eitaa logo
سلام فرشته
194 دنبال‌کننده
1هزار عکس
811 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنیه‌ی‌ کشور خیلی قوی است. 🌲بیماری‌ها هست، لکن بنیه‌ی کشور قوی است. چرا میگوییم بنیه‌ی کشور قوی است؟ به خاطر ظرفیّتهای گسترده‌ای که در کشور وجود دارد... 🌺بعضی از این ظرفیّتها طبیعی است، بعضی انسانی است. لذا می‌بینید به خاطر همین ظرفیّتها است که در دوران سخت‌ترین تحریمها و فشارهای همه‌جانبه‌ای که علیه کشور در زمینه‌ی اقتصاد به وجود می‌آید، کشور توانسته چند هزار شرکت دانش‌بنیان به وجود بیاورد، صدها طرح زیربنایی ایجاد کند، در همین دوران تحریم و با وجودِ کاهشِ درآمدِ نفت، کار بزرگی مثل ایجادِ پالایشگاهِ ستاره‌ی خلیج فارس را انجام بدهد؛ 🍃یک حرکت به این بزرگی، و کارهای فراوان که در زمینه‌ی مسائل نیرو، آب و برق انجام گرفته؛ افتتاحهای فراوانی دارد انجام میگیرد که شما می‌بینید اینها را؛ اینها واقعی است، اینها وجود دارد، دارد کار انجام میگیرد. در زمینه‌ی صنایع نظامی، کارهای حیرت‌انگیز انجام میگیرد، در زمینه‌ی مسائل فضائی [هم] همین ‌جور. 💥دشمنان ما، مخالفین ما، همان کسانی که این تحریمها را تحمیل کرده‌اند و امیدوار بودند که ایران را به خاطر این تحریمها به زانو دربیاورند، همانها دارند اقرار میکنند، اعتراف میکنند که نتوانسته‌اند و کشور سر پای خودش ایستاده؛ این نشان‌دهنده‌ی این است که بنیه‌ی‌ کشور خیلی قوی است. 📚بیانات مقام معظم رهبری در ارتباط تصویری با نمایندگان یازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۴/۲۲ @salamfereshte
باید توجه داشته باشید که حجابی که اسلام قرار داده است، برای حفظ آن ارزش های شماست صحیفه امام؛ ج ۱۹، ص ۱۸۵ @salamfereshte
🌙پاسِ شبانه (دو قسمتی) 🔹هوا رو به تاریکی می رفت. صدیقه، منتظر ایستاده بود تا تاریکی هوا بیشتر شود. کمری چادرش را محکم گره زد و روی چارقد سفیدرنگی که به سر کرده بود، آن را سر کرد و جلویش را گره زد. بقچه حمام را زیر چادر گرفته بود و همان طور که به آسمان نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد: - خدایا خودت کمک کن. چقدر دلم برای نماز خوندن تنگ شده. حیف که امشب، اول وقت نمی شه. 🔸صدای مادر، او را به خود آورد: - ننه این شال گردن رو بگیر سرتو باهاش بپوشون. - نمی خواد ننه. همین چارقد خوبه. - باز مث اون دفه سردرد می شی و پس می افتی. بگیر - چشم. دعا کنین ننه 🔻شال را از گوشه، داخل بقچه فشار داد. ننه میمنت، شروع به خواندن آیت الکرسی کرد و دخترش را با نگاه هایش بدرقه کرد. صدیقه، در ورودی پشت بام را باز کرد. کمرش را خم کرد و پا روی اولین پله گذاشت. پله های بلند را به کندی بالا رفت. پله های پیچ خورده، به انباری که نهایت ارتفاعش به یک متر می رسید تمام شد. کمر صاف کرد اما سرش را دزدید که به سقف انباری نخورد. استخوانی که پشت دریچه پشت بام گذاشته بود را برداشت. دریچه کوچک چوبی را باز کرد. پا روی صندوقچه پایین دریچه گذاشت و روی لبه پشت بام رفت. 🔹دولا دولا راه می رفت که تعادلش را از دست ندهد و کسی هم او را نبیند. ننه میمنت هنوز درون حیاط خانه، ایستاده بود و او را می پایید. دستی تکان داد و چادر و بقچه اش را سفت چسبید. دیوار حیاط را رد کرد و به دیوار خانه همسایه رسید. لبه های دیوار پر شده بود از برگ های پاییزی. آرام و خمیده از روی برگ ها رد شد و پا روی دیوار همسایه بعدی گذاشت. کوچه، از آنجا پیدا بود و باید چند خانه دیگر را هم رد می کرد و از خانه عصمت خانم پایین می رفت. 🔸کمی ایستاد. کمر صاف کرد و چشمش به دو آژان افتاد که پاس شبانه شان را شروع کرده بودند. تا جایی که می توانست خم شد. آرام آرام خود را به دیوار کناری رساند. روی دیوار فقط به اندازه یک پا و نصفی جا بود. به سختی تعادلش را نگه داشت و منتظر شد تا از تیررسش دور شوند. آژان ها خوش خوشان و قدم زنان راه می رفتند و عجله ای در پیمودن کوچه ها نداشتند. هوا کاملا تاریک شده و ظلماتی بود. همین مسئله، صدیقه را کمک می کرد که دیده نشود اما راه رفتن را برایش سخت کرده بود. 🔹 بقچه اش را به گودی پهلویش هُل داد و با دست دیگرش، چادر را گرفت و پاورچین پاورچین دیوار همسایه را رد کرد. هر چند دقیقه می ایستاد و رد کلاه آژان ها را نگاه می کرد و مجدد، حرکت می کرد. بالاخره به خانه عصمت خانم که نزدیک ترین خانه به حمام بود، رسید. از پله های خراب شده پشت بامشان پایین آمد و پاورچین پاورچین، کناره دیوار را گرفت. آرام یاالله گفت اما صدایی نیامد. با اینکه هوا سرد بود اما صورت صدیقه، گر گرفته بود و دانه های عرق، کمری چادرش را خیس کرده بود. از دالان خانه عصمت خانم رد شد. در سنگین خانه شان را آرام باز کرد و به کوچه سرک کشید. کسی در کوچه نبود. آرام از خانه بیرون آمد و در را تا جایی که می شد بی سر و صدا، بست. در، چفت نشد. بقچه اش را که بغل گرفته بود چسبید و روی نوک پنجه، به سمت حمام دو کوچه آن طرف تر حرکت کرد. @salamfereshte
🌙پاسِ شبانه (دو قسمتی) 🔸هنوز دو سه قدمی برنداشته بود که صدای ایست آژان بلند شد. پا تند کرد و به عقب سر نگاه کرد. همان دو آژانی که دیده بود، دنبالش افتادند. با تمام قدرتش دوید اما فاصله اش با آژان ها کمتر شده بود. به نفس نفس افتاده بود. خدا خدا می کرد دستشان به چادرش نرسد. یکی از گالش های دست دوزی که عباس پینه دوز ، تازه برایش دوخته بود، از پایش در آمد. فرصت نبود. به دویدن ادامه داد. ▪️سر چرخاند که عقب سرش را نگاه کند. دست مردانه سیاه رنگی، عقب چادرش را چنگ زد و آن را از سرش کشید. سنجاق قفلی ای که از زیر گلو به چارقدش بسته بود باز شد. سوزشی در گلویش احساس کرد. با یک دستش، جلوی چارقدش را محکم گرفت که از سرش نیفتد و سعی کرد خود را از دست آژانی که به او رسیده بود رها کند. چادرش را که به کمر بسته بود می کشید و می خواست چارقدش را هم بکشد. فریادش بلند شد: کمک.. ولم کن..کمک.. چند مرد از خیابان اصلی به داخل کوچه پیچیدند. یکی شان فریاد زد: - چه خبره اونجا؟ 🔹 خدایی شد که چادر از دست آژان یک لحظه رها شد. سریع از جا کنده شد و دوید و دوید و دوید. با قدرت خشمی که از گرفتار شدن دست آن کفتار سیاه، به جانش افتاده بود می دوید. به حمام رسید و خود را داخل آن پرت کرد. به سختی ایستاد و به اندرونی رفت. چهار ستون بدنش می لرزید. روی سکو نشست. بقچه اش را که کمی باز شده بود به صورتش فشار داد تا صدای گریه اش خفه شود. 🔸دستی به شانه اش خورد. عزیز خانم حمامی، آب قندی برایش آورده بود. لیوان را به سختی گرفت. لیوان می لرزید. نتوانست آن را نگه دارد. عزیزخانم لیوان شیشه ای سبزرنگ را از دستش گرفت و روی سکو گذاشت و کنارش نشست. صدیقه نگاهی به چادرش که از بالا و پایین پاره شده بود نگاه کرد. حال و روزش معلوم بود که چه اتفاقی افتاده. عزیز خانم با لحن صمیمی همیشگی اش گفت: - خدا ازشون نگذره ببین چه بلایی سر دختر مردم آوردن. خداروشکر تونستی از دستشون فرار کنی. 🔹صدیقه کمی آرام شد. لیوان آب قند را کمی خورد. لرزش دستانش کمتر شد. نگاه دقیق تری به چادرش کرد. کمری و جلوی چادرش پاره شده بود و چادرش، خاکی خاکی بود. عزیز خانم، چادر خودش را از پستو در آورد و به صدیقه نشان داد و گفت: - موقع برگشت این رو بپوش. بعد بده اوس مسعود برام بیاره. غصه نخور.. پاشو. پاشو که اذان رو هم دادن. من برم به نماز برسم. پاشو ننه. پاشو. @salamfereshte
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸حضور در جماعت🔸 فرض کنید که شما چهارصد نفر باشید و هرکدام یک کاسه آب داشته باشید. اگر من دست آلوده و نجس خود را به هر‌یک از این چهارصد کاسه بزنم، آن کاسه نجس می‌شود؛ اما اگر شما این چهارصد کاسۀ آب را در حوضی بریزید و من دست نجس و آلوده‌ام را به آن آب بزنم، نه‌تنها آب نجس نمی‌شود، که دست من هم طاهر می‌شود. هرکدام از ما نیز اگر آلودگی داشته باشیم، وقتی در جمعی قرار بگیریم که با هم مرتبط‌اند، آن آلودگی برطرف می‌شود. اگر کسی غفلت داشته باشد نیز غفلتش برطرف می‌گردد. اما اگر شیطان دل‌هایتان را از همدیگر جدا کرد، دلتنگی ایجاد کرد و شما را کاسه‌کاسه کرد، یک دست ناپاک که به آن بزنند، آن را نجس می‌کند؛ درصورتی‌که، وقتی همه به هم وصل شوند و «کُر» درست شود، دیگر نجس نمی‌شود. @haerishirazi
🌺قالَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و اله) : ذِكْرُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عِبَادَةٌ وَ ذِكْرِي عِبَادَةٌ وَ ذِكْرُ عَلِيٍ‏ عِبَادَةٌ وَ ذِكْرُ الْأَئِمَّةِ مِنْ وُلْدِهِ عِبَادَةٌ 🍀پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ذكر خداوند عز و جل عبادت است و ذكر من عبادت است و ذكر علي(علیه السلام) عبادت است و ذكر امامان (علیهم السلام) از فرزندان او عبادت است. 📚بحارالانوار، ج‏36، ص370 @salamfereshte علیهم السلام
♨️ دو دقیقه 🍃تصمیم گرفته بود، هر روز، دو دقیقه، مودب، روبرویش بنشیند. این فکر وقتی به سرش خورد که دید یک نفر مسیحی، شب ها قبل از خواب، لب تختش زانو می زند. چشمانش را می بندد. دست هایش را در هم می کند و مشغول صحبت با او می شود. 🌼لباسش را مرتب کرد. موهایش را دست کشید. نشست. مودب نشست. انگار که در محضر بزرگی نشسته است. سرو صدا از بیرون اتاق به گوشش می رسید. روی زانو دولا شد و دستش را به در اتاق رساند و آن را کمی بست که صداها کمتر شود. روی دوزانو نشست. نگاهش را به او دوخت. به نامش. لبخند محوی بر لبش حک شد. لبخندی که از آن شب به بعد، بیشتر و بیشتر می شد. 🌺همین طور به نامش خیره شده بود و نمی دانست باید چه کار کند. ساعت مچی اش را کوک کرد. دو دقیقه. محو نام او شده بود. صدای ریز ساعتش بلند شد. غیر از همان لبخند محو کمرنگ، هیچ اتفاقی نیافتاده بود. ☘️فردایش وضو گرفت. لباسش را مرتب کرد. موهایش را شانه زد و مودب نشست. ساعت مچی اش را گذاشت روی دو دقیقه. به نام او نگاه کرد و نگاه کرد. همان لبخند محو دیروزی به سراغش آمد. با خود گفت: چه می شد روبروی صورت نورانی ات می نشستم مولا جان؟ صدای ریز ساعتش بلند شد. وقت رفتن بود. به نظرش خیلی زودتر از دیشب، دو دقیقه گذشته بود. برخاست تا فردا. 🌸وضو گرفت. موهایش را شانه زد. لباسش را مرتب کرد. به خود عطری زد و همان جای دیروزی و پریروزی، مودب نشست. انگار که در محضر او نشسته است. صدای خانواده از بیرون از اتاق می آمد. در را کمی بست و به تابلو نام او، خیره شد. با خود گفت: اگر صدایتان را می شنیدم چقدر خوب می شد. دلش، ایشان را خواست. یادش آمد ساعت را کوک نکرده است. اهمیتی نداد. ساعت را کوک کرد. دو دقیقه. مجدد انگار که از اول، مجلسی را آغاز کند، به نام او خیره شد. لبخند محوش، آشکار شده بود و دلش، با او حرف می زد: آقا جان، چقدر دوست داشتم اینجا بودید. یا من، پیش شما بودم. ساعتش زنگ خورد. دو دقیقه چه به سرعت تمام شد. فردا.. فردا.. فردا.. 💚دلش می تپید برای آن دو دقیقه های خلوت آخر شب هم نشینی با نام مولا. روزی تان الهی🌹 @salamfereshte علیهم السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘️به بهانه ۲۳ ذی‌القعده روز زیارتی امام‌رضا(علیه السلام) 🎵 همخوانی امام‌رضا(علیه السلام) 🎙 توسط گروه تواشیح محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) در حرم رضوی @salamfereshte علیه السلام
📄 📚 صفحات کتاب را ورق زد. اسم حزب ها و توضیحاتشان را خواند. دست بلند کرد و پرسید: ببخشید خانم ، چه لزومی داشت بعد از پیروزی انقلاب انقدر حزب های مختلف در کشور درست کنند؟ 🧕معلم قدری از میز فلزیش فاصله گرفت. گوشه های مقنعه سرمه ایش را روی شانه هایش تنظیم کرد. دستش را روی میز گذاشت. اندکی خم شد. زهرا وسط میز اول نشسته بود. معلم چشم در چشم او دوخت. گفت: دختر گلم برای اینکه شعار ما زمان انقلاب ، استقلال آزادی جمهوری اسلامی بود و آزادی یعنی اینکه در کشور احزاب مختلف بتوانند آزادانه به فعالیتشان بپردازند. 🤔زهرا دستش را زیر چانه گوشتالودش گذاشت. یاد حرف مادرش هنگام خواندن قرآن افتاد. به معلم گفت: مگر خدا در قرآن حزب غالب و پیروز را حزب الله نمی داند؟ 😊معلم لبخندی زد. راست ایستاد. قد بلندش بر ابهت او می افزود. گفت: بله ، ولی این احزاب تشکیل شده بعد انقلاب همه اسلامی هستند. 😒زهرا سرش را پایین انداخت. به میز چوبی زیر دستش خیره شد. قدری فکر کرد و دوباره پرسید: اگر همه حزب ها اسلامی هستند؛ پس چرا از همدیگر جدا کار می کنند. مگر ما بیش از یک خدا داریم؟ آیا قوانین خدا برای آدمهای مختلف متفاوت است یا برای همه یکسان است؟ 🤯معلم پشت میزش برگشت. روی صندلی زوار در رفته اش نشست. کلافه جواب داد: ما یک خدا بیشتر نداریم و قانون هایش برای همه یکسان است، ولی فهم آدمها از این قوانین متفاوت است و برای همین حزب های مختلف بوجود می آید. 😳چشمان زهرا گشاد شد و پرسید: مگر قرار است هر کسی بر اساس فهم خودش قوانین دین اسلام را اجرا کند؟ 🔊سر و صدای اعتراض همشاگردی های زهرا از گوشه و کنار کلاس بلند شد. پرسش و پاسخ زهرا و معلم برایشان خسته کننده و حوصله سر بر بود. معلم هم از موقعیت استفاده کرد و گفت: بقیه بحث باشد برای بعد کلاس. 😏زهرا میان هیاهوی هم کلاسی هایش زیر لب آرام گفت: اینطور که جامعه شیر تو شیر خواهد شد‌. 🖊 📝 @sahel_aramesh
📒 داستانك👇 🍃 خسته از سر كار كيف و خريد هايش را روي سكوي آشپزخانه ميگذارد. به اتاق مي رود تا لباس هايش را تعويض كند. همسرش را روي تخت در حالي كه به خوابي عميق رفته است ميبيند. غليان خون را در صورتش احساس ميكند. از اين همه بي خيالي همسرش خشمگين ميشود. نفس عميقي مي كشد تا به خود مسلط شود. 🍀 لباس هايش را عوض ميكند و به طرف آشپزخانه ميرود تا غذايي كه ديشب براي ناهار امروز آماده كرده است را گرم كند. در يخچال را باز ميكند اما قابلمه هاي غذا را نمي بيند. نگاهش به اجاق مي افتد كه قابلمه ها را با شعله هاي بسيار كم روي اجاق گاز اند. در قابلمه ي برنج را باز مي كند. هرم بخار قابلمه به صورتش ميخورد و يخ جانش را باز ميكند و قلبش را به قراري دعوت ميكند. به خود نهيب ميزند كه ممكن بود پيشماني به بار بياورد. 🌸 حالا آشپزخانه را كامل ميبيند كه چه برقي ميزند. انقدر خسته آمده بود كه چشمانش هيچ جايي را نمي ديد. حالا دليل خواب بي موقع همسرش را مي فهميد. صداي زنگ در بلند مي شود. به ساعت نگاهي مي اندازد و مطمئن مي شود دخترك كوچكش است كه از مدرسه باز ميگردد. در را برايش باز ميكند و مادرانه در آغوشش ميگيرد. 🌼 همسرش كه از صداي زنگ در بيدار شده است. به استقبال دخترش مي رود و رو به همسرش ميگويد: -سلام عليكم. شما كي اومدي من متوجه نشدم؟ -همين يك ربع پيش خواب خواب بودي متوجه نشدي. راستي دستت درد نكنه بابت آشپزخونه خيلي تميز شده. -قابلت رو نداره. كاري نكردم. نميتونم بي كار بشينم كه. شرمنده ام از اين كه به هر دري ميزنم كاري پيدا نميكنم ولي قول ميدم بزودي از خجالتت در بيام. -دشمنت شرمنده.و روبه دخترش ميگويد: -بدو مامان جان. برو اتاقت لباسات رو عوض كن تا من ناهار رو ميكشم. همسرش در حالي كه به سمت آشپزخانه ميرود بلند ميگويد: +اصلا حرفش رو هم نزن. خودم درخدمتم دربست. شما بشين فقط استراحت كن. و لبخند زنان وارد آشپزخانه ميشود. ظرف ها را با سر و صداي زياد رو اپن ميچيند. به نوبت هر كدام را برميدارد و در آن غذا ميكشد. 🌹 سمانه به همسرش مهربان نگاه ميكند و به كارهاي ساده اي كه همسرش با چه مشقتي انجام ميدهد ميخندد. در دلش از خدا ميخواهد در اين مشكل ياورش باشد و صبورش گرداند تا يك وقت شرمندگي براي خودش به بار نياورد. 🌴🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: أیُّمَا امرَأَةٍ مَنَّت عَلى زَوجِها بِمالِها فَتَقولُ : «إنَّما تَأکُلُ أنتَ مِن مالی» ، لَو أنَّها تَصَدَّقَت بِذلِکَ المالِ فی سَبیلِ اللّهِ ، لا یَقبَلُ اللّهُ مِنها إلّا أن یَرضى عَنها زَوجُها؛ (مکارم الأخلاق : ج 1ص 441ح 1517 ) هر زنى که به دارایى خود بر شوهرش منّت نهد و بگوید : «تو از ثروت من مى خورى» ، اگر تمام آن ثروت را هم در راه خدا صدقه بدهد ، خداوند از او نمى پذیرد ، مگر آن که شوهرش از او راضى شود. 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 @bevaghteshahtoot
💎برترین دعا 🌺الإمام الرضا عن الإمام الصادق عليهما السلام :أفضَلُ الدُّعاءِ الصَّلاةُ عَلى‏ رَسولِ اللَّه صلى اللّه عليه و آله . ☘️امام رضا عليه السلام : صادق عليه السلام فرمود : «برترين دعا ، صلوات فرستادن بر پيامبر خداست» . 📚بحار الأنوار : ج‏93 ص‏296 ح‏23 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 @salamfereshte
🔸 اعمال روز دحوالارض 📆 جمعه ۲۷تیر ۱۳۹۹ مصادف است با روز "" 🌺باید از برکت روز بيست و پنجم ماه ذی‌القعده که روز دحوالارض است استفاده کرد. @salamfereshte
🌸هر چیز به اندازه @salamfereshte رحمه الله
💎آن که توانست بیاید وسط میدان و دشمن را مأیوس کند مردم بودند. 🌿نمونه‌های فراوان دیگری هم از این ظرفیّت معنوی و حضور معنوی و آمادگی ملّت ایران وجود دارد که همه‌ی اینها ریشه در ایمان اسلامی و ایمان انقلابی دارد؛ اینها را نمیشود منکر شد؛ اگر کسی منکر بشود، مثل این است که منکر آفتاب در وسط روز شده باشد. 🌼شما ببینید در طول این سالها هر جایی که نظام مشکل پیدا کرد، مردم وارد میدان شدند؛ آنجایی که کسانی با تحریک دشمنان -چه در سال ۷۸، چه در سال ۸۸ چه در سالهای بعد- یک حرکتی انجام دادند که برای نظام مضر بود، آن که توانست بیاید وسط میدان و دشمن را مأیوس کند مردم بودند. 🍃ظرفیّت از این بالاتر؟ بنیه‌ی قوی از این بهتر؟ این بنیه‌ی قویِ ملّت ایران است. پس بنابر‌این، این واقعیّتها را که انسان میبیند، میفهمد که بنیه‌ی کشور در مقابل این حوادث گوناگون قوی است. 📚بیانات مقام معظم رهبری در ارتباط تصویری با نمایندگان یازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۴/۲۲ @salamfereshte رحمه الله
⚜بسم الله الرحمن الرحیم⚜ ✨حال دل صدق الله علی العظیم ...اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم .. هعی روزگار. برسد به روح پدر و مادر خدا بیامرزم. خدا رحمت شان کندچقدر دلم برایشان تنگ شده است. پس کی به انها ملحق میشوم؟ کی از دست این دنیا خلاص میشوم؟ آهی می‌کشد و نشانه ی ابی رنگ را لای صفحه ی قران درشت خطش میگذارد و صفحه ی ان را میبندد. عینک ذره بینی مخصوص مطالعه اش را از روی چشمان ضعیف اش برمیدارد و دستی به صورت چین افتاده اش میکشد. قطره اشکی که گوشه ی چشمش نشسته است را با دستش برمیدارد و بعد دستش را بروی پشتی لاکی رنگ میگذرارد و یا علی گویان از جایش بلند میشود. - اخ که چقدر هوس چای تازه دم کرده ام. بروم تا حاجی نیامده چایی دم کنم تا حال دل مان بجا بیاید. 🔹 ارام ارام به سمت اشپزخانه میرود. دستش را به کابینت ها میگیرد. زیر سماور را روشن می کند و و قوری سفید با گلهای قرمز را برمیدارد. زیر شیر اب میگیرد و میشورد. به سمت کشوها میرود. یک قاشق کوچک از چایی خوش عطر گیلانی برمیدارد و در داخل قوری می ریزد. از داخل کشو یک شیشه کوچک بیرون می اورد و درش را باز میکند و اهسته کج میکند. دو عدد هل در دستانش می افتد و ان هارا به داخل قوری می اندازد. بروی چهارپایه ای که در کنار دیوار اشپزخانه قرار دارد می نشیند و منتظر میماند. 💠 از پنجره ی کوچک اشپزخانه که مشرف به کوچه است، سر وصدای پسر بچه هایی که مشغول بازی فوتبال هستند به گوشش رسید. دلش به یاد گذشته های شیرین افتاد. - یادش بخیر..چه روزهایی بودند. همین موقع از ظهر، دخترها توی اتاق مشغول خاله بازی بودند و وسایل بازی شان را دور تا دور اتاق می چیدند. پسرها هم توی حیاط به دنبال هم میدویدند و فوتبال بازی میکردند. حسابی تا دلشان میخواست می دویدند و شلوغ می کردند تا حاجی می امد.. 🔸صدای زنگ در بلند شد. لبخندی بروی صورتش نشست و چین هایی به کنار چشمانش ایجاد شد. از روی چهارپایه چوبی بلند شد و دست به کمر به سمت ایفون رفت. صورت حاجی را در صفحه ی ایفون دید و در را باز کرد. به کنار در ورودی رفت و ان را باز کرد و منتظر استاد -سلام اقا .. خسته نباشی.. به به میوه هم که خریده ای.. حاجی جواب سلام را با لبخندی میدهد. = ممنون خانم. قابل شما را ندارد. -بفرمایید .. تا چند لحظه ی دیگر چایی تازه دم سفارشی مان اماده میشود. حاجی به اشپزخانه می اید و دستان لرزانش را به زیر شیر اب میشورد. بروی چهار پایه می رود و روی ان می نشیند و میگوید.. چه خبر حاج خانم؟ صورتت سرحال نیست! - دلم گرفته است حاجی .. دست ودلم به کار نمی رود. استکان را برمیدارد و زیر شیر سماور میگذارد. - نظرت چیست که امروز عصر اشی بپزم در محل پخش کنیم؟ اطعامی هم میشود. = به چه مناسبت حاج خانم؟ -به هیچ مناسبتی. نذر چهارده معصوم .قربانشان بروم . برای اینکه حال دلمان بهتر بشود. =خیلی هم خوب است. در سینی کاسه هایت را بچین خودم پخش میکنم. فقط برای من یک کاسه ی سفارشی بگذاری.. 🔹 لبخندی میزند و خوشحال در حالی که چایی تازه دم را به دست حاجی میدهد می گوید: باشد یک کاسه سفارشی با پیاز دااغ فراوان .. خداروشکر که چربی ات بالا نیست مرد ... ✅ امام علی علیه السلام: قُـوتُ الأَجْسادِ اَلطَّـعامُ وَ ق الأرْواحِ اَلإِطْعامُ. «طعام»، قُوت و غذاى جسم است، و «اطعام» غذاى روح است. مشکاه الأنوار ص ۳۲۵ https://eitaa.com/moshtaghallah
🌺نمازتوبه روز یکشنبه ماه ذی القعده را چگونه باید بخوانیم؟ @salamfereshte
نماز بسیار عالی یکشنبه های ذی القعده 🔸برای این نماز ثواب زیادی ذکر شده از جمله اینکه رسول اکرم(ص) فرمود: هر که این نماز را به جا آورد: توبه‌ او مقبول و گناهانش آمرزیده شود، دشمنان او در روز قیامت از او راضی شوند، با ایمان می‌میرد، دین و ایمانش از وی گرفته نمی‌شود؛ قبرش گشاده و نورانی شده و والدینش از او راضی گردند؛ مغفرت شامل حال والدین او و ذریه او گردد؛ توسعه رزق پیدا کند؛ ملک الموت با او در وقت مردن مدارا کند؛ به آسانی جان دهد و.... 🔸چهار ركعت نماز بخواند ، در هر ركعت از آنها : سوره حمد 1مرتبه - توحيد 3 مرتبه - فلق 1 مرتبه - ناس 1 مرتبه بخواند، 🔸و پس از نماز 70 مرتبه استغفار كند : استغفروا لله ربی و اتوب الیه و استغفار را با یکبار لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ به پایان برد 🔸پس از آن بگوید : يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اِغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إلاَّ أَنْتَ ( اي عزيز اي غفّار بيامرز گناهانم را و گناهان جميع مؤمنين و مؤمنات را زيرا كه نيامرزد گناهان را جز تو ) و امروز، آخرین یکشنبه ذی القعده امسال ... پر توفیق باشید الهی @salamfereshte
💥یخچال خالی را می شود پر کرد اما دل خالی را چه! 🔸سگرمه هایش در هم رفته بود. چند روزی بود یخچال خالی شده بود و شوهرش هم، چیزی نمی خرید. روز اول را صبر کرد و فقط با پیامک، برایش موارد لازم را نوشت. با همان نخودهایی که ته بطری مانده بود، ناهار درست کرد. 🔻 روز دوم، به هم ریخته بود اما باز هم تحمل کرد که بدخلقی نکند. تمام تلاشش را کرد که با لحنی آرامی به شوهرش برساند که یخچال خالی است و نیاز به میوه و .. دارد. با لوبیا هایی که ته ظرف بود، خوراک لوبیایی درست کرد و سفره شان خالی از ناهار نماند اما شوهرش، باز هم دست خالی به خانه آمده بود. ▪️ روز سوم دیگر تحملش تمام شده بود. این همه بی تفاوتی و بی خیالی! آخر مرد، یک خریدی بکن. ناسلامتی تو زن و بچه داری. حالا من هر چه غذا سر هم می کنم که گشنه نمانیم باز تو هیچ کاری نمی کنی؟ این دست جملات و بدتر از آن مدام از ذهنش می گذشت و روانش را به هم ریخته بود. ذهنش قفل شده بود که هیچ چیز نداریم و ما گرسنه ایم. به شکمش که رجوع کرد دید خیلی هم گرسنه نیست. بالاخره صبح، با بلغورهای گندمی که باقی مانده بود حلیمی پخته بود و با له کردن قندها و ریختن خاک قند، آن را شیرین کرده بود و با نان خشک هایی که شاید آن ها را قرار بود دور بریزد، حلیم را با بچه اش خورده بود. 🔹 شوهرش از صبح بیرون رفته بود و ظهر که برای ناهار به خانه برگشت، باز هم دستش خالی بود. دیگر صدایش در آمد: -بابا هیچی نداریم. من چی بدم به این بچه بخوره؟ حالا من هیچی. کارد بخوره به شکمم. اما این بچه چی؟ + راست می گی. حق داری. حقوقم رو هنوز ندادن. هر چه هم این در و آن در زدم فایده نداشت. یکی دو روز دیگه هم .. - یعنی چی یکی دو روز دیگه! بیا این کارت من. برو از حقوق من ی چیزی بخر. + نمی خاد خانوم. ی کم صبر کنیم.. - صبر چی؟ هر ماه همین بساطه. صبر کودومه. من که همه حقوقم داره برای زندگی خرج می شه اینم روش. 🔸همان طور که سگرمه هایش در هم بود به اتاق رفت. شوهرش از خانه بیرون رفت. پشت در ایستاد. چهره اش از غم، فرو ریخته بود. دلش از حرفهای همسرش گرفته بود اما به خود می گفت حق دارد اینطور حرف بزند. قرض هایش به همسرش زیاد شده بود . آخر هر بار هر مقداری که از حقوق همسرش مجبور می شد بردارد را به حساب قرض گذاشته بود که برگرداند و آن ها را یادداشت می کرد. دستی به صورت و ریش هایش کشید و چهره اش را به اجبار از هم باز کرد که در نگاه دیگران، افسرده و ناراحت نباشد و باعث ناراحتی دیگران نشود. در حد ضرورت، خریدی کرد و به خانه آورد. 🔻شرمگین، کارت را به همسرش پس داد و تشکر کرد و گفت: حتما برمی گردونم. ممنونم. به بهانه گرما، برای دوش گرفتن به حمام رفت و زیر دوش آب، با خدا درد و دل کرد. 🌺پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: أيُّمَا امرَأَةٍ مَنَّت عَلى زَوجِها بِمالِها فَتَقولُ : «إنَّما تَأكُلُ أنتَ مِن مالي» ، لَو أنَّها تَصَدَّقَت بِذلِكَ المالِ في سَبيلِ اللّهِ ، لا يَقبَلُ اللّهُ مِنها إلّا أن يَرضى عَنها زَوجُها . (مكارم الأخلاق : ج 1 ص 441 ح 1517) ☘️هر زنى كه به دارايى خود بر شوهرش منّت نهد و بگويد : «تو از ثروت من مى خورى» ، اگر تمام آن ثروت را هم در راه خدا صدقه بدهد ، خداوند از او نمى پذيرد ، مگر آن كه شوهرش از او راضى شود . @salamfereshte
🔻 چند پیشنهاد برای مراسم محرم امسال (۱) 🌀 چهل روز زیارت عاشورا، برای کم‌رونق نشدن محرم امسال 🔹 حدود چهل روز تا محرم باقی مانده است، هر کسی می‌تواند، در این چهل روز، چهل زیارت عاشورا بخواند؛ فقط برای این حاجت: «خدایا، امسال محرم، رونق عزاداری حسین(ع) را از ما نگیر! این بیماری‌ها و این موانع، مانع نشود. خدایا تو را قسم می‌دهیم به حق امام‌حسین(ع) ماه محرم امسال را مثل ماه رمضانِ امسال، کم‌رونق قرار نده...» 🔹 این را از خدا بخواهید؛ خواستۀ شما در عالم اثر دارد. توسل به خود اباعبدالله‌الحسین(ع) را یک کار ضروری برای خودتان به‌حساب بیاورید؛ آن‌هم با خواندن زیارت عاشورا. 🔹 اگر شما این‌کار را انجام بدهید، آن‌وقت می‌پرسند: «اینها برای چه دارند گریه می‌کنند، چهل روز زیارت عاشورا می‌خوانند برای چه حاجتی؟» می‌گویند: چون مجلسِ حسینش را می‌خواهد... 🔹 اگر به شما گفتند: «خُب هرکدامتان بروید یک گوشه‌ای گریه کنید» بگویید: «مگر فاطمیه است؟! عاشورا باید شلوغ باشد..» 👤علیرضا پناهیان 🚩هیئت روضه العباس - ۹۹.۴.۲۱ 👈🏻صوت و متن کامل: 📎 Panahian.ir/post/6405 @Panahian_ir
💌 | بهترین احساس رضایت 🌱 رزمایش همدلی: idpay.ir/hamdeli99 @Panahian_ir
🔳 از قدرت ها نمی‌ترسید. 🔹امام جواد(علیه‌السلام) مظهر مبارزه‌ی با باطل بود او کوششگر برای حکومت الله بود. 👈 او برای خدا و قرآن مبارزه می‌کرد. او از قدرت ها نمی‌ترسید. ▪️او در حقیقت امام و الگو و پیشاهنگ این حرکتی بود که امروز ملت ایران همگی دست به دست آن را تعقیب می‌کند. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۶۲/۶/۱۷ ◾️شهادت مظلومانه حضرت امام جوادالائمه علیه السلام بر تمام شیعیان و دوستداران آنحضرت تسلیت باد.◾️ @salamfereshte
✨بگو او بیاید و تو را نجات بدهد ☘️ابن قولویه از علی بن خالد روایت کند که گفته من در سامره بودم شنیدم مردی از اهل شام را که ادعای نبوت کرده در آنجا بکنده و زنجیر آویخته و محبوس نموده اند من برای آنکه از پیغمبر تازه دیدن کرده باشم بزندان رفته و بهر وسیله بود از زندانبانان تقاضای ملاقات نامبرده را کرده بالاخره موفق شدم وارد زندان شده مردی خردمند و مطلع به نظرم آمد پرسیدم ای مرد قصه تو چیست و چه کردی که باین بلا مبتلا شدی؟ 🔹پاسخ داد من از مردم شامم و در محلی که میگویند سر مطهر حضرت امام حسین ع را در آنجا آویخته به عبادت مشغول بودم. شبی بعادت همیشه در محراب عبادت بیاد خدا پرداخته مردی را در برابر خود دیدم به وی متوجه شدم. بمن امر کرد از جا حرکت کنم حسب الامر برخاسته اندک راهی رفته خود را در مسجد کوفه دیدم از من پرسید این مسجد را می شناسی؟ گفتم آری این مسجد کوفه است گفت نماز بخوان من با او بنماز خواندن مشغول شدم سپس برگشت منهم همراه او مراجعه کردم اندکی راه رفت دیدم در مسجد رسول اکرمیم سلام برسول خدا ص داده نماز گزارده، منهم همراه او نماز خواندم بیرون آمده پس از مقداری راه بمکه مکرمه وارد شدیم طواف کردم بیرون آمده فاصله نشد خود را در محلی یافتم که در آنجا بعبادت مشغول بودم و آن شخص از چشم من ناپدید شد. 🔸یک سال از این پیش آمد بیسابقه گذشت متحیر و سرگردان بودم سال بعد همان شخص را زیارت کرده از دیدارش شادمان شده باز مرا مانند سال گذشته دعوت کرد امریه اش را اجابت نموده مقامات عالیه را بمن نموده و بزیارت مرقد مطهر حضرت رسول و خانه خدا مشرف شدم در بازگشت که بشام وارد شده خواست از من مفارقت فرماید. عرض کردم سوگند بکسی که ترا نیروی با آن عظمت داده که خود مشاهده کردم حضرتت را بمن معرفی فرما فرمود من «محمد بن علی بن موسی بن جعفر» علیهم السّلامم من از آن پس که از دیدار جنابش محروم گردیده با برخی از افراد که ملاقات میکردم مشاهده خود را حکایت می نمودم. 🌱این پیش آمد بی سابقه بعرض محمد بن عبد الملک زیات (وزیر معتصم عباسی) رسید. پس کسی را فرستاد مرا دستگیر نموده، به زنجیر کشیده و به عراق فرستاد و چنانچه می بینی هم اکنون در زندانم و بمن نسبت میدهند که تو ادعای نبوت کرد ای! من پیشنهاد کردم اجازه میدهی قضیه ترا به محمد زیات اطلاع دهم؟ گفت آری. من قصه او را که مدعی نبوت نیست بلکه مشاهده برای او پیش آمده و دامنش از لوث این نسبت پاکست به محمد نوشته محمد در پشت نامه من نوشته بود: به نامبرده بگو کسی که ترا در یک شب از شام بکوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه برده و از مکه به شام آورده همان کس هم بیاید و او را از زندان رها کند. 🔹این نامه که بمن رسید بسیار اندوهناک شده و دلم بحال او رقت کرد و راه چاره نداشتم فردا بامداد بزندان رفتم تا از وی احوال پرسیده و دلجوئی کرده و او را بصبر و شکیبائی توصیه نمایم دیدم لشکریان و پاسبانان و رئیس زندان و عده دیگر از مردم مضطرب و پریشان خاطرند سبب اضطرابشان را پرسیده گفتند مرد زندانی که ادعای نبوت میکرده دیشب گذشته از زندان فرار کرده ما نمیدانیم بزمین فرو رفته یا مرغ آسمان او را در ربوده. ☘️علی بن خالد تا پیش از مشاهده این امر، زیدی مسلک بود و پس از این که دانست، شخص محبوس به عنایت حضرت جواد علیه السلام از ناراحتی زندان نجات یافت اعتقاد به امامت آن جناب پیدا کرد و در این عقیده راسخ قدم گردید. 📚ترجمه خراسانی از ارشاد شیخ مفید، ج2، ص630 @salamfereshte علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️▪️عرض تسلیت، آقاجان.. 😭 ▪️مناظره‌ای که منجر به شهادت امام جواد علیه‌السلام شد حجت الاسلام والمسلیمن عالی @salamfereshte علیه السلام
✨صدقه دادن با دست خالی! - عزیزم، کمی صبر کنیم، پول دستم می یاد. - حتما. غم به دلت راه نده. نگران نباش. فقط می خواستم آش نذری بپزم. اشکالی که نداره؟ با همین چیزهایی که داریم - نه چه اشکالی. خدا قبول کنه 🌸هر ماه، سعی می کرد آش نذری برای امام حسین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها بپزد. می دانست این آش است که برکت را به زندگی شان می دهد و هر بار که یخچال و ظرفهای حبوبات خانه ته می کشید و کارت خودش و شوهرش نزدیک به صفر می شد، این آش را بار می گذاشت. اما این بار، به اندازه نصف استکان نخود مانده بود و کمی بیشتر لوبیا. عدس هم کم داشت و رشته هم به دویصت گرم نمی رسید. مانده بود چه کند. مصر بود آش را بار بگذارد. 🔹قابلمه متوسطی را پر آب کرد. همان مقدار نخود و لوبیا را درونش ریخت تا بپزد. سبزی آش هم نداشت. یعنی کم داشت. سبزی اسفناج هم کمی. با خود گفت "خب، یک مدل آش جدید می پزم. به برکت و رحمت خدا، ان شاالله که خیلی خوشمزه بشود. ولو شده به دو نفر همسایه هم نذری بدهیم، خودش خوب است." 🔸نزدیک ظهر که دیگر نخود و لوبیاها کاملا پخته بود، سبزی آش و اسفناج را ریخت. فریزر خالی، به صورتش دهن کجی کرد. لبخندی زد که : "حالا تمیزت می کنم. یک دل سیر. خوب شد خالی خالی شدی. " 🌱مشغول سرخ کردن سه چهار پیاز کوچکی که باقی مانده بود کرد. نعنا هم نداشت که نعنا داغ بریزد. به دلش ناراحتی راه نداد. اشکالی ندارد. خدا قبول کند ولو بدون نعنا داغ. من همه داشته هایم را خرجت می کنم خدایا در این نداری. تو کریمی. همین ها را هم خودت داده ای. الحمدلله رب العالمین. 🔹شکر می گفت و بسم الله و صلوات و پیازها را سرخ می کرد. فکری به سرش زد. یاد آش نذری روز تاسوعا افتاد که منزل یکی از دوستان خورده بود. آش آن ها کلم هم داشت. پس کلم هم می شود ریخت. نصف کلمی که در یخچال داشت را برداشت. مجدد خوب شست و بسم الله گویان، خردش کرد. آن را هم در آش ریخت. همان مقدار کم عدس را هم ریخت و آش را هم زد. زیر پیازها را خاموش کرد و منتظر شد تا سبزی ها نیم پز شوند و رشته را بریزد. 🔸آش حاضر شده بود. نمک و ادویه هایش را هم ده دقیقه قبل ریخته بود که خواصش از بین نرود. ظرف هایی که از قبل خریده بود را چید و چهار کاسه نذری، کشید. چند کاسه کوچک هم برای فرزندان و شوهرش کشید. برای خودش هم یک کاسه کوچک که تبرکی بخورد. شوهر و فرزندانش، همان چند کاسه نذری را پخش کردند. خوشحال و متشکر از خداوند، مشغول شستن قابلمه آش شد. 🔹ناهار، آش خوردند و برای شب هم، همان مقداری که از غذای ظهرشان باقی مانده بود. از شوهرش تشکر کرد که باز هم اجازه پختن آش نذری را داده بود و در پخش کردنش کمک کرده بود. تسبیح را برداشت. همان طور که در رختخواب دراز کشیده بود، ذکر الحمدلله می گفت و مطمئن بود که خدا بعد از این صدقه و شکر، باب رحمتش را برایشان بازتر خواهد کرد. 🌺پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: إنَّ الصَّدَقَةَ تَزِيدُ صاحِبَها كَثرَةً ، فَتَصَدَّقُوا يَرحَمْكُمُ اللّه ُ (بحارالأنوار : ج 18 ص 418 ح 2 .) ☘️ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : صدقه، بر روزى و دارايىِ صدقه دهنده مى افزايد . پس ـ خدايتان رحمت كند! ـ صدقه بدهيد . @salamfereshte