eitaa logo
سلام فرشته
196 دنبال‌کننده
1هزار عکس
814 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺امام صادق عليه السلام فرمود: من افطر يوما من شهر رمضان خرج روح الايمان منه؛ 🍀هر كس يك روز ماه رمضان را (بدون عذر)، بخورد - روح ايمان از او جدا مى ‏شود. 📚وسائل الشيعه ج 10 ، ص246_ من لا يحضره الفقيه ج 2 ، ص 118 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔹پارچه هایی که مادر نمی خواست را از او می گیرم. فرزانه هم محلول مایع شیشه شور مخصوصش را آماده می کند. همه را داخل پلاستیک، دمِ درِ حیاط می گذاریم. هنوز آفتاب کاملا بالا نیامده که سروصدای دخترخاله ها از پشت در می آید. فرزانه در را باز می کند. متعجب نگاهمان می کنند و داخل می شوند. وقتی می بینند ما هم مثل خودشان حاضر به یراق ایستاده ایم، خنده شان گرفته و نطقشان باز می شود. فرزانه داخل رفته که به پدر بگوید آقا جواد هم آمده اند. پدر یاالله گویان، عرض حیاط را طی می کند و از خانه خارج می شود. 🔸دختر خاله ها داخل نمی روند و همان جا روی روفرشی ای که کنار حیاط پهن کرده ایم می نشینند. شیر آب را می بندم و شلنگ را از داخل باغچه، به میخی که روی دیوار نصب کرده ایم، آویزان کرده و پیچ می دهم. نیم ساعتی همان طور با همدیگر حرف می زنیم و از جلسه دیروزمان صحبت می کنیم. پریناز چشمانش به خواب نشسته اما سعی می کند بیدار بماند. پدر، کلید را در قفل انداخته و آرام، یاالله می گوید. بچه ها مقنعه هایشان را درست می کنند و از حالت درازکش، به نشسته تغییر وضعیت می دهند. معلوم است که آقا جواد نخواسته داخل بیاید و با پدر، همان داخل ماشین صحبت می کردند. 🔹گوشی ام زنگ می خورد. ریحانه پشت در است و برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند، زنگ در را نمی زند. سعی می کنیم آرام از خانه خارج شویم اما این جمعیت دختر جوان وقتی با هم بخواهند کاری را انجام بدهند، مگر می توانند ساکت و آرام باشند. با همان شلوغی خاص خودمان سوار ماشین ریحانه می شویم. ریحانه نگاهی از تعجب به همه مان می کند و با حالت خنده داری می گوید: + ماشالله کل محله رو بیدار کردین که. 🔸می خندیم. همزمان که بسم الله می گوید، ماشین را روشن می کند. دنده را جا می اندازد و آرام گاز می دهد و می خواند: سُبْحانَ الَّذِی سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما کنّا لَهُ مُقْرِنِینَ والحمدلله رب العالمین.. کوچه را طی کرده و وارد خیابان اصلی می شویم. دنده را بیشتر کرده و سرعت مان بیشتر می شود. دکمه رادیو را می زند و صدای تلاوت در ماشین می پیچد. صدای دل نشین و آرامش بخشی است. همان پنج دقیقه اول، پریناز خوابش می برد. چشمان مهناز و شهناز خمار شده. به گمانم دیشب از ذوقشان درست نخوابیده اند. مانند نوبت های اولی که قرار بود من به هیات بروم و از شوق و تصور اینکه فردا چه اتفاقی در هیات می افتد، نمی توانستم بخوابم. از صورت های به خواب نشسته شان نگاه برمی دارم و به نیم رخ ریحانه، چشم می دوزم. آرام می گویم: - برنامه شهدا رفتنمون کی هست؟ لبخند زنان پاسخ می دهد: همین الان خوبه؟ 🔹نگاهم به خیابان می رود. نمی توانم تشخیص بدهم که کدام خیابان هستیم. - واقعا الان داریم می ریم شهدا؟ با لبخند دومش، می فهمم که بله. قبل از هیات قرار است سری به شهدا بزنیم .. خوشحال می شوم. دستم را از پنجره بیرون می کنم تا هوای خوش صبحگاهی به صورتم بخورد. فکر می کنم حالا که قرار است برویم، چه به آن ها بگویم؟ و تشکر ها و حرفهایم را یک دور در ذهنم مرور می کنم. 🔸درب بهشت زهرا باز باز است. گل های زیبای ورودی، بوی خوشی را در فضا پخش کرده اند. هر سه دختر خاله ها خواب هستند. فرزانه را نمی توانم ببینم در چه حالی است. آرام صدایش می کنم ببینم خواب است یا بیدار. در گوشم می گوید که بیدار بیدار است. ماشین می ایستد. دختر خاله ها بیدار می شوند و اطراف را نگاه می کنند. می گویم: قبل از هیات، اومدیم ملاقاتی. شما هم می یاین؟ فرزانه که از ماشین پیاده می شود، بقیه هم بدون حرف، پشت سرش پیاده می شوند. برای تجدید وضو، سرویس بهداشتی می رویم و خواب رفته هایمان وضو می گیرند. حال و هوای قطعه شهدا در ماه مبارک رمضان خیلی خوش تر است. صدای جزء خوانی اینجا هم می آید. با خود می گویم حتما آن کسی که پشت میکروفون نشسته، آدم اهل حالی است که این طور با دعا و قرآن، صفای اینجا رو بیشتر می کنه. 🔹ریحانه یکی یکی سر مزار شهدا می نشیند و بلند می شوند. هر کس به حال خودش است. دخترخاله ها مشغول خواندن اسامی و سال تولد شهدا هستند و مدام محاسبه می کنند. سر مزار شهید گمنامی می روم. سلام کرده و از طرفشان هدیه به معصومین علیهم السلام، صلوات می فرستم. اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم. از کمک ها و عنایت هایشان تشکر می کنم. برای برادرم و همه جوان ها دعا می کنم. شهدا را واسطه استجابت دعاهایم قرار می دهم. صلوات دیگری می فرستم و می گویم این صلوات را هدیه ببرید به محضر امام زمان و سلام مخصوص ما را برسانید. 🔸ریحانه بالای سر من می آید و می گوید: + خدا خیرت بده نرگس جان.. از جا برمی خیزم. می گویم برویم؟ دیرمان نشود. با موافقت همه، به سمت ماشین حرکت می کنیم. دخترخاله ها ساکت اند و در فکر. نمی دانم هر کدامشان به چه چیز فکر می کنند. @salamfereshte
💎استفاده حداکثری ☘️فضاى رمضان، فضاى صفا و معنویّت و صدق و اخلاص است. از این فضا سعى کنیم حدّاکثر استفاده را بکنیم؛ 🌸هم در آنچه ارتباط قلبى ما با خدا است، این رابطه‌ى معنوى را، رابطه‌ى شخصى را با خداى متعال در این ایّام تقویت کنیم - که برترین و بزرگ‌ترین فایده و نفع براى هر انسانى، تقویت این رابطه است 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در دیدار اساتید دانشگاه‌ها در تاریخ ۱۳۹۳/۰۴/۱۱ @salamfereshte
🔹به هیات می رسیم. بوی رنگ، از پشت در به مشاممان می خورد. لای در باز است. آن را آرام فشار می دهم. محبوبه، ماسک به صورت زده و مشغول چسباندن موزائیک های کوچک فیروزه ای روی دیوار است. راهروی تنگی که دو طرفش دیوار است و به حیاط کوچکی منتهی می شود و آنگاه، ساختمان اصلی هیات، جلوی رویمان نمایان می شود. ساختمان کوچکی که با روی هم گذاشتن پول بچه ها به مرور، و توسل به امام کاظم علیه السلام، خریداری شده و نام فاطمیه به خود گرفته است. 🌸 احساس خوشی از این اسم دارم. دیگر هر بار قرار است بگویم : مامان، ما می ریم فاطمیه.. خانه حضرت زهرا سلام الله علیها.. بچه ها یکی یکی وارد می شوند و محبوبه خانم یکی یکی سلام داده و تک به تک عذرخواهی می کند که دستش رنگی است و نمی تواند دست بدهد. آن دیوار زشت بدقواره را چه طرحی داده و رویش موزائیک های فیروزه ای چسبانده. خیلی زیبا شده است. آرام از کنار محبوبه رد می شویم و وارد فاطمیه می شویم. چند نفر زودتر از ما آمده اند. آستین هایمان را بالا زده و کارها را تقسیم می کنیم. 🔸شستن موکت ها را بچه ها دو روز قبل شروع کرده اند و الان موکت ها دیگر خشک شده است و منتظر، تا کف فاطمیه تمیز تمیز شود. تا عصر، بکوب کار می کنیم. تمیزکاری و برخی جاها هم مرمت. پرچم ام الائمه سلام الله علیها را نصب می کنیم و با پارچه های ساتن رنگی، تزیین زیبایی را گوشه هیات، برپا می کنیم و لابلایش کمی استراحت. آنقدر بگو و بخند داریم که خستگی را حس نمی کنیم. موکت ها را پهن می کنیم. ریحانه برای افطار چایی دم می کند. یک جعبه خرما از داخل یخچال کوچک هیئت در می آورد و داخل چند نعلبکی می چیند. 🔹با سرو صدای بچه ها می فهمم که قابلمه آش جو هم رسیده است. سفره یک بار مصرف را پهن می کنیم و خرما و چایی و قند و نان را درون سفره می گذاریم. دو کاسه بزرگ آش هم تمام افطارمان است. یکی از بچه ها می گوید: " ان شاالله افطاری اصلی فردا شب. اگر چه که این سفره مون هم کم و کسری ای نداره." صدای قرآن از رادیو پخش می شود. چند نفر برای تجدید وضو رفته اند. دختر خاله ها و چند نفر دیگر سر سفره نشسته اند. ریحانه سر پا است و من هم روی تک صندلی قدیمی هیئت که محل نشستن سخنران است، نشسته ام. 🔸در راه برگشت، هیچ کداممان نای حرف زدن نداریم. پلک هایمان را روی هم گذاشته ایم. صوت قرآن از رادیو در حال پخش است و آرامش عمیقی به همه مان تزریق می کند. همان طور که چشمانم بسته است به ریحانه می گویم: - تو چطوری خوابت نمی بره پشت فرمون؟ حتما لبخند می زند. دستش را روی پایم می گذارد و می گوید: + خداقوت.. خیلی زحمت کشیدید.. اجرتون با خانم حضرت زهرا سلام الله علیها. 🔹دستش را برمی دارد. حتما روی فرمان می گذارد. حال ندارم چشمانم را باز کنم. سرعتش کم می شود. ماشین را که خاموش می کند، به زور چشمانم را باز می کنم. به خانه رسیده ایم. ماشین آقا جواد جلوی خانه پارک شده است. پریناز و مهناز خوابشان برده. آرام بیدارشان می کنم و از ماشین پیاده می شویم. از ریحانه خداحافظی کرده و داخل خانه می شویم. 🔻بوی استمبولی پلو، خون تازه به رگ هایمان تزریق می کند و سرحال می شویم. سفره را جمع نکرده اند. مادر یکی یکی خداقوت می گوید و به سمت سفره داخل اتاق پذیرایی، بفرما می زند. دور سفره که می نشینیم ، خاله پری و مادر، دیس های استمبولی پلو را می آورند. یک دل سیر هم استمبولی می خوریم. پدر و احمد به همراه آقا جواد، در اتاق دیگر هستند. 🔸بلافاصله بعداز شام و جمع کردن دسته جمعی سفره، خاله و دختر خاله ها حاضر می شوند. خاله هم بسیار خسته است. چرایش را نمی دانم. خداحافظی می کنم و آرام آرام از پله ها بالا رفته و روی تخت ولو می شوم. دو دقیقه بعد، فرزانه هم به اتاق می آید. رختخوابش را می اندازد و چراغ را خاموش نکرده، خوابش می برد. حال بلند شدن ندارم. چراغ روشن است. سایه ای می بینم که چراغ را خاموش می کند و در اتاق را می بندد. خیالم راحت می شود و چشمانم را راحت، روی هم می گذارم. @salamfereshte
🔹این روزها سرم خیلی شلوغ است. باید برای جلسه خانه خاله پری مطلب آماده کنم. برای وبلاگ مطلب آماده کنم. نظرات را بخوانم و پاسخ بدهم. به وبلاگ هایی که سر زده ام، مجدد سر بزنم. کتابم را بخوانم. جواب فرزانه را بدهم. حواسم به کمک کردن به مادر باشد. تمرین های روزانه ام را انجام دهم. جزء قرآن هر روزمان را که به صورت خانوادگی می خوانیم و دعاها و تعقیبات و .. . گاهی فکر می کنم چه خوب است که ماه مبارک رمضان در تابستان افتاده و درس و دانشگاه تعطیل است. البته هوا گرم است و روزه گرفتن بسیار سخت. اما خب.. یک شیرینی خاصی دارد که به خاطر اطاعت از امر خدا، له له بزنی ولی لب به آب نزنی. این شیرینی را قبلا هیچ، نمی فهمیدم. برای اینکه در وقتم صرفه جویی کرده باشم، مطلب وبلاگم را از همان مطالبی که برای جلسه خانه خاله می خوانم؛ انتخاب می کنم و می نویسم. نکاتی را برای جلسه، یادداشت برداری می کنم. ناسلامتی قرار است یک ربع، بیست دقیقه، منبر بروم. ریحانه هم قرار است با ما بیاید. 🔸این روزها سرش شلوغ تر شده. یک مهمانی منزلشان است که هنوز وقت نشده بپرسم کیست. پیامکی هم دوست ندارم بپرسم. این شده که هنوز خبر ندارم. فقط می دانم پدرش برگشته چون چند روز پیش، موقع نماز صبح، از پنجره دیدم که به سمت مسجد می روند. 🔻فرزانه گوشی تلفن را می آورد بالا و می دهد دستم: پرینازه. - الو. سلام پریناز جان. جانم.. عزیزم.. چی شده چرا ناراحتی. ای بابا چرا گریه می کنی... خب.. خب.. خب.. خب اینکه ناراحتی نداره. با آژانس .. آهان. بابا اون طور گفتند؟ نگران نباش. نهایتش خودم می یام دنبالتون. شما حاضر باشین. منعتون نکردن که نرین هیات؟ خب پس به دلت بد راه نده. 🔹مادر دم در اتاق ایستاده و منتظر است. تلفن که تمام می شود، مو به مو حرفهای پریناز را برای مادر تعریف می کنم. گوشی را گرفته و به خاله پری زنگ می زند. خاله جواب نمی دهد. صورت همیشه شاد و خندان مادر، غمگین و نگران است. می پرسم: - یعنی چی شده؟ حالا هیات رو چه کنیم؟ " کاری نداره که. به ریحانه خانم زنگ بزن ببین می تونه بیاد بریم دنبال دخترخاله ها. حالا تا بعد ببینیم خاله پری و آقا جواد کجان و چی شده که این طور از خانه زده اند بیرون. 🔸من و مادر هاج و واج، نگاه به فرزانه ای می کنیم که همان طور که سرش روی دفتر است، این حرف عاقلانه را زده. کمی فکر می کنم. به ریحانه پیامک می دهم ببینم فرصت دارد برویم دنبال بچه ها. با اشتیاق، استقبال می کند. کمی از نگرانی مادر کم می شود. حاضر می شوم که با ریحانه به منزل خاله پری برویم. از نگاه های گاه به گاه و لبخندهای ضمنی فرزانه، مشخص است از اینکه پیشنهادش مورد استقبال قرار گرفته؛ احساس شخصیت کرده است. مادر به او نگاه می کند که خیلی خونسرد، مشغول نوشتن است. سنگینی نگاه مادر را که احساس می کند، دست از نوشتن برمی دارد و انگار که ذهن مادر را خوانده باشد، می گوید: "من کمی کار دارم. خودم می رم هیات. اشکالی که نداره؟ = به غروب و تاریکی نخوری، نه. چه اشکالی داره. " باشه حتما. چشم. شما برو نرگس جان. باید چیزی رو بنویسم تحویل بدم. به بچه ها سلام برسون بگو می یام حتما. البته ان شاالله. 🔹از این جمله ای که گفته خنده اش می گیرد. زنگ در به صدا در می آید. از پشت پنجره، ماشین ریحانه را می بینم. به کمک مادر، از پله ها تندتر پایین می روم. به مادر قول می دهم او را بی خبر نگذارم. مادر چیزی زیر لب می خواند و به من فوت می کند. 🔻خیابان ها کمی شلوغ است. از فرصت استفاده می کنم و حرفهای پریناز را به ریحانه می گویم تا در جریان باشد. زبانش به دعای فرج باز می شود و تا خود خانه خاله پری، مدام دعا را می خواند و تکرار می کند. به خانه خاله پری که می رسیم، انگار وارد مجلس عزا شده ایم. پریناز که لب پله ها منتظر ما بود، در را باز می کند. حیاط بزرگ و دل بازشان را رد کرده و وارد ساختمان می شویم. بچه ها دمغ و غمگین، هر کدام گوشه ای نشسته اند. 🔸شهناز خودش را روی مبل ول کرده و کانال های تلویزیون را جابه جا می کند. مهناز روی صندلی ناهار خوری نشسته و همان طور که یک نگاهش به تلویزیون است، به لبه رو میزی ور می رود. پریناز همان طور نزدیک من ایستاده و نمی داند چه کار کند. شهناز سلام خشک و خالی ای می کند. مهناز از جایش بلند شده و سلام می دهد. شهناز همان طور که لم داده می گوید: ^ دیدی ریحانه خانم. ما هم بخوایم خوب باشیم اینا نمی ذارن. از دیشب تاحالا معلوم نیست کجان! با اون اوضاعی که دیشب در آوردن! اَه. از دست این تلویزیون. ماهواره رو روشن کن پریناز. @salamfereshte
🌹میلاد کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد🌹 🌸آن كسانى كه از لحاظ امكانات مالى يك برجستگى‌اى دارند ، بايستى يك اوجى از ايثار نشان بدهند، امام مجتبى عليه‌السّلام یک مرتبه نصف اموالش و يكبار تمام اموالش را بخشید. «خرج من جميع ماله» توى روايت آمده، همه چيز را بخشید. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۶۶/۱۱/۲۷ @salamfereshte
🔹پریناز کنار من ایستاده و حرکتی نمی کند. مهناز با سر، به پریناز اشاره می کند که نمی خواهد. ریحانه می گوید: + خیره. حالا کیا می یاین بریم هیات؟ ما اومدیم شما رو ببریم جشن ها. ناسلامتی امشب شب عیده. ^ من که حوصله ندارم. بیام هیات که چی؟ دِ پریناز روشنش کن اون صاحاب مرده رو. " مامان گفته دست بهش نزنم. چی داره مگه ماهواره؟ ول کن این تلویزیون رو بیا بریم. ^ تو ما رو ول کن مهناز خانم. کنکور دادی آدم شدی ها.. " ببخشید تو رو خدا ریحانه خانم. حالش خوب نیست. فکر می کنه مامان و بابا قراره زبونم لال.. ^ زبونم لال نداره. چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. تخصص دارن تو به هم زدن رابطه! حالا چه رابطه های من. چه رابطه های خودشون. ولمون کن آقا 🔸ریحانه لبخند می زند. چادرش را تا کرده و با کیفش گوشه ای می گذارد. با صدای بلندی که یعنی شما دخترخاله ها باید تعارف کنید، می گویم: - بفرمایید ریحانه خانم. بفرمایید بنشینید. خواهش می کنم. 🔻ریحانه لبخند می زند. مهناز از جایش بلند می شود و مرا در تعارف ریحانه به سمت مبلمان پذیرایی شان، همراهی می کند. حواس ریحانه به پریناز است. دستش را روی شانه اش می گذارد و او را همراه خود می کند. پریناز همزمان که خجالت کشیده و لپ هایش گل انداخته، از این توجه در آن اوضاع بلبشو، خوشحال می شود. 🔹 می نشینیم. شهناز کمی خودش را جمع و جور می کند. لباس راحتی پوشیده و پایش را در دمپایی های خرس عروسکی صورتی رنگ، فرو کرده. مهناز مدام با ناخن و انگشتش بازی می کند. نمی دانم چیزی بگویم یا نه. شهناز، تلویزیون را خاموش کرده و می گوید: ^ اصلا حوصلشو ندارم. بهترین برنامه ها رو هم داشته باشه! 🔸ریحانه تقریبا لبه مبل نشسته و تکیه نداده است. با لحن بسیار آرامی می گوید: + شهناز خانم، تا اینجاشو خوب اومدی. این خوب اومدنه که قدم بعدی ات رو مشخص می کنه. وقتی آدم یک کاری رو شروع می کنه، تو اون کار امتحان می شه که برای خودش مشخص بشه چند مرده حلاجه. چقدر استقامت داره. این ی آزمایش برای تک تک ماهاست. این طور نیست که ی اتفاق باشه که مربوط به مادر و پدر باشه. نه. برای اون ها آزمایشه و من خیالم از بابت مادر و پدرت راحته. برای شما آزمایشه. برای مهناز همین طور. برای پریناز خوشگل و عزیزمون همین طور.. برای من. برای نرگس.. هر کس تو ی حیطه ای آزمایش می شه. 🔹مکث کوتاهی می کند و ادامه می دهد: + حالا چند مرده حلاجی؟ 🔻شهناز، در چشمان ریحانه زل زده است. مهناز در حال فکر کردن است و نگاهش برق می زند. از جایش بلند می شود و می گوید: " من می رم حاضر بشم. پریناز تو هم بیا حاضر شو. 🔸 دست پریناز را می گیرد و هر دو با هم از پله ها بالا می روند. شهناز هنوز تصمیمی نگرفته. خیلی عادت هایش را کنار گذاشته و آخری اش، ارتباطش با آن همکلاسی پسر بوده. مسلم است که برایش سخت است. همین ها را ریحانه به او می گوید: + بالاخره آدم با ی سری چیزها انس می گیره. نمی گم خوبه یا بده. انس می گیره. عادت می کنه. وقتی می ذاردش کنار، اذیت می شه. اما همین انسان، فردا روزی دوباره به چیز دیگه ای انس می گیره. مثلا من اگه عادت کتاب خوندنم رو بزارم کنار، به جاش تلویزیون ببینم، بعده ی مدت، با تلویزیون انس می گیرم و دلم براش تنگ می شه. شما هم اذیت هستی. در این وضعیت، اصطکاک یا چیزی هم باشه، بیشتر اذیت می شی. حق داری. 🔹برای اینکه کمی کمک ریحانه بکنم می گویم: - آره یادمه. منم قبلا با چه چیزهایی انس داشتم. ول کردنش سخت بود اما با چیزی که الان انس گرفتم خیلی خوشحال ترم. حالم بهتره. مثل اینه که ی معتاد بخاد مواد ترک کنه. مواد ی سرخوشی ای به آدم می ده اما وقتی می ذاردش کنار و ی مدت طرفش نمی ره، بعد از این پاکی احساس خوبی بهش دست می ده. ی حس نشاط و قدرتی داره. می یای بریم هیات شهناز؟ ^چقدر تجربه در کشیدن مواد داشتی نرگس؟! باشه. می یام. بالاخره بهتر از اینجا نشستن و حرص خوردنه. 🔸ریحانه لبخندی می زند و من نفس راحتی می کشم که به خیر گذشته و شهناز، عاقلانه برخورد کرد و کلی شقی نکرد. یاد کله شقی های خودم که می افتم، دلم به حال مادر و پدر و ریحانه که در آن زمان چقدر سر من سختی و مصیبت کشید، می سوزد. شهناز با همان بی حالی بلند می شود و می گوید: ^ می رم حاضر بشم. 🔻صدای چرخاندن دستگیره در می آید و بلافاصله خاله پری، از درگاه خانه وارد می شود. شهناز با دیدن مادر، سرجایش می ایستد. سلام می کند و می گوید: ^ کجا بودین دلم هزار را رفت. بابا کجاست؟ @salamfereshte
🔹خاله پری کفش های ما را دم در دیده است و با نگاهش دنبالمان می گردد. من و ریحانه بلند می شویم و جلو رفته، سلام می کنیم. خاله پری خوش آمد می گوید. شهناز می گوید: ^ ریحانه خانم زحمت کشیدن اومدن دنبالمون برای جشن هیات. نگفتین بابا کجاست؟ + بابا رفت سر کار. حالش خوبه. نگران نباش. برو دخترم حاضر شو. دستشون درد نکنه. منم خودمو رسوندم خونه که بچه ها رو بیارم هیات. زحمتتون شد ریحانه خانم. خدا از خواهری کمتون نکنه. + اختیار دارید. انجام وظیفه است خاله خانم جان. شما هم تشریف بیارید هیات. خیلی خوشحال می شیم = خیلی دوست دارم بیام ولی دیشب رو بیدار بودم با آقا جواد صحبت می کردیم. فکر نکنم کشش داشته باشم. برم بخوابم بهتره. شاید ی ساعت دیگه هم جواد بیاد. خونه باشم بهتره. + هر طور صلاح بدونین. شب هم می تونم بچه ها رو برگردونم. 🔸مهناز و پریناز که حاضر و آماده در حال پایین آمدن از پله ها هستند، با شنیدن صدای مادر، صدا بلند کرده و سرعت پایین آمدنشان را بیشتر می کنند. پریناز در آغوش مادرش می پرد و نزدیک است گریه کند. مهناز از دل نگرانی اش می گوید و اینکه چرا گوشی شان خاموش بوده. خاله پری هر دو دخترش را نوازش می کند و تا شهناز برود و حاضر شود، خلاصه ای از آنچه گفته بود را برای بچه ها تعریف می کند. خاله پری، نگاهی به صورت من انداخته و می گوید: = نرگس جان گرمته؟ صورتت قرمز شده. برو ی آبی به سر و صورتت بزن. بچه ها چرا کولر رو روشن نکردین؟ " نمی دونم. حواسمون نبود. الان می رم می زنم. 🔻مهناز کنترل کولرگازی را از روی میز جلوی تلویزیون برداشته و دکمه اش را می زند. دراین فاصله، من به آشپزخانه که همان نزدیکی هاست می روم. آبی به صورتم زده و از زیر روسری ای که مدل لبنانی بسته امش، گردنم را نیز با آب سرد، خنک می کنم. یخچال ساید بای ساید خاله پری، صدایم می کند برای خوردن یک لیوان آب تگری. نگاهی از سر نیاز به آن می کنم. ریحانه هم به اصرار خاله می آید آبی به سر و صورت خود بزند. منتظر می شوم. روی یخچال خاله، عکس دخترها با چند پروانه زیبا، چسبیده شده. یک ورق دیگر هم هست که رویش اعدادی نوشته شده. جلوتر می روم تا بچه ها را بهتر ببینم. عکس شان مال همین حیاط خانه است. چقدر همه شاد هستند. مهناز که جلوی آشپزخانه منتظر ما ایستاده اند می گویند: " عکس مال پارساله. چند وقتیه مامان گذاشته رو در یخچال - آره می گم قبلا ندیده بودمش. 🔹مهناز انگار چیزی یادش آمده باشد جلو می آید. خودکاری را از گوشه کابینت برمی دارد و روی ورق عددی را یادداشت می کند. می گوید: " ی نذر صلواته. هر کی هر چی فرستاد، می یاد می نویسه. 🔸ریحانه مشغول سرکردن روسری است. خاله پری وارد آشپزخانه می شود. نزدیک مهناز می ایستد و به من می گوید: نرگس جان، اون خط شما که نیست؟ ردِّ نگاهش را می گیرم. اشاره به عددی است که روی برگه یادداشت شده. می گویم: - نه خاله جان. من تازه این برگه رو دیدم. " این عدد رو نه من نوشتم نه مامان نه بچه ها. - پس کی نوشته؟ = شاید خواهر نوشته. - مامان؟ نمی دونم. شایدم آقا جواد نوشته باشن. 🔹خاله پری و مهناز به همدیگر نگاه می کنند. مشخص است اصلا به این گزینه فکر هم نکرده اند. لبخند کمرنگی روی صورت خاله می نشیند که نمی دانم به خاطر من و ریحانه است، یا اینکه شاید آقا جواد تعدادی صلوات روی برگه نوشته باشد، یا به خاطر اینکه همان لحظه، شهناز هم حاضر و آماده دمِ در آشپزخانه پیدایش می شود. در هر صورت، با آمدن شهناز، مجوز رفتن مان صادر شده و پیش به سوی جشن افطاری هیئت، حرکت می کنیم. 🔻آنقدر هیات شلوغ است و همه مشغول کار هستند که احساس می کنیم خیلی دیر آمده ایم و افطاری هم تمام شده در حالی که هنوز، دو ساعتی به افطار مانده است. زولبا بامیه ها در بشقاب ها گذاشته شده و گوشه ای ماهرانه چیده شده. سبزی خوردن و پنیر و خرما هم همین طور. پارچ هایی که قالب های یخ، دیواره شان را حسابی بخار انداخته گوشه دیگر قرار دارد. 🔸سر در آشپزخانه، کمی می ایستم تا شاید کاری باشد اما، کاری نیست. ریحانه دستم را می گیرد که یعنی بیا برویم، کاری نیست. می گویم: - حیف شد. نشد کمکی کنیم. + نگران نباش. اصل کمک، موقع سفره انداختنه. 🔻کنار دخترخاله ها می نشینیم و به سخنران گوش می دهیم. برنامه بعدی شان، کلیپ قرآنی است. هم زمان، یکی از بچه ها نکاتی را به صورت ادبی، دکلمه می کند. این ترکیب و شیوه اجرا را در برنامه های قبلی شان هم دیده ام اما برای دخترخاله ها تازگی دارد. @salamfereshte
💎وقت خلوت ☘️مکرّر عرض کرده‌ایم که اگر ماها از سحر استفاده نکنیم، در این دنیای شلوغ، وقت دیگری نداریم برای خلوت با خودمان، با دلمان، با خدای خودمان؛ واقعاً وقتی باقی نمیماند. ما گرفتاریم؛ 🌼 در این ۲۴ ساعت، چند ساعتش که خوابیم، آن ساعتهایی هم که بیدار هستیم، گرفتاریم؛ هر کسی یک مشغولیّتی دارد یا مشغولیّتهای مختلفی دارد. آن فراغتهایی که وجود داشت، امروز وجود ندارد - 🌸[البتّه] نقص زمانه نیست، طبیعت زمانه است- بالاخره امروز وسایلی هست و زندگی، یک زندگی ماشینی است. امروز پدیده‌هایی وجود دارد که این پدیده‌ها در گذشته وجود نداشته؛ [لذا] گرفتاری زیاد است. نمیشود در ایّام روز -چرا، [البتّه] اوحدیّ از مردم، در حال حرکت، در حال معامله، در حال کار فنّی، در حال کار با رایانه، در همه‌ی اوقات با خدای متعال مأنوسند و مشغول ذکرند و ذکر دائم دارند: اَّلَّذینَ هُم عَلی صَلاتِهِم دائِمون؛ 🍃 بعضی‌ها این ‌جور هستند که دائم در نمازند؛ حالا ما که دستمان به دامن آنها نمیرسد و از آنها دوریم، ولی کسانی آن‌جور هستند- فرصت ما فقط سحر است؛ اگر چنانچه سحر را از دست بدهیم، دیگر واقعاً فرصتی باقی نمیماند. خداوند ان‌شاء‌اللّه همه‌تان را محفوظ بدارد. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در جلسه درس خارج فقه در تاریخ ۱۳۹۸/۰۲/۱۰ @salamfereshte
🔹برنامه بعدشان مدیحه خوانی است. مداح روی صندلی می نشیند. پنکه را به سمتش روشن می کنند. دیگر از لیوان آب ولرم خبری نیست. صدایش هم بگیرد باید ادامه دهد. دعا می کنم صدایش نگیرد و گلویش اذیت نشود. شروع به مدیحه خوانی می کند. در وصف امام حسن مجتبی علیه السلام. چه شعر زیبایی است. به ریحانه نگاه می کنم. از سر شوق و محبت، خیره مداح شده و اشک می ریزد. به بقیه نگاه می کنم. برخی ها مشغول حرف زدن اند. آنهایی که گوش می دهند همه در فضای دیگری به سر می برند. برخی اشک ریخته و جانم آقا جانم آقا می کنند. 🔸مداح لابلای مدحش، از جمع صلوات می گیرد. چقدر این جور جمع ها جالب است و روح نواز. به دختر خاله هایم نگاه می کنم. در سکوت، مانند من، به مداح و ریحانه و بقیه خانم ها نگاه می کنند و متعجب اند. مداح به صورت حرفه ای، لحن مدح خوانی اش را به مولودی خوانی تغییر می دهد و شور می دهد. اشاره که می کند، برخی دختر خانم ها از گوشه و کنار، از جا بلند شده و به وسط سالن، روبروی مداح می آیند و می نشینند. ریحانه می گوید: بریم جلو؟ با دخترخاله ها همگی می رویم قاتی آن ها. کف می زنیم و جواب مداح را با تکرار بندها، می دهیم. خانم های پیرتر، روی صندلی و مبل های اطراف نشسته اند و همه جوان تر ها، جلو آمده اند. مداح دست در کاسه شکلات می کند و با همان لحن مولودی ای که می خواند، می گوید: "ماه رمضونه نمی شه بهتون شکلات پرت کنم. و همه می خندیم. " 🔹برنامه ها تقریبا تمام شده و همه بلند شده اند برای تغییر فضا. سفره های یک بار مصرف دست بچه ها می چرخد و دو ردیف سفره را می اندازند. نصف دیگر را برای ادای نماز جماعت، باز نگه می دارند. همه چادر سر کرده و بیشتر خانم ها، در صف های نشسته اند. یاالله حاج آقا با صدای ربنای رادیو مخلوط می شود. خانم ها به گوشه ای می روند که حاج آقا راحت رد شود. حاج آقا از گوشه، به سمت سجاده حرکت می کند. می نشیند و منتظر الله اکبر رادیو است. صف ها دوباره تشکیل شده و به خاطر حضور حاج آقا، سکوت، حاکم می شود. اذان را می دهند. حاج آقا مشغول گفتن اذان است که زودتر از رادیو تمام می شود. قامت می بندد و صف های خانم ها، همه بی حرکت، اقتدا می کنند. من، ته صف به همراه خواهر و دخترخاله و ریحانه، کنار دیوار ایستاده ام. نماز خواندن برایم راحت تر شده اما گاهی موقع برخواستن، کمرم می گیرد و باید دستم به جایی بند باشد. 🔸بعد از نماز، حاج آقا به طبقه بالا رفته و پذیرایی می شود. دو ردیف سفره دیگر، پهن می شود و همزمان خانم ها سر سفره ها می نشینند و عده ای هم مشغول چیدن و پذیرایی می شوند. ریحانه مرا می نشاند و می گوید: از دخترخاله ها خوب پذیرایی کن. حواست به اطرافت هم باشه. من برم کمک کنم به جای جفتمون. از نیتش خوشحال می شوم. من هم با پذیرایی از بچه ها و دادن آب و چایی و نانی که در سفره مان هست به خانم های دیگر، سعی می کنم کمکی کرده باشم و در نیتش، ریحانه و همه را شریک می کنم. بلکه خدا هم از من بپذیرد. 🔹همان طور که مشغول خوردن سوپ هستیم، ریحانه و بقیه خانم ها را نگاه می کنم. معمولا در دیدارهایم با خانم های هیئت، همین کار را می کنم. ازشان برخی چیزها را یاد می گیرم. خیلی سخت کوش و موقع کار، در عین حالی که لطافت و مزاح با یکدیگر دارند، در انجام دادن کارشان جدیت به خرج می دهند. همین ها را مهناز در گوشم زمزمه می کند. لبخند زده و قاشق دیگری از سوپ را می خورم. نیم نگاهی به در دارم. ریحانه مجمع بزرگی را بالای سرم گرفته و معصومه خانم، یکی یکی غذاها را برمی دارد و به تک تک مان با احترام و به سرعت، تعارف می کند. به من دوتا می دهد و می گوید: - این باشه برا فرزانه خانم. 🔸و نفرات بعد از من را می دهد. در سالن باز باز است تا گرمایی که ناشی از ازدحام جمعیت است، خارج شود. کولر و پنکه ها همه روشن اند. فرزانه که از درگاه، وارد می شود، خیالم راحت می شود و همان جا به مادر پیامک می دهم که : - فرزانه اومد. 🔻مادر جواب می دهد: - ممنون خبر دادی. خوش بگذره. با خاله ات هم حرف زدم. سلام برسون. تازه یادم می افتد که قرار بود هر اتفاقی افتاد را به مادر بگویم. شرمنده می شوم و جواب می دهم: - شرمنده مامان. یادم رفت. خوب بود حالشون. بچه ها با ما هستند. تا ی ساعت دیگه ان شاالله می یایم. ببخشید. @salamfereshte
🔹 ریحانه و بچه هایی که مشغول پذیرایی هستند، سر سفره کوچکی می نشینند و هر چه مانده را تقسیم می کنند. نگاه می کنم. سوپی که نمانده. زولبیا بامیه هم هیچ. خانم نوری، ظرف خرمایی را به سمت بچه ها تعارف می کند و بچه ها دست به دست بین خودشان می گردانند. خانم نوری و ریحانه کمی با هم حرف می زنند. افطار خانم نوری که تمام می شود، آرام بلند شده و لیوانی چایی می ریزد. یک لیوان دیگر هم پر می کند و به سمت گوشه سالن، می رود. پریناز، تشنه اش است و پارچ آب جلویمان خالی است. فرزانه بلند می شود که برایش آب بیاورد. به شهناز نگاه می کنم. لیوان چایی دستش است و دو حبه قندی که دست خانم نوری بوده، کف دستش قرار می گیرد. خانم نوری کنارش می نشیند و با هم مشغول صحبت می شوند. ریحانه را نگاه می کنم. انگار انرژی نگاهم را گرفته باشد، به سمت نگاه کرده و لبخند می زند. اشاره به شهناز می کنم. سر تکان می دهد و پلک هایش را می بندد که یعنی خیالت راحت. 🔸دیگر نمی توانم در جمع کردن سفره کمک نکنم. با همان عصا، هر چه در توانم است، جمع کرده و دست به دست می کنم. عده ای چادر به سر کرده و مشغول رفتن اند. عده ای جلوی سینک ظرفشویی در صف انتظار، ایستاده اند تا کمکی کنند. ریحانه، روی فرش دنبال چیزی می گردد. روی نوک پنجه نشسته و وجب به وجب جلو می رود. چیزی برمی دارد و کف دست دیگرش می گذارد. روی صندلی ای می نشینم. فرزانه و مهناز و پریناز با همدیگر مشغول حرف زدن اند. به ریحانه می گویم: - چی کار می کنی؟ کمک می خوای؟ + آره ی کمک بده. صلوات بفرست خرده برنجی نونی این وسط از چشمم در نره. قربونت 🔹پس روی زمین دنبال دانه برنج های ریخته شده می گردد. این دیگر کیست. یادم نمی آید تا به حال این کار را در هیچ سفره جمع کردن یا مهمانی ای انجام داده باشم و حتی دیده باشم. مشغول صلوات فرستادن می شوم. شهناز، چشمانش به اشک نشسته و با صدای آهسته ای، مشغول صحبت است. چند صلواتی را به نیت آرامش دل شهناز و حل مشکلاتش می فرستم و مجدد نیت را به در نرفتن دانه برنج و خرده نان ها از چشم ریحانه برمی گرداند. 🔸از جمعیت، کمتر و کمتر می شود. به ساعت نگاه می کنم. نزدیک ده شب است و دیگر خوب است که برویم. شهناز، آرام تر شده و این بار، خانم نوری در حال صحبت کردن است. در دل، دعایش می کنم که حواسش به دختر خاله ام هست و کمکش می کند. ریحانه از آشپزخانه بیرون می آید و دست روی شانه ام می گذارد. سرش را به موازات گوشم قرار داده و آرام می گوید: بریم نرگس جان؟ دیرشون نشه. گوشی را در می آورم که ساعت را نگاه کنم. پیامک دارم. ساعت از ده شب گذشته است. پیامک از مادر است:" با خاله صحبت کردم بچه ها امشب اینجا بمونن. "پیام را برای ریحانه می خوانم. خوشحال می شود اما باز هم می گوید: + کار اینجا نهایت یک ربع دیگه تموم می شه اما اگه ما یک ربع هم زودتر برسیم بهتره. به نظرم بریم. بچه ها هستند. درست نیست شم اینجا معطل من بشین. 🔹و خودش شروع می کند به حاضر شدن. به فرزانه اشاره می کنم که حاضر شوند. از جا بلند می شوند و به سمت مانتو و چادرهایشان می روند. شهناز هم صحبتش تمام شده و اگرچه هنوز غمگین است اما با لبخند، تشکر می کند و به سمت وسایلش می رود. حرفی نمی زند و لباس هایش را می پوشد. در این فاصله، به سمت خانم نوری رفته و از ایشان تشکر و خداحافظی می کنم. از بقیه خانم ها هم خداحافظی کرده و به سمت در خروجی می رویم. 🔸از ریحانه دعوت می کنم که فردا به خانه مان بیاید که جمعمان جمع است. عذرخواهی می کند و موضوع مهمانشان را پیش می کشد. فضا را مناسب می بینم که بپرسم: - راستی چند وقته هی می خوام بپرسم. مهمونتون کیه؟ + عموم و خانواده شون هستن. - همون که حالشون بد بود؟ + بله. پدر تونستن بیارنشون. خیلی سخت. حالشون هم خیلی خوب نیست. گاهی وسط روز می بریمشون بیمارستان. 🔻چهره ام غمگین می شود. بچه ها داخل رفته اند و لای در را باز گذاشته اند. ریحانه پیشانی ام را می بوسد و می گوید: + خیلی خوش گذشت. ممنونم که مراقب خودت و همه هستی.. تو خیلی گلی.. ما رو هم دعا کن نرگس جان 🔹پاسخ محبت هایش را می دهم. سوار ماشین شده و انتهای کوچه، ماشین را سر جای همیشگی اش، پارک می کند و داخل خانه می رود. من هم داخل شده و یکراست پیش مادر می روم. از اینکه چهره اش غبار غم ندارد، کمی خیالم از بابت خاله راحت می شود. مادر کمک می کند به اتاقم بروم. همان جا لباس هایم را روی صندلی می گذارم و روی تخت دراز می کشم. عجیب خوابم می آید. بعد از ظهر هم نتوانستم چرتی بزنم. در افکار اینکه دیشب بین خاله و آقا جواد چه اتفاقی روی داده، خوابم می برد. @salamfereshte
▪️امام علی علیه السلام: الدُّنيا دارُ بَلاءٍ ، وَالآخِرَةُ دارُ الجَزاءِ ودارُ البَقاءِ ؛ فَاعمَل لِما يَبقى ، وَاعدِل عَمّا يَفنى ، ولا تَنسَ نَصيبَكَ مِنَ الدُّنيا . 🔻دنيا سراى آزمايش [و عمل] است و آخرت، سراى سزا ديدن و خانه ماندگارى است. پس براى آنچه ماندگار است، كار كن و از آنچه نابود مى شود، روى بگردان و [در عين حال ،] بهره ات از دنيا را فراموش مكن. 📚الأمالي للمفيد : ص 268 ح 3 @salamfereshte
🔹نصف شب از خواب بیدار می شوم. یادم می آید دختر خاله ها قرار بود امشب را اینجا بخوابند. از خودم شرمنده می شوم. حتی نمی دانم چه کردند. از بس خسته بودم بیهوش شدم. از جا برمی خیزم. فرزانه در اتاقش نیست. پایین می روم. مادر بیدار است و سحری درست می کند. دخترخاله ها و فرزانه در اتاق پذیرایی خوابیده اند. خیالم راحت می شود. به آشپزخانه می روم: - سلام مامان. خداقوت. ببخشین دیشب بیهوش شدم نفهمیدم چی به چی شد = سلام عزیزم. خیلی خسته بودی. خداقوت به شما. خیالت راحت. فرزانه کمک کرد رختخوابا رو انداختیم و ی کم سر به سر هم گذاشتن و خوابیدن. - بابا هست؟ بابا چطوره؟ دلم براش تنگ شده = بابا هم خوبه. خوابه. احمد هم خوبه. تا یکی دو روز دیگه قراره برن اردوی جهادی- تبلیغی. - واقعا؟ بارک الله احمدآقا.. چه تند تند پله های ترقی رو طی می کنه 🔸فاصله ای که تا سحر مانده است را با مادر، به حیاط می رویم. روی سکویی که مادر هر روز جلویش را آب پاشی می کند می نشینم. هوای سحرگاهی، همان ذره خوابی که در سرم مانده بود را می پراند. مادر هر روز قبل از سحری، آنجا مشغول تلاوت و دعاست. می پرسم: - الان چه دعایی می خواین بخونین ؟ = ابوحمزه ثمالی - چی؟ = دعایی که ابوحمزه ثمالی از امام سجاد شنیده و تو مفاتیح آورده شده. بدم بخونی؟ - باشه بدین. 🔹مفاتیح را از مادر می گیرم. کمی می خوانم. چند وقتی است عادت کرده ام اول ترجمه را می خوانم و بعد، آن فراز از دعا را که بالای ترجمه نوشته شده. همان جملات اولش، می فهمم که چرا مادر این دعا را آنقدر خوانده که ورق های این مفاتیح، این طور کهنه شده. به خواندن ترجمه ادامه می دهم: " سپاس خدای را که غیر او را نمی‌خوانم که اگر غیر او را می‌خواندم دعایم را مستجاب نمی‌کرد و سپاس خدای را که به غیر او امید نبندم که اگر جز به او امید می‌بستم ناامیدم می‌نمود و سپاس خدای را که مرا بخویش وا‌گذاشت، ازاین‌رو اکرامم نمود و به مردم وا‌نگذاشت تا مرا خوار کنند و سپاس خدای را که با من دوستی ورزید، درحالی‌که از من بی‌نیاز است و سپاس خدای را که بر من بردباری می‌کند تا آنجا که گویی مرا گناهی نیست! " 🔸برایم جالب است و به دلم می نشیند. مجدد همین بخش را می خوانم و با خود حرف می زنم" خدای بی نیاز، با من دوستی کرده. آن هم منم گنهکار.. و در این دوستی اش آنقدر حلیم و مهربان با من رفتار می کند که انگار مرا هیچ خطایی نیست. و این ها را امام سجاد علیه السلام می گوید؟ خدایا پس من چه بگویم؟ " عجیب به دلم می نشیند و چشمانم به اشک، گرم می شود. به مادر نگاه می کنم. رو به قبله، در حال خوش دعاست. من هم بدنم را به سمت قبله می چرخانم. مجدد از اول، دعا را اول با ترجمه، سپس متن عربی می خوانم. نمی فهمم چرا ولی دلم می شکند. گریه ام می گیرد. دلم می خواهد همیشه با چنین خدایی باشم و مدام در خلوت، با او صحبت کنم و عشقبازی کنم. نمی فهمم چه مدتی است مشغول خواندن و حرف زدن با خدا هستم. مادر، دست روی شانه ام گذاشته و می گوید: = نزدیک اذان است نرگس جان. بیا سحری بخور. 🔹اصلا نفهمیدم مادر کی بلند شد و رفت و کی آمد و .. مفاتیح را می بندم. اشک هایم را پاک می کنم و پشت سر مادر، به آشپزخانه می روم. سفره انداخته شده، مادر دو دیس غذا آماده کرده. فرزانه خواب آلود، یکی را به اتاق پدر می برد و از پایین پله ها، خیلی مستاصل، احمد را صدا می زند: " احمد، جان من خودت بیا؛ این همه پله رو بالا نیام. خوابم می یاد. احمد.. 🔸با دیدنش خوشحال شده و به اتاق پذیرایی می رود تا مشغول خوردن سحری با دخترخاله ها شود. من هم بعد از اینکه آبی به صورتم می زنم، به جمعشان می پیوندم. سحری خوردن، آن هم با دختر خاله های خوابالو، صفای خاص خودش را دارد. لابه لای خوردن چشمانشان را می بندند. سرهایشان به زور روی گردنشان ایستاده و مدام چپ و راست می شوند. یکی شان حتی حال ندارد کمرش را محکم نگهدارد، وزنش را روی یک دستش تکیه داده است. پریناز نصف غذایش را که می خورد، می خواهد بلند شود که دستش را می گیرم: - بشین بخور پرینازجان. آبم بخور. روزا بلنده اذیت می شی ها ^ خوابم می یاد آخه نرگس - حالا پنج دقیقه اون ورتر.. بخور.. بخور داره اذون می شه ها 🔻مهناز سحری اش را خورده و گوشه ای چمباتمه زده. شهناز با غذایش بازی می کند. - بخور شهناز جان. الان اذون می شه ها : برای چی بخورم نرگس. من که نمی خام روزه بگیرم. و می زند زیر گریه. قاشق را رها می کنم و خودم را به او می رسانم: - عزیزمم. درست می شه. خودتو اذیت نکن.. درست می شه 🔹این کلمات و جملات را به او می گفتم اما مگر می شود کسی را که شاهد دعوای شدید پدر و مادرش بوده، آن هم نه یک بار و دوبار، با این کلمات آرام کرد. @salamfereshte
🌙شب قدر، معراج مومن است. ✨کاری کنیم، عروج کنیم. @salamfereshte
🔹چند ساعتی است مهناز به مادرش پیامک داده و منتظر جواب است. نگران و عصبی است. از همان سحر منتظر است دنبالشان بیایند. تلاش های من و فرزانه و مادر برای آرام کردن پریناز و شهناز کمی جواب داده اما مهناز، نه. هنوز آن اضطراب و فشاری که از کنکور درونش رخنه کرده بیرون نرفته و دعوای والدینش هم حالش را خراب تر می کند. مادر به خاله پری زنگ می زند و کمی حرف می زند، گوشی را به مهناز می دهد بلکه با شنیدن صدای مادرش آرام شود. از مادر حال خاله پری را می پرسم. می گوید: = درست می شه ان شاالله. ازشون خواستم ی چند روزی بچه ها پیش ما بمونن. انگار همین حرفها را خاله پری به مهناز گفته، اشک می ریزد و می خواهد به خانه برگردد. 🔸از ته دل آرزو می کردم ایکاش این روزها ریحانه وقت بیشتری داشت تا بتوانیم دخترخاله ها را به مزار شهدا ببریم تا کمتر فکر و خیال کنند. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که اتاقم را رها کردم و با دخترخاله ها، در پذیرایی زندگی کردم. بندگان خدا خیلی ناراحت پدر و مادرشان اند. با اینکه خاله پری هر روز زنگ می زند اما آنها نگران اند. شب ها با مادر و دخترخاله ها، به مسجد می رویم. روزها تلاوت های دسته جمعی قرآن داریم. ریحانه سعی می کند هر روز بهمان سر بزند اما خیلی نمی تواند بماند. هنوز نتوانسته ام دقیق اوضاعش را بپرسم که چرا اینقدر کم می تواند از خانه شان دور باشد. بارها هم عذرخواهی کرده و ماشین را تقدیم کرده اما من که رانندگی بلد نیستم. احمد هم که رفته است اردوی جهادی. آن هم در ماه مبارک. از این کار بچه های مسجدی تعجب می کنم که چطور با زبان روزه می روند اردوی جهادی، اما مادر راضی است. مطمئن است حواس مسئول بسیج به بچه ها و روزه شان هست. 🔹دلم می خواست من هم در جمع صمیمی بچه های بسیج باشم. وقتی یاد روحیه ها و صفای بچه های رزمنده دوران دفاع مقدس می افتم، همان ها که در کتاب ها بیش از هشت ماهی است با آن ها زندگی می کنم، دلم می خواهد من هم در کنار احمد می بودم. با خود می گویم: تو که پسر نیستی. به جز ریحانه و بچه های هیئت هم کسی رو این مدلی نداری. پس خودت این مدلی بشو برای بقیه. نگاهی به دخترخاله هایم می اندازم و ادامه می دهم: بسیجی باش با دخترخاله هات. با مامان. با فرزانه. تو این مدلی بشو. از این فکر، لذت و شوق خاصی در وجودم سرازیر می شود. 🔻بعد از چند دقیقه، به دخترخاله ها می گویم: - کی می یاد افطاری رو بریم گلزار شهدا؟ مثلا زولبیا بامیه پخش کنیم.. چطوره؟ 🔸همه نگاه ها به سمت من می چرخد. برق کوچکی در چشمان خمار و ناامید تک تک شان می افتد. کسی جواب نمی دهد. با شوق و بلند می گویم: - من که رفتم حاضر بشم. بدوید که به افطار برسیم 🔹به اتاق پدر می روم که چادر و مانتو ام را از کمد مادر بیاورم. وضو می گیرم و لباسهایم را می پوشم. به پذیرایی که برمی گردم می بینم همه شان در حال حاضر شدن اند. لبخند می زنم. قلبم به تپش می افتد. این ها جز از لطف خدا نیست. این را می فهمم. چشمانم پر آب می شود. جلوی خودم را می گیرم که گریه نکنم. تلفن را برداشته و به تاکسی تلفنی زنگ می زنم. نمی خواهم مزاحم پدر باشم. به ریحانه پیامک می دهم: "می رویم گلزار شهدا.. دعام کن.." پیام می دهد: "دل من را هم با خود ببر... تو ما را دعا کن نرگس جانم.. " @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥يا اميرالمؤمنين گريه زينبت را نتوانستی تحمل کنی؟ 🏴 ذكر مصائب امیرالمؤمنین(علیه السلام) توسط رهبر معظم انقلاب سالروز شهادت امیرمومنان، امام علی علیه السلام تسلیت باد @salamfereshte
امام حسن علیه السلام: ▪️«کجاست آن که میان مردم باب علم [پیامبر] مصطفی بود؟ ▪️کجاست آن که در قحط سالی برای مردم، ابر بود؟ ▪️کجاست آن که چون به جنگ می خواندند پاسخ می داد؟ ▪️کجاست آن که دعایش مستجاب و پذیرفته بود؟» دانشنامه امیرالمؤمنین علیه السلام بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ جلد 7،ص397 @salamfereshte
می دانی سردار، دلمان برایت خیلی تنگ شده این روزها، دل تنگی مان زیاد شده دلمان برای زیارت و حرم ها تنگ شده دلمان برای اشک ریختن های دسته جمعی و روضه شنیددن در مجالس و روضه ها تنگ شده دلمان برای دیدن دوستان با صفایمان تنگ شده این دل بسیار تنگ است و حریص برای دیدار مولا.. مولایی که سرزنش می شویم که: اوووه.. این همه مراعات و مراقبت کردی .. چند بار امام زمانت را دیدی؟ بگذار کنار این ها را.. 🍃مولاجان، هزاران سال هم تو باشی و من لایق دیدارت نباشم، ذره ای نمی خواهم مراقبت ها را ترک کنم. شما که مرا می بینی.. ✨سردار عزیز.. سلام و ارادت ما را به محضر حضرات معصومین علیهم السلام برسان و از طرف ما، طول عمر باعزت آقایمان را تا بعد از ظهور حضرت حجت ارواحناله الفداه، بخواه. به امید تعجیل در ظهور مولایمان: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @salamfereshte
🔹گلزار را آب و جارو کرده اند. پرچم ایران سر هر مزار، تکان تکان می خورد. همان بدو ورود، چشمان همه مان حسابی نوازش داده شد. چراغ های فانوس مانند که به طور منظم سر مزارها قرار داده شده ، روحانیت و زیبایی خاصی را به فضا داده است. به بچه ها می گویم: - هر کی هر جا، پیش هر شهیدی که خواست بره. فقط ساعت 8 همه همین جا کنار این میله قرارمون. پریناز جان شما با من می یای؟ 🔸پریناز به شهناز و خواهرهایش نگاه می کند. مهناز می گوید: " پریناز با من باشه. زحمتت می شه نرگس جون. فرزانه با صدایی آرام اما مهربان، نزدیک گوشم می گوید: ^ کمکی چیزی نمی خوای نرگس؟ پیشت بمونم یا نه؟ 🔹نیازی به کمک ندارم. یادم به اولین باری که با ریحانه، به اینجا آمده بودیم می افتد. جایش خالی است. حال آن روزم را که به خاطر می آورم و حال امروزم را که می بینم، قلبم پر از شکر می شود و زبانم نیز. از فرزانه، خواهر دلسوز و مهربانم تشکر می کنم. وارد گلزار شهدا می شویم. همان اول، انگار چشم هایمان منتظر حضور در چنین فضایی باشد، پر از اشک می شود. چرایش را هیچکداممان نمی دانیم. آرام آرام در کنار همدیگر، قدم می زنیم. هر کس در حال خودش است. با دیدن فانوس ها از پشت پرده اشک، تابلوی رویایی را در ذهنم نقاشی می شود. افطار شده است و سینی های خرما و چایی و لقمه ای افطار و جعبه های زولبیا بامیه، روی دست ها می چرخد. با آمدن اولین نفر به سمتمان، از حال و هوای اشکی دور می شویم. = قبول باشه. بفرمایید. 🔸و به تک تک مان، با حوصله، تعارف می کند. نفر بعد، چایی می آورد و با حوصله ای بیشتر، صبر می کند تا اگر قند و نقل یا نباتی می خواهیم، برداریم. شهدا چه پذیرایی ای می کنند از هر که، به دیدارشان رود. کاری ندارند این وری هستی یا آن وری. دلت با خداست یا با او قهر کرده ای. آنقدر پذیرایی ات می کنند که شرمنده شان می شوی. این پذیرایی را هر بار من دیده ام. نه اینکه هر بار شیرینی یا میوه ای به دستم رسیده باشد، نه. هر بار دلم سبک شده و ذهنم از افکار منفی راحت تر از قبل می شود. به قول ریحانه، "پذیرایی شهدا، از روحمونه است. جسممون رو که خودمون به حسابش می رسیم. "به بچه ها می گویم: - می خواین همین جا بشینیم افطار کنیم؟ 🔹همه بلافاصه با نشستنشان موافقت می کنند. سر دو قبر شهید دایره وار می نشینیم. انگار که گعده گرفته باشیم. همه ساکتیم. سکوتی که نه از سر قهر است. بلکه از سر حل شدن در آن فضای پر از معنویت گلزار است. یادم است اولین بار هم همین طور شده بودم. ساکت. خموش. و ریحانه اصلا سعی نکرده بود مرا به حرف بکشاند. فقط هر بار نگاهش می کردم لبخند می زد. چقدر این سکوت و خاموشی از سر مهر را دوست دارم. چادرم را اطرافم مرتب می کنم. دستم به چیزی می خورد. تازه یادم می افتد که ما هر کدام، یک بسته شکلات داریم. آن را از کیفم در می آورم و انگار که کشف بزرگی کرده باشم می گویم: - راستی بچه ها. شکلات ها. 🔸هیچ کدامشان یادشان نبود. همهمه ای می افتد و همه بسته ها، بیرون آورده می شوند. قرار شده هر کس، خودش نیت نذرش را بکند و به بقیه تعارف کند. می گویم: نیت کنیم. و چشمانم را می بندم. " خدایا چه نیتی بکنم؟ برای پدر و مادرم ؟ برای ریحانه و خانواده اش؟ برای خاله پری و درست شدن رابطه شان با آقا جواد؟ برای شهناز و حال روحی اش؟ یا برای مهناز؟ برای احمد یا فرزانه؟ برای خودم؟ برای دانشگاه و درس هایم؟ برای جامعه مان؟ " کمی فکر می کنم. کدامشان اولویت دارد. دلم نمی آید یک نیت بکنم. اما فقط می خواهم یک نیت بکنم. فکری به ذهنم می رسد. از این فکر، خیلی خوشحال می شوم. نیت می کنم برای سلامتی و ظهور مولایمان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف." آری. این یک نیت کافی است. باقی نیت ها را خدا خودش می داند و به برکت مولایمان می دهد. " این چیزی بود که از ریحانه شنیده بودم و الان یادم افتاد. خوشحال از این نیت، چشمانم را باز می کنم. بقیه گویا خیلی راحت تر از من، توانسته اند نیت کنند. 🔹فرزانه که اماده رفتن هم شده. بسته شکلاتم را وسط می گیرم و می گویم: - یک صلوات بفرستیم فوت کنیم به شکلات ها و بریم پخش کنیم. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم صدایمان به صلوات بلند می شود و توجه چند نفر را جمع می کند. از جا بلند می شویم و هر کدام به سمتی، می رویم. @salamfereshte
🔳امام حسن علیه السلام : لَقَد فارَقَكُم رَجُلٌ بِالأَمسِ ، لَم يَسبِقهُ الأَوَّلونَ بِعِلمٍ ، ولا يُدرِكُهُ الآخِرونَ . ▪️«ديروز ، مردى از ميان شما رفت كه پيشينيان ، در هيچ دانشى بر وى پيشى نگرفته بودند و آيندگان نيز به او نخواهند رسيد» . 📚مسند ابن حنبل : ج 1 ص 425 ح 1719 @salamfereshte
🔹از گلزار که برمی گردیم، حال همه مان خوب است. آرام هستیم اما چهره ها بازتر شده. شهناز، آرام تر شده. مهناز هم همین طور. پریناز که حسابی خوش است و به محض وارد شدن به خانه، خودش را در آغوش مادر می اندازد و می گوید: " خاله نبودی خیلی خوش گذشت و شروع می کند به تعریف کردن پر آب و تاب چیزهایی که دیده. مادر مشتاق و با چهره ای گشاده، نگاهش می کند و بارک الله و مرحبا و تحسین و قربان صدقه اش می رود. خوشحال از خوشحالی پریناز و مادر، به اتاق پدر می روم و لباسهایم را در کمد مادر می گذارم. لقمه نان و خرما و کیکی که در گلزار شهدا، برای پدر و مادر گرفته ام ، روی میز تلفن می گذارم و برای تجدید وضو، از اتاق خارج می شوم. ☘️ پیامک ریحانه، دقایقی است مرا به فکر برده است. آن را با مادر در میان می گذارم. موافق است اما باید نظر پدر و خاله پری و آقا جواد را هم بپرسد. منتظر می شوم تا تلفن مادر با خاله تمام شود. رویم نمی شود از حال و اوضاعشان بپرسم اما با این وجود می پرسم: - مامان، من نگران خاله پری هسم. اوضاعشون چطوره؟ = دعاشون کن مادر. بهترن. بهتر می شن به لطف خدا. دعاشون کن. 🔸مادر، با پدر تماس می گیرد. پدر هم موافق است. حالا دیگر وقتش است موضوع را با بچه ها در میان بگذارم. به پذیرایی می روم و جمعشان را با این جمله به هم می ریزم: - بچه ها، ی فکری 🔻همه، سرهایشان از روی موبایل و کتاب بیرون می آید و تفکراتشان به هم می ریزد. فرزانه که مشغول نوشتن چیزی بود می گوید: ^ ای بابا. کل تمرکزم رو که به هم زدی نرگس. چی شده؟ - دیروز رفتیم گلزار یادتونه ساندویچ و خرما و این ها بهمون دادن ؟ می گم چطوره ما هم ی بسته های افطاری درست کنیم و بریم پخش کنیم. نظرتون؟ مثلا در حال فکر کردن هستند. ادامه می دهم: - پدر و مادر هامون هم موافقن. ی کمکی هم کردن. اینم اولین مشارکت پولی. منم خودم چهل تومن دارم می زارم روش. با همین هم می شه کلی بسته درست کنیم. پایه این؟ 🔹پریناز که از همه شور و شوق بیشتری دارد می گوید: "من که پایه ام. فرزانه نگاهی به پریناز که از او جلو زده می کند و می گوید: ^ منم موافقم. منم چهل تومن می زارم. به احمدم گفتی؟ - احمد!؟ وا.. نه. برا چی؟ ^ خب شاید اونم بخاد مشارکت کنه - آها از اون لحاظ. باشه. 🔸تلفن را برداشته و شماره احمد را می گیرم. جواب نمی دهد. پیامک می زنم و جریان را برایش می نویسم. به اتاق برمی گردم. پول هایمان را که روی هم می گذاریم، دویصت تومانی جمع می شود. قرارمان را می گذاریم که شب قدر بیست و سوم، افطاری را پخش کنیم و برنامه شب قدر را هم در گلزار بمانیم. قرار است این بار، پدر و مادر هم با ما بیایند. همه را به ریحانه می گویم. در جواب بسیار ابراز خوشحالی می کند و می گوید: + سعی می کنم فردا رو هماهنگ کنم بتونیم با هم بریم خرید. می دونی، عمو اینجا هستند و تنهان. حالشون هم مساعد نیست. خانم توانمند یادته؟ تقریبا همان طور اند. روزها و زمان هایی که کنارشون نیستم حالشون خیلی وخیم می شه. باید کنارشون باشم و براشون حرف بزنم و کتاب بخونم. گاهی مامان این کار رو می کنه. پدر هم خیلی سرشون شلوغه. با اینکه تمام وقت استراحتشون رو می ذارن برای عمو ولی تا الان سه بار تا اتاق آی سی یو رفتن و برگشتن. برای همین، خیلی باید مراقب باشم. خیلی وقت بود می خواستم اینا رو بگم نمی شد. الان عمو رو بابا بردن حمام. اینجا نیستن بشنون برای همین تونستم کمی توضیح بدم. ببخش که کنارتون نیستم. ولی خیلی خوشحالم. تو خودت حسابی فرمانده شدیا 🔸از این تعریف ریحانه خوشحال و شرمنده می شوم. پیامک احمد هم آمده. همان جا پیامک را برایش می خوانم: " سلام نرگس جون. چطوری؟ شماره حسابتو بده منم مشارکت خودم و بچه ها رو برات واریز کنم. دمتون گرم.. ما اینجا داریم ی مسجد بزرگ می سازیم. به مامان سلام برسون. برامون دعا کنین. " 🔹از ریحانه خداحافظی کرده و شماره حساب را برای احمد پیامک می کنم. پیام را نشان مادر داده و خبر را به بچه ها می دهم. که قرار است فردا برویم خرید و احمد و دوستانش هم قرار است کمک کنند. بحث کاملا جدی شده. شور و شوقی در وجودمان می افتد. یاد آن روزی می افتم که قرار شکلات های رنگی را برای مراسم نیمه شعبان بسته بندی کنیم و برای خرید رفته بودیم و .. 🔸 در این افکار بودم که پیامک واریزی احمد هم می آید. حالا پانصد و شصت تومان داریم. زنگ در خانه به صدا می آید. فرزانه به دو می رود و برمی گردد و می گوید: ریحانه خانم بود. این رو داد بدم به شما. پاکت را می گیرم. او هم هشتاد تومان فرستاده." شد ششصد و چهل تومان. مطمئنم یک فراخوان بزنیم بیشتر از این حرفا می شه" این را فرزانه می گوید و می پرسد: فراخوان بزنم؟ @salamfereshte
💌 طعم شیرین تقرب @Panahian_ir
🔹وقت کم بود و دیگر به کارهای فراخوان نمی رسیدیم. گوشی به گوشی و پیامکی به چند نفر از دوستان و آشناها گفتیم و نتیجه اش نزدیک یک میلیون تومان پول شد. چیزی که هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم. با خودم می گفتم نهایتا دویصت تومان می رویم می خریم دیگر.. نشستیم و چیزهایی که به ذهنمان رسید بخریم را نوشتیم. بطری آب. خرما. کیسه فریزر. شکلات. نان. پنیر بسته بندی. بامیه. می خواستیم ساده باشد و دیگر چیزی اضافه اش نکردیم. باید دقیق عمل می کردیم. اضافه پولش را هم بامیه یا خرما یا کیکی چیزی پخش می کردیم. تعداد را روی 400 بسته بستیم اما قیمت دستمان نبود که بتوانیم محاسبه کنیم. این شد که با بچه ها به سوپری محل رفتیم. 🔸کار آن روزمان شده بود حساب و کتاب و پیدا کردن مغازه ای که ارزان تر باشد. بطری آب را هم از فروشگاه بزرگ گرفتیم که تعداد بدهد و ارزان تر. خود به خود همه چیز جور می شد و ما متعجب و البته بسیار خوشحال از این حمایت های خدا. حتی برخی فروشنده ها همین که نیت ما را می فهمیدند، خودشان هم چند قلم به خریدمان اضافه می کردند و مشارکت شان را این گونه نشان می دادند. خدا قبول کند از همه شان. حالا کار اصلی بسته بندی بود که باید یک روزه انجامش می دادیم. و حتی کمتر. 400 بسته کم نبود. ریحانه پیشنهاد داد بساط بسته بندی را در مسجد پهن کنیم که بچه های مسجدی هم کمک باشند. فکر خوبی بود. آن همه خرید در پذیرایی مان جا نمی شد. خریدها را خرده خرده به مسجد برده بودیم و حالا نوبت خودمان بود که پیاده، به سمت مسجد، روانه شویم. 🔹وارد مسجد که می شویم، همه مان از تعجب، دهانمان بسته می ماند. سفره های بزرگ را پهن کرده اند و به صورت بسیار منظم، هر قلم جنس را در گوشه ای گذاشته اند. سینی های بزرگ بامیه و خرما جداگانه. دستکش ها و .. به بچه ها می گویم: - انگار ما دیر رسیدیم. 🔸همه می خندیم و مشغول به کار می شویم. تعداد نفرات خوبی آمده اند و کار بسته بندی، زیاد طول نمی کشد. قرار است اول، وانت برادر حجت، مسئول و فرمانده بسیج آقایان را پر کنیم. بسته های آماده شده را دست به دست تا دم در قسمت خواهران، رد می کنیم. و از در مسجد دیگر، بارگیری با آقایان است. این همه هماهنگی ها را ریحانه و مسئول بسیج انجام داده اند. خوشحال از این مشارکت، خدا را شکر می گویم. نمی شود بسته های زیادی را روی هم بچینیم. له می شوند. خود برادر حجت نیست اما بقیه برادران، تمام این ریزه کاری ها را بلد اند و انجام می دهند. اگر احمد هم اینجا بود، حتما یکی از آن ها می شد و چقدر از دیدنش خوشحال می شدم. همه کسانی که دوست دارند در ماجرای پخش هم حضور داشته باشند، سوار ماشین می شوند. من و فرزانه و دخترخاله ها جلوی مسجد منتظر آمدن پدر هستیم. پدر و مادر هم سر ساعتی که گفته بودیم حرکت می کنیم، می آیند. 🔹 هوا هنوز روشن است و یک ساعتی تا افطار مانده. چند بسته آخر را هم عقب ماشین پدر می گذارند. سوار ماشین پدر می شویم. در تعقیب وانت، به سمت گلزار شهدا حرکت می کنیم. وسط راه، متوجه می شویم که آقا جواد و خاله پری هم در راه هستند. آنقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدیم که خستگی کار فشرده خرید و بسته بندی آن هم با زبان روزه در این هوای گرم، از تنمان بیرون رفت. بیشتر خوشحال دخترخاله ها بودم که بعد از چندین روز، والدینشان را خوش و خرم می توانستند ببینند. یعنی امیدوارم که اینگونه باشد و اختلاف هایشان تمام شده باشد. @salamfereshte
در این شب ها... @salamfereshte