eitaa logo
سلام فرشته
188 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
872 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیت الله آقا مجتبی تهرانی(ره): ✨وداع جانسوز با ماه مبارک رمضان: 🌹خدایا ما غلط کردیم/خدایا این همه را بخشیدی ما را هم ببخش @salamfereshte
🌺عید سعید فطر را تبریک عرض میکنم به همه‌ی شما نمازگزاران عزیز، به همه‌ی ملّت ایران و به همه‌ی امّت اسلامی. 🌺 ✨در عظمت این روز همین بس که در این نمازی که در قنوتِ آن بارها ذکر الهی را میگوییم، خدا را قسم میدهیم «بِحَقِّ هٰذَا الیَوم»؛ این، عظمت این روز را به ما یادآوری میکند. 📚بیانات مقام معظم رهبری در خطبه های نماز عید فطر در تاریخ ۱۳۹۸/۰۳/۱ @salamfereshte
مادر دم در ایستاده و محبت از چشمانش می بارد. فرزانه با صدای گریه هایم از طبقه بالا پایین می آید: ^ وای چه خواهر دل نازکی. فقط موندم اون کتاب من زنده ام رو تو چه جوری خوندی 🔸پدر سرم را می بوسد. خجالت می کشم و روی زمین می نشینم. پدر می گوید: کمرت درد نمی کنه؟ پات چطوره دخترم؟ دقت کردی این دو سه متر رو دویدی - واقعا؟ کمر و پاهام خوبه. واقعا دویدم؟ راست می گین. اره. عصام کو؟ 🔻مادر عصایم را که کنار بقیه وسایل، روی زمین انداخته ام نشانم می دهد.فرزانه باز شیطنتش گل می کند: ^ چه فیلم هندی ای رو از دست دادم. = برو دختر شیطون.. برو ^ چشم 🔹همه می خندیم. فرزانه وسایلم را برمی دارد و می گوید: ^ حالا بدو از پله ها بیا بالا دنبال وسایلت.. دویدن که بلدی. مادر می پرسد: + از دانشگاه چه خبر؟ ثبت نام کردی؟ 🔸همه را برای مادر توضیح می دهم و اصلا حواسم نیست که مادر، ایستاده و به حرفهایم گوش می دهد. خدا را شکر می کند. کمی می ایستد تا اگر حرف دیگری دارم هم بزنم. تازه متوجه می شوم و عذرخواهی می کنم که معطلشان کرده ام. پدر لبخند رضایتی می زند و مادر می گوید: + اشکالی نداره. این حرفا چیه. ان شاالله به خوشی و سلامتی درساتون شروع بشه و رشد کنین 🔹 خیلی گرمم است و با اینکه جلوی باد کولر نشسته ام، اما باز هم از درون مثل تنور هستم. مادر به اتاق دیگر می رود. پدر را می بوسم. اجازه می گیرم و از اتاقشان خارج می شوم. روی پله ها، نزدیک به اتاقی که مادر در آن است، می نشینم و چند دقیقه ای به صدای تلاوت مادر گوش می دهم. دلم می خواهد گوشی ام را بگذارم و صدای آرامش بخشش را ضبط کنم. چرا تا به حال به این فکر نیافتاده بودم؟ گوشی را به حالت ضبط می برم اما مادر، صدق الله العلی العظیم را قبل از اینکه من وارد اتاق بشوم می گوید. راهم را کج می کنم و به اتاقم می روم. ************* 🔻شادی و نشاط خاصی دارم. دفترهای نو چهل برگ خریده ام. مداد نوکی ام را تمیز کرده ام و حسابی برق افتاده. پاک کن کوچک جدیدی خریده ام. خودکارهایم را مجدد برچسب اسم زده ام که گمش نکنم و هر جا می روند، آخرش پیش خودم برگردند. همه را در کوله ام گذاشته و به سمت دانشگاه، با بهترین دوستم، رفته ام و حالا سر کلاس، روی همان میز و صندلی های تکراری ترم های قبل نشسته ام و منتظر که استاد، وارد شوند. 🔹بچه ها مثل همیشه شلوغ کاری می کنند و بلند بلند حرف می زنند. سعی می کنم به دانشجوهای پسر نگاه نکنم. یک ماه مبارک رمضانم را نمی خواهم با چند نگاهی که هیچ سود خاصی برایم ندارد خراب کنم. دفتر خاطراتم را باز می کنم و از صبح که از خانه بیرون آمده ام را ریز به ریز شروع می کنم به نوشتن. دانشجوها یکی یکی وارد کلاس می شوند و کلاس تقریبا پر می شود. لابه لای نوشتن، سرم را بالا می آورم. 🔻 چشمم به یکی از دانشجوها می افتد که او را سال قبل ندیده بودم. حتما انتقالی ای مهمانی چیزی است. دفتر دویصت برگی، جلویش باز است و چند کتاب روی پاهایش. پاهایش را صاف و مرتب کنار هم، روی پنجه نگه داشته که کتاب ها از روی پایش نیافتند.گردنش را پایین انداخته و مشغول خواندن آن دفتر دویصت برگ است. صورت سبزه و لاغر اما نه آنقدر استخوانی اش، آنقدر جدی است و روی دفتر، تمرکز دارد که انگار هیچ چیز در اطرافش نیست. به خودم می گویم: "تمرکز را از این دختر یاد بگیر. چیه هی وسط نوشتن، سرتو می یاری بالا و این ور و اون ور، رصد می کنی" با این نهیب، به ادامه نوشتن می پردازم. از دختری که دیده ام هم می خواهم بنویسم که استاد وارد کلاس می شود. دفتر را بسته و به احترام استاد، از جایم برمی خیزم. 🔹وسط درس، از گوشه چشم، به آن دختر نگاه کرده و رفتارش را زیر نظر می گیرم. نه با کسی حرفی می زند نه حتی لبخند و .. تمام حواسش به استاد و درس است. مدام می نویسد و برگه پر می کند. از آن فاصله نمی توانم دست خطش را ببینم اما از نوع نوشتنش، حدس می زنم خطش ریز باشد. حسابی حواسم را پرت کرده. به نوشته های استاد روی تخته نگاه می کنم و باز هم به خود نهیب می زنم: "امروز حسابی سرخوش شده ای. حواست به بقی اس و درس و بیخیال شده ای. بابا دانشجووو" به لحن حرف زدنم با خودم خنده ام می گیرد. به خودم قول می دهم که تا آخر کلاس، به آن دختر هیچ نگاه دیگری نکنم. یعنی تا بیست دقیقه دیگر. ابروهایم را در هم می کنم و چشمانم را کمی ریزتر که یعنی دارم روی استاد و نوشته های روی تخته، تمرکز می کنم. حواسم به دختر پرت می شود. "نه. نگاه نمی کنم. بیخیال. درس رو بچسب. " @salamfereshte
🌺امام حسن (عليه السلام ): لاتُعاجِلِ الذَّنبَ بِالعُقُوبَةِ واجْعَلْ بَينَهُما لِلاِعتِذارِ طَريقا ☘️در مجازات خطا كار شتاب مكن و ميان خطا ومجازات، راهى براى عذرخواهى قرار ده . 📚 بحار الأنوار ، ج 78 ، ص 113 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔹تا چند بار مدام هی وسوسه می شوم به آن دختر نگاه کنم. نمی دانم چه چیزی دارد که اینقدر برایم جذاب شده. "شاید به خاطر اینکه دانشجوی جدید است. نه. چند تا دانشجوی جدید دیگر هم هستند. شاید به خاطر حفظ حجاب و نوع چادرش که عربی است. شاید به خاطر آن سکوت مطلقی که از قبل کلاس داشته. "با اینکه نگاهش نمی کنم اما باز هم حواسم پرت او شده است. مجدد به خود نهیب می زنم که:" ای بی عرضه. تمرکز کن بچه. "و هر بار که حواسم پرت او می شود، نهیب می زنم که: "بیخیال. حالا باشه بعد. الان درس. بیخیال. ول کن." بعد از چند بار، دیگر حواسم به درس استاد است و تازه می فهمم راجع به اهمیت شخصیت شناسی در نوع روابط بین المللی حرف می زده است. چه جالب. شناخت شخصیت های بومی هر ملیتی، در نوع روابط تاثیر می گذارد. 🔸صدای بچه ها بلند می شود که : "استاد ساعت کلاس تمام شد." استاد، نگاهی به ساعت روی دیوار می کند و خسته نباشیدی می گوید. من هم خسته نباشید به استاد می گویم. با خود می گویم: "تا ما اومدیم تمرکز کنیم که کلاس تموم شد. راسی از دختره چه خبر؟" و سرم را این بار، راحت به سمتش برمی گردانم و می بینم هنوز در حال نوشتن است. در خودکارش را می بندد و کتاب هایی که تمام مدت کلاس روی پایش نگه داشته بود را روی میز می گذارد. بچه ها در حال خارج شدن از کلاس اند. او بی توجه به بقیه، نشسته و یکی از کتاب ها را باز می کند و گردنش را روی کتاب خم می کند و مشغول مطالعه می شود. 🔻از جایم بلند می شوم. از زیر چادر، کمرم را کمی می مالم. انگار توان نشستن روی این تک صندلی های زمخت را ندارم. باید برای این مسئله هم فکری بکنم. بدون عصا، به سمت دختر می روم. هم برای تمرین، هم برای اینکه نمی خواهم توجهش به صورت اضافه، به من جلب شود. سرش که هیچ، گردنش روی کتاب فرو رفته . - سلام 🔸سرش را بالا می آورد. خیلی نزدیک به او ایستاده ام. می خواهد از جا بلند شود. کمی عقب می روم. دست می دهد و می گوید: ^ سلام. خوب هستین؟ - ممنونم. شما خوبی؟ چه کتابی می خونی؟ 🔻نگاهی به کتاب روی میزش می اندازد و می گوید: ^ ممنون. کتاب عاقل شده ام. نگاه عاقل اندر سفیهی به او می اندازم و لبخندی که یعنی مگر عاقل شدن هم کتاب می خواهد. او هم لبخند می زند. کتاب را سمت من می گیرد و می گوید: ^ خاطرات بچه هایی است به روستاها برای کار جهادی رفته ان 🔸یاد احمد می افتم و می گویم: - ئه. چه جالب. برادر منم امسال رفته بود اردوجهادی. حالا برای او جالب می شود. نگاه و چهره شادابش این را فریاد می زند. می پرسم: - بریم بیرون؟ حال و هوایی عوض کنیم؟ ^ آخه.. باشه بریم. 🔹دفتردویصت برگ و کتابهایش را جمع کرده و همه را داخل کیف کوچکش جا می دهد. متعجب می شوم این همه کتاب و دفتر را چطور جا داد. معلوم است که سنگین است اما گله ای ندارد و حتی خمی به ابرو. کیفش را روی دوشش می اندازد. من هم عصا و کیفم را برمی دارم و از کلاس بیرون می رویم. در راهرو، حرفی نمی زند. منم سکوت کرده ام. نه خیلی تند، نه خیلی آرام، قدم برمی دارد. پله ها را پایین می رویم و وارد محوطه جلوی دانشکده مان که می شویم، آثار ناراحتی را از چهره اش می خوانم. چادرش را جلوتر کشیده و می گوید: ^ حالا کجا بریم؟ 🔸 سمت راست پرچین ها را نشانش می دهم. جایی خارج از این محوطه است و روبروی درب کتابخانه. آن جا هم دو نیمکت گذاشته اند و معمولا کسی آنجا نمی شیند مگر اهل کتاب باشد یا کله اش برای آفتاب، تنگ شده باشد. هیچ سایه ای ندارد و نیمکت ها، دو طرف مسیر منتهی به کتابخانه، آفتاب می گیرند. از پرچین که رد می شویم و نیمکت های هدف را می بیند، به من نگاه می کند: - دوست نداری اینجا رو؟ خب بریم ی جای خوش آب و هوا. اینجا می شد دوش آفتاب بگیریم بدون مزاحمت نگاه بقیه. تازه شاید ریحانه هم بیاد. ^ نه مشکلی با آفتاب ندارم. من بچه آفتابم. همین جا بشینیم. چند دقیقه که بیشتر نیس. 🔹می نشینیم. صندلی ها داغ هستند. کمرم داغ داغ می شود. روی صندلی جابه جا می شوم تا قشنگ، کمرم به صندلی بچسبد و دردش کم شود. برعکس من، او لبه صندلی می نشیند. - من نرگس هستم. اسم شما چیه؟ دانشجوی جدید هستید؟ ^ منم بتول هستم. بله. انتقالی گرفته ام. 🔸حروف را خیلی غلیظ ادا می کند. غلظتی که با لطافت صدای زنانه اش قاتی شده، لحنش را شیرین و دل نشین می کند. بیشتر از این نمی خواهم اطلاعات شخصی بگیرم که احساس ناامنی نکند. از کتاب و درس امروز حرف می زنیم و ساعت را نگاه می کنیم که وقت استراحت تمام شده و باید برای کلاس بعدی برویم @salamfereshte
🔹ریحانه مثل همیشه، دقیق به حرفهایم گوش می دهد و رانندگی می کند. بعد از اینکه کل جریان را تعریف می کنم، حسابی ابراز خوشحالی می کند و مشتاق می شود که بتول خانم را ببیند. این را که می گوید، یک جوری می شوم. انگار که ناراحت شده باشم یا .. نمی دانم چرا ولی پشیمان می شوم که چرا آشنایی ام را بتول را برایش گفته ام. هر چه فکر می کنم، حرف خاصی هم نزده که این طور ناراحت شده ام. به هر حال، خیلی راغب نیستم که بتول را ببیند. نه اینکه عیبی داشته باشد یا چه. نمی دانم. هر چه بالا و پایین می کنم که این چه حالی است، متوجه نمی شوم تا اینکه ریحانه بازهم می گوید: + از پنجره راهرو کتابخونه دیدمتون نشسته بودین زیر آفتاب. نیومدم پایین که مزاحمتون نباشم. به نظر دختر خوبی می یاد. خدا به هم ببخشدتون. الهی که رفیقای خوبی برای هم باشین 🔸از این حرفش خوشحال می شوم. به کوچه که می رسیم تشکر کرده و خداحافظی می کنم. هنوز هم از چیزی ناراحتم که خودم نمی دانم چیست. از پشت سر، ریحانه را نگاه می کنم که ماشین را پارک می کند و دست تکان می دهد. دستم را بالا می برم و با دست دیگر، کلید را می چرخانم و وارد خانه می شوم. بعد از نوشتن خاطرات آن روزم، زنگ موبایل، ساعت 8 شب را می زند. یادش بخیر سر این ساعت، ریحانه به خانه ما می آمد و برایم کتاب می خواند. "خدایا، ممنونم که مرا از آن وضعیت بیماری در آوردی" 🔻به ریحانه پیامک می زنم: "جایت خالی است. کجاست ریحانه عزیزم که برایم کتاب بخواند و من غر بزنم و او نازم را بکشد" بلافاصله جواب می آید:"همین دو سه خونه اونورتر. بیام نازتو بکشم خوشگل؟ کتاب چی در دست مطالعه داری؟" نگاهی به کتابهایش می اندازم. همه را خوانده ام. این چند وقت که ریحانه مشغول عمو و مشکلاتش بوده و من هم درگیر مسائل دختر خاله ها، خیلی او را ندیده ام. واقعا دلم برایش تنگ شده. حالتی شبیه بغض پیدا می کنم. می نویسم: "هیچ کتاب جدیدی ندارم." 🔸انگار بعضی از ساعت های خوش زندگی ام، متوقف شده باشد، خیره نگاه می کنم و منتظرم ریحانه، پاسخم را بدهد. چیزی نمی گوید. باز هم منتظر می شوم. جوابی نمی آید. به بتول زنگ می زنم و حال و احوال های معمول را می کنم. از او می خواهم برایم یک کتاب غیردرسی ای که دوست دارد بیاورد و من هم خودم همین کار را می کنم. به کتاب های زیادی که از ریحانه کادو گرفته ام نگاهی از سر حسرت می اندازم. تصمیم می گیرم به جای امانت دادن، برای بتول خانم، کتابی بخرم. با خودم می گویم: "ولی فردا که نمی تونم بخرم قبل از دیدنش. حالا فعلا اولی رو امانت می دم، بعدش براش کادو می خرم. آره. اینجوری بهتره." دلم نمی آید کتاب هایم را به کسی بدهم. اماخب، اینجا ماندنش چه فایده ای دارد؟ من که دیگر با آن ها کاری ندارم. چطور است همه شان را بسپرم وقف در گردش.. دفتر خاطراتم را باز می کنم و مشغول نوشتن می شوم: "چت شده نرگس. تا دیروز این کتاب ها به جونت بسته بود و حالا خیلی راحت می خوای همه رو بدی وقف در گردش. نکنه از دست ریحانه عصبانی ام اره. عصبانی ام. اون دیگه برام وقت نمی ذاره. انگار نه انگار که من دوستشم. تازه می خواد با بتول هم دوست بشه. پس من اینجا .. " 🔻به اینجا که می رسم، دست از نوشتن برمی دارم. به شدت عصبانی ام اما.. تازه می فهمم آن حال بدم موقع برگشت، در اثر همین تفکر بوده. اینکه دیگر ریحانه مرا دوست ندارد. یا با من ارتباط ندارد و می خواهد با بتول ارتباط بگیرد. به خودم می گویم: "خاک تو سر بدبختت کنن. همین ی خصلت رو کم داشتی." دفتر را می بندم و خودکار را روی آن می کوبانم. فعلا از بذل و بخشش کتاب ها خودداری می کنم. 🔹 فرزانه از آن طرف صدا بلند می کند که: ^ چی شده؟ خوبی آبجی؟ با یک خوبم، جوابش را می دهم. بیست دقیقه ای از هشت گذشته. پیامک بتول خانم می آید: "من فردا کلاس اول رو نمی تونم بیام نرگس جون. ان شاالله ساعت ده می بینمت. مراقب خودت باش" بیشتر دمغ می شوم. سعی می کنم توجهی نکنم. جزوه ای که امروز از کلاس نوشته ام را باز می کنم و مباحث مختصر درسی را که استاد داده، مرور می کنم. اسم مقاله ای را که قرار است تا هفته دیگر بخوانم را روی برگه ای یادداشت کرده تا از اینترنت، دانلود کنم. چراغ اتاقم را خاموش می کنم و از پله ها پایین می روم. 🔸پیدا کردن مقاله به سرعت برق است. آنر ا دانلود کرده و روی فلشی که دارم می ریزم تا فردا، پرینت بگیرم. از پله ها بالا می روم. حال و حوصله هیچ کاری ندارم. چراغ که خاموش است. فلش را داخل جامدادی ام گذاشته و روی تخت، دراز می کشم و خاطرات خوش امروزم را مرور می کنم. چقدر دلم می خواست الان ریحانه اینجا بود و با اون حرف می زدم. دلم برایش خیلی تنگ شده. خیلی. @salamfereshte
✨💎✨💎✨ 🌺مردى آمد خدمت امام حسين عليه السلام و گفت مردى گناهكارم و نمى توانم از گناه خودارى كنم مرا موعظه كن. امام عليه السلام در پاسخ فرمود: 🍀افْعَلْ خَمْسَةَ أشْياءَ وَاذْنِبْ ماشِئْتَ. پنج كار انجام بده بعد هر چه خواستى گناه كن 1️⃣فأَوَّلُ ذلِكَ: لا تَأْكُلْ رِزْقَ اللّه ِ وَاذْنِبْ ماشِئْتَ،اول اینکه روزى خدا را نخور هر چه مى خواهى گناه كن؛ 2️⃣والثّانى: اُخْرُجْ مِنْ وِلايَةِ اللّه ِ وَاذْنِبْ ما شِئْتَ، دوم اینکه از حكومت و سرپرستى خدا خارج شو، هر چه دلت مى خواهد انجام ده 3️⃣والثالِثُ:اُطْلُبْ مَوْضِعاً لايَراكَ اللّه ُ وَاذْنِبْ ماشِئْتَ، سوم اینکه جايى را انتخاب كن كه خدا تو را نبيند بعد هر چه مى خواهى گناه مرتكب شو 4️⃣والرّابِعُ: اِذا جاءَ مَلَكُ الْمَوْتِ لِيَقْبضَ رُوحَكَ فَادْفَعْهُ عَنْ نَفْسِكَ وَاذْنِبْ ما شِئْتَ، جهارم اینکه زمانى كه عزرائيل آمد روح ترا از بدنت بگيرد او را از خودت دور كن هر چه خواستى انجام بده؛ 5️⃣والْخامِسُ: اِذا اَدْخلَكَ مالِكٌ فى النّارِ فَلا تَدْخُلْ فِى النّارِ وَاذْنِبْ ما شِئْتَ. پنجم اینکه وقتى كه مالك جهنم خواست تو را وارد آتش كند وارد نشو بعد هرگناهى كه مى خواهى انجام ده . 📚موسوعة كلمات الامام الحسين عليه السلام، ح ۵۵۹ @salamfereshte
🔻کلاس آنقدر شلوغ است که همین اول صبحی، سرم درد می گیرد. دانشجوها بلند بلند حرف می زنند و حتی برخی شوخی های زننده ای هم می کنند. اعصابم خرد شده و تحمل این همه بی ادبی و بی حرمتی را ندارم. هنوز این اخلاق بد را ترک نکرده اند. حالا دیگر شوخی هایشان به دیگران هم سرایت کرده. یکی نسیم می گوید یکی عباس. اصلا دلم نمی خواهد پشت نسیم در بیایم. چون او هم مزخرف می گوید اما هر دویشان حوصله ام را سر برده اند. بتول خانم هم که نیامده. من هم باید بگذارم دو دقیقه قبل از آمدن استاد بیایم که مجبور نشوم رفتارهای این ها را ببینم. به صورتی که نه دعوا باشد و نه ضعفی در صدایم باشد، بعد از اینکه گلویم را صاف می کنم، با صدای بلند می گویم: "لطف کنید شان کلاس و درس را رعایت کنید. " 🔸نسیم، امروز همه لباس هایش بنفش است. شال و لاک دست و .. پر شالش را گوشه کتفش مرتب می کند و می گوید: "با من بودی؟" جوابی نمی دهم. خیز برمی دارد و نفس می گیرد که بخواهد جوابی بدهد. عباس می گوید:"معلومه که با شما بودن." دلم نمی خواهد سر بلند کنم و نگاه جدی و عصبانی ام را به عباس بدوزم. بالاخره نامحرم است و دلم نمی خواهد ولو به این نگاه، ذره ای چشمانم خرابش شود. خودم را مشغول نوشتن می کنم و سعی می کنم توجهی به هیچکدامشان نداشته باشم. سید، همان خواستگارم محترمانه و جدی می گوید:" همه مراعات کنین. عباس بس کن دیگه شما هم" با این حرف سید، عباس چیزی نمی گوید و کنار مجید کوثری و سید، می نشیند. 🔹 زیر چشمی که نگاهشان می کنم، با هم پچ پچ می کنند و دیگر صدایشان بلند نمی شود. نسیم اما غیضی از من به دل گرفته. احساس می کند او را جلوی همه ضایع کرده ام. به طرفم می آید. روی صندلی نشسته و آن را جلو می کشد و می گوید:"چیه رفیق قدیمی.. داری تلافی می کنی؟ " نگاهم را از روی دفتر برداشته و به صورت سرخاب سفیدآب شده اش نگاه می کنم. بی غیض. بی ناراحتی. حتی بدون اینکه جدیتی در چهره ام باشد. برای یک صدم ثانیه، مردد می مانم لبخند هم چاشنی صورتم بکنم یا برداشت بد و تمسخر کردن می کند و بهتر است لبخند نزنم؟ به نتیجه چون نمی رسم، لبخند خاصی نمی زنم. سرم را نزدیک تر می برم و می گویم: "نه عزیزم. تلافیِ چی؟ دیوار موش داره، موش هم گوش داره. کمیته انضباطی که دوست نداری بری.. حتی بهتره کمتر سِت کنی. حسابی عروس شدی ها نسیم جان.. اینجا هم که تازه داماد زیاده تو دانشگاه." 🔸 طوری نمی گویم که تیکه انداختن باشد اما وقتی حال کسی خراب باشد، بهترین حرفها را هم تیکه می بیند. با غیض نگاهم می کند و می خواهد یک جواب آبدار به صورتم پرت کند که استاد داخل کلاس می شود. به نسیم لبخند می زنم و دستم را روی دست لاک زده اش می گذارم و از جا بلند می شوم. دستش را می خواهد پس بکشد. محکم می گیرم و باز هم به صورتش لبخند می زنم. موقع نشستن، دستش را رها می کنم. صندلی اش را کمی جلوتر می برد که مرا نبیند و رو به استاد، پشت به من، می نشیند. 🔹جلسه اولی است که این استاد را می بینم. لباس های تمیز و مرتبی دارد. من از دیدنش کمی جا می خورم اما بقیه، بسیار متعجب شده اند. من خوشم می آید اما مطمئنم که برای لااقل چند نفر، باب اذیت و تمسخر باز شده است. امیدوارم احترام استاد را نشکنند. چه اشکالی دارد استاد عبا و عمامه بر سر داشته باشد؟ استاد، عبایشان را برداشته، آن را تا کرده و به پشتی صندلی می گذارند. لباسشان مرتب و تمیز است. به گمانم ترکیب رنگی سفید و آبی آسمانی و خاکستری است. یک رنگی بین این ها. 🔻به خودم نهیب می زنم: "نامحرم اند ها. حواست به نگاه هایت باشد." از این نهیب، خوشحال می شوم. تازگی ها این نهیب ها را دوست دارم. احساس می کنم یک دوست صمیمی که عاشق من است، از درون من، مواظب من است. گاهی البته که دلم می خواهد کاری را انجام دهم، این نهیب، زجر آور می شود اما بودنش را دوست دارم. استاد، بسم الله می گوید و مقدمه ای از درس ارائه می دهد که قرار است در این ترم، چه چیزهایی بیاموزیم. چهره نسیم را نمی بینم. دلم نمی خواهد به عباس و بقیه بچه ها نگاه کنم. صدای یکی بلند می شود که: امتحان هم داریم؟ استاد حاج آقایمان پاسخش را اینطور می دهد:"هم فعالیت های کلاسی و کنفرانس و هم برگه امتحانی، نمره پایان ترم رو تشکیل می ده." پس کنفرانس هم داریم. 🔸موقع توضیحات استاد، برگه ای برداشته و با خودکار های رنگی که دارم، گلی برای نسیم می کشم و آن را سایه می زنم. لا به لای یادداشت برداری از درس استاد، برگ هایش را کشیده و تکمیل می کنم. گل زیبایی می شود. دورش را با خودکار آبی، هاله ای کمرنگ می کشم و بیرون هاله را، با مداد مشکی، کمی تیره می کنم. نمی دانم مفهومش را نسیم متوجه می شود یا نه اما، می خواهم فقط، نشانش دهم که هنوز هم او را دوست دارم و برایم مهم است. @salamfereshte
💎فرشتگان پیام آور بشارت الهی💎 🍀إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا 🌹 رَبُّنَا اللَّهُ🌹 💪 ثُمَّ اسْتَقَامُوا💪 🌸 تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ 🌸 🍀أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا 🍀 🌺وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ 🌼🌸🌼🌸🌼 🍀ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ : 🌹ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ; 💪 ﺳﭙﺲ [ ﺩﺭ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺣﻘﻴﻘﺖ ] ﺍﺳﺘﻘﺎﻣﺖ ﻭﺭﺯﻳﺪﻧﺪ ، 🌸ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺎﺯﻝ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ [ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ] 🍀ﻣﺘﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ 🌺ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺘﻲ ﻛﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﻧﺪ ، ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺑﺎﺩ . 📚(سوره فصلت، آیه٣٠) @salamfereshte
🔹بعد از کلاس، برگه به دست، همین جمله را به او می گویم:"نسیم جان. هنوز هم برام مهمی و دوستت دارم. این گل تقدیم به شما" و آن را به نسیم می دهم. اولش کمی بی تفاوت نگاه می کند. بعد از چند ثانیه فقط تشکر می کند. من هم لبخند می زنم. نمی توانم فعلا محبت زیادتری نشان دهم تا برداشت اشتباه نکند که دارم از جمله تذکری که در کلاس داده ام، عذرخواهی می کنم. عصایم را برمی دارم و به قصد رفتن به کتابخانه و نشستن در سالن مطالعه، کلاس را ترک می کنم. 🔸کتابخانه، بسیار بزرگ و البته بسیار هم خنک است. صدای سکوت خاص کتابخانه، به گوشم می خورد. گاهی ورق زدن های کتاب که معلوم نیست چه کسی ورق زده و .. قاعدتا این ساعت از روز، هر کتابخانه عمومی دیگری بود، پر بود از دختر و پسرهای دانشجوی کنکوری اما اینجا، صدای ورق زدن هم نمی آید، چه برسد به پر زدن یک پرنده. به اطراف نگاه می کنم. فقط کتابدار آنجاست که پشت سیستم نشسته و مشغول است. جلو می روم و شماره عضویتم را می گویم. کارت کتابخانه ام را که از چند ماه پیش همان طور آنجا جاخوش کرده بود می گیرم و به سمت قفسه های باز می روم. پرسه زدن لای کتاب ها را بسیار دوست دارم. حال و هوای خاصی دارد. 🔹طبق راهنمای نصب شده روی قفسه کتاب، دنبال کتب دفاع مقدس می گردم. چشمم به ادبیات و رمان فارسی می افتد. حس رمان خوانی چند سال پیشم تحریک شده و مرا به آنجا می کشاند. اکثر رمان هایش را خوانده ام. آن موقع فکر می کردم عجب رمان های مطرحی هستند و چقدر هم درگیر احساسات القا شده شان می شدم اما حالا که با کتاب های واقعا مفید دیگری آشنا شده ام، رغبتی به ورق زدن رمان های غربی ندارم چه رسد به خواندنش. تازه به قول بچه ها، من سانسور شده هایش را می خواندم. پر بود از حرفهای حال به هم زن و جلوه دادن های الکی.. حتی گاهی، از روی یک رمان، می فهمیدم نویسنده اش کیست. آنقدر که نویسنده هایشان، یک سبک زندگی خاصی را می گفتند. 🔸 به خود می گویم: "حالا این تحلیل های ذهنی را بزار کنار، ببین ی رمان ایرانی خوب پیدا می کنی" بین نویسندگان ایرانی که می شناسم و خیلی هایشان را هم نمی شناسم، می گردم ببینم چه کتابی چشمم را می گیرد."به نظر می رسه این جدید باشه. جلدش که نو می زنه" کتاب را برمی دارم. کتاب قطوری است اما سبک. حتما از کاغذ ایرانی استفاده کرده اند. خوشم می آید. فقط به همین علت هم اگر باشد، می خواهم این کتاب را ببرم و بخوانم. نام نویسنده اش چقدر آشناست. محمد رضا سرشار.. سرشار.. هر چه فکر می کنم یادم نمی آید. به هر حال آشنا بودن نامش می شود دلیل دوم برای اینکه همین رمان را ببرم و بخوانم. کتاب را باز می کنم و کمی می خوانم: ☘️" محمد، دورتر ، در میان سبزه های کوتاه رسته در زیر نخلها، گویا به یافتن چیزی بود. برکه آواز در داد و او را خواند. محمد آمد. دستان کوچک خویش را در پشت نهان ساخته بود و لبخندی پنهان، در چهره داشت.پس با حرکتی تند، دستان را به دو سوی گشود و گفت: برای شما! در دست راستش، شاخه ای نرگس صحرایی، و در دست چپ، یک شاخه شقایق بود. آمنه و برکه، به شادی، گل ها را از او گرفتند. " 🔹مجدد روی جلد کتاب را نگاه می کنم. رمان کودکی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است. چه جالب. یک شعف درونی خاصی پیدا می کنم. کلمات چقدر با لطافت انتخاب و نوشته شده اند. دیگر در برداشتن این کتاب، تردیدی به خود راه نمی دهم. با افتخار، آن را روی دست گرفته و به سمت سالن مطالعه می روم. می خواهم بخوانمش. پنج دقیقه بیشتر فرصت نیست. با یک تامل کوتاه می فهمم فرصت نیست. راهم را به سمت کتابدار کج کرده و کارت کتابخانه ام را می دهم که ثبتش کند. دو ثانیه بیشتر طول نمی کشد. دو هفته وقت برای مطالعه. تشکر می کنم و از آن هوای بسیار خنک، خارج می شوم. به محض خارج شدن یادم می افتد که دنبال ریحانه نگشته ام. دیگر فرصتی نیست. به سمت کلاس، حرکت می کنم. 🔸دقیقا لحظه قبل از ورود استاد به کلاس، می رسم. با دیدن بتول خانم، خوشحال می شوم و سرعتم را زیادتر می کنم که تا استاد به دم در کلاس نرسیده، روی صندلی بنشینم. گویا در نبود من بین دانشجوها اتفاقی افتاده، جو کلاس کمی سنگین و مشکوک است. استاد وارد می شود. صندلی کنار بتول را انتخاب می کنم که نزدیکش باشم. به هم دست می دهیم و سلام می کنم و آرام می پرسم: من نبودم دعوا شده؟ با اشاره استاد را نشان می دهد و می گوید: بعدا می گم. @salamfereshte
💎نیاز، راه اتصال، به او💎 🌸يا أَيُّهَا النَّاس🌸 🍀 أنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ 🍀 ✨واللَّهُ ✨ 🌺هوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ🌺 🍃🌼🍃🌼🍃 🌸ﺍﻱ ﻣﺮﺩم !🌸 🍀 ﺷﻤﺎ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ هستید،🍀 ✨ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ✨ 🌺 ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯ ﻭ ﺳﺘﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.🌺 📚(سوره فاطر، آیه ١٥) @salamfereshte
🔹موقعی که استاد وارد کلاس می شود و درس را شروع می کند، هر چه شیطنت دانشجوها گل می کند برای شلوغ کاری و به درس گوش ندادن، برعکسش، بتول، تمرکز و دقتش می رود بالا و فقط حواسش به درس و استاد است. روی برگه ای برایش می نویسم: "سر درس خیلی متمرکز هستی. برام جالبه." و برگه را روی میزش می گذارم. بعد از چند ثانیه متوجهش می شود. می خواند. بدون اینکه نگاهی به من بکند مشغول نوشتن می شود. آن را گوشه دفترش می گذارد و به یادداشت برداری صحبت های استاد ادامه می دهد. 🔸 برگه را برمی دارم:" چون فقط همین جا سر کلاس فرصت درس گوش دادن و خواندن دارم." خیلی دلم می خواهد شخصیتش را بیشتر بشناسم. حتما دختر درس خوانی است. خیلی خوب است. برگه را لای دفترم می گذارم و من هم به یادداشت برداری از صحبت های استاد، می پردازم. بعد از کلاس، کتاب *قصه دلبری* را نشان بتول می دهم ببینم آن را خوانده است یا نه. خوشبختانه نخوانده. با ولع خاصی آن را می گیرد و لای کتاب های درون کیفش می گذارد. می پرسم: - این همه کتاب و دفتر می یاری، شونه ات داغون می شه ها + آره سنگین می شه. ولی خوبه. ممنون 🔻برای اینکه از فرصت بهترین استفاده را کرده باشیم، زنگ تفریح بین دو کلاس صرف جستجوی مقالاتی که اساتید گفته بودند می کنیم و پرینت می گیریم. دوباره باید به کلاس برویم. هوا هنوز هم گرم است. فکر کنم صورتم قرمز شده که بتول می گوید: +گرما زده نشی نرگس جان. و از داخل کیفش، بطری ای را بیرون می آورد: +شربت سکنجبینه. زیاد نیست ولی کمک می کنه خنک بشی. لیوان کشویی ام را از جیب کیفم بیرون می آورم. خیلی خنک نیست اما نفسم را کمی جا می آورد. سر کلاس، مدام خودم را با برگه ای باد می زنم. کیفم می لرزد: "سلام نرگس جون. می خوای بیام دنبالت؟ هوا خیلی گرمه اذیت نشی؟" جواب ریحانه را می دهم:"دانشگاهی؟" 🔹گوشی ام را داخل کیفم گرفته ام که استاد نبیند و بی احترامی ای نشود. پاسخ ریحانه می آید: "نه عزیز. امروز دانشگاه نیامدم. کلاس بعد از ظهر که نداری؟" فکر می کنم در این هوای گرم ریحانه این همه راه را بیاید که چه. بالاخره با یک تاکسی ای چیزی برمی گردم. جوابش را می دهم و تشکر می کنم. 🔸موقع خارج شدن از دانشگاه، نسیم و بتول را می بینم. نسیم، نگاه معناداری می کند. دستش را تکان می دهد و به آن طرف خیابان می رود. یاد روز تصادف می افتم. دقیقا همین صحنه را آن روز هم دیده بودم. از یادآوری اش، حالم گرفته می شود. به اتوبوس هایی که در ایستگاه ایستاده اند نگاه می کنم. خانمی در حال سوار شدن به اتوبوس است. از آن زاویه کمی شبیه بتول است. مسیر پشت اتوبوس را نگاه می کنم. به میدان آزادی می رود. به سمت اتوبوس می روم که سوار شوم. 🔻راننده حتما عصایم را در آیینه دیده که صبر می کند. سوار می شوم. به دنبال بتول می گردم. پیدایش نمی کنم. به گوشه ای رفته و به کناره اتوبوس تکیه می دهم. رویم را که برمی گردانم با صورت بتول روبرو می شوم. هر دو خوشحال می شویم. حالا که کمی فرصت است بهتر است بپرسم و می پرسم: - سر کلاس چه اتفاقی افتاده بود؟ وقت نشد بپرسم + نمی خوام غیبت یا بدی کسی رو بگما. چون بهت گفتم، می گم والا که ترجیح می دادم چیزی نپرسی - نه بگو. اشکالی نداره. فکر بدی نمی کنم + هیچی. دم در کلاس رسیدم. دیدم یکی از خانوما، بلند بلند به يكي بد و بيراه ميگه. مشخص بود که از دستش عصبانیه. یکی از آقایون که داشت از کلاس می یومد بيرون، برگشت سمت اون خانوم و بهش گفت:" احترام خودتون رو نگه دارين. به شما هم ميگن دوست! از رفتارتون خجالت بكشيد. باهاش مشكلي دارين، رو در رو بهشون بگين و مشكلتون رو حل كنيد. نه در غیابشون و جلوی همه." اون خانوم هم نيش خندي زد و گفت: "احسنت. دست بزنین برا آقا سید. از كي تا حالا وكيل وصي دوست من شدي؟ نكنه خاطرخاشي " و از این جور حرفا. بعدشم چشم هاش رو تنگ تر كرد و با حالت پرخاش و توپ پرتر گفت" به شما هيچ ربطي نداره. من هركاري دلم مي خواد مي كنم. شمام بهتره فضولي نكني." - خب.. فکر کنم بدونم اون خانوم کی بود. + نمی دونم. هنوز خیلی با بچه ها آشنا نیستم. - می خوای اسمشو بگم؟ + نه. می ترسم غیبت بشه - اره ممکنه. خب بعدش چی شد؟ + هیچی. دوست اون آقا، اون رو کشید عقب. به خودم گفتم خب خداروشکر غائله تموم شد. اما دیدم نه. خودش جای اون شروع کرد به حرف زدن. انگار که پشت دوستش در اومده باشه با ی حالت تهدید کردنی گفت: "ببین. من تا تو يكي رو از اين دانشگاه اخراج نكردن اروم نميشينم. دو ساعت پيش هم به خاطر خانم فلانی چيزي بهت نگفتم. اين پروو بازيهاتو بزار كنار." اون خانم هم که.. ولش کن نرگس جون. اخه گفتن ودونستن این ها به چه درد می خوره؟ - ای بابا. چقدر سختش می کنی. فرض کن داری داستان تعریف می کنی. می خوای ادامشو من بگم؟ @salamfereshte
🌀خودت را به غفلت نزن🌀 🌸ومَن🌸 🍁يعْشُ عَن ذِكْرِ الرَّحْمَٰنِ🍁 🔥نقَيِّضْ لَهُ شَيْطَانًا 🔥 🍂فهُوَ لَهُ قَرِينٌ 🍂 🌱🌼🌱🌼🌱 🌸ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ🌸 🍁ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻳﺎﺩ [ ﺧﺪﺍﻱ ] ﺭﺣﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﻛﻮﺭﺩﻟﻲ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﻃﻦ ﺑﺰﻧﺪ،🍁 🔥ﺷﻴﻄﺎﻧﻲ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻰ ﮔﻤﺎﺭﻳﻢ 🔥 🍂ﻛﻪ ﺁﻥ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻣﻠﺎﺯم ﻭ ﺩﻣﺴﺎﺯﺵ ﺑﺎﺷﺪ .🍂 📚( سوره زخرف، آیه ٣٦ ) @salamfereshte
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸نامحرم را شیفتۀ خودتان نکنید🔸 اگر مرد کاری کند که زن نامحرم شیفته ی او شود کار درستی است؟! واقعاً کار درستی است؟ خب برای چه؟ شیفته ات بشود که چه بشود؟ دلبسته به تو شود که چه کار کنی؟ فتنه است. بسیاری افراد، این مسائل را جدی نمی گیرند و یکدفعه زن شوهرداری عاشقشان می شود. بعد زن به او می گوید اگر تو با من رابطه برقرار نکنی خودکشی می کنم! خوب چرا اینطور می کنی که بعد به اینجا برسی؟ یک کسی آمد به پدرم گفت که اگر شما مرا نگیری من خودکشی می کنم. مادرمان در حیات بود! [خنده حضار] بابام گفت برو خودکشی کن! گاهی این جور چیزها اتفاق می افتد. از اول بابش را باز نکنیم. همان طور که می گویند در چشم باید خودداری کنی، در هم باید خودداری کنی. ببینید، «العاقل یکفیه الاشاره» وقتی می گوید «قل للمومنین یغضوا من ابصارهم» یعنی «یغضوا من السنتهم»، «یغضوا من اسماعهم». غریزه ی جنسی از راه چشم می آید، از راه گوش می آید، از راه دهان می آید، از راه بویایی هم می آید. از این جهت است که می گویند [در هنگام ارتباط با نامحرم] عطر نزن. @haerishirazi
🔹مردد می ماند. حدس زدنش آنقدرها هم برایم سخت نیست. برای اینکه خیالش را راحت کنم می گویم: - لابد اون خانم هم گفته : من رو اخراج کنن؟ تو رویاهات خوب سیر می کنی. بعدش هم دستش رو روی سرش به علامت اینکه دیوونه است تکون می ده و می خنده و فحش زیر لبی می ده. ^ آره دقیقا همین ها رو گفت. - بعدش هم لابد دوست سيد جواد خیز برداشت جلو که سید جلوشو گرفت و نذاشت و همدیگه رو آروم کردن. یا استاد اومد و همه شون ساکت شدن ^ تقریبا. من که نگفتم اسم اون آقا چی بوده. - بالاخره من چند ترمی هست با این ها هم کلاسم. اخلاق هاشونو می دونم. ^ دوست به قول شما سید می خواست به اون خانوم سیلی بزنه که من متاسفانه مجبور شدم فریاد بزنم بس کنید و از جام بلند شدم و رفتم سمت اون خانوم. دستشو گرفتم و به زور بردم گوشه دیگه اتاق. هنوزم دست بردار نبود و می گفت بزار بزنه ببینم کی اخراج می شه و از این جور چیزها. بعد هم استاد کلاس روبرویی که صداها رو شنیده بوده می یاد دم کلاس و یک نگاه های عاقل اندر سفیهی به همه می اندازه و ی خجالت بکشیدی می گه و می ره. بعدش هم تو اومدی که دیگه همه ساکت شده بودن. - عجب. که سر من دعوا کردن. می دونم علتش چیه. اشکالی نداره. 🔹بتول دیگر چیزی نمی گوید. نگاهش به ایستگاه است که باید پیاده شود و دیگر فرصتی برای حرف زدن نیست. من هم نمی خواهم ادامه بدهم اگر چه که خیلی دلم می خواست بگویم همه این ها از آن تذکری که صبح به نسیم داده ام؛ آب می خورد اما جلوی خودم را می گیرم که دید بتول را روی نسیم، بدتر از این چیزی که هست، نکنم. هوا گرم است و شر شر عرق می ریزم. بتول که پیاده می شود گوشی ام زنگ می خورد. - جانم ریحانه جان.. نه عزیز.. تعارف چی.. آره من الان تو اتوبوسم. نزدیک میدون آزادی. جدی؟ باشه خدا خیرت بده 🔸ریحانه همین حوالی است. ایستگاه پیاده می شوم و به سمت خیابانی که گفته است می روم. ماشینش روشن است و منتظر. فن ماشین به کار افتاده و می فهمم که به خاطر من، کولر را روشن کرده. سوار می شوم. نفس عمیقی می کشم و قبل از سلام کردن می گویم: - آخیشش. چقدر خنکه. سلام. چطوری؟ این ورا چه می کردی تو این هوای گرم؟ + سلام عزیزم.. این خدمت شما 🔹بسته کادوپیچ شده ای را جلویم می گیرد. نمی توانم خوشحالی ام را پنهان کنم. از طرفی نمی دانم چرا دلم می خواهد با او سرسنگین برخورد کنم. تشکر می کنم و همان طور آن را روی دست نگه می دارم. وقتی می بیند آن را خلاف معمول، باز نمی کنم، دنده را جا می اندازد و حرکت می کند. انصافا هوا خیلی گرم است. با پرِ چادرم، خودم را باد می زنم. ریحانه هر دو دریچه کولر وسط ماشین را به سمت من چرخانده اما من هنوز گرمم است. @salamfereshte
🔹حال خودم را نمی فهمم. تند تند نفس می کشم. نفسم بالا نمی آید. ریحانه بطری آبی دستم می دهد و می گوید به صورتت آب بزن. کمی آب می خورم. چشمانم سیاهی می رود. فقط می فهمم که سرعت ماشین کم می شود. چشمانم را که باز می کنم، صورت نگران ریحانه را روبرویم می بینم که در حال باد زدن من است. تمام مقعنه ام خیس است. بطری آب را دستم می دهد. کمی می خورم. چقدر شور است. صورتم از باد کولر، یخ زده اما هنوز گرمم است. ریحانه، باز هم کمی آب به صورتم می ریزد. باد کولر، آن را خنک می کند. روی صندلی جا به جا می شوم و می گویم: - سرم گیج رفت. فکر کنم گرمازده شدم. بریم. خوبم. 🔸با این حرفم، ریحانه دنده را جا زده و حرکت می کند. کادوی هدیه ام خیس شده است. نگاهی به ریحانه می کنم و می گویم: - ببخشید. اذیت شدی. + نه عزیزم. نگرانت شدم. غصه کادو رو نخور. فدای سرت. یکی دیگه بهت می دم. نه نمی خواد. خوبه همین. دستت درد نکنه. -اگه اجازه بدی ی سر بریم درمانگاه، ی سِرُم بزنی بهتره. نه بابا. خوبم. + اجازه بده بریم. دکتر اگه گفت نیازی نیس خب برمی گردیم. قبول؟ 🔹از مهربانی اش، شرمنده می شوم. او، هنوز همان ریحانه ی مهربان و دلسوز است و من اشتباه می کردم که فکر کردم رفتارش با من عوض شده. 🔻آقای دکتر، فشارم را که گرفت، نسخه سرم را هم نوشت. به فرزانه پیامک می زنم:" با ریحانه ام و کمی دیرتر می یام. " خانم پرستاری سوزن را به دستم فرو می کند و سرم را وصل می کند. ریحانه کنارم نشسته است و با من حرف می زتد. چقدر دلم برای حرف زدن هایش تنگ شده بود. می گویم: - خیلی وقته این طور نشسه بودی باهام حرف بزنی. یادش بخیر من درازکش بودم و چقد نازمو می کشیدی. لوسم کردیا. خیلی یاد مهربونی هات میافتم و دلم تنگ می شه. 🔹ریحانه لبخند می زند و چیزی نمی گوید. شاید نمی داند چه جوابی باید بدهد. احساساتم غلیان کرده و دلم می خواهد در آغوشش بگیرم. خودم را کنترل کرده و به سرمی که قطره قطره می ریزد نگاه می کنم و آرزو می کنم کاش هیچوقت، تمام نشود. بعد از نیم ساعت، حالم کمی بهتر می شود. نفسم بهتر شده و آن احساس گرمای شدید را ندارم. ریحانه می گوید: + رنگ صورتت بهتر شده. خداروشکر. می خواسم ی خبری بهت بدم. - چه خبری؟ + بسیج مسجد، برای اردوی راهیان نور ثبت نام می کنه. گفتم شاید دوست داشته باشی - تا حالا نرفتم. خیلی دوست دارم برم. کی هست؟ 🔻زمانش را که می گوید، می فهمم دو روز از کلاس های دانشگاهم را غیبت می خورم. جوابی نمی دهم اما تصمیم می گیرم از اساتید اجازه اش را بگیرم و آن دو روز را برایم غیبت رد نکنند. 🔹خانم پرستار، از روی صندلی اش بلند می شود. همان طور که سوزن سرم را از دستم در آورده و چسب کاغذی پهنی را روی پدالکی می چسباند و می گوید: "شما دو نفر با هم دوستید؟ قدر همدیگه رو بدونین. به سلامت. " لبخندی به هر دویمان می زند و از اتاق بیرون می رود. چند نفر دیگر برای تزریقات وارد می شوند. 🔸آستین مانتویم را پایین می دهم. از ریحانه تشکر کرده و آرام از روی تخت، پایین می آیم. ریحانه دستم را می گیرد و می پرسد: + دیگه سرت گیج که نمی ره؟ - نه خداروشکر. خوبم. بریم 🔹از درمانگاه که بیرون می آییم، هُرم گرمای هوا به صورتم می خورد. در راه خانه، باز هم از راهیان حرف می زند و کارهایی که سالهای قبل انجام داده اند و جاهایی که برای دیدار می برند. قبلا دیده بودم که دانشگاه هم اردوی راهیان ثبت نام می کند اما هیچوقت برایم اهمیتی نداشت که حتی بروم و ببینم اردوی کجاست چه رسد به اینکه ثبت نام کنم. ریحانه مرا به خانه می رساند و خودش به مسجد می رود. 🔻کادوی چروک شده ام را روی میز می گذارم و بازش می کنم. کتاب است و یک روسری صورتی ساتن براق. دستم را روی روسری که می کشم، از لطافتش حظ می کنم. یاد کتاب داخل کیفم می افتم. همان کتاب کتابخانه. آن را از کیفم در می آورم و روی میز، کنار کادویم می گذارم. هر دو کتاب عین هم است. یکی امانی است و دیگری، هدیه. خنده ام می گیرد. با پیامک، باز هم از ریحانه تشکر می کنم. کتاب امانی را داخل کیف می گذارم. کتاب هدیه ام را باز می کنم و صفحه اولش را نگاه می کنم: "اینک آنک یتیم نظر کرده" محمد رضا سرشار.. @salamfereshte
هدایت شده از علیرضا پناهیان
💌 اگر نشاط می‌خواهیم.... @Panahian_ir
🔹چند روز است فقط آن رمان را می خوانم و دیگر هیچ. حتی دلم نمی خواهد سراغ خواندن درس هایم هم بروم. حس و حال خوبی دارم و انگار که پیامبر، دوست صمیمی ام باشد، شبانه روز به ایشان فکر می کنم. خود را کنارشان حس می کنم. این تغییر حالم را مادر هم فهمیده و دستی در صفحات کتاب برده و تورقی و قرار است نفر بعدی خواندن آن کتاب، او باشد. فرزانه هم که طاقت نیاورده، رفته تا از کتابخانه مسجدمان آن را بگیرد. اصلا فکر نمی کردم کتابخانه مسجد هم آن را داشته باشد. 🔸با سرو صدا و شلوغ کاری های همیشگی اش وارد خانه می شود و از همان حیاط ، صدایش به فریاد نرگس نرگس بلند می شود: - چته تو! ای بابا.. صدات تا چهل تا همسایه رفت که!کتابو گرفتی؟ داشت؟ ^ آره گرفتم. اما ی چیز جالب نرگس.. مامان.. مسجد شده عین پایگاه های اعزام به جبهه - یعنی چی؟ ^ یعنی همون چیزایی که تو تلویزیون نشون می ده برای پشت خط مقدم و کارها و خانم ها، الان کل حیاط پشتی مسجد اون طوری شده. برزنت زدن. موکت کردن. یک گوشه کلی خانم نشستن و دارن کارهایی می کنن. یک گوشه دیگه .. اوووف.. خودت باید بیای ببینی نرگس.. - چرا مگه چه خبره؟ ^ نمی دونم دقیق. نپرسیدم. ریحانه خانوم هم اونجا بود. فکر کنم کاره ای بود چون همه شون از اون نظر می پرسیدن. من فقط سلام علیک کردم و ی کم وایسادم تماشا.. تازه ی چیز بامزه - چی؟ ^ صدای ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش آهنگران هم پخش می شد.. قشنگ شده بود مثل زمان جنگ که تو تلویزیون نشون می ده. ی چیز بامزه دیگه هم دیدم - ای بابا تو ام با این تعریف کردنت. چی دیدی؟ ^ مردا هم لباس بسیجی و خاکی ، چیه ، نمی دونم.خلاصه از اون دست لباسا پوشیده بودن - وا. برای چی؟ نکنه جنگ شده ما خبر نداریم! ^ نه بابا جنگ چیه. داشتن یک سری کارهایی می کردن. دیگه روم نشد برم تو قسمت آقایون - نه خواهش می کنم حالا بیا برو.. ^ نرگس ، جون من.. بیا بریم خودت ببین. - کار دارم فرزانه. برم بگم چی؟ ^ بیا ببین. خیلی کیف می ده. من اومدم کتابو بزارم و برگردم برم. اصن ی جوری بود آدم دلش نمی خواست برگرده خونه. نمی دونم چه جوری برات بگم. من که می خوام برم. مامان اجازه که می دین؟ = بله عزیزم. برو اشکالی نداره. ^ مطمئن بودم اجازه می دین.. مامان گل خودمین 🔹فرزانه چنان در آغوش مادر می پرد و او را غرق بوسه می کند که احساس می کنم هر لحظه است که مادر از پشت بیافتد یا از حال برود. می گویم: - فرزانه بس کن. کشتی مامانو. عجبا 🔸فقط خنده تحویلم می دهد. به سرعت از پله ها بالا رفته، روسری اش را عوض کرده و برمی گردد ^ مامان، فقط می خواسم اگه اجازه بدین قیچی تونو هم ببرم. همون دسته قهوه ایه. 🔹مادر، خیلی راحت، همه چیزهایی که فرزانه می خواهد را به او می دهد. همیشه همین طور است. من یا فرزانه یا احمد، هر وقت چیزی از او بخواهیم، بدون حرف خاصی، به ما می دهد. حتی بعدها هم سراغش را نمی گیرد. از این حسن اعتماد مادر خوشم می آید. از فرزانه می پرسم: - قیچی برای چی می خوای؟ ^ خودت بیا ببین 🔻آخ که چقدر کنف شدن جلوی خواهر کوچک تر بد است. به روی خودم نمی آورم و می گویم: - حالا که کار دارم. شاید بعدا ی سری زدم. شما برو که دیرت نشه. 🔸نیشخندی می زند و می رود. مادر که از آن وقت تا حالا سرپا، دم پله ها ایستاده بود، به اتاق می رود و مشغول مطالعه می شود. من هم که پای سیستم نشسته ام و مشغول خواندن نظرات وبلاگی که نویسنده اش یک خانم متاهل است و نوشته هایش بوی ارتباط با مردی غیر از شوهرش را می دهد. به خودم می گویم: "حالا زود قضاوت نکن. شاید اشتباه برداشت کرده باشی." ادرس وبلاگ را ذخیره می کنم. روی دو سه تا مطلبشان نظر های مثبت و قوت ده می گذارم و روحیه های انسان دوستانه ای که در مطلبش نشان داده است را تحسین می کنم. با خود می گویم: "یعنی می توانم کمک ش کنم؟" نمی دانم. هیچ نمی دانم. تجربه ای هم در شوهرداری ندارم اما خودم را دلداری می دهم که: "خب می تونم از مامان بابا بپرسم. " 🔻تصمیم می گیرم از همان ابتدا، مادر را در جریان بگذارم. به همین قصد، از صندلی بلند شده، سیستم را رو حالت خاموشی موقت می گذارم و در می زنم. @salamfereshte
🌺يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا🌺 ✨قوا ✨ 🌼أنفُسَكُمْ 🌼 🍃وأَهْلِيكُمْ 🍃 🔥نارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ 🔥 📌علَيْهَا مَلَائِكَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ📌 🍀لا يَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَيَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ 🍀 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌺ﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ !🌺 🌼ﺧﻮﺩ🌼 🍃ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ 🍃 🔥ﺍﺯ ﺁﺗﺸﻲ ﻛﻪ ﻫﻴﺰم ﺁﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺍﺳﺖ ،🔥 ✨ﺣﻔﻆ ﻛﻨﻴﺪ ✨ 📌ﺑﺮ ﺁﻥ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻧﻲ ﺧﺸﻦ ﻭ ﺳﺨتگیر ﮔﻤﺎﺭﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧد📌 🍀ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻩ ، ﺳﺮﭘﻴﭽﻲ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻨﺪ ، ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﺄﻣﻮﺭﻧﺪ ، ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ.🍀 📚سوره تحریم، آیه ٦ @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید 📌چطوری است که شما طلبه ها در هر حادثه ای فعال می شوید ؟ کار اصلی شما مگر چیست؟ 🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔹اوضاع از آن چیزی که فکر می کردم خطرناک تر است. مادر، هشدارهای لازم را داده است و هر جا به مشکل برمی خورم، کنارم می نشیند و دیکته می کند که چه بنویسم. کارمان هم کمی سخت شده چون می خواهیم فرزانه بویی نبرد و آبروی صاحب وبلاگ، حفظ شود. فرزانه این روزها مسجد می رود و سیستم من هم دائم روشن است و نظرات وبلاگم و وبلاگ او را چک می کنم. از خیر کمک کردن در مسجد گذشته ام و چسبیده ام به "مهربان". 🔸زن ساده ای است و فقط محبت و توجه از شوهرش می خواهد. شوهرش هم مهربان است و فقط از او احترام و کمی چشم گفتن می خواهد. ته ته همه لجبازی هایشان همین دو مورد است. و آن مردی که در فضای مجازی با او ارتباط گرفته، خوب به او توجه و محبت های کلامی می کند. 🔹جریان را که برای ریحانه تعریف می کنم دو عکس العمل جالب از او می بینم. همان دو عکس العملی که از مادر دیدم. برای خانمی که نه می شناسدش و نه حتی می داند که حق با اوست یا با شوهرش، ناراحت و غمگین می شود و همان جا دست به دعا برمی دارد که خدایا، مشکل این زوج را حل کن. از طرفی، خوشحال است که هنوز زندگی شان به پایان طلاق نرسیده و شاید بتوان کاری کرد. 🔻وبلاگش به روز شده. مطلب رمز دار است. برایش نظر می نویسم و او رمز را می فرستد. از خواندن مطلبش جا می خورم. بلافاصله مادر را صدا می زنم. یک هفته بیشتر نیست که با وبلاگش آشنا شده ام. مادر، احساس خطر کرده. همان دم، بلند می شود و صدقه ای در صندوق صدقات خانه مان می اندازد و می گوید: "ببین می تونی ازش شماره بگیری که باهاش حرف بزنی. پیامکی یا حتی اینترنتی هم خوبه. " 🔹در قسمت نظرات، ابراز خوشحالی می کنم و می گویم در این یک هفته، کل وبلاگش را خوانده ام و چقدر خانم پر احساسی است و دلم می خواهد دوست به این مهربانی داشته باشم و درخواست شماره اش را می کنم تا در پیام رسان، بااو حرف بزنم. ظاهرا آن لاین است. شماره را در نظرات وبلاگم می نویسد. به مخاطبین اضافه اش می کنم. مادر نگران است. تسبیح دست گرفته و برایش صلوات می فرستد. 🔸سلام می کنم. جوابم را می دهد. حال و احوال و آشنایی می دهم. او هم پاسخ می دهد. همان ابراز محبت ها را که به او می کردم و با تمام وجودم، نسبت به او چنین حسی را دارم، برایش می نویسم. می گویم: - مهربان جان. امشب با پیام قرار چی گذاشتی؟ + قرار خاصی نذاشتم. همین که همدیگه رو ببینیم. به مادر نگاه می کنم. می گوید: = باهاش حرف بزن. ادامه بده.. از زندگی اش بپرس.. از بچه اش. 🔹 می نویسم: اوهوم. بچه ات کجاست؟ + داره بازی می کنه. - ای جانم.. فداش.. بهش بگو خاله ات خیلی دوستش داره. خیلی دلم می خواست ببینمش مهربان جان. شکلک می فرستد و تشکر می کند. مادر می گوید:" بازم روی بچه اش مانور بده. " - چی بگم؟ 🔸مادر جملات را دیکته می کند. از حساسیت مادرانه خوب خبر دارد و می داند که یک مادر، دلش برای بچه اش می رود. وسط حرف زدن هایمان، "مهربان" ببخشیدی می گوید و نیم ساعت بعد برمی گردد. حالش دگرگون است. - چی شد عزیزم؟ کجا رفتی؟ + رفتم دعوا. کجا برم؟ مگه غیر دعوا تو این خونه هم چیزی پیدا می شه. 🔸یک عالمه شکلک گریه می زند. قلبم متاثر شده است. یادم نمی آید تا به حال، دعوای پدر و مادر را دیده باشم. می نویسم: - فدای اشک هات. کاش اون جا بودم و اشکهاتو پاک می کردم. عزیزمی.. خودتو ناراحت نکن. 🔻جوابی نمی دهد. مادر از اتاق می پرسد: مهربان اومد؟ - آره مامان. اومده. داره گریه می کنه. بازم با شوهرش دعواش شده. نمی دونم سر چی ولی اوضاع خرابه. =بهش بگو که چقدر دوستش داری و ... کاملا احساست رو براش بگو 🔹حرفهای مادر را - که واقعا همین طور است- برایش می نویسم: - فدای دل پاکت.. می دونی یک هفته است می شناسمت ولی انگار از بچگی دوستم بودی. اینقدر که تو این ی هفته به یادت بودم و برای شاد بودنت دعا کردم برای خودم دعا نکرده ام تا حالا. از صبح نگرانت بودم. عزیزمی.. برات صدقه هم داده ام. می دونی.. شما زن و شوهر، عاشق هم دیگه این. از بس همدیگه رو دوست دارن این طوری شدین. هم تو اونو دوست داری هم شوهرت تو رو.. همین که برات می ره خرید. همین که روی رفتارهات حساسه نشون می ده براش ارزش داری و دوستت داره. نسبت بهت بی تفاوت نیست. 🔹چند ثانیه ای مکث می کنم و ادامه می دهم: - می دونی، من شوهر ندارم اما آدم های زیادی رو دیدم. شما دوتا با خیلی هاشون فرق دارین. دوست ندارین همدیگه رو از دست بدین و برای هم می میرین اما بلد نیستین چطوری بمیرین.. @salamfereshte
💎مقاومت بدون ذرّه‌ای عقب‌نشینی 🌺آن چیزی که امام را در هیئت یک مکتب، یک اندیشه، یک تفکّر، یک راه، مطرح کرد برای زمان خود و در تاریخ، بیشتر این خصوصیّت بود؛ خصوصیّت ایستادگی، مقاومت، عدم تسلیم در مقابل مشکلات و موانع. 🌲در برابر طاغوتها امام مقاومت خودش را به رخ همه‌ی دنیا کشید؛ چه طاغوت داخل در دوران مبارزات که خیلی‌ها خسته‌ شدند، خیلی‌ها مشرف به ناامیدی شدند امّا امام محکم ایستاد، امام بدون ذرّه‌ای عقب‌نشینی در راه مبارزه ایستاد؛ که این مال دوران قبل از پیروزی انقلاب بود. ☘️ و بعد از پیروزی انقلاب هم فشارها از نوع دیگر و به صورت همه‌جانبه‌تر در مقابل امام ظاهر شد، [امّا] امام باز هم اصل مقاومت را، ایستادگی را از دست ننهاد، مقاومت کرد. 👈بنده وقتی به این خصوصیّت امام نگاه میکنم و به آیات قرآن مراجعه میکنم، میبینم امام حقیقتاً بسیاری از آیات قرآن را با همین ایستادگی خود و مقاومت خود معنا کرد. 📚 بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در مراسم سی‌امین سالگرد رحلت امام خمینی (رحمه‌الله) در تاریخ ۱۳۹۸/۰۳/۱۴ 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈 رحمه الله علیه
💎دستگاه محاسباتی امام خمینی رحمه الله 🔻تلاش دشمن و تهدید دشمن نمیتوانست دستگاه محاسباتی امام را به هم بریزد؛ 👈چون یکی از کارهای مهمّ دشمنان همین است: با شما که مواجه میشود، نیّت شما را که میداند، تصمیم شما را که میداند، در صدد برمی‌آید کاری کند تا محاسبات شما عوض بشود، دستگاه محاسباتی شما را دچار اختلال کند؛ یکی از کارهای مهمّ دشمنی در عرصه‌های گوناگون این است. 💥دشمن نمیتوانست دستگاه محاسباتی امام بزرگوار را که به بیّنات دین مبین اسلام متّکی بود، دچار اختلال بکند. 📚 بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در مراسم سی‌امین سالگرد رحلت امام خمینی (رحمه‌الله) در تاریخ ۱۳۹۸/۰۳/۱۴ 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈 رحمه الله علیه
🔹مهربان، سکوت کرده است. من هم چیزی نمی نویسم و برایش شکلک لبخند می فرستم. او هم شکلک در حال تفکر می فرستد و می پرسد: + یعنی چی؟ - یعنی مثلا تو انتظار داری اون باهات حرف بزنه. اون می ره برات وسیله خونه می خره که بهت توجه و علاقه نشون بده. بعد تو بدت می یاد و فکر می کنی که به خونه اش بیشتر توجه داره تا تو. در حالی که این رو برای استفاده و راحت بودن شما خریده. یا مثلا وقتی عصبی می شه، سر تو داد نمی زنه. اون بچه بی گناه رو دعوا می کنه. اینو خودت گفته بودی. خودتم همین طوری هستی. نوشته بودی از بس از دست پیام ناراحت شدم، زدم بچه ام رو دعواش کردم. +آره. این خیلی اذیتم می کنه و همه چی رو از چشم اون می بینم. - این ها همه از دوست داشتن تون به هم دیگه است خوشگلم.. عزیزم.. فدای اون قلب پاک و مهربونت بشم.. اونقدر دوستش داری که دلت نمی خواد سر اون دعوا کنی + شایدم عرضشو ندارم و ازش می ترسم. - شما و ترس؟ فکر نکنم. اون مهربانی که من تو نوشته ها خوندم، روی هر چی مرد غلدر رو می خوابونه رو زمین. می تونی اما نمی خوای چون دوستش داری + شاید - آره شاید. الان هم تو دلت، دوست داری اون بیاد و معذرت خواهی کنه. مگه نه؟ + آره. دوست دارم بیاد که این غائله ها همه تمام بشه. 🔸مادر می گوید: = خوب داری پیش می ری. حالا براش بنویس ی پیشنهادی دارم برات. بعد که کنجکاو شد، بگو: برو ی لباس خوش رنگت رو بپوش و آرایش کن. ی چندتا میوه بردار و برو تو سالن کنار شوهرت، پوست بکن. 🔻برایش می نویسم. تعجب کرده و جواب می دهد: + نمی خوام. بخوره تو سرش اون میوه ها. - الهی.. چقدر تو شوهرت رو دوست داری.. قشنگ حسش می کنم. مهربان جان.. +وا. من می گم بخوره تو سرش تو می گی دوسش داری. دلت خوشه ها - آره دیگه. قشنگ مشخصه. جان من. برو این کار رو بکن. نخواستی بهش میوه نده. هیچی هم نگو. اصلا برای بچه ات میوه پوست قاچ کن. ولی اگه همون طور که میوه رو پوست می گیری و قاچ می زنی، خطاب به بچه ات بگی به به. ببین چه میوه هایی بابات خریده اونوقت شوهرت هم حالش بهتر می شه. و بعد، حال تو هم بهتر می شه. 🔹مکث کرده است. به نظرم در حال سبک سنگین کردن ماجراست. به مادر می گویم که چه نوشته ام. می گوید: "براش صلوات بفرست نرگس جان. " 🔸تعجب می کنم که چرا مادر از اتاق با من حرف می زند و نیامده است کنارم بنشیند. مهربان پیام می دهد: +باشه. ولی فایده نداره. فعلا 🔹پیامرسان را باز می گذارم. نزدیک اتاق مادر می روم و می پرسم: "مامان حالتون خوبه؟ "صدای مادر نمی آید. در می زنم و در را که تا نیمه باز است، کاملا باز می کنم. مادر، گوشه ای دراز کشیده و درد، در چهره اش کاملا نمایان است. نمی تواند حرف بزند. بعد از چند دقیقه که دردش کمتر می شود می گوید: = فکر کنم سیاتیکم گرفته. 🔻به سرعت از جا بلند می شوم و به بابا تلفن می کنم. او خوب می داند در این مواقع چه کند. پدر خیلی زود می آید و مادر را به بیمارستان می بریم و آم آر آی فوری و کارهای درمانی را انجام می دهیم. نگران "مهربان" هستم. از طرفی، نمی خواهم و نمی توانم هم مادر را تنها بگذارم. مادر هم نگران مهربان است. اصلا به خودش که فکر نمی کند. دقیقه ای یک بار می گوید: =نرگس جان، می خوای شما برو خونه. شاید کاری چیزی داشته باشه مهربان خانم - منم نگرانم اما نمی تونم شما رو تنها بزارم ^ الو الو. من اینجام. من هستم دیگه. ببین مامان چی می گه حرف گوش کن. - ممنونم فرزانه جان. ولی نمی تونم بازم مامانو تنها بزارم. ان شاالله که چیزی نیس و با هم برمی گردیم خونه. 🔹پدر در راهروی بیرونی بیمارستان قدم می زند و ذکر می گوید. دکتر، یک ماهی، به مادر استراحت مطلق می دهد و بعد از یک ماه، نوبت دیگری برای عکس و آم آر آی.. نخاع تحت فشار است و احتمال پارگی دیسک می رود. سر به سر فرزانه می گذارم: - آشپزی که خوب از مامان یاد گرفتی نه؟ ^ اونو که بله. فقط موندم جلسه خواستگاری شما رو چه کنیم؟ فکر کنم باید کنسل کنم. - چی؟ خواستگاری؟ ^ آره دیگه. سید جواد موسوی. مگه یادت نیست! 🔸نمی دانم مزاح می کند یا واقعا جدی می گوید که مادر به حرف می آید: = خواهرتو اذیت نکن فرزانه جان. خیالم راحت می شود. خیلی آرام می گویم: "یکی طلبت." خدا را شکر می کنم که مادر را ولو به استراحت مطلق، در کنارمان داریم و تصمیم می گیرم نگذارم ذره ای آب، در دلش تکان بخورد. @salamfereshte
15 خرداد یک روز نیست، یک تاریخ است، یک تاریخ سراسر شکوهمند که برای همیشه باید جاودانه نگهداشته شود. امام خميني ( قدس سره الشريف ) ياد و خاطره قيام تاريخي ١٥ خرداد را گرامي ميداريم و به روح امام و شهدا سلام و درود مي فرستيم . 🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈 رحمه الله علیه