eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
9 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیزانم‌ اومدم دهاتمون 😉 من تا ۱۵ سالگی روستای پدر بزرگهامو ندیده بودم پدرم از بس درگیر جنگ بود فرصتی برای آوردن ما نداشت 😉 از ۱۵ سالگی تا الان روستا برای من همیشه عزیز و جذابه
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 آرام شدم... آرامم کردند... قلبم در دستان مهم‌ترین مردان عالم بود. عشق به امام زمان دلتنگی‌های مرا برای مرتضی به‌روز کمتر و دلگرمی به زندگیم را روزبه‌روز افزون می کرد. سال ۱۳۷۳ برای بار دوم باردار شدم اما تفاوت این بارداری با دفعه اول احوالات من و امیر بود . هر دو چله گرفتیم ، امیر نماز اول وقت و من هر آنچه که در کتاب‌ها خوانده بودم. معصومه خانوم و عمه فاطمه همه‌جوره هوایم را داشتند. بارداری‌ام با مراقبت‌های امیر به‌آرامی گذشت. در دوران حاملگی به پابوسی امام رضا علیه السلام رفتیم و آن‌جا فرزندم را نذر صاحب‌الزمان (عج) کردم. در تمام بارداری حس می‌کردم یکی از یاران حضرت و شهدا را حمل می‌کنم ، گفت‌وگوی من با پسرم همه حول محور امام زمان بود. دورادور و در بین صحبت‌های معصومه خانم و عمه فاطمه شنیدم که مرتضی برای تفحص شهدا به مناطق جنوب می‌رود و هم‌زمان در دانشگاه هم رشته حقوق تحصیل میکند. نام مرتضی هنوز هم مرا منقلب می‌کرد اما اصلا به شدت قبل نبود در آن زمان زندگی بدون مرتضی برایم مقدور شده بود . ماه هفتم بارداری‌ام بود که امیر برای یک کار تجاری عازم ژاپن شد قرار بود بعد از یک ماه بازگردد. در نبود امیر پدربزرگم به رحمت خدا رفت. من پشت فرمان نشستم و با معصومه خانم و بچه‌ها به روستا رفتیم. با وضعیت بارداری رانندگی حسابی برایم سخت بود ، از این‌که در این یکی دو سال گذشته به پدربزرگ و مادربزرگم نرسیده بودم احساس شرمندگی می‌کردم و خود را موظف می‌دانستم که حتما برای تدفین و مراسم حاضر باشم. شکمم مشخص بود هرجور هم که چادرم را می‌گرفتم باز بارداری‌ام مشخص می‌شد. زیر تابوت بود که دیدمش ... مرد کاملی که در نبود پدرم همه زحمات خاندان را برعهده گرفته بود ، به همه خدمات می‌داد و بار همه را به دوش می‌کشید ، مراسم را هم مدیریت می‌کرد. فقط یک نظر نگاهش کردم از امام‌زمان خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. در دو سه روزی‌که مراسم طول کشید همه کار کرد که با من رودررو نشود من هم از او فراری بودم . شب آخر تقریباً همه میهمان‌ها رفته بودند مادربزرگم بی‌تابی می‌کرد و عمه فاطمه و معصومه خانم درحال راضی کردنش بوده‌اند که بعد از چهلم به کرج بیاید و تنها نماند. از وقتی به روستا رسیده بودم کمردرد داشتم آن شب درد کمرم بیشتر شده بود . مرتضی خان نبود عمو را برده بود منجیل برساند و خریدهای مادربزرگ را هم انجام دهد. روسری‌ام را سرم کردم و به حیاط رفتم. عمه فاطمه با چشمان نگران نگاهم می‌کرد : _خوبی دخترم ؟ + بله عمه جان نگران نباشید یه‌کم قدم بزنم بهتر می‌شم... درحال قدم زدن بودم که طناب را کشید و وارد شد ، به‌سرعت روسری‌ام را روی شکمم کشیدم سلام کردم با تعجب نگاهم کرد و خیلی مسلط جواب داد : _سلام این‌جا چی‌کار می‌کنید ؟! می‌کنید... اولین‌بار بود که مرا جمع می‌بست ... +همین‌جوری اومدم هوا بخورم _باشه پس... با اجازه... به‌سرعت رفت داخل. دو ساعت راه رفتم اما دردم کم نشد تازه درد پاهایم هم اضافه‌شد. عمه چندباری به سراغم آمد معصومه خانم چای نبات درست کرد . از زور خستگی روی‌همان سکوی همیشگی نشستم و نگاهم را به آسمان پرستاره دوختم خدایا چرا امشب ؟؟؟!!! چرا اینجا ؟؟!!! نگران پسرم بودم . اما گویا همه‌چیز دست‌به‌دست هم داد تا زندگی من و پسرم به مرتضی گره بخورد. نیمه‌های شب بود از درد دست‌هایم را گاز می‌گرفتم با اولین تکان عمه فاطمه مثل فنر از خواب پرید . من اشک می‌ریختم. _ نگران نباش گلم الان میریم بیمارستان وسایلتو بردار تا مرتضی رو صدا کنم. دیدم که مرتضی با سرعت ماشین را روشن کرد نگران مسیر بودم به عمه اشاره کردم و یک ملحفه بزرگ برداشت . معصومه خانوم با اشک و نگرانی در خانه ماند و ما راهی شدیم . صندلی عقب دست‌هایم را از درد فشار می‌دادم و با خجالت جلوی ناله‌هایم را می‌گرفتم. متوجه بودم که در آیینه تمام حواسش به ما بود حدودا یک ساعت راه تا منجیل داشتیم از نیمه‌های راه ناله هایم بیشتر شد . عمه برایم ذکر می‌گفت ، به مرتضی گفت بلندبلند نادعلی بخواند . با صدای نگرانش شروع کرد به خواندن نادعلی... چه مرگم بود ... در آن همه درد درد قلبم را باز حس می‌کردم... خدایا من که خوب شده بودم ... چرا آتش زیر خاکسترم با دیدنش شعله می‌کشید؟! به بیمارستان که رسیدیم سریع رفت و هماهنگ کرد معاینه شدم دکتر تشخیص داد همین امشب باید سزارین شوم. موقع بردن من به اتاق عمل پرستار رو کرد به مرتضی گفت: در پست بعدی 👇👇👇👇 ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
صالحه کشاورز معتمدی: 🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 پسرت عجله داره و می‌خواد زودتر بیاد و مامان بابای قشنگش رو ببینم ... جایش نبود که کسی پاسخی به پرستار بدهد. لحظه آخر عمه تسبیح به دست و مرتضی نگران بالای سرم بودند توانم را جمع کردم و به هر دو گفتم : +ممنونم ... عمه جان ، مرتضی ممنونم ... اگه شما نبودید ... عمه حرفم رو قطع کرد: _نگو گلم تو عزیز ما هستی برو دعای خانم فاطمه زهرا به همراهت ... محمد هفت‌ماهه دنیا آمد. دو هفته باید داخل دستگاه می‌ماند و من در بیمارستان . تمام دو هفته هم هر روز عمه و معصومه خانم برایم غذا می‌آوردند ، می‌دانستم راننده آن‌ها مرتضی است اما به دیدنم نیامد. خانواده امیر هم دائم در رفت‌وآمد بودند و کم نگذاشتند. موقع ترخیص پدر امیر به همه پرسنل بیمارستان هزار تومنی مژدگانی داد و با دسته‌گل بزرگ و دو قربانی به نیت سلامتی من و پسرم مرا به خانه‌ام برد. محمد بیست روزه بود که امیر از سفر برگشت خانه ما با بودن محمد پسر آرام و زیبایم گرمای شیرینی یافت... پسری که هربار نگاهش می‌کردم در چشمان سبز زمردینش دو مرد در نظرم تجسم داشتند : پدرم ... و ... مرتضی ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ⚫️ . سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... ▪️ @Salehe_keshavarz ‍‍دوست دارم به جبران تمام سال های نبودنم میان بهشت راه نجف-کربلا! همین امسال ، همین روزها ، همراه و هم قدم شما باشم ؛ برای پایان انتظار به التماس دعای فرج... ▪️يا رب الحسين بحق الحسين ▪️إشف صدر الحسين
✍استاد پناهیان صداقت تنها در گفتار نیست؛ در رفتار هم باید باشد. همان‌طور که صداقت در پایبندی به عهد هم ذکر شده است. وقتی کسی رفتاری می‌کند که علی‌القاعده باید نیت خوبی داشته باشد ولی در باطن نیت درستی ندارد با اینکه دروغ نگفته؛ اما رفتار صادقانه‌ای نداشته است. بعضی‌ها با خودشان هم صداقت ندارند. @Salehe_keshavarz
قهرمان راستین کسی است که باعث خوشی دیگران می شود. ✍مونترلان @Salehe_keshavarz
‼️‼️‼️ 🔅و این نکته ای هست که همیشه باید براتون در رأس باشه ... @Salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ⚫️ . سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... ▪️ @Salehe_keshavarz ‍‍ ما بی کس و کاران بند نیست دستمان به جایی! هیچ نداریم جز شوقی فراوان برای آمدن! کس و کار ما باشيد برای سفری که آرزویش به دلهایمان مانده! ▪️يا رب الحسين بحق الحسين ▪️إشف صدر الحسين
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍تامِس جفرسِن «صداقت اولین فصل از کتاب خِرَد است.» @Salehe_keshavarz
يادمون باشه پارتنر ما قدرت ماورالطبيعه نداره كه ذهن ما رو بخونه كه مثلا الان كار داريم و فرصت بودن با او را نداريم، یا الان ناراحتیم ولی خيلی دوستش داريم! يا مثلا الان ما نياز داريم كه كنارمون باشه! پس لازمه كه راجع به خودمون و خواسته هامون و شرايطمون و احساساتمون واضح و روشن با هم حرف بزنيم قبل از اينكه دچار سو تفاهم بشيم. سكوت ما فقط در حدی جايزه كه اگر عصبانی هستيم فروكش كنه و نه بيشتر. حتی اگر از چيزی دلخوريم به موقع و با لحن مناسب بگيم تا جای ديگه ای مثل بمب منفجر نشيم و همه چيز رو خراب نكنيم! نه خودمون را گيج كنيم، نه طرف مقابلمون را.... از آدمها انتظار نداشته باشيم متخصص زبان بدن باشند حتی از راه دور!! مشكلاتمون حل میشه اگه با هم حرف بزنيم اگه صداقت داشته باشیم اگه توضیح بدیم و قانع کنیم امتحان كنيم! 💞 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ⚫️ . سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... ▪️ @Salehe_keshavarz خیلیا تا حالا کربلا رفتن! خیلیام اربعین پای پیاده رفتن! هر کسی هم یه دلیلی داشته و نیتی... اما من میدونم! اون سفری که پای پیاده برای اومدن شما باشه؛ یه لذتی داره که فقط اونایی میدونن که چشیده باشن! ▪️يا رب الحسين بحق الحسين ▪️إشف صدر الحسين
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 @Salehe_keshavarz 💫 💥گرمابه در زمان های قدیم،در خانه ها حمام وجود نداشت. مردم برای استحمام و شستشو باید به حمام های عمومی می رفتند. حمام ها صبح خیلی زود،قبل از طلوع خورشید بازبودند. یک روز صبح خیلی زود که هنوز خورشید طلوع نکرده و هوا تاریک بود،مردی که بقچه ی حمامش را زیر بغل گرفته بود،از خانه بیرون آمد تا به حمام برود. توی کوچه،دوستش را دید. به او گفت: «بیا با هم به حمام برویم.» دوستش جواب داد: «من کاری دارم وفرصت نمی کنم به حمام بیایم اما با تو تا حمام می آیم.» آنها با هم رفتند تا نزدیک حمام رسیدند. دوستی که کار داشت،وقتی سر یک دوراهی رسید،بدون آنکه چیزی بگوید به کوچه ی دیگری پیچید و رفت. مرد اولی همانطور که بقچه اش را زیر بغل داشت به راهش ادامه داد و متوجه نشد که دوستش از او جداشده و رفته است. در همان موقع دزدی که پشت سر آنها حرکت می کرد،وقتی مرد را تنها دید،خودش را به او رساند و در کنارش راه افتاد تا در فرصتی مناسب از او چیزی بدزد. مرد که دزد را با دوستش عوضی گرفته بود،جلوی در حمام،یک کیسه با صد دینار پول از جیبش درآود و به دزد داد و گفت: «دوست عزیزم،این پول ها را بگیر تا من از حمام برگردم . اینها به امانت پیش تو باشد.» و وارد حمام شد. دزد کیسه را گرفت و جلوی حمام نشست. مرد به حمام رفت و ساعتی بعد از حمام خارج شد و می خواست به خانه اش برود که دزد او را صدا زد و گفت: «ای مرد،بیا کیسه ی پولت را که پیش من به امانت گذاشته ای بگیر. من امروز به خاطر نگه داشتن امانت تو از کار و کاسبی خودم افتادم.» مرد با تعجب نگاهی به دزد کرد و گفت: «تو کی هستی و کیسه ی پول من پیش تو چه کار می کند؟ من آن را به دوستم سپرده بودم.» دزد گفت: « من دزدم. دوستت از تو جداشد و تو نفهمیدی. من کنار تو راه افتادم و تو مرا با دوستت عوضی گرفتی و به خاطر همین اشتباه، کیسه ات را به من سپردی تا برایت به امانت نگه دارم.» مرد که خیلی تعجب کرده بود گفت: «اگر تو دزدی چرا کیسه ی مرا ندزدیدی؟» دزد جواب داد: «چون تو کیسه ات را به رسم امانت به من سپرده بودی نتوانستم آن را برای خودم بردارم. من دزد هستم ولی در امانت خیانت نمی کنم. خیانت در امانت کار بسیار زشتی است و رسم جوانمردی نیست. دزد کیسه را به مرد داد و رفت. مرد از این طرز فکر و روحیه ای که دزد داشت همچنان شگفت زده بود. 💢به کانال توانمندسازی بانوان بپیوندید👇👇 💫 @Salehe_keshavarz 💫
سلام عزیزانم روز اول هفته بر شما مبارک🌷 بریم سراغ مشارطه این هفته مون ، میدونم که الان میگید خانم کشاورز میدونیم مشارطه این هفته چیه ... حالا که میدونی پس آماده ای ... پس بریم😉👇
پروردگارا! مشارطه این هفته ام این باشد ، هر آنچه که نزدم به امانت گذاشته ای و گذاشته اند به سلامت به صاحبانش بازگردانم🤝 ان شاءالله و تعالی🌺 یک کلمه اما وسیع ... ان شاءالله این هفته من باب این موضوع بسیار صحبت خواهیم کرد. تو بانو بیست موفقی خواهی شد💪✌️ این یادتون باشه😍👏 📌قرار هفتگی با معبود 🌺 @Salehe_keshavarz
🎗💯🎗💯🎗💯🎗 💠 امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: امانت‌داری روزی را زیاد می‌کند. 🌐 @Salehe_keshavarz
👌 از خصلتهای بسیار زیبا و پسندیده در میان انسانها امانت‌داری و بازگرداندن به موقع و همراه با سلامت امانت است. هر کسی در زندگی گاهی به انسان پاکدل و امینی نیازمند می‌شود تا مال و وسیله‌ی راز یا مطلب مهمی را نزد او به امانت بسپارد حفظ امانت دیگران، احترام به احساسات پاک انسانی است عموم ادیان مقدس الهی بخصوص اسلام بر تقویت این صفت نیک تأکید فراوان نموده‌اند. در قرآن مجید در مقام تعریف انبیاء آنان را با صفت، رسول، ناصح امین توصیف و معرفی می‌کند مثلاً درباره‌ی حضرت نوح می‌فرماید: «هنگامی که برادرشان نوح بر آنها گفت: آیا تقوا پیشه نمی‌کنید؟ من برای شما رسول امینی هستم» حضرت امام صادق علیه‌السلام فرمود: خداوند هیچ پیامبری را برنینگیخته جز بر راستگویی و ادای امانت به نیکوکار و بدکار. پیامبر اسلام قبل و بعد از بعثت به محمد امین معروف بود و مردم اشیاء گرانبهای خویش را نزد آن حضرت به امانت می‌سپردند. حتی درشب هجرت که رسول خدا مخفیانه از مکه خارج شد امانتهای مردم را که غالباً همان کفار بودند نزد ام ایمن نهاد و به امیرالمؤمنین علیه‌‌السلام فرمود تا در موقع مناسب به صاحبانش برگرداند. خداوند سبحان در قرآن رعایت امانت را یکی از صفات مؤمنین می‌داند و می‌فرماید: مؤمنان کسانیند که امانتها و پیمان خویش را رعایت می‌کنند. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌸 @Salehe_keshavarz 🌸 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📌امانتداران خوبی باشیم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍بریم با هم یه چالش داشته باشیم 👇👇 به نظرتون چه مواردی جز امانت محسوب میشه ؟!! و چه کسی امانتدار خوبی هست ؟!! 🤔🤔 ارسال پاسخ به ادمین↙️ @Admiin114 🌺 @Salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 محمد صفایی زندگیم بود ... درک حس زیبای مادری برایم به مانند یک تجربه شیرین عاشقی جذابیت داشت . محمد زیبای من غرق توجهات من ، پدرش و خانواده‌ها رشد می‌کرد. تازه کارشناس‌ارشد قبول‌شده بودم که بارداری دومم اتفاق افتاد ، امیر نگران سلامتی و وقت من بود اما خودم از این هدیه خداوند سرشار از شکر و لذت بودم. قطعا به این زودی‌ها قصد فرزندآوری مجدد نداشتم اما خداوند با هدیه زیبایش به‌موقع برای محمدم دوست و خواهر فرستاد . بارداری دومم سبک‌تر بود . هم‌درس می‌خواندم و هم بچه کوچک داشتم اما هدف من که جلب رضایت امام زمانم بود مرا وادار میکردم، بیشتر لذت می‌بردم. امیر به‌واقع مرد زندگی شده بود. نوروز آن سال هم به روستا رفتیم پدر امیر عمارت بزرگ و زیبایی ساخته بود و یک سوئیت تمیز و شیک و مبله به ما هدیه کرد. از عمه یاد گرفته بودم که از هر کسی اندازه ظرفیتش انتظار داشته باشم ، برای همین اشتباهات پدر و خانواده امیر کمتر از گذشته آزارم می‌داد و تعامل با آن‌ها به‌سختی گذشته نبود. آن سالها تازه تلفن همراهم آمده بود . امیر برای خودش و من موبایل خرید چقدر آن سال‌ها داشتن تلفن‌همراه اتفاق خاصی بود. عمه فاطمه با گوشی‌ام تماس گرفت و از من دعوت کرد تا برای خوردن چای کنار رودخانه شاهرود برویم ، تاکید کرد محمد را با خودم نبرم. به امیر موضوع را که گفتم با چشمانی نگران نگاهم کرد : _خیره ان‌شاءالله... + بله خیره حتما ... خودت میدونی که عمه جز خیر برای من و تو چیزی نداره... با دلواپسی که نمی‌خواست پنهانش کند پرسید : _ تنهاست؟!!! از این دلهره بچه‌گانه امیر خندم گرفت : + نه پس ... با ده نفر دیگه‌اس... معلومه که تنهاست ... عمه‌ام که کسی رو نداره... پسرش که همش تو مناطق جنگیه... از قصد اسم مرتضی را نیاوردم کلا اسمش هم امیر را دگرگون می‌کرد. باشه عشقم برو به‌سلامت نگران محمد هم نباش شیش دونگ حواسم بهش هست ... ماشین را برداشتم و رفتم دنبال عمه فاطمه ، عمه وسایل پیک‌نیک به‌همراه داشت. کنار رودخانه زیرانداز پهن کردیم آجیل و فلاسک چای در هوای دل‌پذیر فروردین‌ماه میچسبید، نشستیم در دل طبیعت... عمه کمی حاشیه رفت تا بالاخره رسید به اصل مطلب : _ ببین طیبه جان برای‌اینکه بتونم تصمیم مهمی تو زندگیم بگیرم نیاز دارم از تو سوالاتی بپرسم. + شما جون بخواه می‌دونید که دریغ ندارم... معلوم بود که برایش چندان راحت نیست به هر سختی که بود ادامه داد: _ طیبه جان اگر سختت نیست برام واضح تعریف کن که بین تو و مرتضی چی گذشته تا من هم بعدش بهت بگم که تصمیم مهمم چی هست ؟! برایم خیلی سخت بود بعد از گذشت حدود پنج سال ، اما معلوم بود وقتش رسیده ... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 + برام خیلی سختمه... اما چون امر کردید می‌گم براتون ... اولین جمله قطعا براتون شوکه کنندس اما تا این مطرح نشه نمی‌تونم به بقیه ماجرا بپردازم... عمه با تمام وجودش چشم و گوش بود... + عمه جان ! پدرم... چند شب پیش‌از فوتش ... من... و .... مرتضی... رو به‌هم محرم کرد... عمه آهی کشید و دست‌هایش را روی صورتش گذاشت ... نگرانش شدم... + می‌خواهید بقیه‌اش بمونه بعد؟!! _ نه گلم بگو ... بگو ... بدونم چه بلایی سر تو مرتضی اومده... + از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که من و مرتضی با همه وجود هم‌دیگه رو می‌خواستیم قراره بابا این بود که بعد از چهلم زلزله‌زده‌ها به همه اعلام و جشن گرفته بشه که عمرش بدنیا نبود... هر دو آرام اشک می‌ریختیم خاطرات کوتاه محرمیت من و مرتضی مثل برق و باد از نظرم گذشت. با اشک و بغض ادامه دادم... + خدا خیر بده مرتضی و شما و بقیه فامیل رو که اگه نبودید درد یتیمی منو می‌کشت شرایط طوری نبود که بتونم دوباره درباره این‌موضوع با کسی صحبت کنیم آخرین‌بار که مرتضی رو دیدم داشت برای بار آخر به پادگان می‌رفت ، رفت و دوماه نیامد... قرارمون این شد که این راز بمونه تا وقتی‌که شرایط فراهم بشه ... همین‌که مرتضی رفت موضوع تعاونی پیش‌آمد شما هم روستا بودید یک هفته تمام خانه‌ی ما محل رفت‌وآمد بود... پول زیادی که دست پدرم امانت بوده و بخش اعظم آن در زلزله ازبین‌رفته بود و باید براش فکری می‌کردم . امیر که از طریق پدرش از موضوع مطلع شده بود آخر یکی از آن شب‌ها درب خانه ما رو زد اول با مادرم صحبت کرد و بعد مفصل با من پیشنهاد داشت گفت که تمام دین پدرم رو تصفیه می‌کنه همون‌جا هم به من ابراز علاقه کرد . عمه با کمی غیض پرسید : _به این شرط کمک کرد که زنش بشی؟؟؟ + نه باور کنید اصلا به زبون نیاورد اما خب مشخص بود دیگه قصدش چیه ... یک هفته هر روز اومد و رفت ... یک هفته هر روز مردم و زنده شدم... از طرفی آبروی پدرم ... معصومه خانوم و بچه‌ها... از طرفی هم مرتضی ... برای این‌که خودمو نجات بدهم تصمیم گرفتم که حقیقتو به امیر بگم ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا