eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
807 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹همان طور که ضحی پیش بینی کرد، دکتر دارویی تجویز کرد و داخل سرم تزریق شد. فعلا کاری نمی شد کرد تا دستگاه را از اطراف دستش باز کنند. چنگک کوچک تری را آوردند و مشغول برش لایه درونی دستگاه شدند. یکی از انگشتان بیمار کاملا قطع شده بود. با آزاد شدن بخشی از دست بیمار، انگشت از داخل دستگاه بیرون افتاد. بلافاصله پرستار آن را برداشت و کارهای مقدماتی برای پیوند دادن را انجام داد. پرستار دیگری به سمت تلفن رفت و گزارش وضعیت را به خانم دکتر بحرینی داد. ضحی احساس کرد دیگر نیازی به حضور او نیست. کیسه پارچه ای کتابها را از گوشه دیوار برداشت و به سمت آسانسور رفت تا در جلسه ای که چند دقیقه از شروعش گذشته بود شرکت کند. تسبیح را از جیبش در آورد و برای سلامتی بیمار، ذکر صلوات گرفت. 🔸خانم وفایی، برگه ای را دست ضحی داد که رویش نوشته شده بود: - خانم دکتر، امروز وقت دارین بعد از جلسه، با هم بریم کافی شاپ؟ ضحی زیر نوشته خانم وفایی نوشت: - بله. حتما. خوشحال می شم 🔹برگه را به خانم وفایی که کنارش ایستاده بود داد. وفایی نوشته ضحی را خواند و لبخند زد. بی صدا از گوشه سالن کنفرانس به سمت در خروجی رفت. باید با ضحی دوست می شد. رفتارهایش را می شناخت تا مورد مناسبی را برای ازدواج به او معرفی کند. به اتاق کارش برگشت. با وجود نظم کاری ای که دکتر بحرینی داشت، کارش راحت بود. اکثر برنامه ها را خود خانم دکتر می ریخت و در تقویم یادداشت می کرد. برنامه ریزی فوق العاده اش باعث می شد وقت کم نمیاورد. کارهای دیگر مربوط به نظارت بر مجموعه هم با خانم دیگری بود که وفایی یک بار بیشتر او را ندیده بود. حتی اسمش را هم نمی دانست. نگاهی به ساعت کرد. تا پایان جلسه، نیم ساعت وقت بود. به کافی شاپ زنگ زد و میزی را رزرو کرد و برای چهل دقیقه بعد، دو همبرگر سفارش داد. به لیست کارهایی که باید امروز انجام می داد نگاهی انداخت. دو مورد تایپی داشت. کامپیوتر را روشن کرد و مشغول شد. کافی شاپ مثل همیشه شلوغ بود. وفایی فکر کرد چه خوب که میز را رزرو کرده. به سمت پیشخوان رفت. فامیلی اش را گفت. کارتی را گرفت. به همراه ضحی به میز شماره سه رفتند. 🔸ضحی نیم نگاهی به اطراف انداخت و میز را دور زد و طرف دیگر نشست. وفایی هم روبروی ضحی نشست. به محض نشستن، لیمونادی را برایشان آوردند. تشکر کردند و با نی های سفید و بلندی که داخل لیوان ها بود، مشغول نوشیدن شدند. وفایی با پرسیدن از کیفیت جلسه کنفرانس، سر صحبت را باز کرد. و بعد برای اینکه کمی فرصت به ضحی بدهد، از اورژانس گفت: - پذیرش های این مدلی را در طول ماه زیاد داریم. اکثرا خود دکتر بحرینی مسئولیتش را قبول می کنن. حتی داشتیم که هزینه عمل را هم خود ایشان پرداخت کردن. خانم نازنینی هستن. - طبیعیه. خدا حفظشون کنه. - چی طبیعیه؟ - اینکه پذیرش ها بالا باشه. وقتی بیمارستان های دیگه قبول نمی کنن، اورژانس و آتش نشانی و مردم، بیمارشون رو به بیمارستان شما میارن. 🔹ضحی چند جرعه دیگر لیموناد نوشید تا ناراحتی ای که از یاداوری رفتار پرهام در چهره اش افتاده بود، محو شود. وفایی گفت: - کلا بیمارستان ما با بیمارستانای دیگر فرق داره. اینجا شیفت شب یک نفر نیست. دو نفر هستن. ساعت شیفت ها کوتاه هست. دکتری که روز قبل شیفت بوده؛ شیفت شب نباید بایسته. استراحت و آزاد باش، حداقل هشت ساعته بین شیفت ها باید باشه. خانم دکتر معتقدن این شیوه، کارآمدی رو بالاتر می بره و اشتباهات رو به حداقل می رسونه. معتقدن هر پزشک باید برنامه روزانه مطالعاتی داشته باشه. وقتی تمام مدت سر شیفت باشه وقت برای مطالعه نداره. معتقدن باید وقتی رو با خانواده اش بگذرونه. و برنامه هایی که با خانواده دارن رو از پزشک ها و حتی از پرستارها می گیرن. - جدا؟ یعنی چی؟ - یعنی تو سامانه باید وارد کنند که مثلا امروز، چه تفریحی، چه وقت گذرانی ای با خانواده داشتند. مثلا برخی هاشون می نویسند بازار. برخی فیلم دیدن. برخی سینما رفتن. برخی پارک. برخی.. یکی از پزشک هامون هست که با همسرش همیشه می رن تیراندازی - جالبه. اونوقت ساعت کم نمی یارن این طور؟ - خب راه های جبران هم داره. مثلا شرکت در جلسات هفتگی. یا حتی کارهای پژوهشی دو نفره. اینجا کلا متفاوته با جاهای دیگه. خانم دکتر خودشون این سیستم رو طراحی کردند. معتقدن ی پزشک باید اول به خانواده اش برسه تا بتونه به بیمارها برسه. وقتی نگران خانواده اش باشه یا خسته باشه، رسیدگی به بیمار معنا نداره. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
👁 نگاه 🌼قدم می زد. نه خیلی تند. نه خیلی آهسته. سعی می کرد بیشترین نگاهش روی زمین باشد. بعد از زمین به برگ های سبز درختان نگاه می کرد و لبخند می زد. سبزی تازه و با طراوتی که برگ های درختان در بهار داشت، وجودش را پر انرژی می کرد. نگاهش را از برگ های روبرویش گرفت و به گوشه ای انداخت. گربه ای نسبتا بزرگ، گوشه ای نشسته بود و به او زل زده بود. چند قدم رفت و همان طور به چشمان ناظر گربه، خیره شد. گربه هم خیره در چشمان او، نگاهش می کرد. حتی دم قهوه ای رنگش را تکان نداد. نزدیک گربه شده بود. نگاهشان در هم گره خورده بود. به موازات گربه رسید. نگاه از او برنداشت. گربه رد کرد. به عقب نگاه کرد. هنوز داشت او را نگاه می کرد و سرش به سمت او چرخیده بود. به جلو نگاه کرد. پیاده رو تا چندین متر جلوتر صاف بود و کوچه ای نبود. به عقب نگاه کرد و گربه. هنوز داشت او را نگاه می کرد. تعجب کرد. 🔹به قدم هایش که یکی پس از دیگری او را از گربه دور می کرد نگاه کرد و فکر کرد چرا این گربه این طور به من خیره شده بود. چرا ثانیه ای از من چشم برنمی داشت. هیچ حرکتی هم نمی کرد. انگار داشت مرا می پایید. یک لحظه حتی پلک نزد. اصلا مگر گربه ها پلک دارند؟ فکرش درگیر شده بود. هنوز احساس می کرد زیر نگاه گربه است و تک تک حرکاتش را نظارت می کند. حس زمانی را داشت که وارد بانک شده بود. دوربین سردر بانک با ورود او حرکت کرده بود و او تا آخر، احساس می کرد کسی مدام او را نگاه می کند. حس دوگانگی عجیبی داشت. سختش بود مدام در تیررس نگاه کسی باشد اما خوشش هم آمده بود که تک تک حرکاتش را کسی نگاه می کند و می تواند خودش نشان دهد. به آسمان نگاه کرد و فکر کرد چند هزار ملائکه الان در حال دیدن من هستند؟ به فرشته های نویسنده اعمالش فکر کرد که همیشه او را نگاه می کنند و کارهایش را می نویسند. ناخودآگاه لبخند زد و خطاب به فرشته های نویسنده، در دلش سلام گفت. 🌸 احساس خوشی از زیر نگاه ریزبین فرشته ها بودن به او دست داد. نیت کرد انتهای پیاده روی اش، بایستد و رو به مشهد، به امام رضا علیه السلام سلام بدهد. قدم از قدم برداشت. کوچه ای را رد کرد. احساس می کرد کسی مدام او را نگاه می کند. مراقبش است. از این حس، سرمست شد. به آسمان نگاه کرد. نوک پنجه پایش به برجستگی پیاده رو گیر کرد و نزدیک بود با کله به زمین بخورد. خندید. جلوی پایش را نگاه کرد و ذکر گفت. 🌺امام كاظم عليه السلام : ما مِن شَى ءٍ تَراهُ عَيناكَ إلاّ و فيهِ مَوعِظَةٌ 🍀امام كاظم عليه السلام :در هر چيزى كه چشمانت مى بيند ، موعظه اى است . 📚بحار الأنوار ، ج 78 ، ص 319 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹حرفهای خانم وفایی برای ضحی تازگی داشت. دلش می خواست باز هم بشنود. به خانم وفایی زل زده بود و مشتاقانه گوش می داد. خانم وفایی که اشتیاق و تعجب توأمان ضحی را دید ادامه داد: - خانم دکتر بحرینی معقتدن پزشک و پرستار هم باید دائما اهل مطالعه باشن. چه تخصصی چه عمومی. برای همین داخل سایت، طوری طراحی شده که هر نفر یک فضای نوشتاری داره. هر روز نکته ای رو که خونده می نویسه. نظرش رو می نویسه. خود خانم دکتر هم این فضا رو دارن و همه مطالب رو هم می خونن. - خیلی جالبه. این شیوه از کی داره اجرا می شه؟ زمانی که ما دانشجو بودیم نگفتند که اینجا این طوریه. - از همون اول که تاسیس شد همین سیستمه. حتی برای پزشک های شهرهای دیگه هم برنامه هایی تعریف شده. طبیعیه که به گوش شما نرسیده باشه یا حتی برعکسش رسیده باشه. این حرف رو خیلی ها می زنن. اگه این سیستم در کل کشور تعریف بشه، خیلی از مشکلات حل می شه. - بله به ما برعکسش رو گفتن. هیچ کدوم از اساتید حتی تشویق هم نکردن که به این بیمارستان سری بزنیم. برعکس می گفتن که خیلی قدیمی هست و مطالبشون به روز نیست! - اتفاقا به خاطر همین سیستم مطالعاتی و نوشتن نکته علمی هر روز، خیلی به روز هستیم. همین ابزار سی سیف که امروز جلسه اش رو داشتیم، یکی از پزشک ها پیدا کرده بود و بلافاصله خانم دکتر سفارشش رو دادن. البته خارجی بود ولی.. حالا حرف از این دست زیاده. من بخوام کل سیستم و کارهای خانم دکتر رو براتون بگم خیلی زمان بره. به مرور آشنا می شین. همبرگر که دوست دارین؟ 🍀به محض پرسیدن این سوال، خدمتکار سینی همبرگر و سُس های رب گوجه ای و مخلفاتش را روی میز گذاشت. وفایی تشکر کرد و بشقاب نارنجی رنگ حاوی همبرگر را جلوی ضحی گذاشت و بفرما گفت. خدمتکار رفته بود و وفایی مشغول ریختن سس فرانسوی داخل همبرگر بود. - اینجا همبرگرهاش فوق العادس. گوشت گوسفندی خالصه. نوناشم می بینین متفاوته. خودشون درست می کنن که دور ریز کمتر داره. نرم و تُرده. حالا بخورین دیگه مشتری دائمی اش می شین. بفرمایین. 🔹ضحی، لیوان لیموناد را جابه جا کرد. سس گوجه را برداشت. همبرگر را از زرورق بیرون آورد. لای نان را باز کرد. سس گوجه را روی کاهوهای داخل همبرگر ریخت. همبرگر را دست گرفت و گاز زد. طعم لذیذی داشت. بوی گوشت و ادویه داخلش، در فضای بینی اش پیچید. به آرامی لقمه را جوید. همبرگر را داخل بشقاب نارنجی گذاشت. آن را نصف کرد تا راحت تر بتواند بخورد. لقمه را که قورت داد گفت: - راست می گین. خیلی خوشمزه است. نرم و تُرد. وفایی مقداری لیموناد نوشید و گفت: - همین طوره. برای همین اینجا همیشه شلوغه. 🍀دقایق بعدی به خوردن همبرگر گذشت. هر دو سکوت کرده بودند و هر ازگاهی به لبخندی با هم تعامل می کردند. ضحی به حرفهای وفایی فکر می کرد. اگر همان چند سال پیش به این بیمارستان آمده بود شاید .. صدای وفایی، قاتی فکرهایش شد: - حتی بورسیه هم می کنن. - چی؟ - دانشجو ها رو بورسیه می کنن. منتهی نه خارج از کشور. بورسیه به خود بیمارستان و دانشکده اش. 🔹این حرف وفایی، نقطه امیدی که ضحی به ادامه تحصیلش داشت را روشن کرد. لقمه اش را قورت داد و پرسید: - شرایطش مثل دانشگاه های دیگه است؟ - تقریبا. از لحاظ علمی شبیه هست شاید حتی راحت تر . منتهی اون دو شرط اصلی هم هست. - کودوم دو شرط؟ - تاهل و عملکرد انقلابی. - جدا؟ - بله. البته شرط سختی هم نیست. خانم دکتر فکر اینجاهاش رو هم کردن. به دانشجوها هم مورد معرفی می کننن و هم فرصت می دن که تغییر رویه بدن. اینم بگم که خودشون اینقدر دقیق موارد رو رصد می کنن که کسی نمی تونه ظاهرسازی کنه که انقلابیه. اینو به شمایی می گم که مطمئنیم آدم انقلابی ای هستین. داشتیم موردهای اینچنینی. خانم دکتر هم بهشون فرصت دادن منتهی متاسفانه عوض نشدن و خب، پذیرششون رو از دست دادن. - شاید برای همینه که دشمن هم کم ندارین! 🍀وفایی لبخندی زد و گفت شاید. تکه های آخر همبرگر را هم در سکوت خوردند. خدمتکار برای بردن سینی آمد. بطری لیمونادی وسط میز گذاشت و رفت. وفایی کمی لیموناد داخل لیوانش ریخت. لیموناد را به سمت ضحی تعارف کرد. ضحی برای اینکه دستشان را رد نکند، گرفت و ته لیوان کمی ریخت. درش را بست. نی را از داخل لیوان در آورد و لیوان را سرکشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
هدایت شده از ذکر
حاضری همین الان، دست ات را کنی؟ کن و بگو : پیمانه ام است اما برای پر کردنش، پیش هیچکس نرفتم. تو، پرم کن . 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 @zekreelahi
💎از تبار قهرمان، قسمت سوم: 🌼سخت است اما شدنی. من می توانم. باید بتوانم. برای اینکه سرباز ولایت باشم، باید بتوانم. از خود گذشتن برخی جاها سخت است. اینکه جواب کسی را ندهی با اینکه می توانی خودت را بر او غالب کنی. اینکه بگذری از خواسته ها و علاقه هایت به خاطر ارزشی بالاتر. یا حتی بگذری از خودت صرفا برای اینکه شبیه سردار شوی. سخت است حتی نسبت به همین روحیه ایثار، مقاومت داشته باشی و منیت، نگیردت. اما به لطف خدا و کمک اهل بیت علیهم السلام، شدنی است. باید بشود چون می خواهم خودم را چون اویی، تربیت کنم و قهرمانی چون او باشم. 🌺قسمت سوم: اهل معنویت و اخلاص و آخرت جویی 📌"از طرفی اهل معنویّت و اخلاص و آخرت‌جویی بود؛ واقعاً معنوی بود، واقعاً اهل معنا و اهل اخلاص بود، و اهل تظاهر نبود " (1) ✨فقط برای خدا. چقدر این عبارت را دوست دارم. در چه روزهایی هم می خواهم روی این روحیه کار کنم. حالا که دست شیطان بسته است و ماه مبارک رمضان است. الان وقت کسب چنین چیزی است اما خدایا، خودت بر ضعف من آگاهی. حالا هی می گویم می خواهم می خواهم منظورم به انتخاب است نه اراده که لاقوه الا بالله. تو خودت همه ویژگی های قهرمانی و فضایل را به ما هبه کن. باور کن چنین هدیه ای را با جان می پذیرم. چه هدیه از این بهتر که تو را بخواهم و قهرمانی شوم از جنس سردار لشگر ولایت ان شاالله ☘️خدایا، ما را مخلَص و متقی قرار ده 1. بیانات در دیدار دست‌اندرکاران مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی و خانواده شهید سلیمانی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۹/۲۶ @salamfereshte
*روایـــ🌸ـــات حکیــــــم* حضرت آیت الله قرهی(مدظله العالی ): آخرت خبري نيست، همه چیز در این دنیاست! 🌸 ملّا محسن فیض کاشانی(اعلی الله مقامه الشّریف)، آن عارف بالله، صاحب کتاب کلمات­ مکنونه و کتب عرفانی و اخلاقی و علمی دیگر، در عالم رؤیا یا مکاشفه، شیخ الطائفه، شیخ طوسی(اعلی الله مقامه الشّریف) را می­بیند، به شیخ طوسی عرضه می­دارد که آقا! آن­جا چه خبر است؟ شیخ طوسی می­فرماید: آن­جا چه خبر است؟ این­جا خبری نیست، خبرها آن­جاست، ملّا محسن فیض کاشانی تعجّب می­کند ومی­گوید من عرض کردم: آقا! خبر آن‌طرف است، این‌طرف که خبری نیست، شیخ طوسی می­گوید: خیر، اتّفاقاً بر عکس متوجّه شدید، خبر آن­جاست و این‌طرف، خبری نیست، هر چه این‌طرف هست از آن­جا آمده است. 🌸 فقط به تو بگویم: ای محسن! بدان، هر چه هست در دنیاست و من امروز مغموم هستم و افسوس می­خورم که می­توانستم کار بیشتری انجام بدهم و انجام ندادم، تعبیر عجیبی دارد، می­فرماید: اگر می­دانستید که این­جا، فقط یک ذکر صلوات بر محمّد و آل محمّد(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) چقدر ارزش دارد، آن‌وقت می­فهمیدید، چرا در ماه مبارک رمضان، اوّ‌لين دعا، این است «اَللّهُمَّ اَدْخِلْ عَلی اَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُور»[3]. 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
🔹خانم وفایی از ضحی به خاطر اینکه دعوتش را قبول کرده بود؛ تشکر کرد. هر دو از سر میز بلند شدند. دست هایشان را در روشویی که گوشه ای به صورت جالب و خاص تعبیه شده بود شستند و از کافی شاپ بیرون آمدند. - ندیده بودم کافی شاپ روشویی این مدلی داشته باشه. - اینم از طرح های خانم دکتره. نصف کافی شاپ مال بیمارستانه. - یعنی چی؟ - شراکت دیگه. به خاطر همین شراکت، مشتری دائمی دارن. و خب برخی طرح ها رو هم خانم دکتر گفتند که اجرا کردن. نمونه اش همون روشویی نزدیک در. قبل و بعد از غذا دست شستن. مستحبه. می دونستین؟ - بله. پدر از بچگی می گفتن که شستن دست ها به غذا برکت می ده . فقر را از بین می بره و این ها. - درسته. فکر می کنم برای همین هم هست که خانم دکتر این طرح رو دادن. حتی شکل اون چتر بالای روشویی و نوری که تابیده می شه و رنگ مایع را هم گفتند چی باشه. - روان شناسی رنگ ها. - دقیقا. شما برمی گردین بیمارستان؟ - نه دیگه. می رم خونه. این کتاب ها رو مطالعه کنم. ممنونم ازتون. روز خوبی بود. خوشحال شدم خیلی. - منم خیلی خوشحال شدم. خانم دکتر گفتند برای شما هم یک صفحه ایجاد کنم. افتخار می دین مطلب بنویسید؟ - اختیار دارید. 🔹خانم وفایی به ضحی دست داد. خداحافظی کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. ضحی فاصله بیمارستان تا ماشین را با بُهت طی کرد. حرفهای عجیب خانم وفایی، حرف های دل همه پرستارها و دانشجویان پزشکی بود که حالا می دید چند سالی است در یک بیمارستان، در حال پیاده سازی است. قدم هایش را بلند تر از معمول برداشت. آسمان آبی را نگاه کرد. فعالیت مردم اطرافش را با شادی نگریست. احساس انرژی زیادی می کرد که معلوم نبود به خاطر خوردن ساندویچ همبرگر خوشمزه بود یا حرفهای خانم وفایی. سوار ماشین شد. نفس عمیق کشید. سعی کرد کمی آرامشش را به دست آورد و هیجانی که در وجودش بالا و پایین می پرید را کنترل کند. از چیزی که شنیده بود، ذوق کرده بود و آن را با خود تکرار می کرد: یک صفحه نوشتاری به من داده اند. منی که هنوز استخدامشان نشده ام. 🔸یاد دو شرط استخدام افتاد. انرژی اش کمتر شد. سوئیچ را چرخاند و به سمت خانه حرکت کرد. در راه حرفهای دکتر روان پزشک را مرور کرد. به خدا توکل کرد و فکرش را از این مسئله منحرف کرد. نزدیک میدان پروانه که رسید، وارد خیابانی شد که فروشگاه لوازم التحریری داشت. دو دفتر یادداشت کوچک خرید و به خانه رفت. مادر مشغول گذاشتن دمی برنج بود. سر ظرف شویی رفت. مایع ظرفشویی را روی اسکاچ ریخت و شروع به تعریف کردن آنچه امروز دیده بود کرد. چنان با هیجان تعریف می کرد که متوجه نشد مادر به چهره اش زل زده و شوق بچه گانه دختر سی ساله اش را نگاه می کند. آخرین ظرف را شست و داخل جاظرفی گذاشت. اسکاچ را داخل سینک کشید و زیر آب گرفت و سرجایش گذاشت. اطراف سینک را آب گرفت و دست کشید تا خرده کف ها از بین برود. از حرفهای خانم وفایی گفت و صفحه علمی شخصی ای که برایش ایجاد کرده بودند. دستمال کاغذی ای برداشت و اطراف سینک را خشک کرد و داخل سطل زباله انداخت. سربلند کرد و به مادر نگاه کرد که لبخند بر لب، تکیه به کابینت داده بود و به او نگاه می کرد. - خیلی خوبه. همون چیزایی نیست که تو می خواستی؟ - چرا مامان جون. دقیقا هموناست. خیلی خوشحالم. خیلی. حساب کنین آدم تو بیمارستانی کار کنه، راه بره، بالای سر بیمارش باشه و ذکر بگه که روی دیوارهاش اسم خدا و اهل بیت هست. - خدا خیرش بده. ضحی جان قرص هایی که داده بودی امروز تمام شد. بازم باید ادامه بدم؟ - واقعا؟ لطفا بیاین بنشینین. 🔹مادر روی مبل راحتی نشست. ضحی پاهای مادر را بررسی کرد. از ورم خبری نبود. خودش را سرزنش کرد که باز هم حواسش از مادر پرت شده بود و زودتر مادر را برای آزمایش نبرده بود. جریان آزمایش مجدد را به مادر گفت. مادر همان طور که پاچه شلوار نخی اش را پایین تر می داد تا باد نخورد و جورابش را بالاتر می کشید گفت: - امروز عصر که جلسه قرآنمونه. مگه اینکه بعدش بریم. آزمایشگاه تا کی بازه؟ 🔸ضحی فکری کرد و گفت: - آریا شبانه روزیه. ولی داشتم فکر می کردم چطوره این دفعه بریم بهار؟ ی چند لحظه 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
هدایت شده از ذکر
از بخواه تو را با ، وارد ماه مبارکش بکند. به بار عام، قانع نشو. خاص از او بخواه. @zekreelahi
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مثل آب خوردن... 🔸در این روزهای آخر ماه ، حتماً این مصاحبه خاص رو ببینید و بشنوید... 🔸شاید همین مصاحبه سبب شد یه تصمیم خاص بگیرید و با یه حال جدید وارد ماه مبارک بشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹گوشی را برداشت. اطلاعات 118 را گرفت و به بیمارستان زنگ زد. همان طور که فکر می کرد شبانه روزی بود. مادر از جا بلند شد و سرکارهای روزانه اش رفت. ضحی، وضو گرفت و داخل اتاق شد. قرآن زیپ دارش را از داخل کمد برداشت. پشت میز نشست. دفترچه بنفش رنگی که تازه خریده بود را باز کرد. بسم الله را اول دفتر نوشت و ورق زد. بالای صفحه تاریخ شروع را نوشت و صفحه را جدول بندی کرد. ایام هفته را نوشت و جلویش را خالی گذاشت. دفترچه سبز رنگ را برداشت. صفحه اول آن را هم با بسم الله شروع کرد. ورق زد و بالای صفحه نوشت: " سلام آقاجان. روزتان بخیر و سلامت و عافیت باشد. آقاجان این دفترچه سبز را خیلی دوست دارم. چون مرا یاد شما می اندازد. می دانید چرا دفترچه کوچکی انتخاب کردم مگر نه. بله که می دانید. شما همه چیز را می دانید. می خواستم همیشه در کنارم باشد. یاد سریال یوسف پیامبر افتادم آقاجان و آن سنگی که نام شما رویش حک شده بود و گردن حضرت یوسف بود و در فیلم می گفت که مایه آرامشش است. اقاجان. می خواهم به لطف شما، حفظ قرآن را شروع کنم. درست است که قبلا هم چند جزئی حفظ بودم اما تقریبا فراموش کرده ام. کمکم کنید. بسم الله. " 🔹دفترچه سبز را بست و قرآن را باز کرد. مشغول تلاوت شد. از همان اول. سوره حمد. نصف صفحه اول سوره بقره را چند بار خواند. قبلا این ها را حفظ کرده بود. با چند بار خواندن، یادش آمد. گوشی اش را در آورد و فایل صوتی تلاوت کل قرآن را دانلود کرد. جدول را پر کرد که یعنی از روی قرآن خوانده است. چند بار دیگر هم باید مرور می کرد. فکر کرد زمان هایی که در ماشین هستم را می توانم برای مرور بگذارم. دفتر سبز را باز کرد و مجدد نوشت: "آقاجان. سلام دوباره محضرتان. فدایتان شوم. آقاجان. می خواستم باز هم از شما کمک بگیرم. برنامه ام کمی درهم شده. نمی دانم چه باید بکنم. کمکم کنید حفظ قرانم خراب نشود. خیلی خیلی ممنونم آقاجان. امروز می خواهم با مادر به جلسه قران بروم. می دانم شما این جور جلسات را دوست دارید. ثوابش راهدیه تان می کنم. می خواهم بیشتر در کنار مادر باشم. می دانم مادر هم خوشحال می شود وقتی ببیند دختر دکترش او را در جلسه هفتگی قرائت قرآن همراهی می کند. احساس افتخار می کند. البته من که عددی نیستم اما همین که این عنوان باعث افتخار مادرم می شود، خدا را شکر. ایکاش همیشه دلشان را شاد کنم. آقاجان. تمامی ثواب شادکردن دل مادرم را هدیه تان می کنم. فدایتان شوم. کاش اعمالم صالحه باشد و این هدیه هایم.. خدایا، هدیه هایم را خودت پاک و طیب و خالص بگردان و به مولایم هدیه بده. خدایا مرا شرمنده اقاجان نکن که هدیه ای ناپاک تقدیمش کرده باشم. خدایا التماست می کنم. ما را پاک بگردان. " 🔹اشک از چشمان ضحی جاری شد و نوشت: "استعفرالله ربی و اتوب الیه. خدایا ما را ببخش و پاک کن. خدایا دوست دارم خودم را هدیه مولا بدهم. اما از ناپاکی هایم می ترسم. مرا پاک کن. استغفرالله. آقاجان من ناپاک را می پذیری آقاجان. فدایتان شوم. " 📗دفترچه را بست. صندلی را عقب داد و ایستاد. دست راست را روی قلب گذاشت و دست چپ را روی سرش. همان طور که نرم، اشک می ریخت گفت: - السلام علیک یا بقیه الله. السلام علیک یا صاحب الزمان. سلام آقاجان. فدایتان شوم. 🍀و باز هم اشک ریخت و اشک ریخت. کمی که آرام تر شد، قرآن را برداشت و سرجایش، داخل قفسه کتابها گذاشت. هر دو دفترچه را همان جا روی میز، جلوی چشمش گذاشت. کتابی که از کتابخانه بیمارستان گرفته بود را باز کرد و مشغول مطالعه و یادداشت برداری شد. 🔹با صدای تقه در، سر از کتاب برداشت و بفرمای خش داری گفت. صدایش را صاف کرد و بلندتر بفرما گفت. مادر، لباس پوشیده در چارچوب اتاق ظاهر شد: - ضحی جان من دارم می رم جلسه قرآن. کاری نداری؟ به ضرب از صندلی بیرون پرید و گفت: - مگه ساعت چنده؟ صبر کنین منم می یام. دیرتون نمی شه دو سه دقیقه صبر کنین؟ 🔸مادر از بلند شدن ضحی جا خورد و گفت: - نه نمی خاد بیای. من خودم می رم. نزدیکه. ضحی شلوار و مانتو را از جالباسی برداشت و گفت: - دوست داشتم باهاتون بیام جلسه. نه فقط برای اینکه برسونمتون. نظرتون چیه؟ - خیلی خوبه. منتظرم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌹 حلول ماه مبارک رمضان، ماه بهار قرآن، ماه عبادت‌های عاشقانه، نیایش‌های عارفانه و بندگی خالصانه را به شما تبریک عرض می‌کنم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte