سلام فرشته
🚨همه باید وصیتنامه امام را مطالعه کنند
🔻رهبر انقلاب: #وصیتنامه_امام، میثاق همیشگی امام با امّت است. همه باید این کلمات را درست بفهمیم و بر آن تدبّر کنیم، تا راه امام را اشتباه نکنیم.
⚠️کسانی که دم از امام میزنند، اما حاضر نیستند فکر امام و راه امام را بپذیرند و به آن تن بدهند، اشتباه میکنند. ۱۳۷۷/۳/۱۴
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
🔹عباس سرش را روی بالشت گذاشت و به ضحی که با آرامش، موهای بلندش را شانه می کرد نگاه کرد. دست راستش را زیر بالشت برد و به پهلوی راست غلتید. نگاهش به ملحفه سفید نویی بود که مادر برایشان پهن کرده بود. نیم نگاهی به ضحی کرد. داشت موهای شانه شده اش را می بافت و به نگاه عباس، لبخند زد. عباس ساعت زنگ دارش را کوک کرد. روی گوشی هم برای یک ساعت بعد، هشدار تنظیم کرد و به چند ثانیه نکشید که از خستگی، خوابش برد.
**********
🔻میدان بزرگ را رد کردند. داخل خیابان اصلی پیچیدند و طبق آدرس، سومین بیست متری را داخل رفتند. هر چه به آدرس داده شده نزدیک تر می شدند، خیابان ها باریک تر می شد. به کوچه پنجاه و سوم رسیدند. عباس به اطراف نگاه کرد و گفت:
- گمونم بقیه اش رو باید پیاده بریم.
🔹ماشین را گوشه ای پارک کرد و قفل فرمان زد. دیوارهای برخی خانه ها تبله کرده و کاه گلی بودن دیوار، نمایان شده بود. از زیر طاق هلالی شکل سر در کوچه پنجاه و سه رد شدند. صدای بازی بچه ها از روبرو آمد:
- بزن این ور عباس.. بزن این ور..
🔻ضحی نگاهی به عباس کرد و گفت:
- با شما بودا. بهش پاس بده
🔸هر دو خندیدند. نزدیک بچه ها رسیدند. یکی از بچه ها که موهایش را از ته تراشیده بود و نسبت به بقیه قد بلندتری داشت، توپ فوتبال را برداشت و منتظر شد ضحی و عباس از محدوده بازی شان رد شوند. ضحی گوشی را نگاه کرد تا آدرس را پیدا کند. همان پسر پرسید:
- دنبال خونه خانم دکتر می گردین؟
🔻و وقتی لبخند و پاسخ عباس را شنید، توپ را به سمت بچه ها انداخت و خودش را کنار دست عباس رساند:
- چند کوچه اون طرف تره. دنبالم بیاین
🔹فرصت حرف دیگری به عباس نداد. جلو افتاد. ضحی دید بند کفش ورزشی اش باز شده و با هر بار قدم برداشتن، به یک طرف سرخم می کند. نگران کله پا شدن پسرک بود اما برای اینکه به غرور پسر برنخورد، بروز نداد. کوچه ها را هر چه جلوتر می رفتند، خانه های بازسازی شده بیشتری را می دیدند. پسر نزدیک عباس شد و گفت:
- جلوتر سمت راست باید برید. خونه آخر زیر طاق، خونه خانم دکتره. با من کاری ندارین؟
- قربون دستت. اسمت چیه آقا؟
- عباس.
🔻عباس خندید و پشت پسرک زد و گفت:
- دمت گرم. منم عباسما. برو به بازی ات برس عباس آقا.
- خانم دکتر خیلی خوبه خیلی.
🔹پسرک این را در حال رفتن فریاد زد و پشت دیوار، محو شد. زمین، سنگ فرش شده بود و تمام خانه های اطراف، بازسازی شده بودند. هم دیوارها و هم خانه هایشان. حتی کولر یکی از خانه ها که از بیرون قابل دیدن بود، تمیز و نسبتا نو بود. طبق آدرسی که پسر داده بود، به راست پیچیدند و با کوچه خیلی باریکی مواجه شدند. ضحی و عباس دوش به دوش هم حرکت کردند تا هر دو در کنار هم، جا شوند.
🔸انتهای کوچه بن بست بود. درخت سبز و تنومندی از دیوار به سمت کوچه سر خم کرده بود. غیر از خانه ای که در ابتدای کوچه دیده بودند، درِ دیگری نبود. به طاق کوچکی که انتهای کوچه محسوب می شد رسیدند. در چوبی نسبتا بزرگی داشت. ضحی زنگ در را فشار داد. دستش را پایین نیاورده بود که در باز شد. جوانی با قد رشید، روبرویشان ظاهر شد و گویی آشنای قدیمی ای را دیده، آن ها را به داخل دعوت کرد.
🔻داخل خانه شدند. حیاط نسبتا بزرگی بود. گوشه حیاط، تخت های سایه بان داری برای نشستن گذاشته شده بود. زاویه دیوار، آب نمای بسیار کوچکی بود و دو طرفش، باغچه ای کوچک با گل های مختلف. دور تنه تنومند درختی که شاخه اش را به کوچه رسانده بود، چسب زرد رنگی چسبانده شده بود. نوجوانی از پله های کُنج دیوار پایین آمد:
- نرگس زودتر بیا دیرمون شد.
🔹 عباس برای کسب تکلیف، به جوانی که در را برایشان باز کرده بود و همان جا ایستاده بود نگاه کرد:
- بفرمایید طبقه پایین. اونجا هستند.
🔸🔸پسر نوجوان، روبروی عباس و ضحی رسید. با چهره خندان، سلام کرد و او هم بفرمایید گفت و کنار برادرش ایستاد. ضحی و عباس به سمت راه پله هایی که به زیرزمین منتهی می شد رفتند. میانه راه پله ها، صدای خانم دکتر آمد:
- بفرمایید داخل خانم دکتر سهندی من الان خدمت می رسم.
🔻ضحی نفهمید صدا از کجا آمد. پله های عریض و کوتاه قد، تمام شد و به زیرزمین رسیدند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
بیا در لحظات آخر روز پر برکت جمعه، یک کمی زرنگی کنیم. هر چقدر هم فرستاده باشیم، بازم بفرستیم منتهی با تسبیح تربت. که ثواب ذکرمون ضربدر هفتاد بشه. جریانشو می دونی که؟
هنوز وقت داریم.. پایه ای این زمان رو با صلوات پر کنیم؟ هر چقدرش رو که تونستی.. ولو به یک صلوات..
خدایا،همه مومنین و مومنات و مسلمین و مسلمات و شیعیان را از حضرت آدم تا قیام قیامت، شریک این صلوات هایمان قرار ده و همه را هدیه مولایمان، بقیه الله الاعظم ارواحنا له الفداء کن:
💫اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🍀اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
و ...
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#یار_اخلاقی
#تذکر
#صلوات
#دورهمی_شبانه
هدایت شده از دهڪده مثبت
✍️من و واجب فراموش شده
#قسمت_هفتم
🌺به همراه تعدادی از دوستان، به صورت خانوادگی به فضای سبزی در خارج از شهر رفته بودیم . فرشها را که پهن کردیم،آقایون روی یکی از فرشها نشستند و طبق معمول ، مشغول کارشناسی مسایل اقتصادی و سیاسی کشور شدند. و ما خانمها هم روی یکی دیگر از فرشها دور هم نشستیم و همانطور که مشغول درست کردن سالاد بودیم و مقدمات ناهار را آماده می کردیم، از در و دیوار و هر چیزی که به ذهنمان می رسید، ایده و نظر می دادیم.
🍀در همین موقع با صدای بلندِ آهنگی، از جا پریدیم. به اطرافمان نگاهی انداختیم تا اینکه منبع صدا را پیدا کردیم . آن آهنگ متعلق به سیستمِ صوتیِ بی نقصِ یک ماشینی بود که دورتر از ما کنار درختی متوقف شد و از داخل آن تعدادی از پسرهای جوانِ پر شر و شوری، پیاده شدند و در حال خندیدن و شوخی کردن، وسایلشان را از صندوق عقبِ ماشین بیرون می آوردند. زمزمه های خانمها هم شروع شد که بهتر است از اینجا برویم.
🌼همسر من از جایش بلند شد و به سمت آن ماشین رفت. یکی از خانمها بلافاصله به من گفت:« چرا نشستی سریع برو جلوی شوهرت رو بگیر» گفتم:« برای دعوا که نمی رود فقط به آنها تذکر می دهد» یکی دیگر از خانمها هم با نگرانی گفت:« برای آنها که تذکر و دعوا فرقی نمی کنه ممکنه چاقویی یا قمهای داشته باشند خیلی خطرناکه» با تعجب گفتم: « چرا این اتفاق ساده رو جنایی می کنی؟ امر به معروف واجبه و من در این مواقع بجای اینکه جلوی شوهرم رو بگیرم، مشوقِ او هم هستم».
🌸نگاه بقیه هم نشان می داد که اُمیدی به نتیجهی کار همسرم ندارند و حتی با نگرانی منتظر اتفاق ناخوشایندی هستند. اما مدت کمی بعد صدای موزیک قطع شد. و همه با چشمهای گشاد شده از تعجب، به آن صحنهی دور از انتظار که دست دادن و خداحافظی همسرم با آن جوانان بود، خیره شده بودند، و او با همان آرامشی که رفته بود، گام برمی داشت و به ما نزدیک می شد. وقتی روی فرش کنار آقایون نشست، یکی از آنها که زودتر از بقیه از شوک درآمده بود، پرسید:« به آنها چه گفتی که اینقدر زود قانع شدند و آهنگ را قطع کردند».
🌺با لبخندی که لبهایش را زینت داده بود و مرواریدهای سفید دندانش را به نمایش می گذاشت، گفت:« آهنگ رو که قطع نکردند فقط صدایش را پایین آوردند تا ما اذیت نشویم» یکی دیگر از آنها پرسید:« خب همین هم دور از انتظار ما بود چگونه حاضر شدند که صدای موزیک را کم کنند؟». همسرم جواب داد:« فقط گفتم که برای رفع خستگی یک هفته کار کردن و کسب آرامش و شارژ مجدد بدن، به اینجا آمدیم، اما این صدای بلند سیستم صوتی شما، مانع است. الان حتی اگر شما مداحی را هم با صدای بلند می گذاشتید، مزاحم آسایش ما بود، لطفا مراعات حال ما را هم بکنید.» با شنیدن این حرف، همه سکوت کردند شاید با خودشان فکر می کردند که چرا اینقدر در ذهنشان، این واجب فراموش شده را، سخت تصور می کنند در حالی که در بیشتر مواقع به آسانیِ آب خوردن است.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#امر_به_معروف
#نهی_از_منکر
#واجب_فراموش_شده
#به_قلم_عطش
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
🔹ضحی و عباس از در شیشه ای، داخل که شدند با سالن بزرگ با کف سرامیک سفید و براقی روبرو شدند. دو طرف سالن صندلی چیده شده بود و دو طرف دیگر، تخت. پرده های کنار تخت ها، انتهای ریل سقفی، جمع شده بود. عباس به صندلی ها اشاره کرد. دو دقیقه ای ننشسته بودند که خانم دکتر از انتهای راهروی کوچک منتهی به سالن، بیرون آمد. خوش آمد گفت و دستانش را در روشویی کوچکی که ابتدای راهرو و کنار در شیشه ای ورودی قرار داشت شست.
🔸صدای عاقله مردی از راهرو آمد:
- دکتر جان دستت آزاد شد بیا که دست تنهام.
🔹خانم دکتر بحرینی، یکی از صندلی ها را وسط کشید و روبروی ضحی و عباس نشست.
- همسرم هستند. خیلی خوش آمدید. شما خوب هستید آقای محمدی؟
- متشکرم. شکر خدا.
🔻عباس برای اینکه ضحی از وقت، نهایت استفاده را بکند، همان اول گفت:
- اگه اشکالی نداره من تو حیاط منتظر ضحی جان می مونم که شما هم راحت باشین.
🔹از جا بلند شد. در مقابل تعارفات خانم دکتر، چند بار تشکر کرد و به سمت حیاط رفت. اول روی تخت نشست و به درخت و باغچه نگاه کرد. کمی که گذشت، دیدن آب نما برایش جالب آمد. بلند شد و خودش را به کنج دیوار رساند. پا روی آجرهای جلوی آب نما گذاشت و داخلش را نگاه کرد. ماهی های قرمز گوشه ای جمع شده بودند. خم شد و دستش را داخل آب کرد و تکان تکان داد. آب سرد بود. ماهی ها تکان خوردند. جایی برای نشستن لب آب نما نداشت. دیواره هایش باریک بود. روی تخت نزدیک آب نما نشست و عقب تر رفت و به دیوار تکیه داد. پاهایش را داخل شکمش جمع کرد. چشمانش را بست و به صدای آرامش بخش شُرشُر آب، گوش داد.
🔸خانم دکتر بحرینی، از ضحی خواست کیفش را همان طبقه پایین بگذارد. او را از پله های داخل ساختمان، به طبقه بالا برد. به محض وارد شدن به طبقه بالا، ضحی بوی عطر گل نرگس را مجدد شنید. نگاهش به فضای ساده و سنتی خانه بود. خانم دکتر، چادرش را در آورد. به سمت سکوی مفروش شده با روفرشی بیخ دیوار رفت و ضحی را دعوت به نشستن کرد.
🔹ضحی همه اتفاقاتی که افتاده بود را شرح داد. صحبت های دایی و صدیقه و بحثی که بین او و فریبا و سحر شده بود را هم گفت. خانم دکتر، در سکوت کامل، به حرف های ضحی گوش داد. حرفها که تمام شد، عذرخواهی کرد و چند دقیقه ای به اتاق رفت. ضحی به ساعت نگاه کرد. نزدیک نه صبح بود. داشت فکر می کرد اگر قرار باشند به سفر بروند، ناهار باید بپزد. به خود یادآوری کرد"حتما جزوه های درسی رو باید ببرم. دفتر مرور و دفتر سبزرنگ صحبت با امام رو هم باید ببرم. شارژ و مُهر پزشکی و دیگه چی؟ چطوره ی لیست بردارم یادم نره." خواست خودکار و برگه ای از کیفش بردارد که یادش افتاد بخاطر شنود نشدن احتمالی، کیف را طبقه پایین گذاشته است. خانم دکتر از اتاق بیرون امد. پاکت و کارتی را به ضحی داد و گفت:
- به ادرسی که روی کارت نوشته شده برید. به نظرم مسافرتتون رو بیشتر کنید. تو پاکت، براتون ماموریت نوشتم. اگه لازمه بامسئول آقای محمدی هم صحبت می کنم که به ایشون هم مرخصی یا ماموریت بدن. یک هفته ای نباشین حداقل بهتره تا ببینیم خدا چی می خاد.
- مشکلی پیش اومده ؟
- فعلا که نه. شما نگران این طرف نباش. کار شما راه انداختنش بود و ورود بچه ها که انجام شده.
- شک نکنند که من نیستم؟
- برگه ماموریتت برای همینه. الانم برو که آقای محمدی گمونم خیلی حوصله شون سر رفته
🔸خانم دکتر لبخندی زد. ضحی را در آغوش گرفت و تا رفتن به طبقه پایین، همراهی کرد. وسط راه پله ها، صدای دخترجوانی آمد:
- مامان بچه ها رفتن؟
🔻خانم دکتر سرش را به سمت بالا گرفت و گفت:
- ساعت خواب! نیم ساعتی می شه که رفتن.
🔹خانم دکتر رو به ضحی گفت:
- برای اینکه بتونن با ماشین من برن سر درس و کارهاشون، باید همدیگه رو برسونن. والا تکی ماشین رو نمی تونن استفاده کنن. حالا ایشون خواب موندن و خواهربرادراش زودتر رفتن.
🔸ضحی از نوع رفتار و پوشش دو پسری که دیده بود و نحوه چینش وسایل خانه، به نظرش آمد رفتارهای جالب و قوانین خاصی در این خانه حاکم است. فرصت نداشت والا دلش می خواست بیشتر بماند. موقع رفتن، دختر جوان را دید که آماده شده، از پله ها پایین می آمد و برای خداحافظی، به سمت آنها آمد. سلام و خداحافظی را یک جا گفت و بدون اینکه سربلند کند و عباس را نگاه کند، از در خانه بیرون رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
آروم باش...🌹
به فکرته.
به یادته.
بهت لبخند می زنه.
همین حالا، بهترین رو بهت داده.
گذشته ات رو ندید میگیره.
برای فردات، بهترین ها رو بهت می ده.
دلت قرص.
تو، تنهای تنهای تنها نیستی.
او، هست. کنارت. در آغوشت. پر مهر و رحمت.
فداش. ❤️❤️
رفیق #سلام_فرشته ای ام،
بیا به شکرانه ی آرام بودنت،🌸
برا آرامش دل همه مومنین و مومنات،
یک دور تسبیح استغفار و چهارده صلوات هدیه به چهارده معصوم بفرستیم..
دل و قلب همه پر از امن و آرامش به آن همیشه زنده ی مهربان باشه صلوات..
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
...
استغفر الله..
استغفر الله..
استغفر الله...
دمت گرم رفیق🌹🌹
📌چند مکث معنا دار
🍃نمی دانست باید بخندد یا نه. حرف بسیار خنده داری بود اما پر از مسخره و استهزاء بنده ای از بندگان خدا. خواست لبخند بزند یاد تاثیری که این لبخند، در جرئت پیدا کردن گوینده افتاد. با انگشت، نوک بینی اش را خاراند تا حواسش از بامزگی آن حرف پرت بشود و بتواند جلوی خنده اش را بگیرد. ابروهایش را کمی به هم فشرد و در هم کرد تا اخم حاصل از این فشردگی، نهیبی بشود بر خودش و بتواند جلوی انفجار خنده ای که لحظه به لحظه به فضای دهانش نزدیک تر می شد را بگیرد. اما به یکباره، حالش عوض شد. اخمش را بیشتر کرد و مقتدرانه و کمی ناراحت گفت:
- حیف وقتی که گذاشتم برای شنیدنش.
- ئه. خوشت نیومد؟ چرا؟
- طنز رو با لودگی اشتباه گرفتی اخوی. طنز آخر حکمته نه مسخره کردن این و اون و قاه قاه خندیدن.
💎برای به دست آوردن الماس، قبل از آن لحظه های ناب انتخاب های طلایی، چند لحظه مکث، تعیین کننده سنگی است که از منبع استخراج می کنیم. طلا؟ مس؟ الماس؟ زغال سنگ؟
🌸اگر می توانستیم جلوی خودمان را بگیرم و مکث کنیم و به این فکر کنیم که هر ذره کار ما، هم این دنیا و هم آن دنیایمان را می سازد و تغییراتی در آن ایجاد می کند، الماس فروش شده بودیم.
🌺فَمَنْ يعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيرًا يرَهُ - وَمَنْ يعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يرَهُ(1)
☘️پس هر که هموزن ذرهاي نيکي کند [نتيجه] آن را خواهد ديد. و هر که هموزن ذرهاي بدي کند [نتيجه] آن را خواهد ديد
1. سوره زلزال، آیات 7 و 8.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#به_انتخاب_تو
#سیاه_مشق
#تولیدی
#آیه
#قرآن
هدایت شده از دهڪده مثبت
✍️کریم من اولاد الکرام
▪️از تو می پرسم ای شاهد و ای زمین. به یادت هست آن لحظه ای که بر روی بهترین قسمت تو، که همان مسجد است، برترین بنده خدا، بهترین حالت را داشت؟ درست است همان زمان که امام عزیزمان در حال نماز خواندن در مسجد بود؟ و تو افتخار می کردی به وجود نازنینش.
▪️ ای زمین عزیز چه ها که تو ندیده ای؟ چگونه تاب آورده ای؟ تو که با نفس هایش همراه بودی؟ آن روز را یادت است؟ همان روز را می گویم که آن مرد حج گزار در مدینه به خواب رفت و چون بیدار شد هِمیان خود را ندید! پنداشت آن را دزدیده اند. به یادت آمد؟ همان لحظه عزیز فاطمه در حال نماز خواندن بود، آن مرد او را نشناخت و گستاخانه به چشمهای حضرت نگاه کرد و گفت: هِمیانم را تو برده ای؟
▪️و امام نگاه مهربانانه ای به او کرد و پرسید: در هِمیانت چه بود؟ با بی پروایی گفت: هزار دینار. با محبت او را به خانه اش برد و همان مقدار پول به او داد. وقتی مرد به خانه اش می رود، می بیند هِمیانش داخل خانه است. عذرخواهانه و شرمنده به نزد امام آمد و امام پولی را که به او داده بود نپذیرفت! فرمود: چیزی که از دستم بیرون شود، به من باز نمی گردد. باز هم او را نشناخت. افرادی که آنجا بودند به او گفتند: او جعفر صادق(علیه السلام) است. او گفت: چنین رفتاری از چون او شایسته و سزاوار است.
📚(مناقب ابن شهر آشوب ، ج ۴، ص ۲۷۴.)
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#مناسبتی
#شهادت_امام_جعفرصادق علیه السلام
#سیره_امام_جعفرصادق علیه السلام
#ماهی_قرمز
🏴🏴🏴🏴🏴
هدایت شده از KHAMENEI.IR
▪️ لوح | حضرت آیتالله خامنهای:«امام صادق(ع) در اواخر دوران بنیامیه، شبکهی تبلیغاتی وسیعی را که کار آن، اشاعهی امامت آلعلی(ع) و تبیین درست مسألهی امامت بود، رهبری میکرد.» ۵۸/۳/۲۱
📥 نسخه قابل چاپ👇
https://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=37180
هدایت شده از KHAMENEI.IR
13921026_7971_128k.mp3
3.68M
📡 كليپ صوتی | امام صادق و داعیه تشکیل حکومت اسلامی
🏴رهبر انقلاب: امام صادق علیهالصلاةوالسلام، ماهیت مبارزهاش یک ماهیت سیاسی بود، کار فرهنگی او هم کار سیاسی بود.
☑️ @Khamenei_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنران :آیت الله #وحید_خراسانی
موضوع : پاداش عزاداری برای امام صادق (علیه السلام)
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#شهادت_امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
🔹جاده، خلوت بود. خلوتی خوشی که حواس عباس را پیش ضحی نگه می داشت و می توانست به راحتی، سر کج کند و به چهره عروس مهربانش نگاه کند. ضحی لیوان آبی دست عباس داد و گفت:
- از صبح پشت فرمون بودی. منم رانندگی بلدما
- بله خانم. رانندگی شما بهتر از منه منتهی الان شما عروس خانمی و ما پا در رکابتون.
🔻ضحی از تعارفات پر مهر عباس خوشش آمد. با تمام وجود خندید و دعا کرد: الهی همه جوان ها به چنین لحظه ای برسند و در کنار همسرشون به زیارت خانم بروند. عباس از این روحیه ضحی خوشش میآمد. در هر خوشی ای که برای ضحی پیش میآمد، برای همه آن خوشی را می خواست و هر ناخوشیای که حس میکرد را از همگان، دور باد میگفت. عباس به ساعت نگاه کرد و گفت:
- استراحتگاه بین راه نگه دارم برای نماز و ناهار؟ یا ناهار رو برسیم قم بخوریم؟
🔹ضحی نگاهی به ساعت گوشی کرد و گفت:
- حاج خانوم خیلی زحمت کشیدن. من که کلی خجالت کشیدم.
- سعی کن خجالت نکشی چون وقتی برگردی بیشتر می خوای خجالت بکشی و برای اون موقع چیزی از خجالتت باقی نمونده ها
🔸ضحی حرفهای عباس را نفهمید. عباس گفت:
- تو این چند روز که ما نیستیم مامان برنامه دارن دکور خونه رو عوض کنن و جهیزیه رو بچینن.
- یعنی چی؟ من که چیز جدیدی نگرفتم.
- مامانن دیگه. فرش نو سفارش دادن. تخت و کمد و لوازم آشپزی و گلدون حتی!
🔹ضحی چیزی نگفت. دلش نمی خواست تا به خانه خودش نرفته، جهیزیهای بچیند و نظم خانه عباس و مادرش را به هم بزند. از طرفی دلش می خواست مثل مادر، فقط ضروری ترین ها را بخرد و خریده بود. به فرعی ای که به سمت استراحتگاه می رفت نگاه کرد و چرخش فرمان عباس که از جاده اصلی خارج شد. نماز را شکسته خواندند و در پناه ماشین، زیرانداز انداختند و از خجالت غذا، در آمدند. با اینکه آفتاب، مستقیم بر آن ها می تابید اما سوز سرد ماه آخر زمستان، مانع از ماندن بیشترشان شد. سوار ماشین شدند و تا قم، یکسره رفتند. نزدیک های قم، عباس ماشین را کنار زد. گوشی را برداشت و شماره محمد را گرفت. بعد از حال و احوال، پرسید:
- محمد جان، با خانومم تو راه قمیم. کلید خونه مصطفی دستته؟ خالیه یا کسی توشه؟
- خالیه ولی آبگرمکنشون خرابه. زودتر می گفتی درستش می کردم.
🔻عباس ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
- نزدیک عوارضی ام. می یام کلید و می گیرم. مشکلی نیست. اگه تونستم آبگرمکنو درست می کنم.
🔹پول عوارضی را داد. باقی پول را صدقه گذاشت و به سمت خانه محمد حرکت کرد. کلید را گرفت و دو کوچه بالاتر از خانه محمد، جلوی خانه دو طبقه نوسازی نگه داشت. در سفید پارکینگ را باز کرد و ماشین را داخل برد. ضحی از ماشین پیاده شد. کش و قوسی به کمرش داد و به حیاط کوچکی که به اندازه عرض یک پراید و طول دو ماشین بود نگاه کرد. هیچ باغچه ای نداشت و گوشه حیاط، سه چرخه ای رنگ و رو رفته، افتاده بود. زنجیر چرخش در آمده و باد لاستیک هایش خالی خالی بود.
🔸ضحی سبد میوه و غذا را از داخل ماشین در آورد. ساک کوچکی که مادر برایش بسته بود را از صندوق عقب بیرون آورد. عباس هم شیر گاز و آب را روشن کرد. ساک و وسایل را از دست ضحی گرفت و داخل خانه برد. قرآنی آورد و بالای سر ضحی گرفت. ضحی بسم الله گفت. قرآن را بوسید و از زیرش رد شد. حس خوش زیر نور قرآن بودن، وجودش را پر کرد و یادش آمد آیات امروزش را حفظ نکرده.
- تا شما ی استراحتی بکنی من آبگرمکن رو نگاهی بندازم.
- خودتم بیا استراحت کن خیلی خسته ای. دیشب هم نخوابیدی
🔹عباس پیشانی ضحی را بوسید و در ورودی ساختمان خانه را برایش نگه داشت تا داخل شود. در را پشت سر ضحی بست و به سمت آبگرمکن زیر راهپلهها رفت. نگاهی انداخت و شیر بسته آب را باز کرد. آب با فشار از زیر آبگرمکن بیرون زد. شیر را بست. جعبه ابزار را از صندوق عقب آورد و پیچ های هرز شده دیواره آبگرمکن را به سختی باز کرد. همان طور که حدس می زد، مخزن اصلی سوراخ شده بود. زانو روی زمین گذاشت و زیر مخزن را نگاه کرد. آب چکه می کرد. نور چراغ قوه گوشیاش را زیر مخزن انداخت تا اندازه سوراخ را ببیند. به نظر کوچک می آمد. پیچ های نگهدارنده مخزن را باز کرد. داشت لوله ها را از مخزن جدا می کرد که گوشی اش زنگ خورد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
میای برای مصفی تر شدن دل و خواسته های دلی مون،
و برای پاک و باصفاتر شدن دل همه مومنین و مومنات،
ی دور تسبیح ذکر استغفار بگیم و ثوابشو هدیه کنیم محضر امام صادق عزیزمون علیه السلام؟
استغفر الله
استغفر الله
استغفر الله ...
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی_شبانه
#استغفار
#قلب
⚡️لحظه انتخاب
🌼ظاهرش، موجه بود. رفتارهایی هم که از او دیده بودم – اگرچه خیلی کم او را می دیدم اما – همه خوب و قابل قبول بود. حالا البته گاهی ایرادی به ذهنم می رسید اما به نظرم خیلی مهم نبود. اما این بار، متعجب شدم وقتی شنیدم همه چیز را رها کرده و به راهی رفته که صد درجه با راه قبلی اش متفاوت است و مفهوم سقوط از ایمان، آنجا بود که برایم مجسم شد.
☘️علت برخی انتخاب هایی که با عقاید ما انسان ها، زاویه دار است، برمی گردد به گرایش ها وتمایلات آشکار و پنهانی که داریم و لحظه انتخاب، نتوانسته ایم از آن ها بگذریم و مدیریت شان کنیم. گاهی میل به برتری جویی، حسادت ها و ... انتخاب هایی را برایمان رقم می زند که لاجرم، سقوط را در پی دارد. (1)
1. سوره نمل، آیه 14: وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا فَانْظُرْ كَيفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ. و با آنکه دلهايشان بدان يقين داشت از روي ظلم و میل به برتری جویی، آن را انکار کردند پس ببين فرجام فسادگران چگونه بود
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#به_انتخاب_تو
#سیاه_مشق
#تولیدی
#قرآن
#آیه
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
🔹محمد پشت خط بود:
- عباس آقا می خواستم براتون میوه بیارم. چند دقیقه دیگه اونجام. نخوابیها. اومدم.
🔻عباس به لحن محمد خندید و چشم کشیده ای گفت. گوشی را لبه راه پله ها گذاشت و تمامی لوله ها را جدا کرد. مخزن را اهرم کرد و به حیاط برد. سر و ته کرد تا آب اضافی خارج شود. با آچار به دیواره ها ضربه زد. میزان پوسیدگی زیاد نبود. سر و صدای تق تقی که عباس به مخزن می زد، باعث شد محمد زنگ در را نزند. با کلید به در ضربه زد تا عباس در را باز کند.
- مبارکا باشه. عروس آوردی. نگفته بودی؟
🔹نگاه محمد به آبگرمکن وا شده که افتاد پرسید:
- اوضاع چطوره؟ گفته بودن باید ی نوشو بخرن.
- جدا؟ نه نیازی نیست. تا سه چهارسال دیگه این کار می کنه. ی دستگاه جوش می خاد تا این سوراخ رو جوش بدم.
🔸محمد تعجب کرد و آن موقع فهمید که چرا هر بار برای درست کردن آبگرمکن اقدام می کرد، به در بسته می خورد و کار، یک ماه طول کشیده بود. گوشه حیاط، عباس دستانش را شست و ظرف میوه ای که محمد برایشان آورده بود را گرفت.
- پس من دنبال ی جوش کار بگردم
- دنبال امانت ی دستگاه جوش باش. جوشکار که جلو روته حاج محمد.
🔻هر دو خندیدند. عباس سیب قرمز رنگی را برداشت و به طرف محمد گرفت و گفت:
- اول خودت بخور مطمئن بشم از این میوه ها
🔹محمد سیب را گرفت. گاز بزرگی زد و با خنده جواب داد:
- ما پیش مرگ حاج عباسم هستیم! تیرت به سنگ خورد عباس آقا.
🔸عباس خندید و دستانش را به ظرف میوه بالا برد و گفت:
- من تسلیم. حالا می ری یا می مونی؟
- نه دیگه من فقط اومدم همین ی سیب و ازت بگیرم و برم. بگو تا کی می خوای بخوابی که چند دقیقه ی بار زنگ بزنم نزارم بخوابی.
🔻عباس خندید و دوره آموزشی شان را به یاد آورد که خودش همین کار را برای محمد کرده بود. محمد ملاحظه خستگی عباس را کرد و شوخی را ادامه نداد. گاز دیگری به سیب زد. به سمت در رفت. همزمان با باز کردن در، از عباس خداحافظی کرد و رفت.
🔸عباس ظرف میوه را داخل برد و در یخچال خالی که مشخص بود تازه روشن شده گذاشت. اطراف را نگاه کرد و ضحی را ندید. داخل اتاق سمت راستی شد. میز مطالعه مصطفی روبرویش بود و جالباسی سمت چپش. کف اتاق را موکت زرشکی رنگ ساده ای پوشانده بود و هیچ چیز دیگری در اتاق نبود الا همان یک قفسه کوچک کتابی که کنار میز، به دیوار تکیه داده بود. انگار مصطفی را می دید که نیمه شب ها، سجاده اش را جلوی میز پهن می کند و نماز و مناجات می کند. نجوای نماز و مناجات مصطفی، در گوشش پیچید و احساس شادابی و آرامش خاصی از بودن در اتاق کرد. پشت میز رفت و نشست. دستی روی میز کشید. غبار روی میز، به دستش چسبید. یادش آمد داشت دنبال ضحی می گشت. . غبار روی انگشتانش را تکاند و از اتاق خارج شد.
🔹 در اتاق سمت چپی را باز کرد. تخت خواب دونفره ای جلویش دید. چوب های تزیینی سفید کنار تخت خواب و لحاف سفید با گیپور دوردوزی شده و پولک دار توجه عباس را جلب کرد و با خود فکر کرد باید برای ضحی هم چنین لحاف و تختی سفارش بدهم. عروسونه و قشنگه. خواست لحاف را بردارد و روی ضحی که پایین تخت، روی زمین خوابش برده بیاندازد اما به ترکیب تخت دست نزد. به جایش از کمد اتاق قبلی، پتویی آورد و خیلی آرام روی ضحی انداخت. گوشی ضحی را از دستش در آورد. گوشی لرزید. صفحه نمایش روشن شد و پیامکی که ضحی داده بود نمایان شد. چشمانش گشاد شد. به سربرگ پیام که نگاه کرد، اسم سحر را دید. گوشی را کنار ضحی گذاشت و از اتاق بیرون رفت. ذهنش درگیر پیامک سحر شده بود: -"معلوم هست کجایی؟ تو این هجمه سفارش، ماموریت چی رفتی؟" چه ماموریتی؟ نگاهی به ساک های بسته گوشه اتاق انداخت. در ساک خودش را باز کرد. حوله ای که مادر برایش گذاشته بود را برداشت و برای دوش گرفتن به حمام رفت. آنقدر ذهنش درگیر پیامک سحر شده بود که فراموش کرد آب گرمکن خراب است.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
✍حالا که هنوز نخوابیدی، بیا برای مومنین و مومناتی که خوابن، یا در شرف خوابن یا در بیداری به سر می برن،
🌸به عشق مناجات ها و استغفارهای حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف،
یک دور تسبیح عشق بچرخونیم و استغفار بگیم؟ می دونی...
استغفار عاشقانه، ی عالم دیگه ای داره..
🍀خدایا، مغفرتت رو شامل حال همه مومنین و مومنات کن و صفات حضرت حجت ارواحناله الفداء رو در همه ما، جاری کن.
بسم الله
استغفر الله
استغفرالله
استغفر الله
...
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی_شبانه
#استغفار
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می گم هنوز بیداری؟ نگاه کن چی برام فرستاده😂😂
دمش گرم👏👏
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
🍀ناراحت نباش🍀
🌺ولَا تَهِنُوا 🌺
🍃ولَا تَحْزَنُوا 🍃
💧وأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ 💧
🌸 إن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ 🌸
🌱🌼🌱🌼🌱
🌺ﻭ [ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﺎم ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻫﺎﻱِ ﺣﻖ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﺩ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ] ﺳﺴﺘﻲ ﻧﻜﻨﻴﺪ🌺
🍃ﻭ [ ﺍﺯ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪﻫﺎ ﻭ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻭ ﺳﺨﺘﻲ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻰ ﺭﺳﺪ] ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻣﺸﻮﻳﺪ 🍃
💧در حالی که شما برترید 💧
🌸 ﺍﮔﺮ ﻣﺆﻣﻦ ﺑﺎﺷﻴﺪ🌸
سوره آل عمران / آیه 139
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن
#مومن
#نصرت
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
🔹ضحی با عطسه های عباس از خواب بیدار شد. پتو را کنار زد و متوجه هوای سرد داخل خانه شد. نزدیک غروب شده بود. عباس پایین تخت، روی زمین خوابیده بود. چادر ضحی را رویش کشیده و در خود مچاله شده بود. تلفن خانه زنگ خورد. ضحی به سختی از جا بلند شد. احساس کرد بدنش خشک شده است. پتو را بلند کرد و آرام روی عباس انداخت. به سمت تلفن رفت. نمی دانست گوشی را بردارد یا نه. تلفن قطع شد. به آشپزخانه رفت. روی کابینت، برگه ای دید که عباس نوشته بود: "آب گرم قطعه. خواستی دوش بگیری، حتما آب جوش بزار" به اجاق نگاه کرد. قابلمه بزرگ پر آبی را دید. زیرش را روشن کرد تا گرم شود و بتواند دوش بگیرد. عباس در خواب، مدام عطسه میکرد. تلفن دوباره زنگ خورد. ضحی گوشی را برداشت و گوش داد:
- عباس آقا بیداری؟ الو. الو
🔸ضحی سلام کرد و گفت عباس خواب است. صدای جوانِ جا افتادهای پشت تلفن گفت:
- خانم محمدی، مزاحم شدم هم بگم دستگاه جوشی که عباس آقا می خواست رو گرفتم. هم اینکه ان شاالله امشب شما شام منزل ما دعوتین. یک ساعت دیگه باز تماس می گیرم خدمتتون.
🔹محمد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. نگاه پرسشگر نرگس، به محمد بود. محمد، خدیجه یک سال و نیمه اش را در آغوش گرفت و گفت:
- عباس آقا خواب بود اما به خانمش گفتم. شما تدارک رو ببین. چیزی لازمه بگو الان بخرم که بعد اذان جلسه داریم.
- برای انتخاب؟
- نه اونو که گفتم ی هفته عقب بندازن بلکه با همسایه ها حرف بزنم.
🔻محمد، شکم خدیجه را با دهانش قلقلک داد و صدای خنده او، مکالمه بین نرگس و محمد را قطع کرد:
- ای جانم چه غش غشی می کنه. بگو مامان مامان
🔸محمد خدیجه را به سمت مادرش گرفت تا نرگس، راحت تر با او صحبت کند و گفت:
- پس لیست و بنویس برم خرید نرگس خانوم
🔹ضحی لیوان آب پر کرد و دو قلپ نخورده، آب لیوان را داخل قابلمه ریخت. شور نبود اما معده اش نتوانست آن آب را تحمل کند. احساس کرد کلر آب زیاد است. یا شاید هم املاح معدنی اش زیاد است. معده اش درد خفیفی گرفت. در یخچال را باز کرد تا ببیند بطری آبی هست یا نه. چشمش به ظرف میوه افتاد. سیب قرمزی را برداشت و چهار قاچ کرد. انگشت کوچکش را داخل آب قابلمه برد. هنوز داغ نشده بود. برشی از سیب را خورد و به کابینت تکیه داد. نگاه منتظرش به شعله گاز بود که با صدای عطسه عباس از پشت سر، از جا پرید.
- ساعت خواب عباس آقا. محمد آقا فکر کنم زنگ زدن گفتن دستگاه جوش گرفتن و شب هم برای شام دعوتمون کردن. قرار شد بیدار شدی بهشون زنگ بزنی.
🔻لپ های عباس گل انداخته بود. بینی اش را بالا کشید و گفت:
- فکر کنم سرماخوردم. با آب یخ، دوش گرفتم.
🔹به سمت تلفن همراهش رفت و شماره محمد را گرفت. ضحی پتو را از اتاق آورد و دور عباس پیچاند. از کابینت ها، کتری چای را پیدا کرد و روی گاز گذاشت. باید به عباس چای داغ شیرین می داد تا حالش بهتر شود. به سمت عباس که روی زمین نشسته بود و با محمد سر وعده شام، تعارف می کرد، رفت. دستش را روی پیشانی عباس گذاشت. داغ بود. کیف دستی اش را آورد. قرص استامینوفن را در آورد و گفت:
- بپرس شربت دیفن هیدرامین دارن؟
🔻عباس ابروی چپش را بالا برد و مردد پرسید:
- خانواده می پرسن شربت دیفن هیدرامین دارین؟
🔹تا محمد از نرگس همین سوال را بکند و نرگس داخل یخچالشان را نگاه کند، کمی طول کشید. عباس به نشانه داشتن، سر تکان داد و آهسته پرسید:
- برای چی می خوای؟
🔻و پشت گوشی به محمد گفت:
- مشکلی نیست. الان می یای؟
ضحی گفت:
- اگه می یان، لطفا بگو شربت رو هم بیارن. ممنون.
🔸و به سمت آشپزخانه رفت. داخل قوری، چای کیسه ای انداخت و منتظر جوش آمدن آب شد. قاچ دیگر سیبش را خورد و دو تکه دیگر را جلوی عباس گذاشت. همزمان با قطع کردن تلفن، عباس مجدد عطسه کرد. ضحی لیوان آب به دست، قرص را به سمت عباس گرفت و گفت:
- تب کردی. بخور والا می یوفتی عزیزم.
🔹عباس قرص را از نوعروسش گرفت و خورد. لبخند زد و با تمام وجود، خدا را شکر کرد. حس خوش مراقبتی که همسرش از او کرده بود، وجودش را گرمتر کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق