عرفه آیت الله مظاهری.mp3
857K
🔊 #كليپ_صوتی
🎙🌸استاد آيت الله #مظاهری
🌺 رنگ دعای عرفه، رنگ توبه و انابه
✨ خدایا
🍀خضوع و خشوع را در قلب ما بباران که امروز را با دلی شکسته و چشمانی اشک بار، به سمت تو آییم
@salamfereshte
#اخلاقی
#عرفه
#مناسبتی
هدایت شده از فقه و معارف
🔻انتشار برای نخستین بار؛ گزیدهای از بیانات رهبرانقلاب درباره دعای عرفه
🔰هر کس دعای عرفه را تا آخر بخواند متحول میشود
💠رهبرانقلاب: دعای عرفهی امام حسین پُر از معارف است؛ یعنی واقعاً این را من با قاطعیّت به شما عزیزان عرض میکنم و بپذیرید که هر کسی مثلاً دعای عرفه را با توجّه به معنایش بخواند، از وقتی که این دعا را شروع میکند به خواندن تا به آخرش برسد، بکلّی تغییر میکند [نسبت] به آن آدمی که قبل از خواندن دعا بود؛ ولو دَهبار قبلاً خوانده باشد این دعا را؛ این جور معارفی در این دعاها هست. دعاهای صحیفهی سجّادیّه همین جور است؛ دعاهای صحیفهی سجّادیّه درس زندگی است؛ در همین دعاهایی که حضرت به حسب ظاهر، با گردن کج نشستهاند، گریه کردهاند و این دعا را خواندهاند، منش سیاسی یک آدم سیاستمدار در دنیای امروز فهمیده میشود؛ یعنی همان هویّت لازمِ یک انسان والای با شخصیّتِ قویّ فعّالِ پیشرو که در همهی زمینهها میتواند چنین آدمی پیش برود؛ در علم، در سیاست، در صنعت، در جنگ، در همه چیز. تمام این [دعاها] این هویّت را به انسان میبخشد.
۱۳۷۹/۱۰/۲۷
💻 @khamenei_maaref
14.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمام لحظاتتان پر از نور باشد الهی
❇️ مهمترین مهارت معنوی
استاد پناهیان
@salamfereshte
#اخلاقی
#نکته
هدایت شده از بِه وَقْتِ شاهْ تُوتْ
#کلام_بزرگان
🌱در عید قربان یک قدردانی بزرگ الهی نهفته است از پیامبر برگزیدهی حضرت حق، حضرت ابراهیم (علیهالسّلام) که آن روز ایثار کرد. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است. او در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان میکرد؛ آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار، در دوران پیری به او داده بود؛ که فرمود: «الحمد للَّه الّذی وهب لی علی الکبر اسماعیل و اسحاق» (۱). خدای متعال این دو پسر را در دوران پیری، لابد بعد از یک عمر انتظار و اشتیاق، به این پدر داده بود؛ امید فرزند هم دیگر بعد از آن نداشت.
🌺سید شهیدان همهی عالم، حضرت اباعبداللَّهالحسین (علیه الصّلاة و السّلام) - که خود مظهر ایثار و مظهر شهادت است - در دعای شریف عرفه از این حادثه یاد میکند؛ «و ممسک یدی ابراهیم عن ذبح ابنه بعد کبر سنّه و فناء عمره»؛ این در دعای مبارک امام حسین در عرفه است که دیروز مؤمنین موفق شدند، این دعا را خواندند.
🌼این ایثار و این گذشت، یک نماد است برای مؤمنانی که میخواهند راه حقیقت را، راه تعالی را، راه عروج به مدارج عالیه را طی کنند. بدون گذشت، امکان ندارد. همهی امتحانهائی که ما میشویم، در واقع نقطهی اصلیاش همین است؛ پای یک ایثار و یک گذشت به میان میآید. گاهی گذشت از جان است، از مال است؛ گاهی گذشت از یک حرفی است که کسی زده است، میخواهد با اصرار و لجاجت پای آن حرف بایستد؛ گاهی گذشت از عزیزان است؛ فرزندان، کسان.
🌹امتحان یعنی عبور از وادی محنت. یک محنتی را، یک شدتی را جلوی پای یک انسانی یا یک ملتی میگذارند؛ عبور از این محنت، امتحان است. اگر توانست عبور کند، به آن منزل مقصود میرسد؛ اگر نتوانست - نتوانست استعداد مندرج در وجود خود را بروز دهد، نتوانست بر هوای نفس غالب بیاید و عبور کند - میماند؛ امتحان این است.
🌸امتحان الهی برای این نیست که خدا ما را بشناسد، ببیند ما در چه وزنی، در چه حدی هستیم؛ خود امتحان در حقیقت یک گام است به سوی مقصد. من و شما که امتحان میشویم، معنایش این است که اگر توانستیم از این شدت و از این محنت عبور کنیم، یک وضع جدیدی، حیات جدیدی، مرحلهی جدیدی را به دست میآوریم.
✍بیانات مقام معظم رهبری در عید سعید قربان،اصفهان،سال۱۳۸۹
#مقام_معظم_رهبری
#عید_سعید_قربان
#ایثار
#امتحان_الهی
@bevaghteshahtoot
به زودی...
☘️ولَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ☘️
🌹 فتَرْضَىٰ 🌹
🌱🌼🌱🌼🌱
☘️و پروردگار تو به زودی به تو چندان عطا کند☘️
🌹که تو راضی شوی🌹
📚سوره ضحی/ آیه 5
@salamfereshte
#قرآن
#تولیدی
#روشنا
💥احترام💥
= چقدر تو زن زلیلی پسر. ی کم جنم داشته باش. زورش می کردی بیاد.
+ اختیار دارید باباجان. زن ذلیل چیه؟ من زهرا رو خیلی دوست دارم
🔹زهرا از اتاق بیرون می آید. پدرشوهرش، سرش فریاد می کشد:
=بیشعو... چرا به سعید گفتی نمی یای بیرون؟ ی بیرون اومدن اینقدر سخته؟
🔸زهرا نگاهی به مادرشوهر و خواهرشوهر و شوهرش انداخت. از عمق وجودش خجالت کشید و چیزی نگفت. شوهرش هم چیزی نگفت. مادر شوهرش هم چیزی نگفت. خواهرشوهرها که انگار، زبان در کام نداشتند و هیچ، نگفتند. پدر شوهرش از جا برخاست و به اتاق دیگر رفت.
🔻فضا سنگین شده بود. دل شکسته و لرزیده زهرا از شنیدن آن فحش و فریاد پدر شوهر سر گفتن نظرش، آن هم به صورت خصوصی، در قالب اشک، از چشمانش فرو ریخت. گوشه ای نشست. اشک هایش فرو می ریخت. بی صدا. خواهر شوهر کنارش نشست. از او کوچک تر بود و دست نوازشی به پشتش کشید. هیچ حرفی برای گفتن نداشت. شوهرش معلوم نبود کجاست. مادر شوهر به اتاق رفته بود که در اتاق باز شد:
= نشستی آبغوره گرفتی؟ خاک... اونقدر گریه کن که چشات در آد.
🔸زهرا هیچ نگفت. پدر شوهر، در اتاق را بست. زهرا آرام برخاست و از در، بیرون رفت. طبقه زیرزمین. همان جا که شوهرش رفته بود. گوشه ای نشسته بود. زهرا که آمد، از جا برخاست و سرش را نوازش کرد. در آغوش گرفت و از رفتار پدر، عذرخواهی کرد. زهرا گفت:
- حرف های خصوصی مرا گذاشته ای کف دست پدر؟
🔻و اشکش ریخت. ادامه داد:
- تو از من نظر پرسیدی. منم نظرم رو گفتم. مخالف بودی یا دوست داشتی بریم بیرون می گفتی. من هم می یومدم.
🔹🔸🔻🔹🔸🔻🔹
🔹بعدها هر وقت این صحنه تلخ جلو چشمش می آمد، یاد جمله شوهرش می افتاد و دلش از التهاب یادآوری آن صحنه، آرام می شد.:
+ بابا معتقده گربه رو دم حجله باید کشت و از اینکه من به نظرت احترام گذاشتم، برداشت کرده بود که شما داری به من زور می گی. در حالی که این طور نبود. نظرت همیشه برای من محترمه زهرا جان.
@salamfereshte
#داستانک
#تولیدی
#روابط_زوجین
#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_اول
🔹قرص ریز صورتی رنگ را دو شقه میکند. نصفش را روی دستمال کنار سماور گذاشته و نصف دیگرش را داخل بشقاب میگذارد. لیوان تمیز طرح هندوانه ای را از آب ولرم داخل سماور، پر کرده و به همراه قرص، برای مادر می برد. مادر، چند دقیقه ای است، ناخوش احوال شده و رنگ به صورت ندارد. چشمانش خمار است و بی حال، روی تخت دراز کشیده.
مادر، به سختی می نشیند. قرص را از بشقاب زردرنگی که نازدانه اش برایش آورده، بر می دارد و با بی حالی تمام، میخورد.
🔸انسیه، نگران حال مادر است. دستانش از اضطراب میلرزد. تلفن را برمیدارد. شماره پدر را میگیرد: "الو. سلام بابا..... ببخشید. "گوشی را قطع میکند. تلفن را به کناره ی گوشهایی که به گوشواره ای با طرح سیب، زینت شده می چسباند. ابروهای کشیده و مشکی رنگش در هم رفته است. به مادر نگاهی می اندازد و می گوید: "شماره بابا چند بود؟ "دست مادر دراز می شود و انسیه، به یک قدم بلند، تلفن را در دست مادر می گذارد. بشقاب و لیوان را با دست دیگرش، جلوی آینه، روی میز می گذارد و همان جا کنار مادر، می ایستد.
🔹مادر با همان یک دستش، شماره را میگیرد و گوشی را به انسیه پس می دهد: "الو. سلام بابا. بابا شما کجایین؟... مامان حالشون خوب نیست..نه دراز کشیدن.. دادم قرص رو..کی می رسین؟... یک ساعت دیگه که خیلی دیره... بابا .. بهتر نیست زنگ بزنیم... باشه. چشم. خدانگهدار." انسیه به اضطرابی غیر قابل پنهان، میگوید: "مامان چی کار باید بکنم؟"
🔸مادر، با کف دستش دو سه بار آرام، روی تخت می زند. انسیه به طرف مادر می رود و می نشیند. پای راستش از تخت آویزان است و پای دیگر را جمع میکند. سرما به ساق پایش میخورد. دامنش را به نرمی، پایینتر میدهد و پای راستش را کمی بالا میکشد. گوشش را نزدیک دهان مادر می برد. مادر، با صدایی که به سختی بیرون میآید میگوید: "به محمد" گوشی را از انسیه میگیرد و شماره محمد را میگیرد. نزدیک است گوشی از دست مادر، بیافتد. انسیه آن را نگه می دارد. زنگ می خورد: "الو داداش محمد. سلام. ببین. مامان حالش خوب نیست. بابا هم تو ترافیک و نمی دونم کجا گیر کرده. می تونی بیای مامان رو ببریم دکتر؟" لحن انسیه سریع و تند می شود و مثل فنر فشرده ای، آماده بلند شدن از روی تخت است: "تقریبا یک ربعه...آره باشه خدافظ. مامان محمد گفت الان راه می افته. حاضرشیم. چی کار کنم؟" مادر به کمد دیواری اشاره می کند. انسیه به یک پرش، خود را از تخت پایین می اندازد و به سرعت، به کمد که دو قدم تا لب تخت فاصله دارد میرساند.
🔹در کمد را باز میکند. چشم می گرداند تا وسایل مادر را پیدا کند. کمدی مرتب با وسایلی ساده، بر عکس کمد اتاق خودش که درهم و برهم است و هر بار که می خواهد بلوزی را پیدا کند، کل طبقه بلوزهایش را زیر و رو میکند. یا پَرِ لباس زردرنگی را بیرون میکشد و می بیند که نه، آن لباس موردنظرش نیست. گوشهی لباس زردرنگ دیگری را میکشد و آنقدر هر چه زردرنگها را میکشد تا پیدا کند. بر فرض بگوییم چه اشکالی دارد؟ این هم روشی است دیگر. اما وقتی همه لباس های زردرنگِ در آورده شده را تا نشده، یکباره داخل طبقه بلوزهایش میچپاند و هر بار همین روش را دارد، صحنه ای رنگارنگ و درهم و برهم، داخل کمدش شکل می گیرد. کمی که با این افکار به وسایل مادر نگاه می کند و نمی داند چه چیز را باید بردار، نیم چرخی می زند و به حالت پرسشی، مادر را نگاه می کند.
🔸مادر، به کیف کوچکی در گوشه سمت چپ کمد اشاره میکند. انسیه کیف را باز میکند. دفترچههای درمانی را می بیند. دفترچهها را یکی یکی بیرون میآورد و روی طبقه داخل کمد میگذارد: "این مال باباست. این مال منه. این مال محسنه. اینم مال مامان." دفترچه مادر را بر می دارد و در کمد را نیمپیش میکند. مادر، حال ندارد به شلختی دخترش لبخند بزند چه رسد به اینکه تذکر بدهد تا دفترچه ها را به داخل کیف برگرداند. اضطراب را در حرکات عجولانه انسیه به خوبی میبیند. سردرگمیای که ناشی از چند عامل است و حال بد او، مهم ترین عامل. سعی میکند خود را خوب نشان دهد اما عاجز است.
🔹چادر و کیف مادر، طبق معمول، به جالباسی آویزان است. انسیه مادر را کمک می کند تا بلند شود. با دستپاچگی میگوید: "حالا چی کار کنم؟" به پاهای مادر نگاه میکند و تند تند می گوید: "جوراب که دارین. شلوار بدم. دیگه دیگه. مانتو بدم؟ روسری هم که دارین.. باشه مقنعه تون رو می دم. و چادر ." صدای زنگ اف اف بلندمی شود. انسیه می دود که در را باز کند: "حتما محمده."
@salamfereshte
#تولیدی
شربت یا دمنوش بهار نارنج با ایجاد آرامش و کاهش اضطراب و تحریکات عصبی ،تاثیرات مثبتی روی سیستم عصبی می گذارد. همچنین این دمنوش برای رفع قولنج های عصبی و برطرف کردن غم و افسردگی بسیار مفید است.
@salamfereshte
#خواص_گیاهان
#آرامش
#اعصاب
✨برخورد
💥خسته و کوفته از این همه مشکلات و مسائل و .. ، اصلا دل و دماغ خندیدن که هیچ، اخم نکردن نداشت. چنان اخمی کرده بود که انگار از همان بدو تولد، ابروان و چشمهایش آنقدر گره کرده و ریز، به هم بافته شده بود. هر کس نگاهش می کرد، توبه کار می شد و فاصله اجتماعی که هیچ، بیشتر از آن را رعایت می کرد که مبادا تشعشعات این عصبانیت درونی اش، او را آلوده کند.
🏠در خانه را که زد، بچه ها به سمت در دویدند و بابا اومد بابا اومد کردند. سر باز کردن در دعوا کردند و او هم معطل پشت در، لگدی به در زد و کمی عصبانیتش را خالی کرد. بالاخره با جیغ و فریاد در باز شد. بچه ها سلام کنان از جلوی پدر کنار رفتند و با هم گفتند : بابا چی خریدی؟ بابا چی خریدی؟
🛍کار هر روزشان بود. به دستان پدر نگاه می کردند که یک چیز ولو شکلاتی کوچک را به آن ها بدهد. اما این بار، پدر، دستش خالی بود و همان دست خالی را بالا آورد و آمد بگوید که چرا در این گرما اینقدر او را معطل می کنند و جیغ می زنند و .. که فاطمه، جلو می آید:
- به به.. همسر عزیزم.. پدر نازنین بچه ها.. سلاام.. خوش آمدی.. قدمت به خیر باشه.. خداقوت.. الهی .. حتما هوا خیلی گرمه.. ببین چه عرقی کرده..
= سلام .. آره خیلی گرمه. هلاک شدم
- تا شما ی دوش بگیری و خودتو سبک کنی یک شربت خنک برات می یارم.. می خوری که؟
= آره. ممنون.
💧گره ابروانش کمی بازتر شد. دستش را که برای زدن بچه ها بالا برده بود با شرمندگی پایین آورد. دوش خنکی گرفت و راه تنفسی اش باز شد. خود را جلوی کولر، روی مبل رها کرد و لیوان شربت کاسنی و بهارنارنجی که فاطمه برایش آماده کرده بود را گرفت و یک نفس، نوشید.
@salamfereshte
#تولیدی
#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_دوم
🔸مادر به دیوار کنار جالباسی تکیه می دهد. پاچه های شلوار صورتی گل گلیاش را داخل جوراب کرده، دامن بلندش را در میآورد. مانتو سادهی قهوهای رنگش را برمیدارد و سعی می کند بپوشد.
🔹محمد، پله ها را دوتایکی کرده و به اتاق مادر می آید: مامان چی شده؟ خوبین؟ سلام.. بزارین کمکتون کنم. مادر را روی لبه تخت می نشاند. دکمه های مانتو مادر را می بندد. کمک میکند پاچههای شلوار را داخل پاهای مادر کند. مقنعه را روی روسری می پوشاند و میگوید:
- هوا سوز داره مامان.
🔸پالتویی را از کمد می آورد و تن مادر میکند. بدن مادر می لرزد. محمد نگران میشود. دست بر پیشانی مادر میگذارد. کمی داغ است. عجله، به دستان محمد نفوذ میکند. چادر را مرتب میکند و کمر مادر را از پهلو میگیرد و بلندش میکند. انسیه، نیمه حاضر، جلوی محمد ظاهر می شود:
- یک دقیقه صبر کن منم بیام. مامان اشکالی نداره جورابای شما رو بپوشم؟
🔹مادر با صدایی خسته و آرام میگوید:
+ کجا بیای؟ مهمون داریما. منم تا چند دقیقه دیگه بر می گردم. بابا هم الان می یاد. نگران نباش. بریم محمد.
🔸پدر، زودتر از آنچه که گفته بود، می رسد. دستانش به میوه پر است. پرتقال و سیب و موز. انسیه میوه ها را از پدر می گیرد و روی کابینت آشپزخانه می گذارد. بابا ناصر، لیوان آبی را از جاظرفی بر می دارد. شیرآب را باز می کند. لیوان را از آب پر کرده و روی کابینت کنار سینک ظرفشویی می گذارد. آستینش را بالا می زند. رگ های بالازده و دستان چروکیده اش، دل انسیه را بیشتر می لرزاند. منتظر است پدر حرفی بزند اما او، صبورانه، صابون سبز رنگ را برمی دارد و به کف دستانش می کشد. انسیه نمی داند چه بگوید. همان طور کنار آشپزخانه ایستاده و حرکات پدر را نگاه می کند. ذهنش کار نمی کند که باید چه کند. پدر شیرآب را کمی باز کرده و صابون را زیر شیر میگیرد و سرجایش میگذارد. کف دستانش را خوب به هم می مالد و میشوید و شیر آب را می بندد.
🔹حواس پدر به انسیه نیست. خم می شود و همان طور که دست چپش را به لبه سینک گرفته است، جوراب هایش را با یک دست، در میآورد و داخل جیب شلوارش می گذارد. شیرآب را باز می کند:
- بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله الذی جعل الماء طهورا و لم یجعل نجسا.
🔸دستش را کاسه کرده و زیرشیر آب گرفته است. به پاک بودن آب می اندیشد و این نعمت بزرگ خدا. با دست چپ، شیر آب را می بندد و مشتی از این آب پاک و لطیف را به نرمی، به پیشانی می ریزد. چشمانش را می بندد. تک تک قطرات آب را با تمام سلول های صورتش حس می کند. با آرامش خاصی، از بالا به پایین، به صورتش دست می کشد و می گوید:
- اللهم بیض وجهی یوم تسود فیه الوجوه.. خدایا صورتم را در روزی که صورت ها سیاه است، سفید بگردان.
🔹 انسیه، وزنش را که روی پای چپش انداخته بود، به پای دیگرش منتقل می کند و از جایش تکان نمی خورد. آثار اضطراب، به تماشای وضوگرفتن پدر و آرامشی که از وجودش متصاعد می شود، از صورت استخوانی انسیه از بین می رود. لبخندی دخترانه روی لبهایش نقش بسته و هوای پر اکسیژن حضور پدر را، با بینی گوشتی و کوچکش، به ریه می فرستد.
🔻محسن، با آن سرِ تاسِ یک دستش، از کنار انسیه رد می شود و وارد آشپزخانه می شو.
* سلام باباجان. خسته نباشین. امشب مهمون داریم؟
🔹با شنیدن این سوال، به یکباره، هر چه نگرانی و دلهره بود، به جان انسیه ریخته می شود و نفس هایش تند می شود. نگاه محسن، روی انسیه قفل می شود:
- لباس مهمونیتو هنوز نپوشیدی؟ مامان کجاست؟
🔸پدر که در حال کشیدن مسح پاهایش است، متوجه حضور انسیه می شود. مسح پایش را می کشد و در حالی که آرام، کمر راست می کند می گوید:
= سلام محسن جان. شماهم خسته نباشی. کلاس بدنسازی خوب بود؟
🔻محسن لیوان آب روی کابینت را برداشته و می گوید:
* خوبِ خوب بابا. جای شما خالی. امروز رفتیم روی وزن 100 کیلو. آب می خورین؟ بفرمایین.
🔸پدر، به لبخند زمزمه میکند:
= بخورباباجان. نوش جان.
🔻محسن، آب را یک نفس می خورد و مجدد آن را با آب داخل یخچال پر میکند و به پدر تعارف مجدد میزند:
* بفرمایین. این یکی خنکه ها.
🔸پدر تشکر کرده و مجدد لبخند می زند. رو به انسیه میگوید:
= میوه ها را بشور دخترم.
و از آشپزخانه، با قدم های آرام و استوار، بیرون می رود. انسیه، با نگاهش پدر را بدرقه میکند. موهای سفید خاکستری پشت سر پدر ، کمی ریخته و سرش را خلوتتر نشان می دهد.
@salamfereshte
#تولیدی
هدایت شده از بِه وَقْتِ شاهْ تُوتْ
#به_وقت_كوتاه_نوشت 📜
❤️ فطرتا دوست داريم مولايي داشته باشيم بي نقص، مربي صاحب كمالات، معشوقي دوست داشتني و نامنتهي، علم بياموزدمان، تربيتمان كند.
🌸 در هر حركتش نكته اي.... در هر كلامش قصاري...
بهترين مربي👇
✅ رب
✅رسولش
✅اهل بيت
هستند👌
#بهترين_مربي
#توليدي
@bevaghteshahtoot