هدایت شده از دهڪده مثبت
✍️کریم من اولاد الکرام
▪️از تو می پرسم ای شاهد و ای زمین. به یادت هست آن لحظه ای که بر روی بهترین قسمت تو، که همان مسجد است، برترین بنده خدا، بهترین حالت را داشت؟ درست است همان زمان که امام عزیزمان در حال نماز خواندن در مسجد بود؟ و تو افتخار می کردی به وجود نازنینش.
▪️ ای زمین عزیز چه ها که تو ندیده ای؟ چگونه تاب آورده ای؟ تو که با نفس هایش همراه بودی؟ آن روز را یادت است؟ همان روز را می گویم که آن مرد حج گزار در مدینه به خواب رفت و چون بیدار شد هِمیان خود را ندید! پنداشت آن را دزدیده اند. به یادت آمد؟ همان لحظه عزیز فاطمه در حال نماز خواندن بود، آن مرد او را نشناخت و گستاخانه به چشمهای حضرت نگاه کرد و گفت: هِمیانم را تو برده ای؟
▪️و امام نگاه مهربانانه ای به او کرد و پرسید: در هِمیانت چه بود؟ با بی پروایی گفت: هزار دینار. با محبت او را به خانه اش برد و همان مقدار پول به او داد. وقتی مرد به خانه اش می رود، می بیند هِمیانش داخل خانه است. عذرخواهانه و شرمنده به نزد امام آمد و امام پولی را که به او داده بود نپذیرفت! فرمود: چیزی که از دستم بیرون شود، به من باز نمی گردد. باز هم او را نشناخت. افرادی که آنجا بودند به او گفتند: او جعفر صادق(علیه السلام) است. او گفت: چنین رفتاری از چون او شایسته و سزاوار است.
📚(مناقب ابن شهر آشوب ، ج ۴، ص ۲۷۴.)
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#مناسبتی
#شهادت_امام_جعفرصادق علیه السلام
#سیره_امام_جعفرصادق علیه السلام
#ماهی_قرمز
🏴🏴🏴🏴🏴
هدایت شده از KHAMENEI.IR
▪️ لوح | حضرت آیتالله خامنهای:«امام صادق(ع) در اواخر دوران بنیامیه، شبکهی تبلیغاتی وسیعی را که کار آن، اشاعهی امامت آلعلی(ع) و تبیین درست مسألهی امامت بود، رهبری میکرد.» ۵۸/۳/۲۱
📥 نسخه قابل چاپ👇
https://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=37180
هدایت شده از KHAMENEI.IR
13921026_7971_128k.mp3
3.68M
📡 كليپ صوتی | امام صادق و داعیه تشکیل حکومت اسلامی
🏴رهبر انقلاب: امام صادق علیهالصلاةوالسلام، ماهیت مبارزهاش یک ماهیت سیاسی بود، کار فرهنگی او هم کار سیاسی بود.
☑️ @Khamenei_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنران :آیت الله #وحید_خراسانی
موضوع : پاداش عزاداری برای امام صادق (علیه السلام)
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#شهادت_امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
🔹جاده، خلوت بود. خلوتی خوشی که حواس عباس را پیش ضحی نگه می داشت و می توانست به راحتی، سر کج کند و به چهره عروس مهربانش نگاه کند. ضحی لیوان آبی دست عباس داد و گفت:
- از صبح پشت فرمون بودی. منم رانندگی بلدما
- بله خانم. رانندگی شما بهتر از منه منتهی الان شما عروس خانمی و ما پا در رکابتون.
🔻ضحی از تعارفات پر مهر عباس خوشش آمد. با تمام وجود خندید و دعا کرد: الهی همه جوان ها به چنین لحظه ای برسند و در کنار همسرشون به زیارت خانم بروند. عباس از این روحیه ضحی خوشش میآمد. در هر خوشی ای که برای ضحی پیش میآمد، برای همه آن خوشی را می خواست و هر ناخوشیای که حس میکرد را از همگان، دور باد میگفت. عباس به ساعت نگاه کرد و گفت:
- استراحتگاه بین راه نگه دارم برای نماز و ناهار؟ یا ناهار رو برسیم قم بخوریم؟
🔹ضحی نگاهی به ساعت گوشی کرد و گفت:
- حاج خانوم خیلی زحمت کشیدن. من که کلی خجالت کشیدم.
- سعی کن خجالت نکشی چون وقتی برگردی بیشتر می خوای خجالت بکشی و برای اون موقع چیزی از خجالتت باقی نمونده ها
🔸ضحی حرفهای عباس را نفهمید. عباس گفت:
- تو این چند روز که ما نیستیم مامان برنامه دارن دکور خونه رو عوض کنن و جهیزیه رو بچینن.
- یعنی چی؟ من که چیز جدیدی نگرفتم.
- مامانن دیگه. فرش نو سفارش دادن. تخت و کمد و لوازم آشپزی و گلدون حتی!
🔹ضحی چیزی نگفت. دلش نمی خواست تا به خانه خودش نرفته، جهیزیهای بچیند و نظم خانه عباس و مادرش را به هم بزند. از طرفی دلش می خواست مثل مادر، فقط ضروری ترین ها را بخرد و خریده بود. به فرعی ای که به سمت استراحتگاه می رفت نگاه کرد و چرخش فرمان عباس که از جاده اصلی خارج شد. نماز را شکسته خواندند و در پناه ماشین، زیرانداز انداختند و از خجالت غذا، در آمدند. با اینکه آفتاب، مستقیم بر آن ها می تابید اما سوز سرد ماه آخر زمستان، مانع از ماندن بیشترشان شد. سوار ماشین شدند و تا قم، یکسره رفتند. نزدیک های قم، عباس ماشین را کنار زد. گوشی را برداشت و شماره محمد را گرفت. بعد از حال و احوال، پرسید:
- محمد جان، با خانومم تو راه قمیم. کلید خونه مصطفی دستته؟ خالیه یا کسی توشه؟
- خالیه ولی آبگرمکنشون خرابه. زودتر می گفتی درستش می کردم.
🔻عباس ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
- نزدیک عوارضی ام. می یام کلید و می گیرم. مشکلی نیست. اگه تونستم آبگرمکنو درست می کنم.
🔹پول عوارضی را داد. باقی پول را صدقه گذاشت و به سمت خانه محمد حرکت کرد. کلید را گرفت و دو کوچه بالاتر از خانه محمد، جلوی خانه دو طبقه نوسازی نگه داشت. در سفید پارکینگ را باز کرد و ماشین را داخل برد. ضحی از ماشین پیاده شد. کش و قوسی به کمرش داد و به حیاط کوچکی که به اندازه عرض یک پراید و طول دو ماشین بود نگاه کرد. هیچ باغچه ای نداشت و گوشه حیاط، سه چرخه ای رنگ و رو رفته، افتاده بود. زنجیر چرخش در آمده و باد لاستیک هایش خالی خالی بود.
🔸ضحی سبد میوه و غذا را از داخل ماشین در آورد. ساک کوچکی که مادر برایش بسته بود را از صندوق عقب بیرون آورد. عباس هم شیر گاز و آب را روشن کرد. ساک و وسایل را از دست ضحی گرفت و داخل خانه برد. قرآنی آورد و بالای سر ضحی گرفت. ضحی بسم الله گفت. قرآن را بوسید و از زیرش رد شد. حس خوش زیر نور قرآن بودن، وجودش را پر کرد و یادش آمد آیات امروزش را حفظ نکرده.
- تا شما ی استراحتی بکنی من آبگرمکن رو نگاهی بندازم.
- خودتم بیا استراحت کن خیلی خسته ای. دیشب هم نخوابیدی
🔹عباس پیشانی ضحی را بوسید و در ورودی ساختمان خانه را برایش نگه داشت تا داخل شود. در را پشت سر ضحی بست و به سمت آبگرمکن زیر راهپلهها رفت. نگاهی انداخت و شیر بسته آب را باز کرد. آب با فشار از زیر آبگرمکن بیرون زد. شیر را بست. جعبه ابزار را از صندوق عقب آورد و پیچ های هرز شده دیواره آبگرمکن را به سختی باز کرد. همان طور که حدس می زد، مخزن اصلی سوراخ شده بود. زانو روی زمین گذاشت و زیر مخزن را نگاه کرد. آب چکه می کرد. نور چراغ قوه گوشیاش را زیر مخزن انداخت تا اندازه سوراخ را ببیند. به نظر کوچک می آمد. پیچ های نگهدارنده مخزن را باز کرد. داشت لوله ها را از مخزن جدا می کرد که گوشی اش زنگ خورد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
میای برای مصفی تر شدن دل و خواسته های دلی مون،
و برای پاک و باصفاتر شدن دل همه مومنین و مومنات،
ی دور تسبیح ذکر استغفار بگیم و ثوابشو هدیه کنیم محضر امام صادق عزیزمون علیه السلام؟
استغفر الله
استغفر الله
استغفر الله ...
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی_شبانه
#استغفار
#قلب
⚡️لحظه انتخاب
🌼ظاهرش، موجه بود. رفتارهایی هم که از او دیده بودم – اگرچه خیلی کم او را می دیدم اما – همه خوب و قابل قبول بود. حالا البته گاهی ایرادی به ذهنم می رسید اما به نظرم خیلی مهم نبود. اما این بار، متعجب شدم وقتی شنیدم همه چیز را رها کرده و به راهی رفته که صد درجه با راه قبلی اش متفاوت است و مفهوم سقوط از ایمان، آنجا بود که برایم مجسم شد.
☘️علت برخی انتخاب هایی که با عقاید ما انسان ها، زاویه دار است، برمی گردد به گرایش ها وتمایلات آشکار و پنهانی که داریم و لحظه انتخاب، نتوانسته ایم از آن ها بگذریم و مدیریت شان کنیم. گاهی میل به برتری جویی، حسادت ها و ... انتخاب هایی را برایمان رقم می زند که لاجرم، سقوط را در پی دارد. (1)
1. سوره نمل، آیه 14: وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا فَانْظُرْ كَيفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ. و با آنکه دلهايشان بدان يقين داشت از روي ظلم و میل به برتری جویی، آن را انکار کردند پس ببين فرجام فسادگران چگونه بود
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#به_انتخاب_تو
#سیاه_مشق
#تولیدی
#قرآن
#آیه
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
🔹محمد پشت خط بود:
- عباس آقا می خواستم براتون میوه بیارم. چند دقیقه دیگه اونجام. نخوابیها. اومدم.
🔻عباس به لحن محمد خندید و چشم کشیده ای گفت. گوشی را لبه راه پله ها گذاشت و تمامی لوله ها را جدا کرد. مخزن را اهرم کرد و به حیاط برد. سر و ته کرد تا آب اضافی خارج شود. با آچار به دیواره ها ضربه زد. میزان پوسیدگی زیاد نبود. سر و صدای تق تقی که عباس به مخزن می زد، باعث شد محمد زنگ در را نزند. با کلید به در ضربه زد تا عباس در را باز کند.
- مبارکا باشه. عروس آوردی. نگفته بودی؟
🔹نگاه محمد به آبگرمکن وا شده که افتاد پرسید:
- اوضاع چطوره؟ گفته بودن باید ی نوشو بخرن.
- جدا؟ نه نیازی نیست. تا سه چهارسال دیگه این کار می کنه. ی دستگاه جوش می خاد تا این سوراخ رو جوش بدم.
🔸محمد تعجب کرد و آن موقع فهمید که چرا هر بار برای درست کردن آبگرمکن اقدام می کرد، به در بسته می خورد و کار، یک ماه طول کشیده بود. گوشه حیاط، عباس دستانش را شست و ظرف میوه ای که محمد برایشان آورده بود را گرفت.
- پس من دنبال ی جوش کار بگردم
- دنبال امانت ی دستگاه جوش باش. جوشکار که جلو روته حاج محمد.
🔻هر دو خندیدند. عباس سیب قرمز رنگی را برداشت و به طرف محمد گرفت و گفت:
- اول خودت بخور مطمئن بشم از این میوه ها
🔹محمد سیب را گرفت. گاز بزرگی زد و با خنده جواب داد:
- ما پیش مرگ حاج عباسم هستیم! تیرت به سنگ خورد عباس آقا.
🔸عباس خندید و دستانش را به ظرف میوه بالا برد و گفت:
- من تسلیم. حالا می ری یا می مونی؟
- نه دیگه من فقط اومدم همین ی سیب و ازت بگیرم و برم. بگو تا کی می خوای بخوابی که چند دقیقه ی بار زنگ بزنم نزارم بخوابی.
🔻عباس خندید و دوره آموزشی شان را به یاد آورد که خودش همین کار را برای محمد کرده بود. محمد ملاحظه خستگی عباس را کرد و شوخی را ادامه نداد. گاز دیگری به سیب زد. به سمت در رفت. همزمان با باز کردن در، از عباس خداحافظی کرد و رفت.
🔸عباس ظرف میوه را داخل برد و در یخچال خالی که مشخص بود تازه روشن شده گذاشت. اطراف را نگاه کرد و ضحی را ندید. داخل اتاق سمت راستی شد. میز مطالعه مصطفی روبرویش بود و جالباسی سمت چپش. کف اتاق را موکت زرشکی رنگ ساده ای پوشانده بود و هیچ چیز دیگری در اتاق نبود الا همان یک قفسه کوچک کتابی که کنار میز، به دیوار تکیه داده بود. انگار مصطفی را می دید که نیمه شب ها، سجاده اش را جلوی میز پهن می کند و نماز و مناجات می کند. نجوای نماز و مناجات مصطفی، در گوشش پیچید و احساس شادابی و آرامش خاصی از بودن در اتاق کرد. پشت میز رفت و نشست. دستی روی میز کشید. غبار روی میز، به دستش چسبید. یادش آمد داشت دنبال ضحی می گشت. . غبار روی انگشتانش را تکاند و از اتاق خارج شد.
🔹 در اتاق سمت چپی را باز کرد. تخت خواب دونفره ای جلویش دید. چوب های تزیینی سفید کنار تخت خواب و لحاف سفید با گیپور دوردوزی شده و پولک دار توجه عباس را جلب کرد و با خود فکر کرد باید برای ضحی هم چنین لحاف و تختی سفارش بدهم. عروسونه و قشنگه. خواست لحاف را بردارد و روی ضحی که پایین تخت، روی زمین خوابش برده بیاندازد اما به ترکیب تخت دست نزد. به جایش از کمد اتاق قبلی، پتویی آورد و خیلی آرام روی ضحی انداخت. گوشی ضحی را از دستش در آورد. گوشی لرزید. صفحه نمایش روشن شد و پیامکی که ضحی داده بود نمایان شد. چشمانش گشاد شد. به سربرگ پیام که نگاه کرد، اسم سحر را دید. گوشی را کنار ضحی گذاشت و از اتاق بیرون رفت. ذهنش درگیر پیامک سحر شده بود: -"معلوم هست کجایی؟ تو این هجمه سفارش، ماموریت چی رفتی؟" چه ماموریتی؟ نگاهی به ساک های بسته گوشه اتاق انداخت. در ساک خودش را باز کرد. حوله ای که مادر برایش گذاشته بود را برداشت و برای دوش گرفتن به حمام رفت. آنقدر ذهنش درگیر پیامک سحر شده بود که فراموش کرد آب گرمکن خراب است.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
✍حالا که هنوز نخوابیدی، بیا برای مومنین و مومناتی که خوابن، یا در شرف خوابن یا در بیداری به سر می برن،
🌸به عشق مناجات ها و استغفارهای حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف،
یک دور تسبیح عشق بچرخونیم و استغفار بگیم؟ می دونی...
استغفار عاشقانه، ی عالم دیگه ای داره..
🍀خدایا، مغفرتت رو شامل حال همه مومنین و مومنات کن و صفات حضرت حجت ارواحناله الفداء رو در همه ما، جاری کن.
بسم الله
استغفر الله
استغفرالله
استغفر الله
...
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی_شبانه
#استغفار
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می گم هنوز بیداری؟ نگاه کن چی برام فرستاده😂😂
دمش گرم👏👏
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
🍀ناراحت نباش🍀
🌺ولَا تَهِنُوا 🌺
🍃ولَا تَحْزَنُوا 🍃
💧وأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ 💧
🌸 إن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ 🌸
🌱🌼🌱🌼🌱
🌺ﻭ [ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﺎم ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻫﺎﻱِ ﺣﻖ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﺩ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ] ﺳﺴﺘﻲ ﻧﻜﻨﻴﺪ🌺
🍃ﻭ [ ﺍﺯ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪﻫﺎ ﻭ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻭ ﺳﺨﺘﻲ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻰ ﺭﺳﺪ] ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻣﺸﻮﻳﺪ 🍃
💧در حالی که شما برترید 💧
🌸 ﺍﮔﺮ ﻣﺆﻣﻦ ﺑﺎﺷﻴﺪ🌸
سوره آل عمران / آیه 139
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن
#مومن
#نصرت
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
🔹ضحی با عطسه های عباس از خواب بیدار شد. پتو را کنار زد و متوجه هوای سرد داخل خانه شد. نزدیک غروب شده بود. عباس پایین تخت، روی زمین خوابیده بود. چادر ضحی را رویش کشیده و در خود مچاله شده بود. تلفن خانه زنگ خورد. ضحی به سختی از جا بلند شد. احساس کرد بدنش خشک شده است. پتو را بلند کرد و آرام روی عباس انداخت. به سمت تلفن رفت. نمی دانست گوشی را بردارد یا نه. تلفن قطع شد. به آشپزخانه رفت. روی کابینت، برگه ای دید که عباس نوشته بود: "آب گرم قطعه. خواستی دوش بگیری، حتما آب جوش بزار" به اجاق نگاه کرد. قابلمه بزرگ پر آبی را دید. زیرش را روشن کرد تا گرم شود و بتواند دوش بگیرد. عباس در خواب، مدام عطسه میکرد. تلفن دوباره زنگ خورد. ضحی گوشی را برداشت و گوش داد:
- عباس آقا بیداری؟ الو. الو
🔸ضحی سلام کرد و گفت عباس خواب است. صدای جوانِ جا افتادهای پشت تلفن گفت:
- خانم محمدی، مزاحم شدم هم بگم دستگاه جوشی که عباس آقا می خواست رو گرفتم. هم اینکه ان شاالله امشب شما شام منزل ما دعوتین. یک ساعت دیگه باز تماس می گیرم خدمتتون.
🔹محمد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. نگاه پرسشگر نرگس، به محمد بود. محمد، خدیجه یک سال و نیمه اش را در آغوش گرفت و گفت:
- عباس آقا خواب بود اما به خانمش گفتم. شما تدارک رو ببین. چیزی لازمه بگو الان بخرم که بعد اذان جلسه داریم.
- برای انتخاب؟
- نه اونو که گفتم ی هفته عقب بندازن بلکه با همسایه ها حرف بزنم.
🔻محمد، شکم خدیجه را با دهانش قلقلک داد و صدای خنده او، مکالمه بین نرگس و محمد را قطع کرد:
- ای جانم چه غش غشی می کنه. بگو مامان مامان
🔸محمد خدیجه را به سمت مادرش گرفت تا نرگس، راحت تر با او صحبت کند و گفت:
- پس لیست و بنویس برم خرید نرگس خانوم
🔹ضحی لیوان آب پر کرد و دو قلپ نخورده، آب لیوان را داخل قابلمه ریخت. شور نبود اما معده اش نتوانست آن آب را تحمل کند. احساس کرد کلر آب زیاد است. یا شاید هم املاح معدنی اش زیاد است. معده اش درد خفیفی گرفت. در یخچال را باز کرد تا ببیند بطری آبی هست یا نه. چشمش به ظرف میوه افتاد. سیب قرمزی را برداشت و چهار قاچ کرد. انگشت کوچکش را داخل آب قابلمه برد. هنوز داغ نشده بود. برشی از سیب را خورد و به کابینت تکیه داد. نگاه منتظرش به شعله گاز بود که با صدای عطسه عباس از پشت سر، از جا پرید.
- ساعت خواب عباس آقا. محمد آقا فکر کنم زنگ زدن گفتن دستگاه جوش گرفتن و شب هم برای شام دعوتمون کردن. قرار شد بیدار شدی بهشون زنگ بزنی.
🔻لپ های عباس گل انداخته بود. بینی اش را بالا کشید و گفت:
- فکر کنم سرماخوردم. با آب یخ، دوش گرفتم.
🔹به سمت تلفن همراهش رفت و شماره محمد را گرفت. ضحی پتو را از اتاق آورد و دور عباس پیچاند. از کابینت ها، کتری چای را پیدا کرد و روی گاز گذاشت. باید به عباس چای داغ شیرین می داد تا حالش بهتر شود. به سمت عباس که روی زمین نشسته بود و با محمد سر وعده شام، تعارف می کرد، رفت. دستش را روی پیشانی عباس گذاشت. داغ بود. کیف دستی اش را آورد. قرص استامینوفن را در آورد و گفت:
- بپرس شربت دیفن هیدرامین دارن؟
🔻عباس ابروی چپش را بالا برد و مردد پرسید:
- خانواده می پرسن شربت دیفن هیدرامین دارین؟
🔹تا محمد از نرگس همین سوال را بکند و نرگس داخل یخچالشان را نگاه کند، کمی طول کشید. عباس به نشانه داشتن، سر تکان داد و آهسته پرسید:
- برای چی می خوای؟
🔻و پشت گوشی به محمد گفت:
- مشکلی نیست. الان می یای؟
ضحی گفت:
- اگه می یان، لطفا بگو شربت رو هم بیارن. ممنون.
🔸و به سمت آشپزخانه رفت. داخل قوری، چای کیسه ای انداخت و منتظر جوش آمدن آب شد. قاچ دیگر سیبش را خورد و دو تکه دیگر را جلوی عباس گذاشت. همزمان با قطع کردن تلفن، عباس مجدد عطسه کرد. ضحی لیوان آب به دست، قرص را به سمت عباس گرفت و گفت:
- تب کردی. بخور والا می یوفتی عزیزم.
🔹عباس قرص را از نوعروسش گرفت و خورد. لبخند زد و با تمام وجود، خدا را شکر کرد. حس خوش مراقبتی که همسرش از او کرده بود، وجودش را گرمتر کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
چشمات هر مدلی که هست، پر از اشکه،
یا خماره، یا بین خواب و بیداری در رفت و آمده، یا منتظره، دلتنگه، عصبانیه و ...
بیا قبل بسته شدنش، به تاسی از امام عزیزمون، برای همه چشم هایی که این دنیا رو ولو لحظه ای دیده یا حتی ندیده، یک دور تسبیح، از خدا طلب مغفرت و رحمت کنیم
🌺 به امید اینکه خدا، چشمهای ما رو لایق دیدار با معرفت حضرت حجت ارواحناله الفداء قرار بده..
خدایا از ما #سلام_فرشته ای ها، بپذیر و به فضلت، قلب همه مومنین و مومنات رو منورتر از قبل بگردان
بسم الله.
استغفر الله
استغفر الله
استغفر الله...
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی_شبانه
#استغفار
#امام_زمان
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
🔹دستگاه جوش، در حیاط و عباس در اتاق، افتاده بود. تا قبل از اینکه محمد آقا برای بردن دستگاه جوش بیاید، ضحی یک فلاکس کامل چایی شیرین به خورد عباس داد و نگذاشت از جا بلند شود. بعد از قرقره شربت دیفن هیدرامین، آن را دم دستش گذاشت تا عباس قبل از خواب هم قرقره کند. عباس نگران ساعت و دستگاه جوش بود. سعی کرد با قربان صدقه و اطمینان از حال خوبش، ضحی را راضی کند به بیمارش اجازه برخواستن بدهد. ضحی هم شوخی و جدی، تا سه ربع ساعت مقاومت کرد. تب که کمی پایین تر آمد، یک ربع به او فرصت کار با دستگاه را داد. عباس تجدید وضو کرد. سه راهی تلویزیون را در آورد. دستگاه جوش را داخل سه راهی زد و مشغول جوش دادن سوراخ کوچک روی مخزن شد.
🔸ضحی از داخل خانه، عباس را نگاه می کرد. دود غلیظی بلند شده بود. ذره های رنگی که اطراف عباس به زمین می پاشید، آنقدر جالب و زیبا بود که می خواست همان جا بایستد و خیره ذرات نور شود. به خود نهیب زد که یک ربع وقت مرور قرآن است. سراغ قرآن رفت. دفترچه آیات را در آورد و صفحات مرور را شمرد. تقریبا هفت صفحه بود. بسم الله گفت و مشغول شد. آنقدر با تمرکز آیات و معانی را در ذهن مرور کرد که متوجه نشد کی دستگاه جوش خاموش شد و عباس شلنگ آب را برای چک کردن مخزن، داخلش کرده و شیر آب را باز کرده. عباس بعد از اطمینان از درست جوش خوردن سوراخ، دستگاه را از برق جدا کرد و مخزن را به پهلو خواباند تا کمی از آبش خالی شود و بتواند آن را سرجایش بگذارد.
🔹صدای تلفن بلند شد. محمد منتظر عروس و داماد بود. عباس بردن مخزن را به بعد موکول کرد و داخل خانه شد تا لباس های پلوخوری بپوشد. ضحی صفحه آخر را تمام کرد. تیک مرور را زد و دفتر را داخل ساک گذاشت. نگاهی به دفتر سبز رنگ کرد و زیر لب گفت:
"آقاجان دلم تنگ شده برای نوشتن براتون. مدام دلم می خواد بیام و تو دفتر براتون بنویسم. می گما آقاجان. عباس کمی ناخوش احوال شده. مراقبش باشین و براش دعا کنین حالش خوب بشه. الان باید بریم خونه یکی از دوستاش. به نظرتون کودوم لباسم رو بپوشم؟ "
🔻خندید و زیر لب ادامه داد:
"من که ی لباس بیشتر نیاوردم." با این حال داخل ساک را نگاه کرد. چشمش به پلاستیکی افتاد که بار اولی بود می دید. آن را از زیر لباس ها در آورد. داخلش را که نگاه کرد خجالت کشید. درش را بست و همان زیر لباس ها پنهانش کرد. بلوز سفید را در آورد. عباس داخل روشویی، دستش را می شست. تا قبل از اینکه بیاید، بلوزش را پوشید. نوار گل های صورتی رنگ لبه آستین و یقه را صاف کرد. دامن سفید را تا زد و داخل کیسه ای گذاشت تا اگر موقعیت مناسب بود، آن را منزل دوست عباس بپوشد. مانتو سرمه ای رنگی روی بلوز مهمانی پوشید. آستینچه هایی که در سفر قبلی قم خریده بود را دست کرد. روسری سرمه ای رنگ با نوارهای باریک و براق مشکی را سر کرد و به شیوه لبنانی ها، آن را بست. جوراب سفید رنگ را داخل پلاستیک گذاشت و رژ لبی را از کیف آرایش کوچکش، بیرون آورد و داخل کیف گذاشت.
🔸نمی دانست موقعیت خانه دوست عباس چطور است. فقط خودشان هستند یا فرد دیگری هم هست. زنانه است یا همه سر یک سفره می نشینند و باید محرم و نامحرم رعایت کند. عباس لباس پوشیده از روشویی بیرون آمد. ضحی دلش برای عباس رفت. چقدر برازنده و ناز شده بود. عباس از دیدن حالت چهره ضحی، متوجه حال درونی اش شد. به طرف ضحی رفت و برایش بال گشود.
🔹نرگس خانم، دختر سر و زبان دار و خنده رویی بود. ضحی با دیدن او، یاد حسنا افتاد و دلش برای خانواده اش تنگ تر شد. بشقاب جلو روی ضحی، آماده خوردن بود اما حواس ضحی به صدای واضح آقایانی بود که از اتاق کناری به گوش می رسید.
- فایده نداره حاج ممد. یا باید از بیخ ریشه رو عوض کرد والا اوضاع همینیه که هست. والله زمان اون فرعون زورگو، اوضاع مجمتع بهتر بود. هر کی سرش به کار خودش بود اما الان چی؟
- شما که قدیمی این مجتمع هستین این طور بگین بقیه چی بگن. کجا زمان اون زورگوی قمه زن، با الان قابل قیاسه آخه.
- باور کنین. همون قمه زنیش هم اصولی بود. اینا همه پز می دن. دو کلاس سواد هم ندارن!
- ای بابا آقا سامان. برنامه هاشو بشنوین. سابقه عملیاتی شو هم ببینین نخواستین زیر آبشو بزنین برای کل مجتمع. اما این روش درست نیست ندیده و نخونده
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌹خدایا
ما را موفق از امتحاناتمان بیرون ببر🤲
☘ بارالها، می ترسم از اینکه دستاوردهای ماه مبارکمان به فنا رود. آن جزءخوانی ها،آن عبادت ها، آن نفس و خواب عابدانه مان..
یکی با تهمت، یکی یا غیبت، یکی با خشم، یکی با جدل، یا حتی با بی خردی، با بی تفاوتی، با دل سپردگی به دشمن، با یاس و ناامیدی هایمان
خدایا، ما را ببخش😭
استغفر الله
استغفر الله
استغفر الله
...
اللهم عجل لولیک الفرج
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی_شبانه
#دعا
#استغفار
#امتحان
#انتخابات
بسم الله..
✨خیلی شیرین و جذاب است وقی فکر می کنم هر سوالی، هر کسی، هر جای عالم که بپرسد، امام را یارای پاسخ دادن است.
🍀هر جوینده و طالبی، هر جای عالم،و به هر تعداد از امام یاری بجوید، امام را تاب یاری دادن است. و
🔻 امام مانند مایی نیست که توجهمان به یک نفر و یک درخواست و یک کار، ما را از توجه به دیگران و شنیدن و دیدنشان باز می دارد.
✨لذت بخش است درک این مسئله که تو مانند دیگران برای امام مهم هستی و مخاطب هستی و این ویژگی هم برای قران است و برای این این ویژگی در قرآن و امام است که اصل این مسئله از خداست و خدا این را به آن ها داده است.
🔻شگفت آورتر اینکه ما چنین خدای هر لحظه و هر زمانی و هر درخواستی و هر کسی داریم اما خدا را چون خودمان در نظر می گیریم که این همه ادم دعا می کنند دعای ما را کی وقت کنی جواب دهی یا فلان درخواستم را پاسخ دادی حالا کمی استراحت کن تا بعد درخواست بعدی را بگویم.
🌸 نه مولاجان. من عبد توام. سراسر نیاز و فقر و درخواست. هر لحظه ام از تو درخواست دارم مرا قوت دهی همچنان که حیات می دهی. هر لحظه مرا یاری و نصرت دهی، همچنان که تنفس می دهی. من عبد بی مولا چه کنم؟ تو اگر مرا حیاتی لحظه ای ندهی، چطور لحظه هایم به هم وصل شود و دقیقه شود و ساعت شود و زمان را تشکیل دهد؟
🌺لحظه به لحظه ام، از تو درخواست دارم که مرا یاری دهی. با نام و وحدانیتت، مرا جز به خود متصل نکنی و از خود منفصل نگردانی که من هیچ گاه، نمی خواهم از تو منفصل شوم و رشه حبلی که در قلبم سرشته ای و به خود وصل کرده ای را پاره پاره کنم و رشته هایش را خوراک آن دشمن مخلد در آتش کنم و غذایش دهم. مرا جز با تو و رضوان تو کاری نیست.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#مناجات
#نکته
#تلنگر
#معرفت
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
🔹نرگس خانم، خدیجه را روی پا نشاند و سر به زیر، مخلوط برنج و ماهی له شده را داخل دهان خدیجه گذاشت. به غذای خودش دست نزده بود و هر از گاهی به ضحی تعارف میزد غذایش را بخورد و به حرفها توجهی نکند اما مگر میشد. سفره پهن نشده محمد با آقا سامان از راه رسید و نیم جمله ای به نرگس گفت:
- یک بشقاب اضافی هم بزار نرگس جان. خدا خیرت بده
🔸نگاهی عمیق بین نرگس و محمد رد و بدل شد و نرگس، حرفهای نگفته محمد را خواند. خیر باشدی گفت و بشقاب دیگری به بشقاب های روی کابینت اضافه کرد. سفره را دست محمد داد. به سمت قوری رفت تا برای آقا سامان چایی بریزد و حالا حرف های تلخ همان مهمان، مانع شده بود که دست به غذا ببرند.
- من همه شون رو می شناسم حاج ممد. تک به تکشون عین همن. یکی شون رشوه داره. یکی شون از خود من چند بار نسیه گرفته. یادت نیست چو افتاده بود اون یارو جنس دزدی می فروشه؟ همه شنیده هاتو یادت رفته حاج ممد. فقط می گی ببین چی کف دستشونه. کف دستشون خالیه ممد آقا. هر چی هست مال امثال من و شماست.
- هر کسی خطایی داره. ثابت بشه باید تاوانش رو هم بده ولی این شنیده ها که نشدن مدرک آقاسامان. مگه پشت سر خود من و شما حرف نیست؟ بل الانسان علی نفسه بصیره، اون حرفایی که پشت سر شماست یعنی واقعیت داره؟
🔻آقا سامان یاد حرف و حدیث هایی که از در و همسایه شنیده بود افتاد و ترک کهنه دلش سر باز کرد. محمد مهربانانه ادامه داد:
- باید دید واقعا چه کارهایی کردن و نکردن و طبق همون ها انتخاب رو کرد.
- نه حاجی. بذار دست ما آلوده به اعمالشون نشه. من رای بده نیستم.
🔹محمد مستاصل به عباس نگاه کرد و گفت:
- برای مجتمع مدیر قراره انتخاب بشه. آقا سامان با این وجناتشون می گن من رای بده نیستم!
- واقعا؟ اصلا بهشون نمی یاد.
- چرا نمی یاد جوون؟ رای بدم که چی بشه؟ وقتی همه گزینه ها ی نتیجه رو دارن، من به کودومشون رای بدم؟ در ثانی، چه کاری از اینا برمی یاد؟ گنده تراش نتونستن. اینا که بچه ان.
- بچه کجا بود آقا سامان. همون وحید، دو تا کارخونه ورشکسته رو به سوددهی رسونده. یا سعید که این همه می کوبوننش، شرکتشون عامل اجرایی چند استان شده. می گم خبر ندارین آقاسامان.
🌸نرگس خدیجه را کنار دست ضحی گذاشت و از جا بلند شد. به سمت اتاق رفت و خواست انگشت به در بزند و محمد را صدا کند بلکه دست از بحث بردارند و ضحی بتواند لقمه ای به دهان بگذارد اما حرف آقاسامان، او را منصرف کرد:
- شما خبر نداری حاج ممد. دلت خوشه. بزار مردم زندگی شونو بکنن. همون پیمان خوبه که کاری به کار کسی نداره.
- د آخه مومن، وقتی می شه زندگی شونو بهتر کنیم چرا همین وضع رو قبول می کنین!
- چون خسته شدم حاج ممد. من شصت و پنج رو گذروندم. دیگه برام چه اهمیتی داره این بیاد یا اون بیاد. هر کی خواست بیاد. خوش باشه. حال و حوصله هیچکودومشون رو ندارم. الانم به احترام نون و نمکت اینجام.
- فدای معرفتتون آقاسامان. بفرمایید شام میل کنین. عباس آقا شمام بفرمایید.
🔸محمد سکوت کرد. بعد از آن همه بحثی که از یک ساعت پیش با آقاسامان داشت، به این نقطه رسید. ناامیدی. سمّ مهلکی که اگر در کسی ریشه دواند، سخت بشود تیشه به ریشه اش زد. لقمه ای از ماهی سرخ شده ای که نرگس زحمتش را کشیده بود برداشت و به سمت دهان برد. آقا سامان، چند قاشقی از کنار بشقاب را که خورد، نمکدان را برداشت و کف دستش نمک پاشید و به یک ضرب، همه را داخل دهانش خالی کرد. تشکر کرد و از سفره فاصله گرفت.
🔹تعارف عباس و محمد، باعث نشد آقا سامان، دانه ای بیشتر از شوید پلو ماهی بخورد. به دیوار تکیه داد. نگاهش به تابلو پشت سر محمد افتاد. عباس از گوشه چشم به بالای سر محمد نگاه کرد تا ببیند آن جا چیست که چشمان آقا سامان، خیرهاش شده است :"صلی الله علیک یا اباعبدالله" عباس دستش را به سمت سبزی خوردن دراز می کرد که آقا سامان بی هوا گفت:
- به همون امامی که اسمش پشت سرته قسم منم دوست دارم زندگی خودم و بچه هام و دوست و آشناها رو بهتر ببینم ولی به ی آدم با دل و جرات نیازه. جنم کار باید داشته باشه. با این بچه قرتیا که نمی شه مجتمع اداره کرد. بدبختی مردم یکی دوتا نیست.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
🔹محمد به چشمان آقاسامان نگاه کرد. عجله ای برای جویدن لقمه داخل دهانش نکرد. لبخند زد و نگاهش را پایین انداخت و قاشق را زیر شوید پلوی دست پخت نرگس عزیزش فرو کرد. عباس سبد کوچک سبزی خوردن را برداشت و جلوی محمد گرفت. آقا سامان به سمت سفره جلو آمد و ادامه داد:
- به چارمیخ می کشمشون اگه طبق ادعاهاشون، عمل نکنن.
🔻محمد، قبل از آنکه لقمه دیگری داخل دهانش بگذارد، جدی و پر درد گفت:
- وقتی رای نداده باشیم، حق حرف زدن و به چارمیخ کشیدن نداریم. کل حرف من همینه. وقتی در و همسایه بیان و رای بدن، می شه ازشون حساب کشید. مگه نبود همین دور، تا حرف میخواستم بزنم می گفتن شما موقع رای گیری قم نبودی حق نظر دادن نداری. شما که باید یادت باشه. خودت جلوشون در اومدی.
- یادمه لفظ قلم حرف زدنشو.
- ی بارشو شما جلوش در اومدی. این جریان بارها پیش اومد. شاید بگم هر بار که دهن باز کردم و مجید یا هم پیاله هاش اونجا بودن. انگار نگهبان گله، حمله گرگ رو ببینه و بخاد جلوشو بگیره ولی بسته باشنش و دهن بند داشته باشه. نزار دهن بند بهت بزنن اقا سامان. دردشو من کشیدم.
🔹محمد بدون اینکه به آقاسامان نگاهی بیاندازد، به غذا خوردن ادامه داد. نرگس از سکوت محمد، فهمید دیگر قرار نیست حرفی زده شود. به بهانه آوردن چیزی به آشپزخانه رفته بود و نمیدانست چه چیزی بیاورد. نگاهی به یخچال کرد و فکر کرد با ماهی که ترشی نباید خورد. ماستم که نمی شه. چی ببرم؟ با صدای ناله خدیجه، در یخچال را بست و به سمت ضحی رفت. عذرخواهی کرد و دخترش را از ضحی گرفت.
🔸هر طور بود مهمانی تمام شد. اگر چه محمد روحیه عباس را می شناخت اما به خاطر حرفهای رد و بدل شده، از عباس و ضحی عذرخواهی کرد. لحظه خداحافظی، نرگس خانم، هدیه کادو شده دست ضحی داد و برایش آرزوی موفقیت و خوشبختی کرد. ضحی به گرمی تشکر کرد. به صورت بی حال و خندان عباس نگاه کرد و فهمید تبش بالا رفته. بلافاصله بعد از برگشت، رختخواب ها را در سالن که گرمتر از اتاق ها بود پهن کرد. چراغ ها را خاموش کرد. برای اینکه خیالش راحت باشد عباس هم می خوابد، دستش را گرفت. نفمید کی خوابش برد اما عباس بیدار بود. چند دقیقه بعد از خواب رفتن ضحی، سر آبگرمکن رفت و باقی کارهایش را انجام داد. دو ساعتی عرق ریخت. سر هم کردن مخزن آبگرمکن و باقی لوله ها آن هم بی سر و صدا، کار را سخت کرده بود. دست آخر، دستانش را زیر آب گرم شده شست و لبخند زد.
🔹شوفاژهای داخل ساختمان را روشن کرد. داخل سالن کنار ضحی دراز کشید و فکر کرد حدود یک ساعت دیگه اذان رو می گن. اگه بخوابم برای نماز ی وقت بیدار نمی شم. باید بیدار بمونم اما چطور خودمو بیدار نگه دارم؟ از خستگی، دستش را روی پیشانی گذاشت. پتو را تا روی شکم بالا کشید و فکر کرد خوبه برم اتاق مصطفی رو گردگیری کنم. عباس در خیال، کابینتها را برای پیدا کردن دستمال پارچه ای زیر و رو کرد تا خیالش به خواب متصل شد.
🔸شاید یک ربع بعد از خوابیدن عباس، ضحی بیدار شد. از چراغ روشن مانده آشپزخانه تعجب کرد. از جا بلند شد و برای گرفتن وضو، به آشپزخانه رفت. آب گرم روی دستانش ریخت. فهمید بعد از خوابیدن او، عباس آبگرمکن را درست کرده . تب سنج را برداشت و به آرامی، از لای یقه، آن را زیر بغل عباس برد. بارها این کار را در بیمارستان کرده بود و تقریبا مطمئن بود که بیمار از خواب، بیدار نمی شود. تب سنج را نگه داشت و مراقب بود عباس دستش را حرکت ندهد. بعد از چند دقیقه، آرام بیرون کشید. تب سنج، یک درجه بالا رفته بود. دودل بود برای دادن قرص، بیدارش کند یا بگذارد کمی بخوابد. اگر چه نسبت به بیمارها هم نگران بود اما دلش نیامد عباس را بیدار کند. به آرامی، پتو را از روی عباس کنار برد. شوفاژ سالن را بست. لای در ورودی خانه را باز کرد تا هوای سالن خنک تر شود. نیم ساعت دیگر که قرص تب بُر می خورد، می توانست در را ببندد.
🔹سجاده کیفی را در آورد. چند رکعتی نماز شب خواند. عباس را نگاه کرد و متوجه تغییر حالتش شد. می دانست این تغییر حالت فیزیکی در خواب، نشان از بالاتر رفتن تب دارد. جای درنگ نبود. تشتی برداشت و از آب ولرم پر کرد. قرص و لیوان آب را آورد و عباس را بیدار کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق