اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ رَوْحَهُمْ وَ راحَتَهُمْ وَ سُرُورَهُمْ، وَ اَذِقْنى طَعْمَ فَرَجِهِمْ، وَ اَهْلِكْ اَعْدآئَهُمْ مِنَ الْجِنِّ وَالاِْنْسِ
خدایا بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست، و در فَرَجشان و آسودگی و راحتی و شادی شان شتاب فرما، و طعم فَرَجشان را به من بچشان، و دشمنانشان را از جنّ و انس نابود کن
#دعا
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_نه
🔹مادربزرگ چنگیز که پای رفتن نداشت، ترجیح داد در مسجد بماند و نماز ظهر را هم بخواند و بعد به خانه برود. حاج عباس هم که از حرفهای آقای میرشکاری به هم ریخته بود، بدش نیامد کسی باشد و حرفهایش را بشنود. زهرا به منزل برگشت تا شیفت بچه داری را از سیدجواد تحویل بگیرد: "سلام جواد. بچه ها که اذیتت نکردن؟" سید همان طور که چادر زهرا را به زور از دستش می گرفت تا آویزان کند گفت: " اگه من اذیت شان کرده باشم. آنها که بچهاند و معصوم. چادرت را بده، بگذار ما هم ثوابی بکنیم دیگر. ماشالله چه زوری هم دارد." زهرا چادر را رها کرد و گفت: "اینقدر مهربانی نکن پس فردا شهید میشوی و من بیچاره میشوم ها" سید خندید. چادر زهرا را آویزان کرد. عبا و قبایش را برداشت و پوشید: "جلسه خوب بود؟ خوش گذشت؟ چه کارها کردین؟" زهرا که تصمیم گرفته بود گله و شکایتی پیش سید نکند و به غمهایش اضافه نکند گفت: " خوب بود. حتی آقای میرشکاری هم آمده بودند. خانم ها تلاوت کردند و اشکال های تجویدی و غیره.. الان شما کجا برنامه داری؟ برای من هم دعا کن سید، من که فقط با بچه ها سروکله میزنم. خیلی دوست داشتم کلاس و .. برگزار میکردم و مفیدتر بودم."
🔸سید، نگاهی از سر تعجب به زهرا کرد و گفت: "شما ماشاالله کم فعال نیستی. کانال و مطالعه و مشاوره ها و مهم تر از همه، تربیت این دو دسته گل که حاضرم همه ثواب تحمل شلوغ کاری های این ها را بدهی به من، من هم ثواب همه کارهایم را بدهم به شما. الان یک سر میروم خانه عمو محسن، بعد برمیگردم برای نماز و بعد هم اگر کاری نداشته باشی، بروم کلاس خصوصی عربی " زهرا مانتویش را به جالباسی آویزان کرد. عمامه را از بالای جالباسی روی دست گرفت تا بر سر سید بگذارد. علی اصغر به پای مادر چسبید که :"بده من بزارم سر بابا" سید، به زهرا اشاره کرد که اشکالی ندارد. زهرا نیم خیز شد و خودش را هم قد علی اصغر کرد. با دو دست عمامه را محترمانه جلوی علی اصغر گرفت و حمایت کرد که روی سر سید بگذارد تا از هم باز نشود. سید، صورت علی اصغر را بوسید. ایستاد. پیشانی زهرا را هم بوسید و گفت:"کاری داشتی، چیزی لازم بود بخرم تماس بگیر. تعارف نکنیها. خدانگهدارتون "
🔹سر راهش مقداری گوشت و حبوبات و نان تهیه کرد و مشتاقانه، راهی منزل عمو محسن شد. دلتنگ عمو جان بود و بیقرار خدمت به او. زنگ در را فشار داد. زن عمو در حالی که ذکر یا زهرا سلام الله علیها از زبانش نمی افتاد آرام آرام به سوی در آمد. با دیدن سید لبخند خوشحالی روی لبش نشست:" الهی خیر از جوانیات ببینی مادر. الهی هرچه از خدا میخواهی بهت بده. چشم ما به این در هست و با آمدنت چشممان را روشن میکنی" و در حالی که چادرش را روی سرش جابجا میکرد گفت:" بفرما مادر که عمویت با دیدنت حالش خوب میشود." از حیاط که رد شد، به این فکر کرد که باید دستی به سر و روی باغچه هم بکشد." وارد اتاق شد. عمو را خسته و ناتوان روی تخت کنار پنجره دید.
🔸با روی گشاده دستانش را باز کرد با تمام وجودش عمو را در آغوش گرفت و آنچه محبت در دل داشت نثارش کرد. گفت:" جانم فدایت عمو جانم." کمی نشست و دل جویی و حال و احوال کرد. وسایلی که خریده بود را با اجازه ی زن عمو به آشپزخانه برد. هر کدام را در جای مخصوصش قرار داد. لباس های عمو را عوض کرد. شانهای بر موی کم پشت سفید و ریشهای پُرش زد. محترمانه و با خنده گفت:" به به عجب شاه دامادی شدید عمو جان".
🔹عمو محسن که هنوز چهرهاش غمگین بود گفت:" پسرم میخواهی مرا خوشحال کنی برایم دعای توسل بخوان." سید ظرف آبی آورد. کمک کرد عمو وضو بگیرد. دعای وضو را برای عمو جانش خواند و عمو هم تکرار کرد. آنقدر عربی بلد بود که ترجمهاش را بفهمد. از دعای وضو خیلی خوشش آمد. سید، عمو را از روی تخت پایین آورد و گفت:" با تغییر دکوراسیون چطورید؟ " تخت عمو را چرخاند به طوری که وقتی می نشیند رو به قبله باشد. گفت: " عمو جان رو به قبله نشستن می دانید چقدر ثواب دارد.."
🔸عمو از این تغییر خوشحال شد و گفت: "من چیزی ندارم که جبران کنم ولی زبانی دارم که پیوسته دعایت کنم. ازخدا میخواهم جزای خیرت دهد." سید، عمو را بغل کرد و روی تخت نشاند.احساس کرد از چند روز پیش سبکتر شده است. کتاب قلم درشت دعا را به عمو داد و به دعای توسل، شفای عمو و همه بیماران را از آبرومندان نزد خداوند خواستند: " اَللَّهُمَّ إِنّى أَسْئَلُكَ و َاَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ ... " صدای ناله و گریه عمو محسن، بلند شد و زن عمو هم، زیر چادر، اشک ریخت.
@salamfereshte
🌸 الّلهُمَّ ارْفَعْ ظَنّى صاعِداً، وَلاتُطْمِعْ فِىَّ عَدُوّاً وَ لاحاسِداً، وَاْحْفَظْنى قآئِماً وَ قاعِداً وَ يَقْظانَ وَ راقِداً، اَللّهُمَّ اغْفِرْلى وَ ارْحَمْنى، وَ اهْدِنى سَبيلَكَ الْاَقْوَمَ، وَ قِنى حَرَّ جَهَنَّمَ، وَ احْطُطْ عَنِّى الْمَغْرَمَ وَ الْمَاْثَمَ، وَ اجْعَلْنى مِنْ خِيارِ الْعالَمِ.
☘️خدایا گمانم را رفعت ده [تا از مرحله سوء ظن به فضای حسن ظن بالا رود] ، و درباره من دشمنی و حسودی را به طمع مینداز، و مرا در حال ایستاده و نشسته و در بیداری و خواب حفظ فرما، خدایا مرا بیامرز، و به من رحم کن، و مرا به راه استوارترت هدایت فرما، و از سوزش دوزخ حفظ کن، و سنگینی بدهی و گناه را از من فرو ریز، و مرا از خوبان جهان قرار ده.
#دعا
@salamfereshte
💎پیمودن پله های ترقی
☘️کسی که #ذکر می گوید، #نماز میخواند، دیگر چرا از خدا #طلب کند که: #خدایا ما را به راه راست هدایت فرما. #هدایت شده است دیگر.
🌸به این می گویند تفکر کردن. بله خب. در یک مرحله ای #هدایت شده است. اما آیا در تمامی مراحل اینگونه است؟
یا حتی بالاتر، به تمامی مراحل و ابعاد و گستره ی #هدایت رسیده است؟
👈اصلا مگر می شود بگوییم همه مراحل و ابعاد هدایت را دارا هستیم!
🌟هدایت به سمت #صراط و #توحید است. #خدا هم که بی نهایت است. پس تا بی نهایت، جا داریم برای هدایت بیشتر..
#قرآن هم به ما میآموزد که مدام #درخواست هدایت را داشته باش.. درخواست است که تو را به #طلب می رساند و طلب است که تو را به مطلوب خواهد رساند
🌱الهی که به #برکت #صلوات بر محمد و آل محمد، از بالاترین پله های هدایت، بالاتر بروید و بالاتر .. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
🚫چقدر زشت است دوستی های اضطراری !
❌دوستی هایی که در صورت نیاز توجه به غیر دارندو بعد از برطرف شدن نیاز او را به دست فراموشی می سپارند.
🌸🍃امام علی علیه السلام می فرمایند:أقبَحَ الخُضوعَ عِندَ الحاجَةِ وَالجَفاءَ عِندَ الغِنى.
🌸🍃چه زشت است فروتنى هنگام نیاز و درشتى هنگام بی نیازى.
📚(تحف العقول/ ص83)
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی
🔹صادق در را باز کرد. بلوز شلوار اسپورت طوسی رنگی پوشیده بود. چشمان قرمزش را با بی حالی به سید دوخت و گفت: "بفرمایید" صدایش دورگه بود. صورت سفیدش ورم کرده بود و تناسب بینی کوچک و چشمان کشیده اش را به هم زده بود. سید سلام کرد و به صادق دست داد و وارد شد:"بسم الله الرحمن الرحیم" صادق، خیلی شُل دست داد و همان طور که در را بست یواشکی خمیازهای کشید و فکر کرد: "آخ که چقدر خوابم مییاد. کاش قبول نمیکردم" و در دل به حال زارش گریه کرد. ابروهایش تاب برداشت و چشمانش تنگ تر شد. بی حال و آهسته، گفت: "بفرمایید" و خودش جلو افتاد.
▫️دمپایی های طوسی رنگش را روی زمین میکشید و با هر قدم یا خمیازه میکشید یا چشمانش را نیمه بسته میکرد. سید، پشت سر صادق، حرکت کرد. عرض حیاط ورودی که با باغچه های پرگل، خوش بو شده بود، به آرامی طی کردند. سید، نگاهش به زمین بود و از حالتهای صادق فهمید که حسابی خواب بوده است.
🔸 وارد خانه که شدند، هوای بسیار خنک خانه، صورت به گرما نشسته سید را نوازش داد. یاد گرمای شدید تابستان قم و خنکی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد. دلش برای حرم پر کشید. دست روی سینه گذاشت و با زبان دل، سلامی از سر دلتنگی داد: "السلام علیک یا مولاتی یا فاطمه المعصومه" هم زمان با سلام قلبیاش، مادر صادق سلام کرد: "سلام علیکم حاج آقا. خوش آمدید. بفرمایید. صادق جان حاج آقا را راهنمایی کن اتاق مهمان" صادق با بی حوصلگی چشمی گفت و به طبقه بالا اشاره کرد و گفت: "از این طرف" سید، پاسخ خانم قدیری را داد و با گفتن"با اجازه تان" پشت سر صادق حرکت کرد. خنکی سرامیک های طوسی رنگ با طرح گلهای ملیح صورتی-آبی رنگ کنار هر کاشی، گرمای کف پاهایش را هم گرفت. از پله های پیچ خورده مرمری بالا رفت. راهرو را تا انتها رفت و وارد اتاقی شد. صادق گفت: "می رم دفتر و کتابم را بیاورم" و از اتاق خارج شد.
🔹سید، نگاهی گذرا به اتاق کرد. تابلوی بسیار نفیس "و ان یکاد" را روی دیوار دید. ترجیح داد تا صادق بیاید، تابلو را نگاه کند و ننشیند. آیه را تلاوت کرد. صادق، دفتر و کتاب عربی به دست وارد شد. در را بست. روی مبلمان راحتی طرح گل آبی صورتی نشست و گفت: "من حاضرم" سید، کنار او نشست. نگاهی به چهره خواب آلوده صادق کرد و گفت: "آقا صادق اگر خستهای من با مادر صحبت کنم ساعت دیگه ای خدمت برسم. " صادق گفت:"نه حاج آقا. حوصله یکی به دو شنیدن ندارم. شروع کنیم."
🔸سید، بسم الله گفت. کتاب عربی صادق را باز کرد و روی درس دوم، نگهداشت. خلاصه ای از کل مفاهیم درس را در عرض چند دقیقه برای صادق گفت. ورود به بحث را با سوال شروع کرد. صادق نفهمید چه ربطی دارد اما پاسخ داد. سوال بعدی را کرد. صادق فکر کرد "پارک و شهر بازی و فوتبال چه ربطی به عربی دارد؟" بی خیال افکارش شد و پاسخ را داد. و سید از روی پاسخ های صادق، درس عربی را برایش باز کرد. صادق، متعجب مانده بود که چطور از فوتبال به این رسیدیم و حسابی سر کیف آمد. چهره اش باز شد و بقیه درس را مشتاقانه گوش داد. خانم قدیری، نیم ساعتی بود که پشت در اتاق نشسته بود. وقتی صدای خوشحال و شاد صادق را شنید، خدا را شکر کرد. تسبیح دستش را از ابتدا گرفت و گفت:"هیچ وقت نشد نذر چهارده هزار صلوات بکنم و خدا گشایش ایجاد نکند. خدایا شکرت." و شروع کرد به فرستادن صلوات های نذرکردهای که برای درس عربی صادق، کرده بود. چند دور تسبیح را که فرستاد، برخاست. به اتاق سامان رفت.
🔹سامان، روی تخت خواب قرمز رنگش خوابیده بود. اسباب بازی هایش را بالای سرش گذاشته بود و توپ فوتبال چهل تکه امضا شده اش را بغل گرفته و خواب بود. ردیف کتابهای زبان انگلیسی بالای سرش مرتب چیده شده بود. رباتهای جنگی را دو طرف تخت روی زمین گذاشته بود و ساعتشان را روی یازده کوک کرده بود. پرده ضخیم بنفش رنگ اتاق، مانع از ورود نور شده بود و چراغ خواب ستاره ها و ماه های زیبایی را روی سقف، نشان می داد. لبخند شیرینی صورت خانم قدیری را پُر کرد. در را به آرامی بست. از پله های مرمری، بی صدا و نرم، پایین آمد. لوستر بزرگ وسط سالن را خاموش کرد و به اتاق خوابش رفت. هنوز چهل ساله نشده بود اما پانزده سال بزرگتر خود را در آینه می دید. نگاهی به چهره افسرده داخل آیینه انداخت. فکر کرد: " هیچ وقت نشد نذر چهارده هزار صلوات بکنم و خدا گشایش ایجاد نکند. الا آن نذری که برای پرویز کردم. " اشک در چشمانش جمع شد.
@salamfereshte
✨إِلَهِي إِلَيْكَ أَشْكُو قَلْباً قَاسِياً،مَعَ الْوَسْوَاسِ مُتَقَلِّباً، وَ بِالرَّيْنِ وَ الطَّبْعِ مُتَلَبِّساً، وَ عَيْناً عَنِ الْبُكَاءِ مِنْ خَوْفِكَ جَامِدَةًوَ إِلَى مَا يَسُرُّهَا طَامِحَةً،
✨خدایا از دل همچون سنگی که با وسوسه زیرورو می شودو به آلودگی گناه و سیاهی نافرمانی آلوده شده به تو شکایت میکنم.
✨خدایا از چشمی که از گریه ناشی از هراس تو خشک شده و در عوض به مناظری که خوش آیند آن است خیره گشته به تو گلایه می کنم.
#مناجات_الشاکین
#دعای_امام_سجاد_علیه_السلام
📚مفاتیح الجنان،شیخ عباس قمی( مناجات خمس عشره)
@salamfereshte
📍از کدام راه برویم؟...... مستقیم⬆️
📌بالاخره اگر بخواهیم سریع تر به مقصدی برسیم، راه مستقیم تر را انتخاب می کنیم.
ما هم هدایت پیدا کردن به سمت همین راه مستقیم تر را از خداوند می خواهیم : اهدنا الصراط المستقیم. (سوره حمد/6)
💠و البته در راه کسب کردنش تلاش می کنیم که نشان دهیم می خواهیم و خداوند ما را به آن راه، هدایت فرماید. اما این صراط مستقیم چیست؟
1️⃣یکی صراط مستقیم در اعتقادات
2️⃣دومی صراط مستقیم در عمل
✅صراط مستقیم در عرصه عقیدتی، ثابت و پابرجا ماندن بر آیین توحیدی و نفی هرگونه شرک است:
إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَرَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ(مريم/36)
و در حقيقتخداست که پروردگار من و پروردگار شماست پس او را بپرستيد اين است راه راست
✅صراط مستقیم در جنبه های عملی، نفی هر گونه کار شیطانی و عمل انحرافی از حق است.
أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ(يس/60 و61) اي فرزندان آدم مگر با شما عهد نکرده بودم که شيطان را مپرستيد زيرا وي دشمن آشکار شماست. و اينکه مرا بپرستيد اين است راه راست
♦️و ما در نماز، هر دوی این ها را از خداوند می خواهیم که او باید بدهد:
قُلْ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ يهْدِي مَنْ يشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ(البقرة/142) بگو مشرق و مغرب از آن خداست هر که را خواهد به راه راست هدايت ميکند
☘️خدایا، به برکت صلوات بر محمد و آل محمد، ما را بر صراط مستقیمت، ثابت قدم بدار. اللهم صل علی محمد و آل محمد
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌پرسیدند آیا این داستان واقعی است؟ آن را از چه کتابی می نویسید؟ نام کتاب را بگویید که بخریم و یک باره بخوانیم.
🔹🔸🔹🔸
✍️خدمت شما عارضم که:
هم بله هم خیر.
بله از این لحاظ که داستان، برش های بسیار واقعی ای دارد. و چنین آدمی با جمع همین خصوصیات هست. با این نوع رفتارها با قشرهای متفاوت مردم . عکس العمل هایش در رابطه با حوادثی که پیش آمده. نوع رابطه اش با خدا و خانواده و .. فعالیت های مجازی و جنگ نرم و ... این سبک خلاقیت در تعاملات مثلا زهرا با کودکانش و ..
اما این نوع چینش و کنار هم قرار دادن حوادث و سلسله مسائل، نه واقعی نیست و در اثر مباحثات داخل حرمی است که با دوستانمان انجام می دادیم که چه حادثه و اتفاقی را در کجا قرار دهیم. این یعنی چند نفره داستان را می نویسیم😊😉
و خب مشخص شد که کتاب نیست. خودمان می نویسیم. به قول یکی از دوستان، هر شب داغ داغ از تنور در می آید☺️..
🌸ممنون💐💐 که می خوانید.🙏 سوال می کنید. 👏بازخورد می دهید. 😍و ما را از نظراتتان آگاه می کنید. 🌺چه دوستان در بله، چه بزرگواران در ایتا و چه در بخش تعاملی کانال مان در سروش. جزاکم الله خیرا کثیرا..
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
📌عملی بزرگ تر از گناه
🚫بعضی انسان ها طاعات وعباداتی انجام می دهند که گمان می کنند به وسیله ی آن ها موجودی مقدس ودرنزدخداوند متعال صاحب منزلت شده اند.
⭕️ممکن است کسی از بسیاری از حائل ها بگذرد،قدم روی شهوات بگذارد،زهدپیشه کند.اما سر انجام عبادات وطاعات او حائل وحجاب او گردند واز رانده شدگان درگاه حق شود.
🍂آن ها کسانی هستند که دچار عجب (خودپسندی)شده اندواز اعمال خود خوشنودند و آن را بزرگ می شمارند و به بوسله ی آن فخر می فروشند.
🌸🍃أَعِزَّنِی وَ لَا تَبْتَلِیَنِّی بِالْکِبْرِ، وَ عَبِّدْنِی لَکَ وَ لَا تُفْسِدْ عِبَادَتِی بِالْعُجْبِ
🌸🍃امام سجاد (علیه السلام): بارالها! مرا به عبودیت و ذلت در مقابل ذات مقدست وادار ساز و عبادتم را بر اثر عجب فاسد منما.
📚صحیفه سجادیه،دعای بیستم(مکارم الاخلاق).
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_یک
.
🔸پرویز قدیری، یکی از تاجرین سرشناس شهر بود. چند سالی بود در بازار سکه مشغول شده بود و توانسته بود این خانه دوبلکس را بخرد. خانم قدیری با شغل شوهرش مشکلی نداشت اما نگران حرص زدنهایش بود. حساب خرجیای که پرویز به او میداد را داشت تا سر سال، خمسش را بدهد. شک داشت پرویز اهل خمس دادن باشد و دوست نداشت مال حرامی به این دو طفل معصوم بدهد. سر این مسئله هم چقدر جنگ و دعوا داشتند. یاد آن دعواها همیشه خاطرش را آزرده می کرد اما با خود می گفت: "اشکالی ندارد. جنگ در راه گرفتن حق اهل بیت، ثواب هم دارد. خمس که مال ما نیست" و این طور خودش را آرام میکرد.
🔻موقع خرید خانه هم یک دعوای حسابی داشتند و حتی تا پای قهر و طلاق هم پیش رفتند. پرویز، بالاترین نقطه شهر را که فاسدترین محله بود برای خانه در نظر داشت و خانم قدیری، حاضر نبود خود و بچه هایش را فدای چشم و هم چشمیهای کاری پرویز بکند. این خانه را هم با همان نذر چهارده هزار صلوات، از خدا گرفت. قید سادگی را زده بود و فقط اصرار داشت در محلهای نزدیک امامزاده باشد. دخیل همین امامزاده شده بود تا پرویز، این خانه را قبول کرد. از تجملات چیزی کم نداشت. لوسترهای آنچنانی. تابلو فرشهای نفیس، سرامیک های طرح دار آنچنانی. دوبلکس بودن و کولرگازی های قدرتمند. بالکن و سه نبشه بودن خانه و نمای قلعه مانند بیرونی خانه و .. اما حیف که خانواده خیلی شادی نداشت.
🔹صدای یاالله سید در سالن پیچید. خانم قدیری، چادر به سر، وارد پذیرایی شد. لوستر ها را روشن کرد و گفت: "بفرمایید حاج آقا." سید، آرام و سر به زیر، از پله ها پایین آمد. صادق همراه او نبود. پرسید: "چند جلسه نیاز دارد؟" سید همانطور که زمین را نگاه میکرد، گفت:"پسر خیلی باهوشی است. با دو سه جلسه دیگر، درس را تمام خواهد کرد. اگر امری ندارید مرخص شوم" خانم قدیری، پاکتی را جلوی سید گرفت و گفت:"از زحماتتان خیلی متشکرم. بفرمایید." سید گفت: "متشکرم. اما کل هزینه را دفعه قبل پرداخت کردید. با اجازه تان"خانم قدیری، دستش را که جلو برده بود، پایین آورد. فکر کرد:" یعنی همان مقدار کم شد کل هزینه کلاس خصوصی؟ آقای مدیر که می گفت هر جلسه آن مقدار است. " پشت سر سید به سمت در رفت و گفت: "بفرمایید خواهش می کنم. هزینه را از آقای مدیر پرسیدهام. بفرمایید" سید گفت: "باور کنید جدی عرض کردم. همان هم زیاد بود. "
🔸 کفش هایش را پوشید. خانم قدیری نه خیلی بلند، صادق را صدا کرد که:"صادق جان بیا حاج آقا دارن تشریف میبرند" "آقا صادق خسته بودند. خوابیدهاند. " همان طور که کمی به پهلو حرکت میکرد تا بی احترامی به خانم قدیری نشود این را گفت. در را باز کرد و وارد حیاط شد. خانم قدیری پشت سر سید، وارد حیاط شد. با صدایی آرام که نگرانی در آن پیدا بود گفت:"جدیدا خوابش خیلی زیاد شده. بیداریهایش هم خیلی سرحال نیست" سید ایستاد. ریههایش را از بوی خوش گلها پُر کرد و گفت: " شاید کم خون باشند. آقا صادق طبعشان بلغمی است. رطوبت بدنشان خیلی بالاست. سعی کنید از خوردن سردیجات مثل ماست و پنیر پرهیزش بدهید و کمی کشمش و خرما و ارده شیره و در کل گرمیجات بدهید بخورند تا رطوبت بدنشان کمتر شود. سرحال تر و شاداب و پر انرژیتر خواهند شد ان شاالله."
خانم قدیری بیشتر از این، سید را معطل نکرد. تشکر کرد و گفت: "حتما. " سید رفت و خانم قدیری ماند با یک پاکت پول دست نخورده و سکوت خانه. لوستر را خاموش کرد. بدون آنکه محتویات پاکت را درآورد، آن را داخل کشو گذاشت. به آشپزخانه رفت تا بساط افطار را برای پرویز آماده کند. اگر چه با سیگارهایی که میکشید دیگر چه روزه ای.
🔻پرویز، با ظرف دو لیتری حلیم وارد خانه شد. سامان جلو پرید: "بابا چی خریدی؟ چی خریدی؟ " پرویز کیف چرمیاش را روی میز آیینه سنگی دمِ در گذاشت. پلاستیک پفک و چیپس ها را دست سامان داد و گفت: "تنهایی نخوریها. به من و مادرت هم بده. صادق کجاست؟" سامان، همان طور که چیپس ها را زیرورو میکرد، گفت: مثل همیشه خوابه." پرویز گفت: "این پسرهی تنبل که همیشه خواب است. کی قرار است آدم شود؟" و صدای عصبیاش، خانه را پُر کرد: "صادق، اون تنِ لشتو بلند کن" خانم قدیری کت پرویز را که روی کیف چرمی گذاشته بود، آویزان کرد. خواست حرفی بزند اما هیچ نگفت. به جایش با لبخند، خوش آمد گفت: "خسته نباشی. خداقوت. زحمت کشیدی. خدا خیرت بده. " پرویز، ظرف حلیم را به دست همسرش داد: "گفتم لابد افطار درست و حسابیای نداریم، چند کاسه حلیم پر گوشت بخورم لااقل. مردیم از بس گرسنه ماندیم. چه کسی آخر 16 ساعت روزه میگیرد در این هوای گرم " این ها را گفت و به سمت روشویی رفت. خانم قدیری به رشتههای گوشت قاتی شده با استامبولی پلویی که پخته بود فکر کرد.
@salamfereshte
🍃راه را از بیراهه تشخیص ده
🌺نمونه های عملی #صراط مستقیم را #خداوند در ادامه سوره حمد نشانمان می دهد آنجا که میفرماید:
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيهِمْ .. راه آنان که گراميشان داشتهاي (الفاتحة/7)
🌸کسانی که گرامی داشته شده اند و #نعمت به آنها داده شده چه کسانی اند؟ قرآن به #صراحت، مصادیق " الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيهِمْ " را بیان می کند:
وَمَنْ يطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيهِمْ مِنَ النَّبِيينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا(النساء/69)
و کساني که از خدا و پيامبر اطاعت کنند در زمره کساني خواهند بود که خدا ايشان را گرامي داشته [يعني] با پيامبران و راستان و شهيدان و شايستگانند و آنان چه نيکو همدمانند
🌟بدانیم که وقتی در #نماز، از #خداوند می خواهیم ما را به راه راست #هدایت فرماید، راه پیامبران و انسان های #صادق و #راستگو و #شهیدان و #صالحان را خواستهایم. راه #اهل_بیت علیهم السلام را خواسته ایم که امام صادق علیه السلام فرموده اند: "والله نحن الصراط المستقیم (تفسیر نورالثقلین، ج1،ص21)"
🔹خدایا، به #برکت #صلوات بر محمد و آل محمد، ما را در زمره اهل #صراط_مستقیم قرار ده
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_دو
🔸با دلسردی تمام، حلیم پرگوشت را در کاسه ها کشید. چای و نان و پنیر و استامبولی پلو با گوشت را هم روی میزناهارخوری گذاشت. پرویز منتظر الله اکبر بود. به محض شنیدن، شروع کرد به خوردن حلیم. دو کاسه بزرگ حلیم خورد. صادق استامبولی خواست. پرویز گفت: "حلیم بخور کمتر بخوابی." صادق گفت:"چشم" و یک قاشق حلیم کنار بشقابش کشید. سامان مشغول بازی کامپیوتری بود. خانم قدیری ناراحت سامان بود و مدام نگاهش میکرد. جلوی پرویز کسی حق نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست. صادق بی تفاوت، برادرش را نگاه کرد. او اجازه بازی نداشت. غذایش که تمام شد، از مادر تشکر کرد. خانم قدیری، چند کشمش کف دستش گذاشت و لبخند پرمهری به او زد. صادق کشمش ها را گرفت و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید. کشمش ها را کنارش ریخت. صورتش را با کف دستانش پوشاند و گریه کرد. گریه کرد و هی به خود گفت: "بابا من را دوست ندارد. بین ما فرق میگذارد. من چه گناهی کردهام که بچه اول شدهام. من چه گناهی کردهام که اجازه هیچ کاری ندارم. ای خدا.." آنقدر گریه کرد که بی حال شد.
🔻 خانم قدیری، نگران حال پسرش بود اما تا غذاخوردن پرویز و تمام شدن دستورهایش نمیخواست بلند شود. پرویز که رفت، سفره را سریع جمع کرد. به اتاق صادق رفت. صادق زیر لحاف بود. خانم قدیری، دستش را روی لحاف گذاشت و گفت: "صادق جان حاضر شو با هم بریم مسجد. به نماز نمیرسیم ولی به سخنرانیاش میرسیم. اگر هم دوست داری میتوانی خانه بمانی" صادق که از خانهی بدون مادر بیزار بود، بلند شد. دل مادر، از چشمان قرمز و پف کرده صادق لرزید: " این طور نمی شود زندگی کرد. این بچه که گناهی ندارد با او اینطور رفتار میشود." همان طور که راهرو را طی کرد، آرام اشک ریخت. به اتاق رفت و حاضر شد. پرویز گفت: "کجا شال و کلاه کردین؟" خانم قدیری گفت: "شب های ماه مبارک است. مسجد برنامه دارد. می رویم سخنرانی" پرویز حرفی نزد. روی مبل لم داد و تلویزیون نگاه کرد.
🔹نزدیک مسجد شده بودند. صادق، آرام و سر به زیر کنار مادر قدم برمیداشت. حال و حوصله حرف زدن نداشت. مادربزرگ آقا چنگیز هم از روبرویشان نزدیک مسجد شد. خیلی تندتر از همیشه، از پله ها بالارفت. نگاهی به داخل مسجد انداخت و به قسمت خواهران رفت. خانم قدیری، دستی روی سر صادق کشید و گفت:"من خیلی دوستت دارم پسرم و بهت افتخار میکنم. تو را همین طور که هستی دوست دارم صادق عزیزم" صادق، غمگینانه به مهرمادرش لبخند زد و گفت: "ممنون" صدای سید به گوش صادق آشنا آمد. از لای در نگاه کرد و دید:" بله، حاج آقای خودمان است." خوشحال شد. به مادر رو کرد و گفت: "مامان حاج آقاست". مادر، از باز شدن چهره پسرش خوشحال شد و گفت: "آره عزیزم. حاج آقاست. بعد از مراسم کنار اون تیر چراغ برق، قرارمان." صادق باشدی گفت و داخل شد.
🔸نماز جماعت تمام شده بود. دیگر نای راه رفتن نداشت. تپش قلب شدیدی گرفت. زهرا دیس خرمایی که در دست داشت را به مادربزرگ آقاچنگیز که تازه آمده بود، تعارف کرد. مادر بزرگ، خودش را در آغوش زهرا انداخت. تمام بدنش می لرزید. زهرا با نگرانی گفت: "چه شده مادربزرگ؟ چه اتفاقی افتاده؟ حالتان خوب است؟" صحنه درگیری از جلو چشمانش کنار نمیرفت. با بغض گفت: "به دادم برس خانم حاجی. پسرم.." و حالش به هم خورد. زهرا مادربزرگ را روی زمین نشاند. خانم قدیری و خانمهای دیگر جلو آمدند. مادربزرگ چنگیز، نایی برای ایستادن و حرف زدن نداشت. فقط به صدای بسیار ضعیف مدام تکرار کرد: "به داد پسرم برسید."
🔻 از صدای همهمه خانمها، سید نگران شد. صحبتش را تمام کرد و از منبر، پایین آمد. صادق را دید که وارد مسجد شده. جلو رفت و با خوشحالی خوش آمد گفت و او را در آغوش گرفت و در گوشش دعا کرد. گوشیاش زنگ خورد:"سلام... چه شده؟"زهرا به سرعت حال مادربزرگ را برای سید گفت. سید، دست آقای مرتضوی را گرفت و پرسید: "آدرس خانه آقاچنگیز را می دانید؟" آقای مرتضوی گفت:"بله. چه شده؟" سید گفت: "ظاهرا اتفاقی افتاده. مادربزرگش آمده مسجد و از حال رفته. برویم حاج آقا.. برویم عجله کنید."
🔹زهرا به مادربزرگ گفت که سید و آقای مرتضوی راهی خانهشان هستند. مادربزرگ با شنیدن این حرف کمی آرام شد. زینب و علی اصغر، مبهوت، کنار مادر ایستاده بودند. زهرا لبخند زد و گفت: "چیزی نیست پسرم. الان بهتر میشوند." و با پر چادرش مادربزرگ را باد زد. بعد از چند دقیقه، حال مادر بزرگ، بهتر شد. نشست. از خانم ها تشکر کرد و به زهرا گفت: "مادر جان بیا برویم من را برسان خانه" این را گفت و به سختی برخاست. زهرا تمام مدت، زیر بغل مادربزرگ را گرفته بود. علی اصغر و زینب، چادر مادر را گرفتند و با هم از مسجد خارج شدند. مادربزرگ گفت:"نمیخواستم آنجا بگویم. خانه خراب شدیم خانم حاجی. نمیدانم چه بلایی سر چنگیز آورد فقط خودم را رساندم مسجد کمک ببرم"
@salamfereshte
📌از خدا بخواه
✅به هر کجا که می خواهی برسی، خدا باید برساندنت.
بله تو تلاش بکن.. وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا .. اما آنکه تو را به مقصود می رساند خداست: لَنَهْدِينَّهُمْ ..
☘️ وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِينَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ(العنکبوت/69)
و کساني که در راه ما کوشيدهاند به يقين راههاي خود را بر آنان مينماييم و در حقيقتخدا با نيکوکاران است
🌸این مبنا را از قرآن آموختی، این را هم بیاموزیم که راهش، خواستن است. طلب کردن است. باید بخواهی. خواستنت را به خدا نشان دهی. در قالب چه؟ در قالب دعا.. اهدنا.. خدایا هدایتمان کند.. ربنا آتنا.. پروردگارا به ما بده..
👈هر قطعه از این مجموعه مهم است. خواستن. دعا. تلاش و .. .
☘️خدایا، به برکت صلوات بر محمد و آل محمد، بهترین هایی که به اولیائت می دهی را به ما نیز بده.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌پرسیدند نذر چهارده هزار صلوات چیست ؟
🔹🔸🔹🔸
✍️خب شیوه های متفاوتی گفته شده که البته تا چقدر مستند باشد یا ذوقی مشخص نیست. آنچه مهم است این است که به نیت برآورده شدن حاجت، 14 هزار صلوات به نیت چهارده معصوم، هدیه حضرات معصومین علیهم السلام می کنیم. حالا چه به همین نیت کلی، چه اینکه هر هزار صلوات را هدیه خاص به یک معصوم کنیم.
✨در صلوات خواص فوق االعاده شگفت انگیزی است که چه بسا جز در روز قیامت، آگاه از این خواص نخواهیم شد.. دست کم نگیرید صلوات را...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_سی #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
💫حدو مرز دوست داشتن
💟انسان وقتی به کسی علاقه پیدا می کند به طور آگاه و ناآگاه به سوی او جذب می شود.
☘اگر آن فرد دارای کمالاتی باشد نفس ماهم به سوی آن کمالات سوق داده می شود.
واگر دارای نواقصی باشد نفس ما هم به آن نواقص سوق داده می شود.
👌بنابراین میزان محبت انسان نسبت به دیگران،باید متناسب با میزان شایستگی آن ها باشد.
🌸🍃امام علی علیه السلام می فرمایند:أحبِبِ الإِخوانَ عَلی قَدرِ التَّقوی.
🌸🍃برادران ایمانی خود را به مقدار تقوا[یی كه دارند،]دوست بدار.
📚بحارالانوار،۳۳/۷.
#اخلاقی
@salamfereshte
داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_سه
🔸پیرزن نای راه رفتن نداشت. سید تاکید کرده بود مراقبشان باشد. به محض رسیدن، زینب به سفارش مادر، رفت که پتو و بالشتی بیاورد. علی اصغر هم رفت بطری آب و لیوان و قندان را بیاورد. زهرا پاهای مادربزرگ را مالید تا کمی از لرزش در بیاید. پتو را در بالکن پهن کرد. پشتی را گذاشت و به سختی، مادربزرگ را از آن دو پله، بالا برد. نگران بود. وضعیتی که پیرزن در آن سن، با آن مواجه شده و بدو بدویی که کرده، احتمال سکته قلبی را برایش داشت. دستگاه فشارسنج را از اتاق آورد. فشار مادربزرگ را گرفت. حدسش درست بود. فشارشان بالا بود. پرسید: "قرص فشار می خورید؟ " مادربزرگ به سختی گفت: "بله خانم حاجی. آنقدر عجله کردم هیچی با خودم نیاوردم. وسط راه گفتم الان است که سکته کنم"
🔹زینب کنار مادربزرگ نشست و دستهایشان را به تقلید از زهرا، مالید. زهرا، همان طور که زیرلب حمد میخواند، لبخند رضایتی به زینب زد. داخل آشپزخانه رفت. لیوان آبی برداشت. کمی آبلیمو داخلش ریخت. به بالکن رفت. از قندانی که علی اصغر آورده بود، یکی دو قند داخل لیوان انداخت و لبخند رضایتش را به علی اصغر هم حواله کرد. لیوان را هم زد و دو دستی، تعارف مادربزرگ کرد :"نه ننه. هیچی نمی تونم بخورم. دستت درد نکنه" زهرا گفت: "فشارتان بالاست. کمی آبلیمو فشارتان را پایین می آورد. الان به سید زنگ می زنم قرص فشارتان را هم بیاورد. بفرمایید" زهرا داخل اتاق رفت که به سید زنگ بزند. حرف زدنش کمی طول کشید. وقتی برگشت مادر بزرگ داشت برای زینب و علی اصغر قصه تعریف می کرد. نصف لیوان خورده شده بود. بی حال بود و سمت قلبش را فشار میداد. زهرا مجدد فشار مادربزرگ را گرفت. دستگاه را جمع نکرد که اگر چند دقیقه بعد هم پایین نیامده بود، به درمانگاه بروند.
🔸یک ساعت قبل بود که آقای میر شکاری درِ خانهی چنگیز را کوبید. داخل کوچه را برانداز کرد. چند نفر از همسایه ها دمِ خانههایشان نشسته بودند. سعی کرد چهره گشاده و خوشرو به خود بگیرد. هرچه باشد همه او را در آن محل به عنوان مردی محترم و خیر میشناختند. عصبانیتش را کنترل کرد. به صدای بلند، با چنگیز که در آستانه در ایستاده بود گرم گرفت: "به به آقا چنگیز خان. حال و احوالت چطور است پسرم؟" و چنگیز را به داخل هُل داد و در را پشت سرش بست. به اتاق اشاره کرد و گفت: "چیه زبانت را موش خورده؟ تعارف نمیخواهد. خودم راه را بلدم." نگاهی به اتاق تاریک سمت راستی کرد و فکر کرد: "لابد مسعود خانه نیست" و همان طور که به اتاق سمت چپ خانه کلنگی رنگ و رو رفته رفت، چنگیز را هم با خود به داخل کشاند. به محض چفت شدن در اتاق، دستش را به یقه چنگیز گره زد. او را به دیوار کوبید. خون جلوی چشمانش را گرفته بود. با عصبانیت فریاد زد: "نمک نشناسِ نمک به حرام، نان من را خوردی و مفت مفت در خانه من نشستهای بعد برای سید، دُم تکان میدهی؟ بزنم همین جا لت و پارت کنم که یادت بیاید چه کسی تو و مادر پیرت را از بدبختی و دربدری نجات داد؟" چنگیز نگاهی به گوشه اتاق کرد.
♦️مادربزرگ، چادر بر سر انداخت. به سختی برخاست. تشر زد: " آقای میر شکاری این بچه را چکار داری؟ مگر چه گناهی کرده؟ گفتید برایش پدری میکنید این بود پدری شما ؟" میر شکاری با چهرهی برافروخته و رگهای بیرون زده، فریاد زد: " تا زمانی برایش پدری میکردم که گوش به فرمان من بود. نه حالا که مثل قاطر چموش هر کاری دلش بخواهد میکند." مادربزرگ چنگیز اشک روی گونه اش را پاک کرد و گفت: "خدا از شما نگذرد. از او میخواهی مردم محل را علیه سید اولاد پیغمبر بشوراند؟ کورخواندی. پسر من با نان حلال بزرگ شده. نامردی را پیراهن تنش نکرده و تا آخر عمرم نمیگذارم کسی دست روی پسرم بلند کند." دنباله کت میرشکاری را گرفت و کشید.
🔸میرشکاری به راحتی کتش را از دست پیرزن کشید و گفت: "مثلا می خواهی چکار کنی پیرزن؟" عبارت پیرزن را چنان به تحقیر گفت که ناراحتی در چهره مادربزرگ پیدا شد. چنگیز که تا آن موقع به احترام مادربزرگ و حرمت بزرگتری، بی حرکت ایستاده بود، یقه میرشکاری را چسبید و گفت: "به مادر بزرگ من بیحرمتی میکنی؟" مادربزرگ هر چه نیرو و توان داشت در خود جمع کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت:"خدایا مراقب چنگیز باش.. خدایا مراقبش باش.. خدایا" صدای شکسته شدن وسایل خانه و فریادهای میرشکاری در حیاط پخش شد: " همین الان گمشو از خانهی من برو بیرون"
@salamfereshte
🌺چرا او؟
🌱از همان روزگاران قدیم، خدایان زیادی بوده است که مردم آنها را عبادت می کردند. حالا که عصر ماست، ما چه کسی را عبادت میکنیم؟
👈قرآن کریم، صریحا بارها بیان کرده که الله را بپرسید. و از آنجایی که مخاطبانش را عاقل می داند، علت این انتخاب را هم بیان می کند:
1.📌 زیرا من خالق شما هستم. خیلی حرف دارد در اینکه او، ما را خلق کرده. و ما میلمان به همو است نه دیگری. يا أَيهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ(البقرة/21) اي مردم پروردگارتان را که شما و کساني را که پيش از شما بودهاند آفريده است پرستش کنيد باشد که به تقوا گراييد
2.📌 زیرا من هستم که "رب" شما هستم و پرورش و تربیتتان می کنم: اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ ...(المائدة/72) پروردگار من و پروردگار خودتان را بپرستيد
3.📌 زیرا من هستم که روزی شما را می دهم: فَلْيعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيتِ . الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ( ... قريش/3 و 4) پس بايد خداوند اين خانه را بپرستند.. همان [خدايي] که در گرسنگي غذايشان داد
4.📌 زیرا من هستم که برایتان امنیت می آورم: فَلْيعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيتِ ..وَآمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ(قريش/4)همان [خدايي] که از بيم [دشمن] آسودهخاطرشان کرد
5. 📌و اساسا چون غیر از من هیچ، اله و خدایی نیست: إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي(طه/14) منم من خدايي که جز من خدايي نيست پس مرا پرستش کن و به ياد من نماز برپا داری.
این حرف را حضرت نوح هم بارها به قومش گفت که: اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيرُهُ ..(الأعراف/59) خدا را بپرستيد که براي شما معبودي جز او نيست
☘️ یک معنی اش شاید این است که یعنی تو ای بنده من، فراتر از این هستی که کسی غیر از من را اله خود بگیری.. چقدر این ها حرف دارد . چقدر شناخت خداوند، زیباست.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte