eitaa logo
سلام فرشته
195 دنبال‌کننده
1هزار عکس
811 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
💥از بین برنده 🌺از صبح تا شب مشغول کارهای مختلف بود. وقتی هم به خانه برمی گشت، کمک کردن به همسر و بازی با بچه ها را در اولویت کارهایش قرار داده بود. فکر کرد که این برنامه خوبی است و خدا راضی است. اما یک هفته ای بود رنگ زندگی اش تغییر کرده بود. صدای جیغ پسرش گوش هایش را می خراشید. هر کاری کرده بود اما آرام نشده بود. به بهانه های مختلف، گریه و جیغ های اعصاب خرد کن تحویلش می داد. داخل اتاق شد. عضلات صورتش بر هم افتاده و مانند یک گل پژمرده، در هم فرو رفته بود. دستش را بر موهای کم پشت سرش کشید و رو به همسرش گفت: نمی دونم چه گناهی مرتکب شدم که این بچه ها اینقدر اعصابم رو خرد می کنن. قبلا این طور نبودن. همسرش لبخند زد و زیر لب سوره والعصر خواند تا ظرفیت هر دویشان زیادتر شود و تحملشان بیشتر. ☘️دست نوازش بر پسرخوابیده در آغوش مادرش کشید. به اتاق کارش رفت و پشت لب تاب نشست. وارد صفحه ایمیلش شد. باز هم دوستش مصطفی به او ایمیلی زده بود و درخواستش را مجدد تکرار کرده بود. به پاسخ قبلی اش نگاه کرد. خواست باز هم بنویسد که وقت ندارم و کارت را بده یک نفر دیگر انجام دهد اما فکری به ذهنش رسید: نکند به خاطر کمک نکردن به این بنده خداست که یک هفته اس روزگارم سیاه شده. تصمیم گرفت صبح ها یک ربع زودتر از خواب بلند شود و کار این بنده خدا را هم راه بیاندازد. فکر کرد حالا نهایت ده روز کارش تمام می شود. ده روز یک ربع کمتر خوابیدن ضرری نمی زند. بعدش جبران می کنم. از این فکری که به ذهنش رسیده بود خوشحال شد. خدا را شکر کرد و در پاسخ به ایمیل نوشت: در خدمتم دوست عزیزم. ان شاالله تا ده روز دیگه کار رو آماده تحویلت می دم. قربونت. سجاد 🌸صفحه فتوشاپ را باز کرد. پروژه ی دوستش را تعریف کرد و همان طور صفحه را باز گذاشت تا هر وقت توانست ولو به یک دستور، کار را جلو ببرد. مقاله ای که باید برای امشب تمامش می کرد را آورد. نتوانسته بود بنویسد. جیغ و فریادهای بچه اش مانع شده بود. گوش هایش تیز شد. دیگر صدای فریاد بچه نمی آمد. تعجب کرد. بلند شد که یواشکی ببیند چه کار می کند. آرام نشسته بود و سیب می خورد. خوشحال از آرام شدن او، سر میز برگشت و مقاله را شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم 🌺امام على عليه السلام : سَبَبُ زَوالِ اليَسارِ مَنعُ المُحتاجِ . 🍀رخت بربستن آسایش و گشايش ، به سبب پس راندن نيازمند است . 📚غرر الحكم : 5526 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💧داشته هایت را ببین 🌺 بدون نداشته هایمان هم عالی است. اطرافیان ما بدون خیال پردازی هایی که نسبت بهشان داریم هم عالی هستند. 🍁از زندگی هایمان هستیم چون مدام خیال بافی می کنیم که ، اگر اینگونه باشد عالی می شود. اطرافیانمان اگر ما را در مرکز شادی و توجه و آرامش قرار دهند عالی هستند و ما با دوست دارانمان احاطه شده باشیم، خوشبخت هستیم. 🍃باور کن، بدون این ها هم عالی است. الحمدلله رب العالمین 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💥بها نده 🌺به افکار منفی بها نده حتی اگر واقعیت داشته باشند. مادر شوهر چیزی می گوید، پدر شوهر، شوهرت، زنت، مادر زنت، بچه ات. هر کس چیزی گفت، کاری کرد، رد کن. نگذار خوراک ذهنی ات شود و مدام آن ها را نشخوار کند. رد کن. بها نده. ❄️هر چه رد کنی، آن را ساده تر کرده ای. مجدد اگر تکرار شد؛ باز هم رد کن. تکرارش باعث نشود که در ذهن تو چیزی تثبیت شود الا تمرین رها کردن و بها ندادن به کارهای منفی دیگران و افکار منفی که به سرت هجوم می آورد. 🍃جرایش را خودت خوب می دانی. آرام تر خواهی بود. زندگی ات، درخشان تر خواهد بود. همان چیزهایی که دنباش هستی. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💥علت ناراحتی از دیگران 🔸آدم های اخمو را دیده اید که با صد من عسل هم نمی شود خوردشان؟ به این فکر کرده اید که چرا اینقدر این ها اخمو هستند و نسبت به اطرافیان و زندگی، غُر می زنند ؟ مدام از بلاهایی که فلانی و بهمانی سرش آورده است می گوید؟ 🍀علت این است که آن دیگرانی که نام می برد، مطابق خیالات او رفتار نکرده اند. ما هم از دیگران ناراضی و ناراحت می شویم چون مطابق با خیالات و توقعات ما رفتار نمی کنند. 🌺دوست داریم همیشه با ما مهربان باشند. نگران ما و رسیدن به خواسته هایمان باشند. ما را بر خودشان ترجیح دهند. خونگرم و مودب باشند. ما را نادیده نگیرند. منظم باشند و سر وقت به قرارهایشان برسند. توجهشان به ما و نیازهایمان باشد و از این دست خیالات و توقعات 🔻در موقعیتی که از دست کسی ناراضی و ناراحت شده اید، تفکر کنید و بنویسید که چه توقعی از او داشته اید؟ روی این ها به مرور کار کرده و سعی کنید توقع ها را کم کرده و از بین ببرید. 🍃با کم کردن سطح توقع ها و چه بهتر، نداشتن توقعی از دیگران، از ارتباط برقرار کردن با دیگران راضی خواهیم شد. اگر محبتی کنند، شاد می شویم و اگر نکنند، غمگین نمی شویم. بیشتر دست دهنده خواهیم داشت تا دست گیرنده 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻اشتباه کردم اصلا حرف زدم! - بابا، می شه با موبایلتون بازی کنم؟ + نه عزیزم. نمی شه. موبایل برای بازی نیست. مگه نمی بینی. الان باهاش کار دارم. - بابا!! بزار بازی کنم. حوصله ام سر رفته + نمی شه عزیزم. برو کار دیگه ای بکن. به درسات برس. - درس امروزمو خوندم. ی صفحه ای که گفته بودینو نوشتم. می شه تو گوشی تون کتاب شرلوک هولمز بخونم؟ + وا. یعنی چی؟ اصرار بیخود نکن. برو بشین ی نقاشی بکش. - نقاشی هم که کشیدم .. بابا. + برو با داداشت بازی کن. برو بیرون با بچه ها فوتبال بازی کن - فوتبال دوست ندارم. خوشم نمی یاد با بچه های تو کوچه بازی کنم. اونا بی ادبن. حرفهای بدی می زنن. + همین دیگه. خوشم نمی یاد. خوشم نمی یاد. بچه ها چشونه دیگه. عرضه داری برو باهاشون تعامل کن. - نمی خوام تعامل کنم. اصلا خوشم نمی یاد از تعامل + همینه دیگه. مادرت درست تربیتت نکرده. همش خوشم نمی یاد را می اندازه. بچه فلانی رو نگاه. پنج سالشه ولی می ره با همه حرف می زنه. اما تو ی خرید ساده رو هم نمی کنی. چه خبره دوتا حرف بهت می زنن - نخیرم. آقای مغازه دار معطل می کنه. نوبت منه ولی به بقیه جواب می ده تا همه می رن بعد مال منو حساب می کنه. + عرضه می خواد که نداری. صاف وایسا جلو بگو نوبت منه. - صد بار گفتم. گوش نمی کنه. برا همین خوشم نمی یاد برم ازش خرید کنم. تازه هر بار هم که مامان لیست می ده، دارم می رم؛ با اینکه خوشم نمی یاد. حالا شما هی به من چیز بگین + وای خدای من. دوتا حرف بهش زدیم باز بهش برخورده. - نخیر. بهم برنخورد. ولی حرفاتون درست نیست. شما که اونجا نیستین. + حالا اونجا هم باشم که از خجالت آب می شم با این رفتارت. پس تو کی می خوای بزرگ بشی 🔹محمود، با خودش گفت اگر تا فردا صبح هم برای بابا توضیح بدهم، باز هم او جوابی دارد و هیچوقت حرف مرا باور نخواهد کرد. دیگر چیزی نگفت. حرفی نزد. چند جمله ی آب دارتر دیگری هم بابای عزیزش نثارش کرد و او به تلخی، سعی کرد چهره اش را آرام نگه دارد و احترام پدر را حفظ کند. 🔸 حرفهای پدر که تمام شد، به آشپزخانه پناه برد. در یخچال را باز کرد و بی آنکه چیزی نگاهش را بگیرد، درش را بست. به سالن رفت و به برادر کوچک ترش که مشغول بازی بود چشم دوخت بی آنکه نگاهش کند، به اتاقش رفت. روی میزش نشست و پاهایش را تکان تکان داد و خیره به پرده اتاقش، همراه صدای بابا که در ذهنش تلمبار شده بود به خود گفت: بی عرضه. تو عرضه نداری. بی لیاقت. خاک.. 🔹دیگر مادر نبود که زهر حرفهای بابا را بگیرد و او را آرام کند و از خوبی ها و مهربانی هایش برایش بگوید و او را در نردبان ترقی قرار دهد و انگیزه و امید بدهد. احساس له شدگی داشت و کسی نبود او را حتی با خاک انداز، جمع کند. دلش می خواست خودش را مثل آشغال هایی که دیروز، با کمک بچه ها از حیاط مسجد جمع کرده بود، درون سطل آشغال بیاندازد. ☘️امام على عليه السلام :سِتّةٌ لا يُمارَونَ : الفَقيهُ ، و الرّئيسُ ، و الدَّنيُّ ، و البَذيُّ ، و المَرأةُ ، و الصَّبيُّ . (غرر الحكم : 5634.) 🌸امام على عليه السلام : شش كس اند كه با آنها مجادله نشايد: فقيه، رئيس، فرومايه، بد زبان، زن و كودك. @salamfereshte
دراین زمینه، پرسش ها داشته اید. ✍️بله سخت است. بزرگوارانم، سخت است. جانکاه است گاهی. درد آور است که آدمی خود را از دیگران بکند. توقع محبت از دیگران نداشته باشد حتی. چه رسد به حمایت های مالی و پشتوانه ای. اما عزیزانم، این کندن ، نه کندنی از سر عجز است. از سر قدرت است. از سر بی نیازی است. از سر تکیه بر قدرتی بالاتر از آن هاست. از سر نگاهی است که به خالقش کرده است. 🌟نگاه را به آن سو بردن، توجه را به سمت حمایت های خاص الهی بردن، دیگر مجالی نمی دهد که از دیگران متوقع باشی تمرین کنیم. توقعی از دیگران نداشته باشیم چرا که خدا، گرداننده همه امور ماست و عطا کننده هر چیزی، اوست. ✨تک تک این جملات را بارها، در خلوت، آرام، بخوان و فکر کن. بارها به قلبت تلقین کن تا به لطف خدا، باورش شود. یقین کند. بفهمد و برسد به آن شهودی که "نمک آشت را هم از من بخواه" 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💪قوی نشان بده 🌺معمول آدم ها، از ضعیف بودن، احساس ضعف کردن بدشان می آید. دوست دارند خودشان را قوی نشان بدهند. این حالت را از همان کودکی، در بچه ها می بینیم. امروز می خواهم یک رفتاری را به شما یاد بدهم(بخوانید یادآوری کنم) که نشان از همین قدرت داشتن است. قوی هستید و قوی می نمایانید وقتی این رفتار را از خود نشان دهید. 🍀«ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ السَّیِّئَةَ؛ بدی را به بهترین راه و روش دفع کن (و پاسخ بدی را به نیکی ده)!»[مومنون/96] 📌بدی را با نیکی دفع کردن، هم به نفع خودت است هم او. 📌 نیکی کردن به کسی که به تو بدی کرده، نیاز به قدرت دارد. خود را قوی نشان دهید. قوی خواهید شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💥 از کم شدن پولتان نترسید -هیچ ثروتی بالاتر از صدقه دادن نیست +یعنی چی؟ -یعنی اگه خواستی پولت زیاد بشه، صدقه زیاد بده 🔹این جملات مادر که از بچگی در گوشش گفته بود، در سی سالگی به یادش آمد. زمانی که آه در بساط نداشت و ضرر هنگفتی داده بود. وضع اقتصادی جامعه خراب بود و کارش را از دست داده بود. خانواده اش یک ماه و شاید بیشتر بود گوشت نخورده بودند و می ترسید بچه ها بیمار شوند. نتوانسته بود برایشان اسباب بازی بخرد. نتوانسته بود آن ها را کلاس شنا و زبان و رباتیک ثبت نام کند. استعداد بچه هایش را نمی دانست چطور با بی پولی در این روزگار، شکوفا کند. غرق در فکر و پیدا کردن راه حل بود که صدای مادر در گوشش پیچید و صدای بچه گانه ی خودش که پرسیده بود یعنی چی؟ فکر کرد از بچگی ، هر بار دوست داشته پولش زیاد شود، از مادر اجازه می گرفت و مقداری از عیدی هایش را صدقه می داد. فکر کرد بعدش چقدر به او اسباب بازی و چیزهایی که دوست داشته؛ رسیده بود. این ها واقعیتی بود که درونش را برای گرفتن تصمیمی بزرگ، هوشیار کرد. 🔸ته همه کارت های بانکی اش را در آورد. ده تومان. شش تومان. چهار تومان. هزار تومان. همه را کارت به کارت کرد تا بتواند حدود بیست تومانی را برداشت کند. آن را به خانه برد. همه را صدا کرد. مریم خانم. مجتبی جان. فهیمه جان. مرتضی جان. کوثر جان. علی جان. همه جمع شدند. گفت می خواهد از آن ها مشورت بگیرد. بیست هزار تومان را وسط گذاشت و گفت: - می توانم با این پول کمی برایتان خوراکی بخرم، می توانم هم این پول را سرمایه گذاری کنم که بیشتر شود. خواستم شما هم نظر بدهید. فعلا، همه داشته هایمان همین مقدار است. 🔻عبارت همه داشته هایمان، مادر را نگران کرده بود. بچه ها فکر کردند. متناسب با عقل خودشان حرف زدند. یکی شان کیک می خواست. آن یکی آبمیوه. یکی دیگر می گفت بابا باشد برای خودتان. دیگری هر طور صلاح می دانید را گفت. علی کوچک که روی پای مادر بود هم، آغون آغونی کرد. مادر خندید. دیدن خنده مادر در این برهه، قوت قلبی برای او بود. مادر علی را بوسید و گفت: من هم موافق علی هستم. بچه ها با تعجب به مادر نگاه کردند. نگاه مادر روی صورت همسرش بود و گفت: مطمئنا سرمایه گذاری بهتر است. بعدا بیشتر خواهی داشت. مگه نه بچه ها؟ و با تکان دادن سر، بچه های بزرگ تر را راهنمایی کرد که تایید کنند. همه شان خرد بودند. از سه ماه بگیر تا بزرگ ترینشان که نه سال داشت. 🔹پدر، پول را برداشت. صندوق صدقات را جلو آورد. یکی از پولها را داخل صندوق انداخت و گفت : این از سرمایه ی من. بچه ها و مادر باقی اسکناس ها را لوله کردند و داخل صندوق انداختند. پدر، صندوق را سر جایش گذاشت. هنوز ننشسته بود که تلفن خانه زنگ خورد: - سلام آقا مصطفی، جانت بی بلا. کجایی مرد؟ چرا پس به ما سر نزدی. آره آقا کلاس ها داره شروع می شه پس تو کجایی اخه. گوشیتو جواب نمی دی چرا؟ خب تو نمی گی خراب شده یک زنگی به ما بزنی مرد حسابی! آره ی توک پا بیا آموزشگاه. اومدی ها. نری دست ما رو بزاری تو حنا. سی تا شاگرد ثبت نام کردن. قربونت. پس امروز می بینمت. آره دیگه همین امروز. باشه. یا علی. گوشی را گذاشت و گفت: بچه ها، سرمایه گذاری تون نتیجه داد. ان شاالله دست پُر برمی گردم. 🌸جیغ و شادی بچه ها، اشک را به چشم مادرشان آورد و شکر را به لبان هر دویشان: الحمدلله. 🌺پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: ما نَقَصَ مالٌ مِن صَدَقَة قَطُّ ، فأعطُوا و لا تَجبُنوا . 🍀هيچ گاه مالى بر اثر صدقه دادن كم نشده است. پس عطا كنيد و نترسيد. 📚بحار الأنوار : 96 / 131 / 62. @salamfereshte
💧شنا کردن 🌈یکی از بهترین کارهایی که دوست دارم انجام بدم و بهتون توصیه می کنم، شنا کردن در دریای روایات و احادیث اهل بیت علیهم السلام است. دیروز به یک روایتی برخوردم . بعدش با خودم گفتم که دیگه در این زمینه، چه روایاتی داریم؟ 🍀 برای کسانی که به خدا و روز قیامت ایمان دارند. ( مَن كانَ يؤمنُ باللّهِ و اليومِ الآخِرِ ) چه ویژگی های دیگه ای براشون بیان شده؟ جستجو زدم و کیف کردم فقط.. یعنی چیزهایی که ما می لنگیم توش. براتون چند تاشو لیست می کنم تا ان شاالله عمل کنیم: 🌟مکان شبهه ناک 🌹امام على عليه السلام : مَن كانَ يؤمنُ باللّهِ و اليومِ الآخِرِ فلا يَقومُ مكانَ رِيبةٍ . هر كه به خدا و روز واپسين ايمان دارد نبايد در جاى شبهه انگيز بايستد. الكافي : 2/ 378/10. 🍃🌸🍃🌸 🌟وفا کردن به وعده 🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : مَن كانَ يُؤمِنُ باللّهِ و اليَومِ الآخِرِ فَلْيَفِ إذا وَعَدَ . هر كه به خدا و روز قيامت ايمان دارد بايد هرگاه وعده مى دهد [بدان ]وفا كند. بحار الأنوار : 77/149/77. 🍃🌸🍃🌸 🌟اکرام هم نشین 🌼پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : مَن كانَ يُؤمِنُ باللّهِ و اليَومِ الآخِرِ فَليُكرِمْ جَليسَهُ . هر كه به خدا و روز واپسين ايمان دارد، بايد همنشين خود را گرامى دارد. كنز العمّال : 25490. 🍃🌸🍃🌸 🌟اکرام میهمان 🌺پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : مَن كانَ يُؤمِنُ بِاللّهِ و اليَومِ الآخِرِ فَلْيُكرِمْ ضَيفَهُ . هركه به خدا و روز واپسين ايمان دارد ، بايد ميهمانش را گرامى دارد . جامع الأخبار : 377/1053 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 🌹طرح عجل الله فرجه🌹 📌روزها از پی هم می آید و می رود و ما را در هر روز،با یاد امام زمان در کلام و قلبمان، قلب مان را به حضرتش، نزدیک تر و نورانی تر می کنیم. ان شاالله 🍀در پی رهنمودی که از اساتیداخلاق مبنی بر صحبت مستمر و روزانه با امام زمان علیه السلام و جلب نگاه و برکات حضرتش را داشتیم، و در پی عنایت و توفیق حضرت حجت ارواحناله الفداء، طرحی را به همت شما مردم، شروع کردیم با عنوان عجل الله فرجه 🌟در این طرح، شما روزانه با امام زمان ارواحناله الفداء صحبت می کنید و نوشته ها و نامه های خود را به آیدی @yazahra10 در ایتا می فرستید. 💯💯 بخش دوم این طرح مربوط به صاحبان کانال ها در پیام رسان های ایرانی است. به این صورت که : ✅ادمین های محترم، در صورتی که هر روز، یک تا دو نامه به امام زمان عجل الله تعالی فرجه را با هشتک عجل الله فرجه در کانال خود قرار می دهند، به آیدی @yazahra10 در ایتا پیام داده و اسم کانالشان در لیست بزرگ خانواده عجل الله تعالی فرجه نوشته و منتشر خواهد رفت. نکته: 📌لیست بزرگ خانواده عجل الله تعالی فرجه هر روز کامل تر شده و در گروه های مختلف قرار داده خواهد شد. 📌مستحضرید که شرکت در این طرح، علاوه بر برکاتی که برای شما داردف تبلیغ کانالتان نیز محسوب می شود. با ما همراه باشید. 📣کانال در سروش، ایتا، بله 🆔 @samimane_ba_emam
🌺 سلام آقاجان صبح تان بخیر 🌼الهی که در عافیت و سلامت و رضایت از تک تک شیعیان و محبینتان باشید. آقاجان، یاری مان کنید جز برای اسلام، قدم بر نداریم. توفیق داشته باشیم و به اهدافی که گمانمان این است که شما را راضی و خرسند می کند، برسیم. ☘️آقاجان، ای دستگیر همه کس، دست هایمان را بگیر. 🌸فدایتان شوم. دوستتان داریم. ما را به این محبتی که خودتان در قلب هایمان قرار دادید، آباد کنید که اگر شما آبادمان نکنیم، خزان و مردگی نصیب مان می شود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌿سر رشته 🌸رفتار ملایم را سرلوحه کارتان قرار دهید. وقتی جملاتی از این دست می گویید : " این آخرین باریه که می گم... دفعه بعد من می دونم و تو.. حالا ببین چیکار می کنم.. " نشان می هید که سررشته روابط از دست شما خارج شده است و فقط دلالت بر ضعف درونی تان است. سعی کنید رفتار ملایم داشته باشید و هیچ تهدیدی نکنید. ☘️خود را با ذکر الهی تقویت کنید. لحظه ای که مستاصل شده اید و می خواهید چنان جملاتی را بر زبان بیاورید، به این نکته دقت کنید که سررشته همه امور دست خداست و از او کمک بگیرید و با ذکر، خود را قوی کنید. آنوقت است که این قوت، خودش را در رفتارتان نشان خواهد داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸چه زود زمان می گذرد یا صاحب الزمان 🌺سلام و رحمت های خاصه الهی بر شما امام عزیزم فدایتان شوم آقاجان، دلمان را به رضایتتان قرص و محکم کنید که در این روزگار، سست نشود و نلرزد و فرو نریزد. ✨وجودتان را شکر آقاجان. حضورتان را. بار عامی که به همه مان داده اید تا با شما سخن گوییم. آن هم صمیمانه نه از پرده آرایه های ادبی و لفاظی هایی که قلب آن ها را نرسوده است. 🍀چه کنم آقاجان. من همین را بلدم. که ساده حرف بزنم. هیچ آرایه و ادبیاتی بلد نیستم. هیچ چیز نمی دانم جز اینکه راحت بگویم آقاجان، فدایتان شوم؛ ما را با همینی که هستیم، می پذیرید؟ در دستگاه شما، همچو منی، اجازه راه یافتن دارد؟ 📣کانال سلام فرشته در سروش، ایتا، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌟زندگی ما سراسر شگفتی است 📌ما از خودمان ناراضی هستیم زیرا خیال پردازی هایی که داریم، به واقعیت نمی پیوندند. اینکه زندگی عالی داشته باشیم. همسری که در هر شرایطی برایمان بهترین باشد یا شغلی راحت و پر درآمد داشته باشیم، همیشه کارهایمان را سر وقت انجام دهیم و به بهترین صورت آن را تحویل دهیم و .. 🌺واقعیت زندگی ما بسیار زیباست. سراسر شگفتی است اما ما این واقعیت ها را نمی بینیم زیرا خودمان را با توهماتی که داریم، از ایده آلها و انتظاراتمان، مقایسه می کنیم. معلوم است که وقتی نگاهت به یک بنز باشد، ماشین پژو زیرپایت، صفر کیلومتر و روان هم باشد، باعث شادی تو نمی شود. ❌ دست از توقعات و ایده آل نگری های غیرواقع بینانه برداریم و از زندگی لذت ببریم. شاد باشیم و در جهت رسیدن به کمال بیشتر، تلاش کنیم و قدم برداریم. نه اینکه الانمان را به خاطر آیده آلی که شاید هرگز به دست نیاید، خراب کرده و نادیده بگیریم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام آقاجان ✨اسعدالله ایامکم.. الهی که هر روز قلب و دلتان از اعمال شیعیان راضی و خشنود باشه 🌹آقاجان، میلاد خانم حضرت زهرا سلام الله علیها را به شما تبریک می گویم. حتما خیلی خوشحال هستید. قطره ای از خوشحالی ای که شما دارید را من حتی فهم نمی کنم. این را می دانم اما خوشحالم که شما خوشحال هستید. الهی که روز شادی و سرور دائمی اهل بیت علیهم السلام با ظهور و جهانی شدن دولت تان ببینیم. 🌟آقاجان، بهترین هدیه را امروز از خداوند برایمان بگیرید. خودتان را به ما هدیه دهید. دلم شما را می خواهد. بودن با شما را. فقط برای شما بودن را. فقط برای شما کار کردن را. فقط شما را. فدایتان شوم. 🌸یک هدیه هم برای دوستانم بگیرم آقاجان. اجازه می دهید؟ 🍀مولاجان، و صلحا و و را از های آخر الزمانی و به شری در امان بدار تا در صف سربازان شما باشند، محافظ مان باش و ما را از و نجات ده و ما را در حصن حصین ، نگه دار. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌺🌺از امشب، منتشر می شود رمان ، داستان زندگی کارشناس مامایی است که برای رسیدن به مدارج عالی تحصیلی ، با مسائل مختلف دست و پنجه نرم می کند. 🌹این رمان در حال تولید است و به برخی از مهمترین مسائل امروز جامعه اشاره دارد. 💢 از امشب که مصادف است با سالروز میلاد پر برکت بانوی دو عالم، حضرت زهرا سلام الله علیها، شما می توانید این داستان بلند را در کانال سلام فرشته در ایتا، بله، سروش به آدرس زیر دنبال کنید. به قلم 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹خیره به تصویری که از صفحه نمایش قسمت خواهران پخش می شد، دل و روحش را سپرده بود دست مداح و با هر بیتی که می شنید، تپش قلبش را احساس می کرد و قطره اشکی از سر شوق، بر گونه اش روان می شد. مدح پیامبر عظیم الشأن آن هم با صدای مردانه و بمی که باب میلش بود، او را حسابی سر ذوق آورده بود. با گوشه روسری رنگی اش، اشک هایش را پاک می کرد که پر چادرش، همزمان کشیده شد: - التماس دعا ضحی جان.. می گما.. مهمونی دیر می شه ها. جشن مسجد رو که اومدیم. پاشو بریم دیگه - باشه. الان. 🔸خودش را جمع و جور کرد و خرده وسایلی که از سجاده اش بیرون آمده بود را داخلش چید. آن را بست و روی دست گرفت. از جا بلند شد. نگاه مهربان اطرافیان را به خوبی احساس می کرد. سحر هم از جا بلند شد. یکی از خانم های مسجد، دو بسته شکلات و میوه دست تک تک شان داد و التماس دعای غلیظی از هر دوشان کرد و تبریک عید را گفت. هر دو تشکر کردند و از مسجد بیرون آمدند. ضحی، سجاده اش را داخل کیف گذاشت. در پناه در صندوق عقب، جلوی چادرش را بالا گرفت و مقعه سرمه ای رنگ بلندش را روی روسری پوشید. چادر را روی سر مرتب کرد. در صندوق عقب را بست و موقع سوار شدن از در کمک راننده، گفت: - ممنون که اومدی. گاز بده بریم تا دیر نشده - حسابی حاج خانوم شدی ها. همون روسری خوشگل تر بود که برای مهمونی. - روسریمو در نیاوردم که. - ئه. آهان. خب بریم که بچه ها چند بار زنگ زدن. جشن مسجد هم خوب بودا 🔹همان طور که به دست های ظریف و لاک زده سحر، هنگام پیچاندن سوییچ ماشین نگاه می کرد گفت: - آره. خیلی خوبه. سعی می کنم همیشه جشن های مسجد رو بیام. ممون که اومدی. با تو بیشتر بهم خوش گذشت. حالا مهمونی خونه ی کیه؟ - خونه برادرِ دکتر سیامک. - منظورت همون پرستار سیامکه دیگه 🔻سحر، از پشت عینک گرد دسته مشکی اش که فقط برای خوشگلی به چشم زده بود نگاه معنا داری به ضحی کرد و گفت: - حالا شما بگو پرستار. ماما. دکتر. هر چی.. اون که برای خودش دکتری می کنه. پرهام هم حمایتش می کنه. نورچشمی که باشی همینه. - آقای پرهام هم دعوته؟ - مگه می شه جشن تولد نور چشمی اش دعوت نباشه. حرفایی می زنیا - خدا به خیر کنه. 🔹ضحی نگاهش را از صورت آرایش کرده سحر به خیابان دوخت و فکر کرد حسابی باید حواسش جمع باشد و اصطکاکی پیش نیاید. سحر، نگرانی ای که به دل ضحی انداخته بود را با تمام وجودش حس کرد و لبخند موزیانه ای گوشه سمت چپ دهانش ایجاد کرد. بلافاصله، حالت چهره اش را تغییر داد و همان طور که فرمان را به چپ می چرخاند و نگاهش به دو سمت ماشین سُر می خورد گفت: - نگران نباش. خودم هواتو دارم. بعید بدونم تو جشن تولد نورچشمی اش بخاد رئیس بازی در بیاره 🔸ضحی چادرش را روی پاهایش مرتب کرد و به این فکر کرد که حالا در این جشن تولد، باید چادرش را مثل وقتی که در بیمارستان و شیفت هست در بیاورد یا نه. نگاهی به سر آستین ساتن مانتو یشمی رنگش کرد و تصمیم گرفت با چادر، به مهمانی برود. به چراغ های خیابان که در تاریکی هوا، تلالؤ خاصی پیدا کرده بودند خیره شد. سحر از تک تک مهمان هایی که دعوت شده بودند حرف می زد و او بی هیچ رغبتی به شنیدن، زیر لب، آرام، ذکر می گفت. 🔻به خانه نرسیده، صدای ساز و دهل بلند بود. ضحی از آمدنش پیشمان شد اما قول داده بود به همان میزانی که سحر به جشن مسجد آمده، او هم در مهمانی شرکت کند. حدود نیم ساعت طبق قولش. ساعتش را نگاه کرد. از ماشین پیاده شده نشده، در خانه باز شد - بــــه.. می ذاشتی برای شام می یومدی دیگه. این چه وقت اومدنه بابا سحر؟ - عوض خوش اومدن گفتنتونه.. تازه ضحی رو هم آوردم. دیدین گفتم می یاد. 🔹ضحی شرمگین از اینکه در چنین شبی، آنجا رفته، سلام کرد. در ماشین را بست. چادر را روی سرش مرتب کرد. زیر لب بسم الله گفت و از حضرت خواست مراقبش باشند. وارد خانه که شدند، چشمانش از آنچه دید، گرد شد. دختر و پسر، سر لخت ریخته بودند آنجا... دستانش یخ زده بودند. در دل با همان دستان یخ زده بر سرش زد که ای وااای اینجا کجاست من آمده ام. خدایا به دادم برس.. مشغول این خودزنی درونی بود که سحر، دستش را گرفت و جلو کشاند. - بیا دیگه ضحی آبرومون رفت. چیه وایسادی دم در 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟سلبریتی 🌸بیایید فکر کنیم اگر معتقد به خدا نباشیم، می توانیم با افرادی که با ما بدی می کنند، حق مان را می خورند، برایمان مزاحمت ایجاد می کنند یا مانع از رسیدن ما به خواسته ها و علایق و آرزوهایمان می شوند، به خوبی رفتار کنیم؟ شاید یک یا دوبار یا حتی صد بار. اما اگر مدام کنار دستتان باشند چه؟ اگر تمام زندگی تان بر این شیوه باشد چه؟ ☘️مطمئنا آنی که به خدا معتقد است، در هر شرایطی می تواند از زندگی اش لذت ببرد و آن را شیرین کند. حواسمان به خدایمان باشد. او می بیند. او ما را نقش اول زندگی مان قرار داده. بازیگری خوبی برای خدا باشیم. یک سلبریتی واقعی بین اهل آسمان. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💯💯 منتشر شد 🌀رمان ، داستان زندگی پزشک و کارشناس مامایی است که برای رسیدن به مدارج عالی تحصیلی، با مسائل مختلف دست و پنجه نرم می کند. او دوست دارد... 🌟این رمان در حال تولید است و به برخی از مهمترین مسائل امروز جامعه اشاره دارد. 💢شما می توانید هر شب، حدود ساعت 10:30، رمان را در کانال سلام فرشته در ایتا، بله، سروش به آدرس زیر دنبال کنید ❄️نکات تربیتی، عکس نوشته، داستانک و دو رمان دیگرم را نیز می توانید در کانال زیر دنبال کنید. ✍️ 🌹با ما همراه باشید🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی مثل بچه کتک خورده ای که نای مقاومت ندارد، دنبال سحر، از روی سنگ فرش های برجسته ورودی حیاط رد شد. به جای اینکه روبرویش را نگاه کند، به قدم های سنگین و صندل های سحر نگاه می کرد و دنبال بهانه می گشت که از همین جا، برگردد اما صدای پرستار سیامک او را به مهمانی خواند: - خوش اومدین خانم سهندی. صفا آوردیم. خوش اومدی سحر جان. دیر کردی - ببخشین دیگه رفته بودیم جشن مسجد. جای شما خالی خیلی خوش گذشت. 🔸این خیلی خوش گذشت را با چنان لحنی گفت که هر که آنجا بود از تعجب، خندید. ضحی به آرامی دستش را از دست سحر رها کرد. چادرش را چسبید و تشکر کرد. تصمیم گرفت قوی باشد و لااقل آن مقداری که قول حضور داده، در حد خودش کاری بکند. سرش را بالا آورد و نگاهی به صورت های آرایش کرده خانم ها و لباس هایشان انداخت. نیش های تا بناگوش باز شده مردان از چشمش مخفی نماند. سنگینی نگاه ثابت شده همه را روی خود احساس می کرد. خوشحال بود که چیزی برای عرضه و نمایش ندارد. از این فکر، قلبش کمی آرام گرفت. هر چه روی صورت ها و لباس های خانم ها که بیشترشان دوستان بیمارستانی شان بودند چرخاند، شال یا روسری ای ندید. فقط یکی دو نفرشان شال رنگی شل و ولی روی سر انداخته بودند. 🔻خدمتکار که سر و وضعش دست کمی از دیگران نداشت، سینی پر از لیوان های دسته باریک را جلوی ضحی گرفت. درون لیوان ها مایعی به رنگ های زرد و سفید و آلبالویی بود. سحر، لیوان زرد رنگی را برداشت و کمی نوشید و به به ی گفت. ضحی تشکر کرد و لیوانی برنداشت اما خدمتکار مجدد تعارف کرد. نگاه همه اطرافیان روی ضحی بود. صدای موسیقی تند و ضرب دار در گوش ضحی زنگ می زد. ضحی لیوان آلبالویی رنگ را برداشت و روی دست گرفت. سحر نیشش باز شد. صدای میزبان بلند شد : - بفرمایید داخل، موقع بریدن کیکه. بفرمایید لیدیز اند جنتلمنز. 🔸سحر به سمت داخل ساختمان حرکت کرد. همان طور که مشغول حرف زدن با پیمان و زیبا بود، به عقب برگشت و ضحی را صدا زد: - بیا ضحی جان. غریبی نکن. راحت باش. 🔻خنده بلندی به حرف پیمان کرد و از آن ها جدا شد. خود را به ضحی رساند و با صدای آهسته دمِ گوش ضحی گفت: - می تونی چادرت رو هم در بیاری. مشکلی نیست. اینجا همه خودی ان. - نه ممنون. - خلاصه گفتم که یعنی راحت باشی. 🔺و به سمت زیبا و پیمان رفت که منتظر او ایستاده بودند. ضحی نگاه تردید آمیزش را به شربت آلبالوی داخل لیوان انداخت. نمی دانست بخورد یا نه. چند قدمی به تقلید از دیگران برای ورود به ساختمان برداشت. تقریبا همه داخل رفته بودند و جز خدمتکار و چند نفر، فرد دیگری بیرون نبود. صدای هلهله و سوت و کف و جیغ زن ها از داخل بلند شد. رد نور های رنگی ای که در ساختمان چرخ می خورد را از پشت پرده های توری رنگ جلوی پنجره ها گرفت. سایه ها مشخص بودند. حیاط خالی از نفرات شد و او تنها مانده بود. محتویات داخل لیوان را روی چمن ها خالی کرد و برای پس دادن لیوان، وارد ساختمان شد. 🔹به دنبال خدمتکار و سینی می گشت. پیدایش نکرد. لیوان را روی میز کنار دستش گذاشت و مجسمه وار ایستاد. به یاد ساعت افتاد. نگاهی انداخت. تازه ده دقیقه گذشته بود. بیست دقیقه عذاب آور دیگر را باید تحمل می کرد. زیر لب مشغول ذکر گفت. اگر به خاطر بردن سحر به مسجد نبود، هیچ وقت قول نمی داد به مهمانی پرستار سیامک بیاید. نگاهش به گل های روی میز بود و سعی می کرد توجهی به بقیه چیزها نداشته باشد. دستی روی شانه اش خورد. بلافاصه برگشت و با غیظ، به صورت پیمان که چنین جسارتی را کرده بود، نگاه کرد - ببخشین. چن بار صداتون کردم. بفرمایین بشینین خانم سهندی. 🔹ضحی چیزی نگفت. به صندلی ای که پیمان اشاره کرد بود نیم نگاهی انداخت و آرام به همان سمت رفت. صندل ها و کفش های مردانه ای که با حرکات موزون عقب و جلو می رفتند زیر نگاهش رفت. سرش از این همه آهنگ و رقص، درد گرفته بود. - شربتت رو خوردی ضحی؟ چطور بود؟ - ممنون. سحر جان اگه اجازه بدی من دیگه برم خونه. مامان تنهان. - هنوز نیم ساعت که نشده. هر جور راحتی. گفتم که راحت باش. 🔻صدای جیغ و فریاد زیبا بلند شد. همه سالن از حرکت ایستادند. - بچه. بچه گیر کرده. یکی به دادش برسه 🔹ضحی مات و مبهوت به صورت زیبا نگاه کرد. سحر به سمت زیبا دوید و به اتاق دیگری رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم سلام آقاجانم.. صبحتان بخیر 🌺آقاجان .. می دهید هر بار که با شما می زنم، خیلی زیاد از شما چیز بخواهم؟ می دانید آقاجان، وقتی بزرگ و کریمی را می بیند از او می خواهد دیگر.. بزرگ ترین است و تمام دارایی ها مال اوست و من فقیرم و اگر نکند هیچ ندارم. این الهی هم شما هستید. پس به من حق بدهید که هر بار با شما حرف می زنم، صدها چیز بخواهم. خواسته هایم که تمامی ندارد... 1️⃣اول چیزی که ازتان می خواهم این است که تمامی خواسته هایم را بدهید .. کنید که بدهند.. 2️⃣دومین خواسته ام این است که خودتان به دلم بیاندازید که چه چیزهایی را بخواهم. 3️⃣و سومین خواسته ام این است که خودتان را به ما بدهید.. یعنی خودتان را برای ما ، از بخواهید .. خواستن شما را به ما بدهد.. شما را به ما بدهد.. تان را. تان . نورتان را. رضایتتان را. 4️⃣چهارمین خواسته ام این است که در لحظه لحظه زندگی مان و کارهایمان را به ما بدهد. آن طور که نامه اعمالمان پر باشد از اعمال خالصانه و بواسطه این و ای که شما به ما داده اید، روز حسابرسی اعمالمان ، جلوی عالم سربلند باشیم که ببینید مولایم چه به من هدیه داده است. 5️⃣پنجمین خواسته ام این است که خواستن و را به ما بدهید.. مدام بخواهیم ازتان.. دلمان بخواهد با شما باشیم و بخواهیم از کریم.. از خدا بخواهیم. از فضلش بخواهیم. بخواهیم و بخواهیم و بدانیم که هیچ لایق نیستیم اما بخواهیم. .. فدایتان شوم.. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
📣📢📣 💯💯 رمان در پیام رسان های داخلی 🔵در صورت تمایل به انتشار و پیوستن به این لیست، به آیدی زیر پیام بدهید: @yazahra10 ✍️به قلم 💯قسمت جدید، هر شب، حوالی ساعت ده و نیم در کانال های زیر منتشر می شود. 🌹با ما همراه باشید🌹 📢سلام فرشته در ایتا، سروش، بله 🔺 https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d 📢گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله 🔺 https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
🌟همه اعمال صالحم، هدیه شما باشد آقاجان.. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 🌺امام باقر علیه السلام ـ لما سُئِلَ عَن يَومِ الجُمُعَةِ وَ لَيلَتِهَا ـ: لَيلَتُهَا غَرَّاءُ وَ يَومُهَا يَومٌ زَاهِرٌ، وَ لَيسَ عَلَى الأَرضِ يَومٌ تَغرُبُ فِيهِ الشَّمسُ أَكثَرَ مُعَافاً مِنَ النَّارِ مِنهُ، مَن مَاتَ يَومَ الجُمُعَةِ عَارِفاً بِحَقِّ أَهلِ هَذَا البَيتِ كَتَبَ اللَّهُ لَهُ بَرَاءَةً مِنَ النَّارِ وَ بَرَاءَةً مِنَ العَذَابِ، وَ مَن مَاتَ لَيلَةَ الجُمُعَةِ اُعتِقَ مِنَ النَّارِ. 🌸 ـ آن گاه که در بارۀ روز و شب جمعه از ایشان پرسیده شد ـ: شبش روشن و روزش نورانی است. روزی در روی زمین، خورشید در آن غروب نمی‏کند که بیشتر از جمعه کسانی در آن از آتش [جهنّم] رهایی یابند. هر که در روز جمعه بمیرد در حالی که حقّ این خاندان را بشناسد، خداوند برایش بیزاری از آتش و بیزاری از کیفر [الهی] را می‏نویسد و هر که در شب جمعه از دنیا برود، از آتش رهایی می‌یابد. 📚 الكافي: ج3 ص415 ح8 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔺 چند نفر به سمت اتاق هجوم بردند. سحر با فریاد، حرفهایی می زد که به گوش ضحی نامفهوم بود. نمی دانست به سمت اتاق برود یا نه. سیامک که کنار دکتر پرهام نشسته بود از جا برخاست. به سمت اتاق رفت و برگشت. با اشاره او و گفتن چیزی نیست، موسیقی که موقتا قطع شده بود، مجدد پخش شد و وضعیت به همان حالت قبل، برگشت. چراغ های گردان و رقص های چند نفره. ضحی به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه مانده بود. فکر کرد چطور است این ده دقیقه را در حیاط قدم بزند و بعد برود که با دیدن وضعیت سحر، هر چه فکر بود از سرش پرید. دست سحر خونی بود و پیش بند آشپزخانه ساتن کرم رنگ خونی شده ای هم روی لباس مهمانی اش بسته بود: - ضحی جان بیا کمک . بچه گیر کرده. فریبا داره می میره. ضحی مبهوت و ناباورانه سحر را نگاه کرد. سحر فریاد زد: - پاشو دیگه.. می گم فریبا داره می میره 🔹با این حرف، همه از حرکت ایستادند و ضحی دنبال سحر، به سمت اتاق دوید. فریبا بی حال روی مبل افتاده و روکش مبل، پر از خون شده بود. شکم برآمده و سر و دست افتاده فریبا را که دید، تازه فهمید که قضیه چیست. نگاهی به اطراف و مهمانان زن و مردی که نگران به فریبا نگاه می کردند انداخت. فریاد زد: - خلوت کنید. از اتاق برید بیرون. خدمتکار چند تا ملافه بزرگ و تمیز بیار. زود. و خودش به سمت فریبا رفت. نبضش را گرفت. تند و قوی می زد. نگاهی به صورت به عرق نشسته اش کرد. سحر گفت: - چی کار کنیم؟ - زنگ بزن اورژانس. - اورژانس بیاد اینجا همه مون رفتیم بازداشتگاه - وا یعنی چی؟ می گم زنگ بزن اورژانس. اینجا چه کاری از من و تو برمی یاد. و خودش دست کرد داخل جیب، موبایلش را در آورد که به اورژانس زنگ بزند. فریبا به سختی نفس عمیقی کشید و دیگر نفس نکشید. ضحی موبایل را داخل جیب برگرداند. چادرش را دورش پیچاند و نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. پس چرا نفس نمی کشید. دستش را جلوی بینی فریبا برد. سحر با صدای ترسان و جیغ، فریاد کشید: - فریبا مرد؟ وای فریبا مرد.. و با صدای بلند، گریه را شروع کرد. با صدای گریه سحر، چند نفری داخل اتاق شدند. ضحی مجدد نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. - یعنی چی؟ 🔻 ناگهان نفس فریبا برگشت و از جا بلند شد و چشمانش را که تا آن موقع بسته بود باز کرد و غش غش خندید. کوسنی که زیر دامنش برده بود را بیرون کشید و روی مبل انداخت. ضحی هاج و واج به فریبا و سحر که دیگر گریه نمی کرد و مثل بقیه حاضرین، می خندید نگاه کرد. ضحی کمی عقب رفت. از خون های ریخته شده فاصله گرفت. پایین چادرش را رها کرده و به سمت در اتاق، حرکت کرد. سحر، دستانش را با دستمال پاک کرد. دست ضحی را گرفت و گفت: - ببخشید دیگه ضحی. ناراحت نشی. گفتیم سر به سرت بزاریم یخت باز شه. - نه خواهش می کنم. خدا روشکر که واقعی نبود. واقعا نگران فریبا شدم. 🔸نگاه ضحی به چهره آقای پرهام و چند نفری که کنارش ایستاده بودند افتاد. سیامک بفرمایید گفت و همه به سمت سالن اصلی و میز بزرگی که کیک روی آن قرار داشت رفتند. یکی از آقایانی که کراوات قرمز رنگی بسته بود و اثری از خنده در چهره اش پیدا نبود، هنوز به ضحی نگاه می کرد. با بفرمایید سوم سیامک، سربرگرداند و رفت. ضحی ناراحت بود اما سعی کرد چیزی بروز ندهد. سحر به صورت رنگ پریده ضحی نگاه کرد و گفت: - حالت خوبه؟ بیا بریم کیک بخوریم. واقعا شربتت رو خوردی؟ 🔹ضحی به صورت سحر نگاه کرد. چهره اش از شیطنتی که کرده بود، بازتر شده و گل انداخته بود. خواست چیزی بگوید اما خویشتن داری کرد و ترجیح داد فقط با لبخند، جواب سحر را بدهد و اتاق را ترک کند. کمی عصبی شده بود. فکر کرد چه لزومی دارد به خاطر دست انداختن او، فریبا عفتش را به حراج بگذارد و آن طور خودش را روی مبل ولو کند که نگاه هر کس و ناکسی به او بیافتد. تاسف خورد. به حال فریبا و زیبا و پیمان و سحر. به حال خودش تاسف خورد که دوست سحر است و لعنت فرستاد که چرا این دوستی را پایان نمی دهد. هر بار که قید این رابطه را می زد، با فکر اینکه باید او را به راه بیاورد، به دوستیشان ادامه می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte