویر را به صورت زنده دارید ها." روبروی موکب، چند مرد در سکوت، بارهای گوشت بسته بندی شده و یخ زده را از وانت گوشه جاده می گذاشتند. الوار برش خورده ای کنار کارتن های بسته بندی شده قرار داده شده بود. جواد آقا زوم کرد روی چهره مردها. چهره های معمولی و موجهی داشتند. ریش و سبیل و یکی شان هم سیگاری روی لبش داشت. دقیقا روبروی موکب آن ها، با الوار چارچوب بندی کردند و پارچه ای که محکم تر از پارچه برزنت موکب جواد آقا بود را روی الوارها کشیدند. استاد واعظیان گفت:"این دوربین را کی کار گذاشتی که ما ندیدیم جواد آقا؟" جواد همان طور که نقشه را تا کرد و داخل جیب درونی پیراهنش می گذاشت گفت: "همان موقع که چراغ سردر موکب را وصل کردم. استاد شما هم بفرمایید پذیرایی مختصری است. قابلتان را ندارد. شما با ما به فرات می آیید؟" استاد گفت:"اگر اجازه بدهید دوست داشتم به زیارت بروم چون دیگر معلوم نیست کی بتوانیم به زیارت برویم. اما کمی حالم خوب نیست. چند ساعتی است حالت تهوع دارم و فکر می کنم تب کرده ام. "
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#چشم👁
#دیدن،
برای چیست؟
🌸اگر دیدی و بعد فکرت رفت به اینجا که این هم می رود.. آن یکی هم می آید.. این نیز می گذرد..
و #عبرت گرفتی
تو آن طور نشدی، یا بهتر از آن شدی،
یا تو دلت را به #دنیا گره نزدی،
و هر نتیجه ای که گره #وجودی ات را به #آخرت متصل تر کند،
از #خدا #تشکر کن
که به تو #چشم داده اول
که بتوانی بواسطه آن ببینی دوم
در اثر #دیدن، #اندیشه و #تفکر کردی سوم
و #اندیشه ات در #رفتار جاری شده چهارم
که تو را به #سمت #خدا #نزدیک تر برد..
این همه ، در اثر دیدن است و #عبرت گرفتن..
اگر می بینی، #عبرت بگیر ..
☘️امام علی عليه السلام :رَحِمَ اللّهُ عَبدا تَفَكَّرَ وَ اعتَبَرَ، فأبصَرَ إدبارَ ما قَد أدبَرَ، و حُضورَ ما قَد حَضَرَ . بحار الأنوار : 73/119/109.
امام على عليه السلام : خداى رحمت كند بنده اى را كه بينديشد و عبرت گيرد؛ پس، رفتن آنچه را كه رفته و فرا رسيدن آنچه را كه فرا رسيده است، ببيند.
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_چهاردهم
🔹جواد آقا به چهره آرام استاد نگاهی کرد. دست روی پیشانی اش گذاشت. نبضش را گرفت وگفت:"بله تب دارید. بهتر است استراحت کنید. " پتویی را همان گوشه انداخت و ملحفه ای دست استاد داد و گفت:"کمی بخوابید. برایتان چایی و قرص می آورم. ان شاالله که بهتر بشوید. ما با بچه ها و ابوذر می رویم و به کارها می رسیم. شما راحت بخوابید. همه چیز را با خود می بریم. نگران نباشید. این گوشی ام هم که هست. " و چشمکی به استاد زد. استاد خندید و گفت:"باشد. دعا کنید حالم بدتر نشود."
☘️ابوذر که رسید، حاج جواد تمام تجهیزاتی را که چند ساعت پلک برهم نزده بود و از جلوی چشمش دور نکرده بود را به کول کشید و بچه ها را بیدار کرد. چشمان جواد از بی خوابی قرمز شده بود اما چنان برقی می زد که هیچکس گمان هم نمی کرد این جواد آقای تکاور، سه شبانه روز است که نخوابیده. ابوذر دو ساک تجهیزات دیگر را به کول کشید. بچه ها وضو گرفتند و هر کدام مقداری از ابزار را برداشتند و حرکت کردند. ابوذر گفت:" یادم باشد آخر کار، یک بغل درست و حسابی ات بکنم جواد. می دانی چند وقت است ندیدمت." جواد آقا به خودش نگاهی انداخت. کوله ای پر از وسایل را به پشت انداخته بود و زیرش، کوله ای را به جلو. دست راستش کوله ای دیگر بود و دست چپش کوله ای دیگر. ابوذر هم دست کمی از او نداشت. با این تفاوت که در دو دستش، چند متر شلنگ های پهن دست گرفته بود و یک بیل هم از پشت کوله اش بیرون زده بود. هر دو به وضعیت همدیگر خندیدند. جواد گفت:"فعلا که ما بین کوله ها گم شده ایم."
🔸سید کاظم به سر و وضع جواد آقا نگاه کرد و گفت:"شرمنده که من نمی توانم کمکی بهتان بکنم." و اشاره به فرغونی که در حال هول دادنش بود کرد. روح الله گفت:"به من که می توانی کمک کنی. بیا و این هیکل ریز ما را بگذار روی وسایل فرغونت و تا فرات خِر کِش کن." سید کاظم خندید و گفت:"آنوقت پاهای این قاطر از هر طرف پهن می شود که. همان شما آن موتوربرق بزرگ را با مجتبی می آوری خیلی هنر است. من که نتوانستم آن را بلند کنم. دمت هم گرم روح الله." مجتبی سرش پایین بود و جلوی پایش را می پایید. بوی آب، مشام همه را پُر کرد و قدم های آخر را با سرعتی بیشتر طی کردند.
🔹ابوذر، عقب تر از شط ایستاد. کوله را زمین گذاشت. به تقلید از او، دیگران هم ایستادند و وسایل را روی زمین گذاشتند و کش و قوسی به بدن های خسته شان دادند. جواد آقا هم همه وسایل را روی زمین گذاشت. تمام لباسش خیس شده و به تنش چسبیده بود. یک نگاه به گوشی اش داشت و یک نگاه به بچه ها و ابوذر، با صدای نیمه آهسته گفت:"ابوذرجان بیا برادر. برادرهای گل، خداقوت. کمی استراحت کنید. نیم ساعت دیگر کار را شروع می کنیم. در این مدت، من و ابوذر هم مکان مناسب را پیدا می کنیم" ابوذر نزدیک جواد آقا شد. جواد دست روی شانه های ابوذر گذاشت و با صدای نیمه بلند گفت:"خم نشده. هنوز قرص و محکم است. بیا برادر جان. بیا برویم ببینیم کجا می شود از فرات، آب کشید"
☘️وقتی جواد و ابوذر از بچه ها کمی فاصله گرفتند، گوشی تلفن همراهش را روبروی ابوذر گرفت و گفت:"مهمان ناخوانده داریم ابوذر جان." ابوذر، به حرکات مشکوک مردی که در غیاب آن ها به موکبشان آمده بود نگاه می کرد. اطراف موکب را بررسی می کرد و انگار که دنبال چیزی می گشت. داخل موکب شد و سر ساک وسایل بچه ها رفت. جواد به گوشی استاد واعظیان زنگ زد. صدای گوشی استاد که بلند شد، مرد مشکوک از در ساکی را که باز کرده بود و می خواست آن را زیر و رو کند، بست و به سرعت خود را خلاف زاویه دید استاد واعظیان برد و آهسته از موکب بیرون رفت. جواد گوشی را قطع کرد و به حرکات مرد مشکوک نگاه کرد. او کمی همراه زائران به سمت کربلا قدم زد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی او را تعقیب نمی کند، برگشت و به موکب روبرویی رفت. همان جایی که تازه چارچوبش را سرپا کرده بودند. ابوذر به جواد نگاه معنا داری کرد.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_پانزدهم
🔹جواد دکمه پرواز دوربین را زد. از دوربینی که بالای چراغ سردر موکب، نصب کرده بود، پرنده کوچکی جدا شد و بدون ذره ای صدا، به سمت آسمان پرواز کرد. فاصله پرنده مکانیکی به پنجاه متر که رسید ایستاد. ابوذر و جواد به ابعاد موکب روبروییشان نگاه کردند. خیلی وسیع و بزرگ بود. دوربین حرارتی پرنده، وجود سه نفر را نشان می داد.. جواد آقا به اشاره با ابوذر حرف زد که: "باید شناسایی اش کنیم" ابوذر تایید کرد.
🔸جواد آقا گوشی را دست ابوذر داد. عصای مخصوصش را برداشت و طرف شط رفت. بعد از بررسی استحکام لبه های شط و جریان آب و ارتفاع و ..، لوله ای را که داخلش دو جعبه ابزار بود را از فرغون در آورد. جعبه ابزار را داخل فرغون گذاشت و از ابوذر و موکب خبر گرفت. ابوذر به اشاره گفت که روبروی موکب مراقب اند نامحسوس و چندبار هم با هم بحثشان شده. احتمالا سر دوباره وارد شدن به موکب مان است. از حرکات دست و لبشان حدس می زنم. جواد نگاهی کرد.
نور آبی کمرنگی را در قسمت داخلی موکبشان دید که کم و زیاد می شد. از ابوذر به اشاره پرسید به نظرت این چیست؟ ابوذر با همان زبان اشاره پاسخ داد من هم چند دقیقه ای است روی آن فکر می کنم. راهی برای نزدیک شدنش پیدا نکرده ام. احتمال می دهم لب تاب باشد.
🔹جواد چشمانش جدی تر از قبل شد. لوله قطربزرگ را که روی دوش داشت، جابه جا کرد و آهسته گفت:"سنگین است. این را کار بگذارم و بچه ها را صدا بزنم برای گذاشتن دستگاه هایشان. مراقب باش". جواد کفش هایش را در آورد. وارد فرات شد. با بیلچه ای که داشت، کناره ها را بُرشی لوزی شکل داد و لوله را کار گذاشت. ابوذر لایه سیمی را به دست جواد داد. جواد آن را به دهانه لوله گذاشت. با مفتول و انبر مخصوص، آن را محکم کرد و سر دیگر لوله را از آب بیرون داد. ابوذر لبه لوله را گرفت و جواد، زیر آن را با سنگ های مختلفی که از کف فرات برمی داشت محکم کرد. تمام هیکل جواد خیس شده بود. از آب بیرون آمد و آغوشش را برای ابوذر باز کرد و گفت:"حالا می توانی مرا بغل کنی. گفتی خیلی دلت برایم تنگ شده و مدت هاست مرا ندیده ای" ابوذر خنده ای کرد و چند قدمی فرار کرد و به صدایی نیمه آهسته گفت:"نه دیگه دلم باز شد." ایستاد. پتوی مسافرتی ای را از زیر کوله ای باز کرد و دور جواد گرفت و محکم او را در آغوش کشید و گفت:"مراقب باش سرمانخوری" بقیه از جا بلند شده بودند و به رابطه ابوذر و جواد نگاه می کردند. ابوذر گفت: "حاجی این گوشی تحویل شما. حالا نوبت من است" و مشغول بستن حفاظ شد.
☘️ بچه ها هر کدام، مشغول جایگذاری و وصل کردن اختراعاتشان شدند. روح الله دو بطری نوشابه را از کوله اش در آورد. آن ها را به هم متصل کرد. سیم های اتصال مخصوصی را به دو سر آن وصل کرد. عایق بندی کرد. جعبه ای را از کوله اش در آورد. دو سر سیم اتصال را به جعبه زد. دکمه روشن شدن را که زد، صفحه نمایش جعبه روشن شد و بطری های نوشابه، کمی لرزیدند. روح الله لبخندی از سر رضایت زد و گفت: "موتوربرق ها حاضرند." هم زمان، سید کاظم، صافی های رنگی اش را که مانند کتابچه ای فشرده، داخل کوله مرتب و منظم جاسازی کرده بود، در آورد. آن ها را به صورت مکعب به هم متصل کرد و گفت:"یک استخر یک متر در یک متری می خواهیم آقا جواد. امکان ایجادش هست؟"
🔹 جواد آقا نگاهی به سازه دست سیدکاظم کرد و گفت: "امکانش که هست اما حساسیت برانگیز است. با توجه به اینکه اینجا لحظه به لحظه توسط ماهواره ها رصد می شود." مجتبی گفت:"نگرانی ای ندارد حاجی" و یک عصای مشکی رنگی را از کوله اش در آورد. مانند عصای نابینایان، تایش را باز کرد. حدود یک متر و نیم شد. بعد از صاف کردن کامل عصا، جعبه ای دیگر را از درون کوله اش در آورد. دکمه ای را روی عصا فشار داد. مونیتور جعبه روشن شد. پرده ای نازک از عصا به بالا رفت و بعد از چند متری، کمانه کرد و به پایین آمد. مجتبی سر پرده را گرفت و روی فرغون کشید. دکمه ای دیگر را زد که باعث شد بیرون آمدن پرده از درون عصا، متوقف شود. بعد از اینکه روی وسایل را کامل پوشاند، دکمه ای را از روی صفحه مانیتور زد. چشمان مجتبی برق خاصی زد و به آقا جواد گفت: "شما اینجا فرغونی می بینید؟" جواد که از این دستگاه استتار اختراعی مجتبی حسابی کیف کرده بود گفت:"احسنت آقا مجتبی. "
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_شانزدهم
🔹جواد آقا، دوربینی که حاج محسن به او داده بود را از کوله اش در آورد. جفت همان دوربینی بود که سردر موکبشان نصب کرده بود. پرنده دوربین را فعال کرد و بالا برد. حالت های مختلف حرارتی، صوتی، حجمی و منطقه ای را بررسی کرد. استتار خوبی در مقابل ماهواره ها بود. مجتبی گفت:"آن ها را هم حواسمان بوده که ماهواره ها رصدمان نکنند" جواد آقا گفت:"درست است. اما پوشش منطقه ای را چه کنیم؟" مجتبی چشم هایش را نازک کرد. به نی های کنار فرات نگاه کرد و گفت:"راهکارش یک چاقو و کمی حوصله است". روح الله از لحن مجتبی خنده اش گرفت و گفت:" حالا چیز خیلی مهمی هم که نیست. یک موکب است دیگر. ماهواره هم رصدمان بکند. نه آقا جواد؟"
☘️ جواد آقا که متوجه منظور روح الله شده بود گفت:"بله مهم نیست. خیلی هم عالی است این پوشش. حیفم می آید اینجا استفاده اش بکنم. استتار را جمع کن آقا مجتبی که باهاش کار دارم"مجتبی متوجه منظور جواد آقا نشد اما بلافاصله عصا را جمع کرد و در کمتر از سه ثانیه، پرده به داخل عصا رفت. جواد آقا از این سرعت عصای استتاری مجتبی بسیار خوشش آمد و گفت:"بی نظیر است مجتبی جان. بی نظیر.. احسنت" ابوذر که کارش تمام شده بود گفت:"دستگاه ها را کار بگذاریم که دارد دیر می شود ها اقا جواد" جواد گوشی اش را نگاهی کرد. پرنده دوربین مخصوص حاج محسن را سرجایش برگرداند. با ابوذر به سرعت و کمک بیل مکانیکی دست ساز سیدکاظم، استخری یک در یک ساخته، اطرافش را محکم کرده و آب فرات را به درونش هدایت کردند. صافی ها را کار گذاشتند. موتوربرق های کوچک روح الله را وصل کرده و آب تصفیه شده فرات را پمپاژ کردند. کابل اتصال برق دست ابوذر بود و شلنگ های انتقال آب داخل فرغون و فرغون دست جواد. جواد و ابوذر کوله هایشان را برداشتند و همه با هم، به سمت موکب، حرکت کرده و کابل برق و شلنگ آب را تا موکب کشیدند. مسافت زیادی بود و مجبور شدند چند جا، تقویت کننده هایی که شبیه قلوه سنگ بودند را کار بگذارند. فرغون و دیگر وسایل را در مکانی که از قبل در زمین حفر و مخفی شده بود گذاشتند و با چند کوله نیمه خالی، حرکتشان را ادامه دادند.
🔹به موکب رسیدند. کابل برق را به ستونی که از قبل تعبیه کرده بودند وصل کردند. وقت کم بود و باید امکانات را زودتر راه اندازی می کردند. حدود چهل و شش پریز برق آورده بودند و همه را باید به کابل برق متصل می کرد. مجتبی مشغول شد. در آن مدت کوتاه فقط توانست هفت پریز برق را آماده کند. ابوذر به آشپزخانه صحرایی پشت موکب رفت و بساط غذا را برای دوستانش برپا کرد. جواد آقا لباس های نیمه خیسش را عوض کرد و یک دست لباس هم برای ابوذر برد. سید کاظم، با توجه به نقشه و فاصله های پیش بینی شده، ده دوش های صحرایی را در سمت دیگر موکب که از کابل های برق دورتر بود و فضای بیشتری برای مانور داشت، برپا کرد. هنوز تا راه افتادن دوش ها، کار زیادی داشتند. لوله کشی و آب رسانی و کانال کنی برای آب های اضافی و جهت دادن این آب ها به سمت فاضلابی که چند صد متر آنطرف تر حفر شده بود و ... تا فاصله ای که غذای ابوذر حاضر شود، جواد و ابوذر باتوجه به قبله، محل درست دستشویی ها را پشت جایگاه دوش های صحرایی مشخص کردند. کاسه توالت ها و بقیه الوار برای درست کردن صندلی برای نشستن زائرین و دیوارهای حمام و سرویس های بهداشتی، فردا می رسید. غذای جنگی ابوذر که حاضر شد، همه دست از کار کشیدند و سر سفره نشستند.
☘️جواد آقا لقمه ای برای استاد گرفت و او را از خواب بیدار کرد. حال استاد بدتر شده بود و نیاز به مراقبت های پزشکی داشت. جواد آقا رو به ابوذر گفت:"ابوذر جان، همین الان باید استاد را به شهر برسانیم. شما زحمتش را می کشی ؟" ابوذر گفت:"رحمت است حاجی. بسم الله برویم" از سر سفره برخواست و مقدمات رفتن را فراهم کرد. سید کاظم چشم از گوشی برداشت و گفت: "سه نفر از بچه های دیگر هم در راه هستند" و رو به آقا جواد ادامه داد:"ما تا ده روز که اینجا هستیم، به نظرتان فرصت زیارت پیدا می کنیم؟"
#سیاه_مشق
@salamfereshte