eitaa logo
سلام فرشته
192 دنبال‌کننده
1هزار عکس
820 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇 تفاوت اندیشه ها 🔹هر دو در یک اداره کار می کردند. هر دو یک سمت را داشتند. امکاناتشان یکی بود. حقوقشان یکی بود اما حالا پای یکی شان به خاطر رشوه، به اتاق رئیس کشیده شده بود و دیگری، تشویق رئیس، نصیبش شده بود. با توجه به یکسان بودن مقدمات، علت تفاوت شان در چه بود؟ ✍️هر تصمیم و به تبع آن، روشی که انتخاب می کنیم، از خرد و آگاهی ما انسان ها برمی خیزد و در زندگی مان جاری می شود. اندیشه ای که نسبت به خودم، نسبت به جهان پیرامونم، و حتی باوری که نسبت به وجود جهانی دیگر دارم، باعث می شود راه و روش های خاصی را انتخاب کنم. 📌انسان الهی که نگاه اندیشه اش به رضایت خدا و ملاقات با او در جهان آخرت است؛ در موقعیت یکسان با انسان مادی، راه بقا را انتخاب می کند. 📌انسان مادی با نگاه لذت و منفعت طلبی این دنیایی اش، هر راهی را که به این دو برسد، برمی گزیند. ☘️إِنَّا هَدَينَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا(1) ما راه را به او نشان داديم خواه شاکر باشد و پذيرا گردد يا ناسپاس ⚡️هر بذری، میوه ای دارد. بذر اندیشه صالح است که منجر به عمل صالح می شود. پی نوشت: 1. سوره انسان، آیه 3 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍀ضحی سینی چای را روی تخت گذاشت. در ظرف عسل را باز کرد. دستانش را به سمت مچ دست چپ عباس برد و دکمه آستینش را باز کرد. عباس ابتدا خواست مقاومت نشان دهد اما ضحی دیگر همسر او بود و خبرداشتن از زخم های بدنش، حق او بود. ضحی ماده ضد عفونی کننده را روی پانسمان ریخت.کمی صبر کرد تا مایع، به زخم برسد و پانسمان را خیس کند. آن را با نوک انگشت به آرامی برداشت. عفونت کمی اطراف سوختگی روی دست عباس را گرفته بود. پانسمان کهنه را داخل بشقاب خالی درون سینی گذاشت. قاشق را برداشت و داخل ظرف عسل کرد. عسل زیادی دور قاشق چرخاند و بالای دست عباس گرفت. 🔹عباس به حرکات ضحی نگاه می کرد. نخواست تا خود ضحی توضیحی نداده، حرفی بزند. عوضش، سعی کرد از رسیدگی دختری که حالا عنوان همسر برایش داشت، لذت ببرد. دستش می سوخت و درد می کرد. ضحی با پشت قاشق، عسل را به آرامی روی زخم و عفونت های زخم مالید. خوب که همه جا را آغشته کرد، قاشق را که حالا از عسل خالی شده بود، روی پانسمان کهنه داخل بشقاب گذاشت. پانسمان جدیدی را از زیر بشقاب بیرون آورد. باز کرد و روی عسل ها گذاشت. مجدد پانسمان دیگری را به گونه ای باز کرد که بتواند دور دست عباس بپیچد و پانسمان عسلی زیرین را نگه دارد. همان طور که چسب کاغذی نگهدارنده را روی پانسمان می زد، برای اینکه عباس را به حرف در بیاورد پرسید: - درد و سوزش هم داری؟ مسکن خوردی؟ - نه چیزی نخوردم. 🔸صدای عباس، راحت نبود. ضربان قلب ضحی بالاتر رفت. چین های ریزی روی گونه اش افتاد و چشمان نگرانش را به صورت عباس دوخت. او هم احساس درد کرد. عباس به نگاه پر مهر ضحی لبخند که زد، ضحی آرام تر شد: - اگه می خوای برات بیارم ولی این عسلی که زدم حدودا تا نیم ساعت دیگه، درد و سوزشش رو کمتر می کنه. عسل معجزه می کنه. - ضحی جان ممنونم. - خواهش می کنم کاری نکردم که. وظیفه بود. - منظورم اینه که ممنونم ازدواج با من رو قبول کردی. امشب خیلی احساس خوشبختی کردم وقتی رفتار پدرجان رو دیدم؛ انگار که پدر خودم بودن. ممنونم. 🔹حس افتخار از رفتار زیبای پدر، دل ضحی را لرزاند. چطور قرار است چنین پدری را ترک کند. لرزش گوشی، او را یاد سحر انداخت. پلاستیک های خرید را از روی تخت برداشت. عباس را تشویق کرد کمی استراحت کند و برای بردن سینی، از اتاق خارج شد. عباس چایی نبات را خورد و همزمان با تشکرکردن، روی تخت دراز کشید. 🍀به مادر فکر کرد. دلش از تنهایی های مادر غصه دار شد و آرزو کرد ایکاش پدر زنده بود. نه برای اینکه دامادی اش را ببیند؛ برای اینکه مادر اینقدر تنها نباشد. دلش را به اخلاق خوش ضحی خوش کرد که شاید در نبود او، مادر کمتر دلتنگ شود اما کار ضحی هم کم از کار خودش نداشت. یاد بچه و نوه آوردن برای مادرش که افتاد، ضربان قلبش تندتر تپید. لبخند روی لب هایش نشست. به پهلو غلتید و خود را در خیال بچه، غرق کرد. 🔸ضحی سینی را روی کابینت گذاشت. رمز گوشی را زد و وارد اینستا شد. از چیزی که می دید شوکه شده بود. بلافاصله به سحر زنگ زد اما پاسخی دریافت نکرد. پیامک زد: - سحر جان این چه پستیه گذاشتی؟ 🔹با دقت زیادی ویدئو را نگاه کرد. بیشتر حرص خورد. خواست مطلب را حذف کند که پیامک و پیامی در اینستا با هم رسید. پیامک سحر را نگاه کرد: - خودت گفتی من مسئول فروشم. کارموکردم دیگه. تازه سفارش هم گرفتم همین اول کاری. برو ببین. 🔻پیامک اینستا را باز کرد و متعجب ماند. همان فالور پریروزی بود که سراغ بسته هایی را برای اهدا به مادر و بچه های کم بضاعت گرفته بود. دو سفارش داده بود. فقط یکی از سفارش هایش، صد بسته بود و از سحر اطلاعات گرفته بود. داشت نوشته های سحر و مشتری را می خواند که دایی روی خط آمد: - سلام دایی جان. این ورا نمی یای؟ زهره خیلی سراغتو می گیره و بی تابی می کنه. 🔸ضحی قول داد فردا حتما سری به خانه دایی بزند که دایی وسط حرفش پرسید: - سفارشو دیدی؟ شما که پاسخ نمی دادی نه؟ 🔻تا ضحی بخواهد منظور دایی را بفهمد، دایی نام گروه مادر و ماما را برد. ضحی با صدای کشیده ای، گفت: - آهان. بله. نه. من جواب ندادم. تازه دیدم. چطور؟ - آشنان. خواستم در جریان باشی. با کمی مکث، ادامه داد: - راستی دایی، به مامان سلام برسون و بگو طهورا و حسنا امشب اینجا می مونن. 🔸ضحی تلفن را قطع کرد و از اینستا خارج شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
بسم الله گفتی؟
برای اینکه کارهامون گره نخوره برای اینکه معطلی های الکی نداشته باشیم برای اینکه وقتمون رو کارهای بیخودی و حرف های بیخودی هدر نده برای اینکه اعصابمون رو کسی خط خطی نکنه و آرامشمون سرجاش بمونه و و و ... و برای اینکه سایه! نورانی حضور خدا روی سرمون باشه و ما رو حمایت کنه بسم الله الرحمن الرحیم می گیم. اگه یادتون بود و دوباره اومدین رو چک کردین، بازم بسم الله بگین.. این بسم الله هاست که گره ها رو باز می کنه. کارها رو به نتیجه می رسونه. قفل دل ها رو می شکنه و نور خدا رو در ما جاری می کنه. خدایا.. به امید تو.. بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
☄️راحت اما مرگ آور 🔹هنوز به سر پیچ جاده نرسیده، از فریبا پرسید: - از کودوم طرف باید برم؟ مسیر اینوری هم خوشگله ها. چه عطری از این ور می یاد. - اون جا باغه. خونه ما این طرفته. وقتی بپیچی جاده اصلی مشخص می شه. 📌راه، یکی است. همان راه اصلی و کوتاهی که در کمترین زمان، و به بهترین حالت، ما را به مقصد می رساند. اما مدام از این راه اصلی، راه های فرعی منشعب می شوند. و تو ثانیه به ثانیه باید تصمیم بگیری از انشعاب بروی یا در راه اصلی بمانی. شاید از یکی از انشعاب ها، آواز خوشی بشنوی. شاید بوی خوشی احساس کنی. آواز و بویی که در راه اصلی، تا به این لحظه نشنیده بودی و حالا به حساب آن آواز زیبا و بوی خوش، دو دل شده ای که از کدام سمت، مسیر را ادامه دهم. ⚡️اگر توانستی بر تمایلاتت فائق آیی، دنبال بو و آواز و .. نرفتی و در راه ماندی و استقامت ورزیدی، آوازی زیباتر و بویی خوش تر، خواهی شنید. ☘️امام علي عليه السلام :اِنَّ الْحَقَّ ثَقيلٌ مَرِى ءٌ وَ اِنَّ الْباطِلَ خَفيفٌ وَبِى ءٌ. 🌸حق ، سنگين ولى گواراست ، و باطل ، سبك امّا بلاخيز و مرگ آور. 📚نهج البلاغه ، ح 368، ص 1265. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
نمازتو اول وقت خوندی؟
مرحبا به اونایی که گفتن آره. اول وقت خوندیم 👏👏.. 🍀عبدالله بن مسعود از پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله و سلم پرسید: كدام كار نزد خدا محبوبتر است؟ رسول الله فرمود: نماز اول وقت(الصَّلاةُ لِوَقتِها 1) ✍️ان شاالله نماز مغرب و عشا رو دریابیم که اول وقت باشه.. 💫ما، مقامات عالیه رو می خواهیم. به گفته آیت الله قاضی رحمه الله، با نمازهای اول وقت بهمون می دن. 🌸الهی که موفق به خواندن نمازهایتان در اول وقتش باشید و به مقامت عالیه برسید و قلب پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم رو شاد کنید. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 پی نوشت: 1. الخصال , جلد۱ , صفحه۱۶۳ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹نرم افزار قرآنی گوشی را آورد و سهمیه آیات قرآنی که اخر شب می بایست مرور کند را مرور کرد. وسط مرور، پیامک آمد اما توجهی نکرد. بعد از زمان مرورآیات که سراغ پیامک رفت، عباس هم از اتاق بیرون آمد: - یاالله.. یاالله.. 🔸ضحی از مراعاتی که عباس کرد خوشش آمد. پیامکی که خوانده بود را هضم نکرده، رها کرد. گوشی را گذاشت و به سمت عباس رفت. - ضحی جان اگه اجازه بدی برگردم خونه. اخه مامان.. 🔹عباس مکثی کرد و فکری که همان لحظه به ذهنش آمده بود را گفت: - اگه شما بخواهی می تونیم با هم بریم و شما شب پیش ما بمونی. 🔸ضحی خجالت کشید. به گوشی که روی کابینت رها کرده بود نگاه کرد و گفت: - راستش ی کاری برام پیش اومده نمی دونم باید چی کارش کنم. - چه کاری؟ 🔹ضحی دهانش را نزدیک گوش عباس برد و خیلی آرام گفت: - باید خبری رو به کسی بدم ولی تلفنی و پیامکی نمی شه. می ترسم روی گوشیم شنود گذاشته باشن. 🔸عباس سعی کرد به نگرانی ای که با شنیدن کلمه شنود، وجودش را فرا گرفته بود، بها ندهد و به خود مسلط باشد. ابروانش در هم شد و به ضحی خیره شد. ضحی نمی دانست چه بگوید. عباس را در جریان نگذاشته بود و حالا مانده بود چه کند. باید به صدیقه خبر می داد اما از وقتی عقد کرده بود، به خودش اجازه نمی داد تنهایی نصف شب، به جز برای بیمارستان، ماشین را بیرون ببرد. عباس دهانش را نزدیک گوش ضحی برد و خیلی آرام تر از ضحی گفت: - حاضرشو خودم در خدمتتم عزیزم. 🔻گرمای نفس‌های عباس به گوش و گردن ضحی خورد. دلش از داشتن او قرص شد. سر تکان داد و به سمت اتاق پدر و مادر رفت. جریان رفتنشان را گفت. گوشی‌اش را برداشت و ادرس خانه صدیقه را پرسید. به فکرش رسید خبر را به خانم بحرینی هم باید بدهد؛ برای همین از ایشان هم آدرس منزلشان را پرسید. تا آدرس‌ها برسد، سریع لباس پوشید و با عباس از خانه خارج شد. 🔹صدیقه با چادر مشکی، جلوی در ایستاده بود و به حرفهای ضحی گوش می‌کرد. ضحی فلشی که دایی داده بود را کف دست صدیقه گذاشت و گفت: - اگه پیش اومد، اینو بزن به لب تابشون. ممکنه گوشی ات شنود داشته باشه. مراقب باش. - واقعا؟ پس برا همین پرسیدی گوشیمو آوردم یا نه؟ - آره. منم گوشی رو گذاشتم تو ماشین پیش عباس. داره زیارت عاشورا با صدای بلند می خونه. احتیاطه دیگه. نمی دونم! این طور حدس می زنم. 🔸نگاهی به داخل ماشین کرد و گفت: - اصلا بو نبره ما رفتیم مسافرت و عروسی و این ها. دردسر می شه. من به شوهرم هم نگفتم. - واقعا؟ ولی من همه چی رو بهش گفتم. یعنی اینا رو نگم بهش؟ - هر طور خودت می دونی. نگران می شن فقط. کار ما مراقبت و ماماییه. بقیه چیزها به ما مربوط نیست. هست؟ 🔻صدیقه چین به پیشانی انداخت که یعنی نمی دانم. - خانم دکتر رو هم در جریان می ذارم. مشکلی پیش اومد با ایشون صحبت کن. دیگه باید برم عزیزم.. 🔸به هم دست دادند و ضحی به سمت ماشین، رفت. عباس با دیدن ضحی، صدای زیارت را کمتر کرد. در را از داخل برایش باز کرد و سوئیچ را چرخاند. ضحی آدرس خانم دکتر بحرینی را به عباس نشان داد. عباس چشمش به ساعت گوشی ضحی افتاد و گفت: - شاید بهتر باشه صبح اول وقت بریم. 🌸شب از نیمه گذشته بود. ضحی با درماندگی، پیامکی نوشت و ارسال کرد. - اگه اشکال نداره به مامان جون بگو امشب رو می یای خونه ما ضحی جان. - خسته ای نه؟ ی آژانس می گیرم خودم برمی گردم. شما خیلی زحمت کشیدی. - نه اصلا به خاطر این نگفتم. من که عادت دارم به شب بیداری و کارشبانه. اصلا مگه الان به خواب هم می رسیم. یک ساعت دیگه اذونه. می خواستم ببرمت ی جایی. 🌼ضحی به لبخند شیرین عباس و برق چشمانش نگاه کرد و به پدر پیامک داد منتظر آمدنش نباشند و با عباس است. جواب شیرین به شادی بگذردِ پدر که آمد، گوشی را خاموش کرد و داخل داشبورد ماشین گذاشت. سرش را نزدیک گوش عباس کرد و پرسید: - کجا قراره بریم این وقت شب عباس؟ - اگه بگم که فایده نداره 🍀خیابان ها خلوت بود و عباس پدال گاز را بیشتر فشار داد. پشت چراغ قرمز ایستاد و منتظر شد تایمر ساعتی اش تمام شود. لابلای رانندگی و دنده عوض کردن هایش، با ضحی شوخی می کرد تا فکرش از آن نگرانی بیرون بیاید. نزدیک امامزاده که شدند، ضحی جریان را فهمید. ذوق زده، به چراغ سبز بالای گنبد امامزاده نگاه کرد و از همان دور، سلام داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
حال دلت چطوره؟
میگما🧐 کس دیگه ای حرفی چیزی نداره بخواد بهم بگه این آخر شبی؟ دِ آخه من موندم🤨 چرا یک هو همه تون با هم می ریزین روی آدم. جشن پتو می گیرین با نیش و کنایه ها و گوشت‌کوب کلماتتون. ✍️بابا من همین جام. فرار نمی کنم. قرار بزارین با هم یا نه اصلا خودم بهتون وقت می‌دم. شما فردا بیا. شما پس فردا. شما پسون فردا.. یا نه اگه خیلی دیره، شما صبح بیا. شما ظهر بیا. شما بعد از ظهر بیا.. 📌اخه ادم خوراک غر و فحش و ناسزا و هر سطل آشغالی ای که داره به خورد دوستش که نمی ده. می ده؟ پس تو دیگه چرا؟ تو که می گی عاشقمی؟ تو که می گی رفیقمی؟ تو که می گی عزیزمی؟ تو دیگه چرا؟ 🔹دردِ دل چند نفره این حرفا؟ 🙃کمی دل گنده باشیم. کمی مهربون باشیم. هر حرفی نزنیم. هر جوابی ندیم. هر تصوری نکنیم. هر قضاوتی نکنیم. 🌸خدایا، حال دل همه ای ها رو به احسن حال تبدیل کن و حالشون رو خوب و عالی کن به برکت صلوات بر محمد و آل محمد 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
رفقا، امشب هم آماده این؟
📿خدایا،به خاطر رأفت دل امام رضا علیه السلام، امشب هم با هر حالی که داریم، برای خوب شدن حال دل همه مومنین و مومنات، طلب مغفرت و رحمت و بخشایش می کنیم 🌺خدایا، چندی است ما ای ها، به تاسی از امام زمانمان، آخرای شب که برخی خوابن و برخی مشغول به کارهای مختلف، تسبیح دست می گیریم و برای خواهران و برادران ایمانی مان، در هر کجا، با هر درجه ای از ایمان ، استغفار می کنیم. 🍀خدایا، این تلاش کوچک اما مهم و وسیع را از ما بپذیر و رحمت و برکت و مغفرتت را بر همه شان، جاری بگردان به برکت صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ✨رفقا، آماده این؟ بسم الله: استغفر الله.. استغفر الله.. استغفر الله.. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
خسته ای؟
🌸اول اینکه خداقوت رفیق پر تلاشم. الهی که هر چه انرژی ازت رفته ذخیره آخرتت بشه و هر چی هم که نرفته، مقدمه ای برای ذخیره عمل صالح خالص برای آخرتت باشه.. 🌺ی صلوات برات می فرستم که حسابی حال دل و بدنت جا بیاد: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 🌸 دوم اینکه کاش ی سینی واقعی ای، چای و مویز جلوت می گرفتم که خستگی ات در بره. مویز، خستگیت رو برطرف می کنه. غم رو برطرف می کنه و اخلاقتو بهتر می کنه و و و ... (1) نووش جونت. 😋 🍀 ی چیزی هم در گوشی بهت بگم: چقدر خوب که خسته ای. این یعنی کاری داشتی که انجام بدی. الحمدلله. تلاش و کوششی کردی و بیکار نبودی که از چشم پیامبر صلی الله علیه و آله بیافتی. جریانشو که می دونی؟☺️ 1. الخصال ، ص 344 ، ح 9 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌀رمان ، داستان زندگی پزشک و کارشناس مامایی است که برای رسیدن به مدارج عالی تحصیلی، با مسائل مختلف دست و پنجه نرم می کند. او دوست دارد... 🌟این رمان در حال تولید است و به برخی از مهمترین مسائل امروز جامعه اشاره دارد. 💢شما می توانید هر شب، حدود ساعت 10:30، رمان را در کانال سلام فرشته در ایتا، بله، سروش به آدرس زیر دنبال کنید ❄️نکات تربیتی، عکس نوشته، داستانک و دو رمان دیگرم را نیز می توانید در کانال زیر دنبال کنید. ✍️ 🌹با ما همراه باشید🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍀با اذان صبح، مادر عباس، پرده های سالن را عقب کشید. پنجره را باز کرد تا هوای داخل خانه عوض شود. اگر چه ماه اسفند بود و سرمای هوا در آن ساعت بیشتر از بقیه ساعات بود اما معصومه خانم، همان ساعت پنجره را باز می گذاشت. صدای چرخیدن کلید، مانع از رفتنش به سمت آشپزخانه شد. 🔹عباس و ضحی که داخل خانه شدند، معصومه خانم، از کنار پنجره کنار رفت و خود را به در ورودی رساند. چهره های شاداب اما به خواب نشسته هر دو، نشان می داد کل دیشب را بیدار مانده بودند. بچه ها را سر سفره صبحانه نشاند و بساط صبحانه را با کمک عباس، پهن کرد. تا عباس و ضحی لقمه‌های نان و مربا و عسل و چایشان را بخورند، به اتاق عباس رفت. رختخواب‌ها را پهن کرد. ملحفه کشید و لحاف بزرگی را پایین رختخواب‌ها گذاشت. به سالن برگشت. نفس عمیقی کشید و هوای خنک سحرگاهی را به ریه ها فرو داد. پنجره را بست و از ساعت سفرشان پرسید. عباس به ضحی نگاه کرد و گفت: - راستش هنوز جدی صحبتش رو نکردم. - ئه چرا پس؟ 🔸و به ضحی نگاه کرد و با صدایی مهربان و جدی گفت: - ضحی جان عزیزم.. حالا که نمی خواین مراسم و جشن و این‌ها بگیرین، پیشنهادم این بود که ی سفر برید. 🍀برای اینکه هضم گفته های مادر برای ضحی راحت تر باشد، عباس ادامه داد: - مامان می دونه، مرخصی گرفتن من ی مقداری سخت هس. شاید نتونم چند روز مرخصی بگیرم. اینم آقای تابش به زور گذاشت کف دستم. مامان می گن که نمی خاد این زمان رو بزارین برای چیدن وسایل. اون رو بعدش می شه انجام داد. می گن که این فرصت رو .. - متوجه شدم. پدر هم همین رو بهم گفتن. من موافقم؛ مسئله ای نیست. 🌸معصومه خانم لحن کلامش را مهربان‌تر کرد و گفت: - عزیزم اگر مراسم بگیری هم خوبه. بالاخره شما خانم دکتر هستی فامیل انتظاری دارن و .. با مادرتون هم صحبت کردم ایشون هم حرفی ندارن 🔸ضحی به عباس نگاهی انداخت که یعنی دستم به دامن نداشته‌ات، کمکی بده؛ اما عباس، مشغول خوردن نان و عسلی بود که چند ثانیه پیش، لقمه گرفته بود. ضحی ناامید از کمک عباس گفت: - راستش خودمم دوست دارم اما - مامان جون، الان که تالار پیدا نمی شه. اونوقت باید زمان عروسی رو عقب بندازیم. اوضاع اقتصادی مردم هم خوب نیست. درسته ضحی جان خانم دکتر هست اما نمی خوایم حسرت و آه بقیه پشت سر زندگی مون باشه. اونقدر ها هم مهم نیست تالار گرفتن و .. ی جشن مختصر بعد از عروسی مون می گیریم و همه رو دعوت می کنیم خونه مون. آخر هفته دیگه بزاریم خوبه؟ 🔹لقمه بعدی را گرفت و تا نزدیک دهان برد و ادامه داد: - می خوایم این رسم ساده ازدواج کردن رو ما پایه گذاری کنیم. ی خانم دکتر و ی آتش نشان با هم ازدواج کنن اونم بدون تالار؛ چه شود! بدون خریدهای آنچنانی؛ بدون پاتختی و از این دست رسومات. اتفاقا به همه فامیل هم علتش رو بگین که بدونن و یاد بگیرن. مگه نه ضحی جان؟ 🔸ضحی خوشحال از کمک عباس، با لبخند و کلام، حرفش را تایید کرد. لقمه نان و عسلی که عباس به سمتش گرفته بود را گرفت و به سمت مادر عباس بفرما زد. معصومه خانم تشکر کرد و گفت: - متوجه ام عباس جان. منتهی خواستم بازم مطرح کنم بدونین از نظر ما مشکلی نیست. نگران هزینه اش نباشین. من برای این روز پول کنار گذاشتم. - خدا حفظتون کنه مادرجان. شما لطف دارین. 🔹این را ضحی گفت و به عسل آویزان شده از لقمه عباس اشاره کرد و گفت: - داره می چکه‌ها 🍀و انگشتش را زیر قطره عسلی که در همان لحظه از نان جدا شد گرفت. انگشت را به دهان برد و مکید. معصومه خانم وقتی استقامت بچه ها را دید، دیگر در این رابطه حرفی نزد. نه تنها به پسرش، بلکه به عروسش هم افتخار کرد. چنین حرکت و رفتاری را نشانه بزرگ منشی ضحی دانست و از قرار گرفتن ضحی در کنار پسرش، خوشحال شد. عباس به ساعت نگاه کرد و گفت: - من یک ساعتی می خوابم و بعد می ریم خونه خانم دکتر. خوبه؟ 🌸معصومه خانم سبد میوه را از یخچال بیرون آورد. جواب تشکر بچه ها را داد و در فریزر را باز کرد. گوشت چرخ کرده را بیرون آورد. پیازی از سبد گوشه آشپزخانه برداشت و مشغول جدا کردن پوسته اش شد. می خواست برای بچه ها غذای مختصری بپزد. تا هفت و نیم، یک ساعت وقت داشت. سبد کوچکی از کابینت کنار ظرفشویی بیرون آورد تا وسایل سفر بچه ها را داخل آن بگذارد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
می یای ی کاری بکنیم؟
می یای هر کسی ما رو ناراحت کرده، هر کسی دلمون رو شکسته، هر کسی، هر بلایی سرمون آورده، هر کسی آبرومون رو برده، در حقمون ظلم کرده، اجحاف کرده و و و خلاصه هر کی که ته دلمون، ازش دلخوریم رو نه فقط ببخشیم، بلکه براشون به نیت 5 تن آل عبا، 5 صلوات بفرستیم؟ ✍️پایه ای مگه نه؟ اگه اینجایی و تو موندی، پس مطمئنم که پایه ای. 🍀خدایا، ما ای ها، امشب، شب جمعه، هر کی به ما مدیون هست رو نه تنها می بخشیم، بلکه به عشق اهل بیت علیهم السلام، براشون پنج صلوات می فرستیم. همین که تو این رو می دونی و به ما این اجازه رو دادی برامون کافیه. 🌼اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🍀اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم خدایا، ثوابش رو هدیه می کنیم به همه حضرات معصومین علیهم السلام. از ما قبول کن و قلب مون رو از هر چه کینه و ناپاکی است، رها کن که به تو نزدیک تر بشیم. حیفه شب جمعه برای اموات مومنین و مومنات هدیه نفرستیم. هر تعداد تونستی، بفرست: 💫اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💫 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🚨همه باید وصیت‌نامه امام را مطالعه کنند 🔻رهبر انقلاب: ، میثاق همیشگی امام با امّت است. همه باید این کلمات را درست بفهمیم و بر آن تدبّر کنیم، تا راه امام را اشتباه نکنیم. ⚠️کسانی که دم از امام میزنند، اما حاضر نیستند فکر امام و راه امام را بپذیرند و به آن تن بدهند، اشتباه میکنند. ۱۳۷۷/۳/۱۴
🔹عباس سرش را روی بالشت گذاشت و به ضحی که با آرامش، موهای بلندش را شانه می کرد نگاه کرد. دست راستش را زیر بالشت برد و به پهلوی راست غلتید. نگاهش به ملحفه سفید نویی بود که مادر برایشان پهن کرده بود. نیم نگاهی به ضحی کرد. داشت موهای شانه شده اش را می بافت و به نگاه عباس، لبخند زد. عباس ساعت زنگ دارش را کوک کرد. روی گوشی هم برای یک ساعت بعد، هشدار تنظیم کرد و به چند ثانیه نکشید که از خستگی، خوابش برد. ********** 🔻میدان بزرگ را رد کردند. داخل خیابان اصلی پیچیدند و طبق آدرس، سومین بیست متری را داخل رفتند. هر چه به آدرس داده شده نزدیک تر می شدند، خیابان ها باریک تر می شد. به کوچه پنجاه و سوم رسیدند. عباس به اطراف نگاه کرد و گفت: - گمونم بقیه اش رو باید پیاده بریم. 🔹ماشین را گوشه ای پارک کرد و قفل فرمان زد. دیوارهای برخی خانه ها تبله کرده و کاه گلی بودن دیوار، نمایان شده بود. از زیر طاق هلالی شکل سر در کوچه پنجاه و سه رد شدند. صدای بازی بچه ها از روبرو آمد: - بزن این ور عباس.. بزن این ور.. 🔻ضحی نگاهی به عباس کرد و گفت: - با شما بودا. بهش پاس بده 🔸هر دو خندیدند. نزدیک بچه ها رسیدند. یکی از بچه ها که موهایش را از ته تراشیده بود و نسبت به بقیه قد بلندتری داشت، توپ فوتبال را برداشت و منتظر شد ضحی و عباس از محدوده بازی شان رد شوند. ضحی گوشی را نگاه کرد تا آدرس را پیدا کند. همان پسر پرسید: - دنبال خونه خانم دکتر می گردین؟ 🔻و وقتی لبخند و پاسخ عباس را شنید، توپ را به سمت بچه ها انداخت و خودش را کنار دست عباس رساند: - چند کوچه اون طرف تره. دنبالم بیاین 🔹فرصت حرف دیگری به عباس نداد. جلو افتاد. ضحی دید بند کفش ورزشی اش باز شده و با هر بار قدم برداشتن، به یک طرف سرخم می کند. نگران کله پا شدن پسرک بود اما برای اینکه به غرور پسر برنخورد، بروز نداد. کوچه ها را هر چه جلوتر می رفتند، خانه های بازسازی شده بیشتری را می دیدند. پسر نزدیک عباس شد و گفت: - جلوتر سمت راست باید برید. خونه آخر زیر طاق، خونه خانم دکتره. با من کاری ندارین؟ - قربون دستت. اسمت چیه آقا؟ - عباس. 🔻عباس خندید و پشت پسرک زد و گفت: - دمت گرم. منم عباسما. برو به بازی ات برس عباس آقا. - خانم دکتر خیلی خوبه خیلی. 🔹پسرک این را در حال رفتن فریاد زد و پشت دیوار، محو شد. زمین، سنگ فرش شده بود و تمام خانه های اطراف، بازسازی شده بودند. هم دیوارها و هم خانه هایشان. حتی کولر یکی از خانه ها که از بیرون قابل دیدن بود، تمیز و نسبتا نو بود. طبق آدرسی که پسر داده بود، به راست پیچیدند و با کوچه خیلی باریکی مواجه شدند. ضحی و عباس دوش به دوش هم حرکت کردند تا هر دو در کنار هم، جا شوند. 🔸انتهای کوچه بن بست بود. درخت سبز و تنومندی از دیوار به سمت کوچه سر خم کرده بود. غیر از خانه ای که در ابتدای کوچه دیده بودند، درِ دیگری نبود. به طاق کوچکی که انتهای کوچه محسوب می شد رسیدند. در چوبی نسبتا بزرگی داشت. ضحی زنگ در را فشار داد. دستش را پایین نیاورده بود که در باز شد. جوانی با قد رشید، روبرویشان ظاهر شد و گویی آشنای قدیمی ای را دیده، آن ها را به داخل دعوت کرد. 🔻داخل خانه شدند. حیاط نسبتا بزرگی بود. گوشه حیاط، تخت های سایه بان داری برای نشستن گذاشته شده بود. زاویه دیوار، آب نمای بسیار کوچکی بود و دو طرفش، باغچه ای کوچک با گل های مختلف. دور تنه تنومند درختی که شاخه اش را به کوچه رسانده بود، چسب زرد رنگی چسبانده شده بود. نوجوانی از پله های کُنج دیوار پایین ‌آمد: - نرگس زودتر بیا دیرمون شد. 🔹 عباس برای کسب تکلیف، به جوانی که در را برایشان باز کرده بود و همان جا ایستاده بود نگاه کرد: - بفرمایید طبقه پایین. اونجا هستند. 🔸🔸پسر نوجوان، روبروی عباس و ضحی رسید. با چهره خندان، سلام کرد و او هم بفرمایید گفت و کنار برادرش ایستاد. ضحی و عباس به سمت راه پله هایی که به زیرزمین منتهی می شد رفتند. میانه راه پله ها، صدای خانم دکتر آمد: - بفرمایید داخل خانم دکتر سهندی من الان خدمت می رسم. 🔻ضحی نفهمید صدا از کجا آمد. پله های عریض و کوتاه قد، تمام شد و به زیرزمین رسیدند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
چقدر صلوات فرستادی؟
بیا در لحظات آخر روز پر برکت جمعه، یک کمی زرنگی کنیم. هر چقدر هم فرستاده باشیم، بازم بفرستیم منتهی با تسبیح تربت. که ثواب ذکرمون ضربدر هفتاد بشه. جریانشو می دونی که؟ هنوز وقت داریم.. پایه ای این زمان رو با صلوات پر کنیم؟ هر چقدرش رو که تونستی.. ولو به یک صلوات.. خدایا،همه مومنین و مومنات و مسلمین و مسلمات و شیعیان را از حضرت آدم تا قیام قیامت، شریک این صلوات هایمان قرار ده و همه را هدیه مولایمان، بقیه الله الاعظم ارواحنا له الفداء کن: 💫اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🍀اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و ... 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✍️من و واجب فراموش شده 🌺به همراه تعدادی از دوستان، به صورت خانوادگی به فضای سبزی در خارج از شهر رفته بودیم . فرشها را که پهن کردیم،آقایون روی یکی از فرشها نشستند و طبق معمول ، مشغول کارشناسی مسایل اقتصادی و سیاسی کشور شدند. و ما خانمها هم روی یکی دیگر از فرشها دور هم نشستیم و همانطور که مشغول درست کردن سالاد بودیم و مقدمات ناهار را آماده می کردیم، از در و دیوار و هر چیزی که به ذهنمان می رسید، ایده و نظر می دادیم. 🍀در همین موقع با صدای بلندِ آهنگی، از جا پریدیم. به اطرافمان نگاهی انداختیم تا اینکه منبع صدا را پیدا کردیم . آن آهنگ متعلق به سیستمِ صوتیِ بی نقصِ یک ماشینی بود که دورتر از ما کنار درختی متوقف شد و از داخل آن تعدادی از پسرهای جوانِ پر شر و شوری، پیاده شدند و در حال خندیدن و شوخی کردن، وسایلشان را از صندوق عقبِ ماشین بیرون می آوردند. زمزمه های خانمها هم شروع شد که بهتر است از اینجا برویم. 🌼همسر من از جایش بلند شد و به سمت آن ماشین رفت. یکی از خانمها بلافاصله به من گفت:« چرا نشستی سریع برو جلوی شوهرت رو بگیر» گفتم:« برای دعوا که نمی رود فقط به آنها تذکر می دهد» یکی دیگر از خانمها هم با نگرانی گفت:« برای آنها که تذکر و دعوا فرقی نمی کنه ممکنه چاقویی یا قمه‌ای داشته باشند خیلی خطرناکه» با تعجب گفتم: « چرا این اتفاق ساده رو جنایی می کنی؟ امر به معروف واجبه و من در این مواقع بجای اینکه جلوی شوهرم رو بگیرم، مشوقِ او هم هستم». 🌸نگاه بقیه هم نشان می داد که اُمیدی به نتیجه‌ی کار همسرم ندارند و حتی با نگرانی منتظر اتفاق ناخوشایندی هستند. اما مدت کمی بعد صدای موزیک قطع شد. و همه با چشمهای گشاد شده از تعجب، به آن صحنه‌ی دور از انتظار که دست دادن و خداحافظی همسرم با آن جوانان بود، خیره شده بودند، و او با همان آرامشی که رفته بود، گام برمی داشت و به ما نزدیک می شد. وقتی روی فرش کنار آقایون نشست، یکی از آنها که زودتر از بقیه از شوک درآمده بود، پرسید:« به آنها چه گفتی که اینقدر زود قانع شدند و آهنگ را قطع کردند». 🌺با لبخندی که لبهایش را زینت داده بود و مرواریدهای سفید دندانش را به نمایش می گذاشت، گفت:« آهنگ رو که قطع نکردند فقط صدایش را پایین آوردند تا ما اذیت نشویم» یکی دیگر از آنها پرسید:« خب همین هم دور از انتظار ما بود چگونه حاضر شدند که صدای موزیک را کم کنند؟». همسرم جواب داد:« فقط گفتم که برای رفع خستگی یک هفته کار کردن و کسب آرامش و شارژ مجدد بدن، به اینجا آمدیم، اما این صدای بلند سیستم صوتی شما، مانع است. الان حتی اگر شما مداحی را هم با صدای بلند می گذاشتید، مزاحم آسایش ما بود، لطفا مراعات حال ما را هم بکنید.» با شنیدن این حرف، همه سکوت کردند شاید با خودشان فکر می کردند که چرا اینقدر در ذهنشان، این واجب فراموش شده را، سخت تصور می کنند در حالی که در بیشتر مواقع به آسانیِ آب خوردن است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
🔹ضحی و عباس از در شیشه ای، داخل که شدند با سالن بزرگ با کف سرامیک سفید و براقی روبرو شدند. دو طرف سالن صندلی چیده شده بود و دو طرف دیگر، تخت. پرده های کنار تخت ها، انتهای ریل سقفی، جمع شده بود. عباس به صندلی ها اشاره کرد. دو دقیقه ای ننشسته بودند که خانم دکتر از انتهای راهروی کوچک منتهی به سالن، بیرون آمد. خوش آمد گفت و دستانش را در روشویی کوچکی که ابتدای راهرو و کنار در شیشه ای ورودی قرار داشت شست. 🔸صدای عاقله مردی از راهرو آمد: - دکتر جان دستت آزاد شد بیا که دست تنهام. 🔹خانم دکتر بحرینی، یکی از صندلی ها را وسط کشید و روبروی ضحی و عباس نشست. - همسرم هستند. خیلی خوش آمدید. شما خوب هستید آقای محمدی؟ - متشکرم. شکر خدا. 🔻عباس برای اینکه ضحی از وقت، نهایت استفاده را بکند، همان اول گفت: - اگه اشکالی نداره من تو حیاط منتظر ضحی جان می مونم که شما هم راحت باشین. 🔹از جا بلند شد. در مقابل تعارفات خانم دکتر، چند بار تشکر کرد و به سمت حیاط رفت. اول روی تخت نشست و به درخت و باغچه نگاه کرد. کمی که گذشت، دیدن آب نما برایش جالب آمد. بلند شد و خودش را به کنج دیوار رساند. پا روی آجرهای جلوی آب نما گذاشت و داخلش را نگاه کرد. ماهی های قرمز گوشه ای جمع شده بودند. خم شد و دستش را داخل آب کرد و تکان تکان داد. آب سرد بود. ماهی ها تکان خوردند. جایی برای نشستن لب آب نما نداشت. دیواره هایش باریک بود. روی تخت نزدیک آب نما نشست و عقب تر رفت و به دیوار تکیه داد. پاهایش را داخل شکمش جمع کرد. چشمانش را بست و به صدای آرامش بخش شُرشُر آب، گوش داد. 🔸خانم دکتر بحرینی، از ضحی خواست کیفش را همان طبقه پایین بگذارد. او را از پله های داخل ساختمان، به طبقه بالا برد. به محض وارد شدن به طبقه بالا، ضحی بوی عطر گل نرگس را مجدد شنید. نگاهش به فضای ساده و سنتی خانه بود. خانم دکتر، چادرش را در آورد. به سمت سکوی مفروش شده با روفرشی بیخ دیوار رفت و ضحی را دعوت به نشستن کرد. 🔹ضحی همه اتفاقاتی که افتاده بود را شرح داد. صحبت های دایی و صدیقه و بحثی که بین او و فریبا و سحر شده بود را هم گفت. خانم دکتر، در سکوت کامل، به حرف های ضحی گوش داد. حرف‌ها که تمام شد، عذرخواهی کرد و چند دقیقه ای به اتاق رفت. ضحی به ساعت نگاه کرد. نزدیک نه صبح بود. داشت فکر می کرد اگر قرار باشند به سفر بروند، ناهار باید بپزد. به خود یادآوری کرد"حتما جزوه های درسی رو باید ببرم. دفتر مرور و دفتر سبزرنگ صحبت با امام رو هم باید ببرم. شارژ و مُهر پزشکی و دیگه چی؟ چطوره ی لیست بردارم یادم نره." خواست خودکار و برگه ای از کیفش بردارد که یادش افتاد بخاطر شنود نشدن احتمالی، کیف را طبقه پایین گذاشته است. خانم دکتر از اتاق بیرون امد. پاکت و کارتی را به ضحی داد و گفت: - به ادرسی که روی کارت نوشته شده برید. به نظرم مسافرتتون رو بیشتر کنید. تو پاکت، براتون ماموریت نوشتم. اگه لازمه بامسئول آقای محمدی هم صحبت می کنم که به ایشون هم مرخصی یا ماموریت بدن. یک هفته ای نباشین حداقل بهتره تا ببینیم خدا چی می خاد. - مشکلی پیش اومده ؟ - فعلا که نه. شما نگران این طرف نباش. کار شما راه انداختنش بود و ورود بچه ها که انجام شده. - شک نکنند که من نیستم؟ - برگه ماموریتت برای همینه. الانم برو که آقای محمدی گمونم خیلی حوصله شون سر رفته 🔸خانم دکتر لبخندی زد. ضحی را در آغوش گرفت و تا رفتن به طبقه پایین، همراهی کرد. وسط راه پله ها، صدای دخترجوانی آمد: - مامان بچه ها رفتن؟ 🔻خانم دکتر سرش را به سمت بالا گرفت و گفت: - ساعت خواب! نیم ساعتی می شه که رفتن. 🔹خانم دکتر رو به ضحی گفت: - برای اینکه بتونن با ماشین من برن سر درس و کارهاشون، باید همدیگه رو برسونن. والا تکی ماشین رو نمی تونن استفاده کنن. حالا ایشون خواب موندن و خواهربرادراش زودتر رفتن. 🔸ضحی از نوع رفتار و پوشش دو پسری که دیده بود و نحوه چینش وسایل خانه، به نظرش آمد رفتارهای جالب و قوانین خاصی در این خانه حاکم است. فرصت نداشت والا دلش می خواست بیشتر بماند. موقع رفتن، دختر جوان را دید که آماده شده، از پله ها پایین می آمد و برای خداحافظی، به سمت آن‌ها آمد. سلام و خداحافظی را یک جا گفت و بدون اینکه سربلند کند و عباس را نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte