eitaa logo
صالحین تنها مسیر
221 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۴۳ زن با تعجب پرسید _نه خانم شما چرا ... برید استراحت کنید...چند ساعت دیگه سال تحویلِ ...
🌷👈 *_ننه بیا سال تحویل شد بیا یکم شیرینی درست کردم ... آیدا کتابش بست موهای تراشیده و صورت لاغرش بینیشو بزرگتر نشون میداد.. بیحال گفت؛ _درس دارم ...ننه رفت و آیدا سرشو رو کتاب گذاشت دستش و روی شکمش گذاشت اشکش چکید الان بچه اش زنده بود الان سه یا پنج ماهش بود با هامون سر سفره هفت سین نشسته بودن هامون همیشه میگفت عیدها با عمو وعمه اش میرن خونه پدر بزرگش ییلاق ... حتما هامون اونجاست تو جمع خانواده اش داره بهش کلی خوش میگذره انعکاس صورتش روی شیشه میز افتاده بود چشمهاش برق میزد ... هامون بهش میگفت چشات شبیه بچه گربه است..آخ هامون ..... ننه تلوزیون روشن کرد ولی صداشو کم کرد تا آیدا راحت درسش بخونه میدید چجوری خودشو تو خونه حبس کرده فقط درس میخونه موقع سال تحویل نم اشکش پاک کرد و دعا کرد این دختر عاقبت بخیر بشه* _سال نو تون مبارک .. آیدا یکدفعه از گذشته بیرون کشیده شد و لبخندی به شهاب زد _سال نو شما هم مبارک .. هستی بغلش کرد و تبریک گفت خودش پیش قدم شد با عمه ها و زن عمو روبوسی کرد پدر هامون هم بغلش کرد جای سختش موقعی بود که باید با تهمینه (مادر هامون) روبه رو میشد .. با لبخند نزدیک مبل مخصوص تهمینه رفت _مبارک باشه عیدتون .. تهمینه عمیق نگاهش کرد .. از وقتی اومده بودن حتی یک کلمه باهاش حرف نزده بود . _مبارک تو هم باشه .. آیدا لبخندی زد و خواست دور بشه که تهمینه با اخم وصدای آروم گفت؛ _من حواسم به پسرم و نوه هام هست بفهمم فکر انتقام زده به سرت دودمان تو به آتیش میکشم .. آیدا وحشت زده بهش خیره شد به چشم های زنی که غرق نفرت بود مانلی با ذوق خودش وتو بغل آیدا انداخت _مامانی ... آیدا نگاهش از تهمینه جدا نمیکرد .. بخاطر روبوسی و عید مبارکی چند نفر نزدیک شدن .. آیدا روی اولین مبل نشست .. هامون مانی رو بغل گرفته بود و نزدیکش اومد اخم داشت .. معصومه زن سرایدار داشت دیس شیرینی رو تعارف میکرد . هامون مانی رو که دستش تو دهنش بود به طرفش گرفت از برخورد دست های داغش به دست های یخ آیدا با تعجب گفت؛ _چرا رنگت پریده .. بعد کنارش نشست و دستش گرفت ... این اولین باری بود که عمداً لمسش میکرد .. آیدا زیر چشمی نگاهی به بقیه کرد که هیچکس حواسش نبود دستش از دست هامون بیرون کشید _چرا اینقدر یخی؟ آیدا نفس گرفت _خوبم .. معصومه دیس شیرینی رو مقابل هامون گرفت و بعد مقابل آیدا .. _عیدتون مبارک خانم‌.. آیدا به لبخند صمیمی که معصومه داشت لبخند بی جونی زد _مرسی عزیزم ..عیدشماهم مبارک .. بعد بی حال گفت ؛ _نمیخورم ممنون .. هامون به معصومه گفت؛ _لطفا یک چای داغ میارید .. بشقاب شیرینی شو به طرف آیدا گرفت _بخور ..شاید قندت افتاده .. آیدا نگاهش به جمع شادی افتاد که داشتن همه با اهنگ میرقصیدن و میخندیدن ... یک عمر آرزوی همچین روزهایی داشت ... نمی تونست بدبختی گذشته اش فراموش کنه .. شهاب به طرفشون آمد _عیدت مبارک پسر عمو .. بعد پوزخندی زد _البته با وجود آیدا امسال قبل عید هم برات مبارک شد. هامون نیش خندی زد دستش دور شونه آیدا حلقه کرد و پاش رو پاش انداخت _کور شود آنکه نتواند دید ! شهاب قهقه خندید _امیدوارم دوباره از دستش ندی... البته تو استادی که گند بزنی تو موقعیت هات . و رفت هامون دندون رو هم سابوند . _دارم برات مردک .. آیدا با تعجب گفت: _اون که دوست صمیمیت بود .. چرا اینقدر اره بده تیشه بگیر حرف میزنید .. هامون پوزخندی زد _من هیچوقت از دوست شانس نداشتم .. به آیدا خیره شد به چشم های عسلی وآبروهای مرتب شده اش با اینکه بعد پونزده سال بینیش عمل کرده بود صورتش تپل شده بود جا افتاده بود ولی چشم هاش هنوز هم همون چشم ها بود براق و خاص و عجیب معصومانه .. حتی چشمهای آبی اروپایی راحله هم به این جذابیت نبود . _چشات هنوزم مثل گربه برق میزنه! آیدا اخم کرد رو برگردوند سعی کرد این بغض لعنتی رو فرو ببره ولی امشب عجیب ذهنش خاطره بازی میکرد 🌷
🌷👈 **** سرو صداها کم شده بود آیدا مانی خواب رو روی تخت گذاشت.. روی مانلی که گوشه اتاق روی کاناپه خوابیده بود پتو کشید ... بلاخره وقت کرد گوشیش چک کنه پیام تبریک ژیلا رو دید و چندتا از همکارهاش ... و علیرضا .. دستش اومد روی پیام باز بشه ولی ته دلش یک حالی بود بدون اینکه پیام باز کنه دستش روش گرفت و پیام حذف کرد .. گوشیش خاموش کرد و روی پاتختی انداخت .. اشکش چکید تند تند روی صورتش دستمال مرطوب کشید صورتش تمیز کرد کت و دامن که همه تو تنش امشب تحسینش میکردن به سلیقه خانم بودنش در آورد یک پیراهن کوتاه نخی پوشید .. مسواک زد .. فلاسک و شیر خشک مانی رو آماده گذاشت و روی دست هاش کرم زد .. روی تخت دراز کشید هنوز داشت خوابش میبرد که در باز شد.. سایه هامون توی اتاق افتاد . آیدا خودش به خواب زد خش خش در آوردن لباس هاش میشنید . و بعد انتهای تخت از سنگینی پایین آمد . آیدا نفس که گرفت عطر هامون زیر بینیش آمد بدون اینکه به طرفش بچرخه گفت؛ _مامانت می‌ترسه ... فکر می‌کنه قراره من بلایی سر توو بچه‌ها بیارم ! هامون پشتشو به اون کرد _ بیخیال .. آیدا با خودش فکر کرد پونزده سال پیش چطور عاشقانه تو بغل این آدم بود... شاید هوس بچگیش بود ولی این هوس پونزده سال تاوان داد پونزده سال هر شب خاطره آخرین باری که کنارش بود یادش بود ولی الان اونقدر بهش نزدیک بود ولی به اندازه همین سال ها ازش دور بود طاق باز خوابید و به سقف خیره شد هامون اونقدر عصبی بود که تیک عصبیش باعث شده بود که پاشو تند تند تکون بده با تکون دادن پاش تخت هم ناخودآگاه تکون می‌خورد... آیدا پوزخند صداداری زد _الانم عذاب وجدان داری؟ اون موقع ها وقتی پیش من می‌خوابیدی پاتو تکون می‌ دادی میگفتی تیک عصبیه! هامون به طرفش چرخید... بهش خیره شد _اون موقع هم عذاب وجدان نداشتم.. آیدا نگاه ازش گرفت دوباره به سقف خیره شد _چرا عذاب وجدانِ دروغ های که به یک دختر بچه دادی تا خام بشه راحت خودشو در اختیارت بزاره . هامون با عصبانیت روی تن آیدا چمبره زد _چرا داری جوری رفتار میکنی که انگار آدم بده منم . بازدم عصبانیش تو صورت آیدا میخورد .. آیدا بهش خیره شده بود حس میکرد یک سنگ روی قفسه سینشِ ... تن هامون زیادی سنگین بود.. _وقتی مانلی به دنیا اومد نترسیدی یک روز این بلا رو سر دخترت بیارن .. هامون پر از خشم فک آیدا رو گرفت _دختر من ..دختر منه ... تو ولی پدری نداشتی .. منم تاوان دروغ های کثیفتو دادم وقتی خیالبافی های بچگانه ات رو خودت باور کرده بودی که دختری که پدر و مادر محترمشون خارج از کشورن ولی روزی که شناسنامه ات رو بهم نشون دادی همه چی آوار شد روی سرم که اسم و مشخصات پدر نداشتی ... تو گند زدی به همه عشقی که داشتم ..‌ مانلی مثل تو نمیشه چون باباش منم .. آیدا هق زد نفسش زیر تن هامون به سختی در میومد _ازت متنفرم هامون ...ازت متنفرم .. هامون به لب هاش خیره شد بوسه ای زد و فکش رها کرد از روی تنش کنار رفت .. آیدا هق میزد و هامون از شدت عصبانیت نفس نفس میزد .. 🌷
🌷👈 *** آیدا موهای مانلی رو شونه میزد هستی وارد اتاق شد _عمه و زن عمو اومدن مردها رفتن رودخونه ماهیگیری .. فقط این پسره شهاب هست بعد دهنشو کج کرد _پسره احمق بوی کباب به دماغش خورده .. آیدا دستش به معنای سکوت رو بینیش گذاشت و  پایین موهای مانلی رو کش بست مانلی روبوسید _برو مامان بازی کن .. _ببخشید نمیخواستم پیش مانلی حرفی بزنی . هستی نفس گرفت _اوه ..من اصلا حواسم به این بچه نبود ... ببین آیدا بهتره زیاد جلوش آفتابی نشی این فکر کرده تو هم مثل راحله ای.. آیدا باکس گیره های مانلی رو بست و با کنجکاوی گفت؛ _جریان چیه؟ هستی با افسوس گفت؛ _دیشب دیدم با شهاب خوش و بش میکنی گفتم بدونی کینه هامون از شهاب ! بعد ادامه داد _همون اوایل ازدواج راحله و هامون سال های اول عید میومدن باغ راحله اینقدر موجه بود که حتی بدون چادر یک لحظه هم نبود ولی در کنارش طبع خونگرمی که داشت یکسره به شهاب بخاطر صمیمیتش با هامون میگفت داداشی .. این داداشی گفتن هاش جوری بود که منم باور کرده بودم از یک مادر زاییده شدن .. کم کم چادرش پیش اون میذاشت کنار .. شوخی شوخی دستش میگرفت و آخرش هم گاهی شالش میفتاد.. همه ما میذاشتیم رو حساب برادرانه حتی خود شهاب  ... تا اینکه سال آخر که اومدن عید اینجا دیگه حجابشو واسه همه برداشته بود. پوزخند زد _چقدر مامان بیچاره حرص میخورد ولی اجازه نمیداد هیچکس حرفی بزنه .. یادمه عصر بود که هامون و شهاب میرن استخر ، بابا و مامان تو اتاق استراحت میکردن منم داشتم تلوزیون میدیم همون سال مامان دستور داده بود چون راحله خانم از شوهر من خوشش نمیاد.... ایشون هیز و بد چشم میدونه حق نداره تو جمع باشه  ... هستی سر تکون داد _مکافاتی داشتیم .. آیدا لب گزید _خوب بعد ؟ هستی ادامه داد _من دیدم این دختره با آرایش اومد از اتاق بیرون داره میره به طرف استخر ... فکر کردم خبر نداره شهاب اونجاست پله هارو اومدم پایین دنبالش که بهش بگم نرسیده به رختکن دیدم روبدشامبرش در آورد با خنده گفت؛ _امدم با داداشیم و شوهرم شنا کنم .. باورت میشه آیدا .. خشکم زد من که زن بودم تحت تاثیر زیبایی این ساحره با اون بیکینی  شده بودم .. الهی بمیرم واسه هامون با عصبانیت گفت؛ برو بالا ... ولی راحله بی اعتنا شروع به خنده و شوخی کرد من تو اتاقک رختکن از شرم خیس عرق شده بودم که  هامون عصبانی اومد بیرون من تند تند پشت سرش رفتم تا آرومش کنم اینقدر عصبانی بود ترسیدم خون یک کدومشون بریزه ... بابا و مامان فهمیدن .. ولی صدای خنده های راحله کل ویلا رو پر کرده بود آیدا با ُبهت گفت؛ _نیومد بیرون ؟ هستی سر تکون داد _یادمه بابا گفت این دختر دیگه زن زندگی نیست بهتره طلاقش بدی  هامون با عصبانیت آب میخورد میگفت بخاطرمهریه باباش من میندازه تا اخر عمرم گوشه زندان تمام اموال شرکت دست باباشِ ،من رو بدبخت میکنه ... هیچی! نتیجه کار این شد که مامان فشارخونش زد بالا فرداش سکته کرد و ما درگیر مریضی و بیمارستان  اون شدیم بعدشم خبرآوردن راحله خانم حامله است هامون هم دیگه هیچ چی براش مهم نبود فرقی با ربات نداشت فقط دنبال پول در آوردن بود . آیدا پرت شد به گذشته *تو زیر چند نفر خوابیدی که شکمت بالا امده حالا میخوای بندازی گردن پسر من آره فکر کردی من میذارم دختر بی حیای مثل  توحتی به پسر من فکر کنه ... و کتف اونو گرفت تو ماشین انداخت ... آیدا هق میزد و مقنعه مدرسه اش جلوی دهنش گرفته بود با وحشت به چشمهای برافروخته تهمینه نگاه میکرد که چادرش درست کرد وبا حرص رانندگی میکرد و زیر لب براش خط و نشون میکشد آیدا با هق هق گفت .. تورو خدا بگین هامون بیاد خودش بهتون میگه میگه من با هیچ کس غیر خودش نبودم اصلا من رو کجا میبرین.. تهمینه پوزخندی زد .. خود هامون میدونه کجا میبرمت فکر کردی چجوری فهمیدم قبل مدرسه باهاش قرارداری .. الان داریم میریم جایی که از شر اون بچه خلاص بشی ... آیدا هق هق اش خفه شد با وحشت نگاهش میکرد که داشت با سرعت از شهر خارج میشدن ... من رو کجا میبرین من به هامون میگم میگم من به زور دارین میبرید اون خودش بهم قول ازدواج داده بود خودش من رو دوست داره  .. یکدفعه لبش سوخت حس کرد رد انگشترهای پر از نگین تهمینه لبش رو پاره کرده ... بغض کرد ... تهمینه پاش رو پدال گاز فشار میداد .. نه هامون دوستت داره نه من اجازه میدم تو هرزه بی خانواده به پسرم تهمت بزنی که بچه اونه ... اونم تو رو نمیخواد میدونه دارم کجا میبرمت خودش دیشب به غلط کردن افتاد پیش من که از شر تو راحتش کنم ... مقابل خونه ای نگه داشت بعد دست آیدا رو کشید از ماشین پیاده کرد وارد خونه شدن* 🌷
🌷👈 آیدا یکم تو جمع خانم ها بود ولی از اینکه هر دفعه با ورودش پچ پچشون قطع میکردن حس خوبی نداشت .. _چای میخورین براتون بیارم ؟ عمه لبخندی زد _ممنون عزیزم .. آیدا سینی رو برداشت به طرف شهاب که  طرف دیگه پذیرایی روی کاناپه لم داده بود با موبایلش بازی میکرد رفت _چای میخورین براتون بیارم .. شهاب بهش لبخند زد _ممنون .. وارد آشپزخونه شد معصومه زن سرایدار روی پلوها روغن داغ ریخت _خانم حواستون به پلو هست من برم خونه خودم مهمان اومده .. آیدا لیوان های چای پر کرد _آره عزیزم .. معصومه لبخندی زد _خداخیرتون بده .. و رفت .. آیدا با خودش غُر زد کاش با هستی رفته بود خرید برای بچه ها حداقل اینجوری نمیشد . _احوال آیدا خانم ...دوست قدیمی ما آیدا به عقب برگشت شهاب وارد آشپزخونه شده بود . دلش نمیخواست باهاش تنها بمونه اونم با کارنامه درخشان که داشت سینی رو برداشت که از در خارج بشه _مرسی ...خوبم شهاب پوزخندی زد _بعد اون همه سال اومدی نشستی وَر دل عشق سابقت ..اونم عاریه ای ..! آیدا اخم کرد _چی؟ شهاب با سر به بیرون اشاره کرد _زن عمو میگفت ! آیدا نیش خندی زد _هامون راست گفته شانس از دوست نداشته ...کی تو وقت کردی اینقدر بیشرف بشی ! شهاب ابروشو بالا انداخت _بی غیرتیش پای بی شرفی من نوشته ! آیدا نوچی کرد شهاب سریع در آشپزخونه رو بست موبایلش در آورد و فیلمی رو پلی کرد آیدا گیج نگاهش کرد موبایل رو مقابل صورت آیدا گرفت _ببین! آیدا به صفحه گوشی خیره شد ..با تعجب دید جمع همین جمع که الان تو پذیرایی نشستن زن عمو و عمه و تهمینه ... صدای عمه اومد _دختره خیلی دختر خوبی آخه حیف . و صدای پر صلابت تهمینه _قرار تا اومدن راحله مواظب بچه ها باشه هامون مجبور شده عقدش کنه چند مدت دیگه هم راحله میاد بخاطر افسردگیش رفته مسافرت زن عمو گفت؛ _یعنی طلاقش نداده؟ _نه چرا باید طلاقش بده .. راحله هرکسی نیست دختر نماینده مجلس و با وجود همچین خانواده ای.. شماها خودتون آرزو تون عروستون باشه .. یک موی گندیده راحله می ارزه به صدتا عروس که شماها گرفتین .. عمه بهش برخورد _اگه منظورت به منه که من خوشبختی بچم میخوام واسه همون بهش گفتم با هرکسی خودت دوسش داری ازدواج کن .. تا اومد تهمینه جواب بده شهاب قطع کرد _دیگه بقیه اش کَل کَل بین خواهر شوهر و زن داداش .. آیدا اینقدر بُهت زده بود که نمیتونست فکرش متمرکز کنه _هامون به همون اندازه که بی غرته بی وجدان هم هست .. آیدا دندون رو هم سابوند _خوبه میگی کَل کَل بین زن ها ..تو چرا باورت شده اونا من نمیشناسن تو که میشناسی .. هامون گشته گشته بعد پونزده سال دست کسی که عاشقش بوده رو گرفته آورده تو زندگیش تا فقط براش بچه بزرگ کنه ! بعد پوزخندی زد _هنوزم ابلهی شهاب .. شهاب با عصبانیت گفت؛ _تو کوری نمیبینی همین زن عمو پونزده سال پیش تو رو بدبخت کردن الان داره میکنه .. دلم به حالت سوخت ... چون گیر آدم بی عرضه و بی.. آیدا با عصبانیت وسط حرفش پرید _هوی هوی تو حق نداره این نصبت ها که لایق خودته به هامون بچسبونی .... اینقدر نامردی که از پشت خنجر زدی به رفیقت مخ زنش زدی .. شهاب خندید _مخ کی؟ ..راحله؟ ...من تو خواب شبم نمیدیدم زن رفیقم که مثل خواهر بود برام اینجوری آبروی من ببره که چند سال حتی آفتابی نشم ... راحله خودش مخ همه رو میزد ... ولی همین آدم ها نخسه پیچیدن که کار من بوده ولی نمیدونستن کرم از خود درختِ ... در باز شد و هستی سراسیمه  وارد اشپزخونه شد _چی شده .. آیدا نفس گرفت سینی رو طرف شهاب گرفت آاقا شهاب اومده بودن چای ببرن .. و شهاب با یک پوزخند رفت آیدا روی صندلی نشست هستی همینطور که مانتوش در میاورد گفت؛ _صدای دعواتون میومد چی میگفت شهاب ؟ آیدا تو ذهنش فقط یک چیز رژه میرفت اینکه باید به همه اون آدم ها حالی کنه رابطه اش با هامون یک رابطه عاشقانه است وقتی میدید طرف مقابلش این همه قدرتمند میترسید ... تهمینه به قول شهاب یک بار بدبختش کرده بود .. حالا نوبت خودش میدونست .. صدای همه اومد انگار مردها اومده بودن .. آیدا با حرص بلند شد باید نقشش و عوض میکرد حتی برای هامون ... باید تن میداد به چیزی که نمیخواست .. این تنها راه انتقام‌بود 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۴۷ آیدا یکم تو جمع خانم ها بود ولی از اینکه هر دفعه با ورودش پچ پچشون قطع میکردن حس خوبی ندا
🌷👈 آیدا مانی خواب تو بغلش بوسید بهش عمیق نگاه کرد دوباره بوسیدش و عطر تنش نفس کشید حس مادرانه ای که آرزوش بود الان داشت آروم روی تخت گذاشت و پتو رو روش کشید شیشه شیر کنار تخت گذاشت بهش خیره شد یک لحظه یاد حرف های تهمینه قلبش لرزوند اگه واقعا هامون بخواد با راحله باشه چی ... نالید وای خدا هامون وارد اتاق شد لباس عوض کرد وقتی دید آیدا روی تخت زانوهاش بغل گرفته و نگاش میکنه یکه خورده گفت؛ _چرا نخوابیدی ؟ آیدا با اخم گفت؛ _تو چرا دیر اومدی داشتی با تهمینه جون حرف میزدی ! هامون بدون اینکه جواب بده  حوله اش برداشت تا به طرف حمام بره . آیدا عصبانی به طرفش رفت _چرا جواب نمیدی؟ هامون به طرفش چرخید _چی میگی تو ؟ آیدا سعی کرد قیافه مظلوم به خودش بگیره _فردا بریم خونمون ! هامون پر اخم گفت؛ _نه .. آیدا لب برچید _مامانت بهت چی میگفت؟ هامون پوفی کشید _واقعا میخوای بدونی ؟ آیدا زل زده نگاهش کرد هامون ادامه داد _میگفت زیادی با شهاب صمیمی امروز هم کلی باهم وقت گذروندین.. آیدا چشم درشت کرد با بُهت گفت؛ _چی ...؟..تو باور کردی هامون پوزخندی زد آیدا با عصبانیت گفت؛ _من بخوام خیانت کنم هیچ وقت دست رو شهاب نمیذارم .. تا حالا فکر کردی اون بدبخت هم قربانی حرف های مادر عزیزت شده  ... آبروشو بردین که راحله خانم توجیح کنین ... چی فکرکردین شماها راحت بُهتون میزنین هامون بی حوصله گفت؛ _من خیلی وقته نه به حرف های مادرم فکر میکنم ..نه تو برام مهمی .. آیدا با عصبانیت مشت به سینه هامون کوبید _داری انتقام راحله رو از من میگیری ! هامون اخم کرد آیدا جریح تر شد و گفت؛ _من جریان چند سال پیش راحله و شهاب میدونم ... راحله یک مریض روانی که دلش میخواست تو قلب همه مردها باشه اینکه چه غلطی کرده به من ربطی نداره ولی اینکه تو داری دق دلی راحله رو سر من خالی میکنی به من ربط داره ... من یک عمر ننه و بابا بالای سرم نبودن که ازشون حساب ببرم ولی پامو کج نذاشتم ... هامون دست به سینه تکیه به دیوار داد و نیش خندی زد _ولی من چیزی که یادمه خلاف اینه ... آیدا اشک تو چشاش نیش زد _من دوستت داشتم لعنتی ...مگه چند سالم بود...فکر میکردم همینکه تو هم میگی دوسم داری دیگه همه چی تموم .. ما حتی اسم بچه هامونم انتخاب کرده بودیم من هر شب قبل خواب خودمو تو لباس عروس تصور میکردم هر روز با رویای عشق تو میگذروندم ... هیچ کس نبود به من بگه دختر کم عقل زندگی یک روی دیگه هم داره همه چیزتو نریز به پای عشقت ... من تو رو مرد زندگیم دیده بودم نمیدونستم نامرد از کار درمیای .. هامون دندون رو هم سابوند _الان مشکلت چی دقیقا ؟ آیدا نفس گرفت _من از مامانت میترسم ! هامون سئوالی نگاهش کرد آیدا ادامه داد _اون یکدفعه من از تو جدا کرده ... الانم منتظره راحله برگرده ! هامون با عصبانیت گفت؛ _من وسط حرف های خاله زنک بازیتون نذارید ... بعد با تمسخر گفت؛ _تو نگران اینی که مامانم من از تو جدا کنه؟ ... تو که دیشب گفتی ازت متنفرم .. آیدا یکه خورده نگاهش کرد فکر نمیکرد حرفی که تو اوج احساسات زده الان بر علیه اش باشه باید هامون نرم میکرد باید بازی شو شروع میکرد این تنها راهش بود... لب برچید سعی کرد با تمام مظلومیت نگاهش کنه _من دوستت دارم پونزده سال بخاطر تو صبر کردم .. هامون به چشم های آیدا خیره شد بعد اون همه گله گزاری الان دوسش داره ... _دوسم داشتی اتاق تو جدا نمیکردی ...روابط من برات بی اهمیت نبود .. آیدا با زیرکی گفت؛ _از کجا میدونی !...ازت دلخور بودم ...ندیدی چطور پای اون منشی ایکبیری تو بریدم.. فکر کردی واسه چی هر دفعه به بهانه لیست خرید و نهار و شام های مورد علاقه ات تو رو توی خونه میکشوندم ... هامون چشم ریز کرد آیدا ادامه داد _تو اصلا منو دیدی !... اینقدر از زندگیت بیزار بودی که وقتی واسه اولین بار تو مدرسه من دیدی اینجوری جبهه گرفتی ... منم عزت نفس دارم معلومه کناره میگیرم .. هامون یک لنگه ابروشو بالا برد _اونوقت تاقچه بالا میذاشتی ؟ آیدا نوچی کرد رفت رو تخت نشست هامون حوله اش روی کاناپه انداخت و به طرفش اومد مقابلش ایستاد با غرور گفت؛ _حسن نیت تو ثابت کن .. آیدا نگاه اعواگرانه کرد سعی کرد همون دختر هیفده ساله عاشق از پستوی ذهنش بیرون بکشه ... وقتی دستهاش دور گردن هامون حلقه کرد و آروم بوسیدش .. هامون محکم بغلش کرد و ندید چطور اشکی که با حسرت و کینه از چشم آیدا چکید . 🌷
🌷👈 *آیدا ننه مهین خانم گفته سیزده بریم پیش اونا میای یکم حال و هوات هم عوض میشه .. آیدا نه ای گفت سرشو تو کتاب کرد .. ننه آهی کشید .. آیدا دلش سوخت از اینکه این پیرزن بدبخت پاسوز خودش کرده بود _خوب شمابرو ننه ! ... ننه با هن هن از جاش بلند شد _ نه ننه جان پام درد میکنه حوصله ندارم .. آیدا کتابش بست _ خوب به خاله مهین بگو میایم .. چشای ننه برق زد _واقعا زنگ بزنم ... بعد سریع عینکش زد و شماره خاله مهین گرفت _آره آره راضیش کردم ... من خودم درست میکنم ننه ... باعث زحمتت .. وقتی تلفن گذاشت آیدا به خنده گفت چه زود پات خوب شد ننه کَلَک ... ننه خندید _تو خوب باشی منم خوبه .. آهان راستی فردا صبح علیرضا بود پسر خوارشوهر مهین خانم  میاد دنبالمون * آیدا غلتی زد و خودش از حصار آغوش هامون بیرون آورد .. کلافه بود دلش نمیخواست دوباره تو جمع خانواده هامون باشه ... نمیدونست هامون داره نقش یک شوهر ایده ال بازی میکنه یا واقعی!... خم شد به مانی که تو گهواره خوابیده بود خیره شد چقدر پر از آرامش بود .. پتو رو روش کشیده ... دوباره تطق باز دراز کشید این اتاق بزرگ و جدید دوست داشت پنجره بزرگ روبه روی تخت حس خوبی براش داشت وقتی از ییلاق اومدن هامون دیگه نذاشت تو اتاق مانی بخوابه ... به طرف هامون برگشت بهش خیره شد یک ساعت پیش کلی بوسیده بودش بهش گفته بود عشق من نفس من ... بغض کرد پونزده سال محتاج شنیدن این کلمات بود دوباره نفس گرفت رو ازش برگردوند .. الان همه آرزوهای پونزده سال پیش داشت بچه ها و هامون و یک خانواده ... تو تخت نشست هامون همینطور که چشاش بسته بود غُر زد _وای آیدا من بدخواب کردی چقدر وول میخوری ! آیدا به طرفش چرخید _دلم نمیخواد فردا بریم ییلاق ... هامون چشاشو باز کرد _جریان چیه ؟ آیدا نوچی کرد _مامانت منو نمیخواد .. هامون بی حوصله گفت؛ _مهمه؟ آیدا سرش آروم به معنای آره تکون داد _اینجوری بقیه هم منو نمیخوان ! هامون خندید دست انداخت زیر سر آیدا اون تو آغوش کشید _مهم منم که تو رو میخوام .. اوه آیدا تو دختر کوچولو چه لذتی داری .. آیدا اخم کرد با مشت به بازوی هامون زد _من دارم از ترس هام میگم تو فازت یک چیز دیگست . هامون خندید _قول میدم فردا بهت خوش بگذره ... خوبه! آیدا سعی کرد بخوابه تو دلش گفت الان که هامون میخوادش پس ترسی نداره ... مانی نق زد اونو از گهواره برداشت بغلش کرد حس خوب آرامش داشت .. همه فامیل از اومدن دوباره هامون و آیدا خوشحال بودن سیزده بدر امسال یک روز آفتابی دلچسب بود پدر هامون توی سبزه های و زیر درخت یک زیر انداز پهن کرده بود بقیه دور تا دورش نشسته بودن فقط تهمینه بود که با لجاجت روی ویلچر روی تراس نشسته بود از بالا نظاره گر بود . آیدا نگاهش به هامون افتاد که داشت کباب هارو باد میزد و با اخم با شهاب حرف میزد .. هستی در گوشش پچ زد _جریان چیه این دوتا باهم خوب شدن ! آیدا لب گزید _جریان راحله واقعا شهاب مقصر نبوده ... ولی تهمینه جون اینطوری به بقیه گفته .. هستی با بُهت گفت ؛ _تو از کجا میدونی؟ آیدا سرتکون داد _شهاب خیلی شاکی بود کاری کردین که حتی چند سال روی دیدن فامیل نداشت .. حقش نبود . هستی به شهاب و هامون خیره شد _همیشه دلم میسوخت آخه این دوتا خیلی باهم دوست بودن انگار داداش هم بودن از بچگی باهم بزرگ شده بودن حتی وقتی هامون تیزهوشان قبول شد بخاطر شهاب نرفت و شهاب هم بخاطر هامون نرفت پیش داییش آلمان بعد بهم خوردن رابطشون رفت .. واقعا چه جادوگری بود اون راحله . آیدا نفس گرفت _امیدوارم دوباره باهم رفیق بشن هامون نمیتونه به هیچکس اعتماد کنه فکر میکنه همه قراره بهش خیانت کنن .. شهاب و هامون سیخ های جوجه و گوشت تو ظرف کردن به طرفشون اومدن .. خانم ها سفره پهن کردن .. شهاب با لودگی گفت: _یعنی نهار امروزتون هامون سوزونده قراره جزغاله بخورین .. هامون هم با خنده گفت: _یعنی یک تیکه از جزغاله ها هم بهت نمیدم کلی باهم شوخی کردن و عمه بلند شد از خوشحالی اسپند دور سرشون دود کرد . بعد نهار همه به پیشنهاد شهاب شروع به بازی کردن ... هستی بلند گفت؛ _آیدا بیا .. آیدا به مانی خواب تو بغلش اشاره کرد _بخوابه میام .. هامون محکم توپ میزد که شهاب از دور خارج کنه  ... و کلی باهم‌کل کل میکردن . پدر هامون نزدیک آیدا شد _برو دخترم من مواظب مانی هستم .. آیدا خجالت زده گفت؛ _نه زحمتتون میشه .. پدر هامون مانی رو بغل کرد _برو دیگه سیزده بدر مال شما جوون هاست .. آیدا تشکر کرد و به طرف بچه ها رفت . هامون دستش دراز کرد _خانوم من خوب موقعی اومدی ... آیدا خجالت کشید هستی بهش چشمکی زد .. 🌷
🌷👈 آیدا با سرزندگی میدوید سعی میکرد توپ بهش نخوره . شهاب نوچی کرد _هامون قبول نیست آیدا زیادی فرضه معلومه ما میبازیم .. هامون با لذت به آیدا نگاه کرد _بازی تو بکن...معلومه باختی .. هستی با جیغ شماره هارو میخوند ..یک ..دو آیدا با تمام توانش سریع میدوید .. به سه نرسیده توپ با سرعت به شکمش خورد از شدت برخورد و درد روی زمین افتاد .. هامون به طرفش دوید بغلش کرد همه نگران دورش جمع شدن ... شهاب با ناراحتی گفت؛ _وای ببخشید وای ببخشید آیدا...فکر کردم جاخالی میدی .. هامون دندونی روهم سابوند _اونجوری که تو زدی به فیل هم میخورد از پا میفتاد . آیدا از شدت درد چشاشو باز کرد این درد لعنتی رو پونزده سال پیش هم تجربه کرده بود . هامون نوازشش کرد _آیدا جان خوبی ..؟ آیدا اینقدر شوکه بود که آروم لب زد _خوبم .. زن عمو با لیوان آب قند بالای سرش آمد _وای دورش خلوت کنید ...نمیتونه نفس بکشه طفلی .. شهاب و بقیه دورش خلوت کردن .. زن عمو لیوان آب قندرو به طرف دهان آیدا گرفت _بخور آیدا جان از شدت درد قندت افتاده .. هامون دستش روی شکم آیدا گذاشت _خورد به شکمت  عزیزم ... عمه لب گزید آروم گفت؛ _خدامرگم بده ...یک وقت حامله که نبودی  عمه جان ... هامون بُهت زده نگاه به آیدا کرد .. آیدا ولی  کشیده شد به پونزده سال قبل و نگاهش راه گرفته بود به نگاه یخزده  زنی که بی تفاوت رو ولیچر بهش خیره شده بود .. 🌷
🌷👈 *** _وای آیدا چشای عمه داشت در میومد از این رستوران بریز و بپاش شوهرت .. آیدا چپ‌چپ ژیلا رو نگاه کرد _بیخیال ، مهمونی نگرفتم چش کسی رو دربیارم ... خود هامون اصرار داشت بازدید شو پس بده . ژیلا بوسه ای مانی رو کرد _خلاصه عمه خانم که اینقدر واسه تو کلاس میذاشت ... میترسید تو از کنار علیرضا رد بشی الان چه لفظ قلمی با هامون صحبت میکنه .. آیدا آهی کشید _علیرضا خوبه من حتی دو ماه پیش  جواب تبریک عید هم بهش ندادم ؟ ژیلا قاشق اش تو دسر فرو کرد _درست ترین کار کردی ..اونم دیگه آخر هفته ها نیست و نمیاد تو جمع ...بیشتر شهرستان. خاله مهین نزدیک شد _وای خاله خیلی خوشگذشت به آقای مهندس هم گفتم آخر هفته ها بچه ها باغ جمع میشن بیاین .‌ آیدا تشکر کرد . هامون با شوهر عمه و عمه خداحافظی کرد و کنار آیدا ایستاد و دستش دور کمر آیدا حلقه کرد آیدا لبخندی زد _حتما تونستیم مزاحمتون میشیم .. همه رفتن و هامون کالسکه مانی و وسایل تو ماشین گذاشت ... مدیریت رستوران با پاکت های پر از ظرف یکبار مصرف نزدیکشون اومد _خانم بفرمایید همینطور که فرمودید همه غذا هارو تک پرس بسته بندی کردم ... آیدا تشکر کرد هامون باتعجب به آیدا نگاه کرد _اینا واسه چی .. آیدا آروم گفت؛ _ تا خونه چندتا چهاراه اونجا هم یک عالمه بچه های کار میدیم به اونا .. هامون بهش خیره شد یک لحظه یاد مهمونی های راحله افتاد و غذاهای که کارگر ها میریختن سطل اشغال .. آیدا مانی رو بغل کرد . با اینکه اردیبهشت بود ولی باد خنک میوزید آیدا کلاه سر مانی کرد مانلی نق زد _مامان فردا نرم مدرسه ..خوابم میاد . آیدا خندید _شما میری مدرسه عزیزم بهت قول میدم کلی بهت خوش بگذره ...خواب از سرت میپره . هامون پوفی کشید _باز موقع امتحان ها شد شروع کردی؟ آیدا یک چش غُره به هامون رفت _نه دخترم اینقدر درس هاش خوبه کلی باهم کار کردیم .. من مطمئنم همه رو عالی میده فقط نباید بترسه . مانلی لب برچید _مامان فردا به خانمم میگی اگه کم شدم دوباره بگیره .. آیدا به عقب برگشت _مامان جون من مطمئنم کم نمیشی ..الان بخواب رسیدیم بیدارت میکنم .. وقتی دید خوابیده به هامون گفت؛ _من با مشاورش صحبت کردم گفت ترس امتحان داره ولی نباید به روش بیاریم .. هامون چپ چپ نگاش کرد _ترس های شما زن ها تمومی نداره .. آیدا با خنده گفت؛ _فقط زن ها میترسن ..ببخشید یادم رفت جنس نر از هیچی نمیترسه .. هامون لپش کشید _زبون دراز ... ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد آیدا لب گزید _مرسی ..امشب خیلی همه چی خوب بود .. هامون با بدجنسی گفت؛ _فقط مرسی ..نمیخوای جبران کنی ..؟ آیدا گیج سؤالی نگاهش کرد هامون با سرعت گاز داد _امشب جبران کن دیگه شوهر جنتلمن داشتن جبران نمیخواد. آیدا پرویی نثارش کرد . هامون ماشین پارک کرد . آیدا مانی رو بغل کرده بود و دست مانلی رو گرفته بود ریموت در زد و وارد پذیرایی شد .. مانلی به طرف اتاقش رفت که آیدا گفت: _مانلی مسواک . هامون از پشت آیدا رو بغل کرد _جبران یادت نره خانم کوچولو .. تا آیدا خواست جواب بده صدای جیغ مانلی اومد . سراسیمه به طرف اتاق مانلی دویدن . و از چیزی که دیدن بُهت زده شدن .. مانی هم از ترس جیغ بد خواب شده بود بلند گریه میکرد . مانلی خودش تو بغل هامون انداخته بود .. و آیدا وحشت زده به زن مقابلش نگاه میکرد .. به زنی که با چشمهای زیبای آبی بهش خیره شده بود .. هامون لب زد _راحله ! 🌷
🌷👈 آیدا با دیدن راحله مانی رو محکم به خودش چسبوند . هامون باعصبانیت گفت؛ _تو اینجا چه غلطی میکنی ؟ راحله به آیدا خیره شده بود.. چمدونش کنار تخت بود موهای رنگ خورده ژولیدش از شال بیرون زده بود چشمهای آبی زیباش گود افتاده بود _اومدم خونم ...اینجا چه خبره هامون ! هامون نفس گرفت _آیدا بچه هارو ببر تو اتاق! مانلی به آیدا چسبید... _تو همونی نیستی که تو مدرسه مانلی دیدم .. آبدارچی بودی معلم بودی چی بودی . آیدا لب گزید و به هامون نگاه کرد که اخم داشت _گفتم برو تو اتاق .. آیدا بچه هارو تو اتاق برد مانلی از ترس بهش چسبیده بود مانی رو خوابوند رو تخت گذاشت مانلی رو بغل کرد تا آروم بشه ... دخترک از ترس هیچی نمیگفت صدای داد و فریاد هامون میومد و جیغ های راحله . _مانلی ...الان تموم میشه دخترم اصلا بهش فکر نکن باشه . مانلی چونش لرزید _قبلا هم همش دعوا میکردن من زیر پتو گریه میکردم . آیدا روی سر مانلی رو بوسید _عزیز دلم میخوای برات کتاب بخونم ... مانلی محکمتر بغلش کرد _مامان من خیلی دوستت دارم . قلب آیدا از جا کنده شد _منم دوستت دارم من تا آخر آخرش مامانتم هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه من و تو مانی و بابا یک خانواده ایم .. یکدفعه در به شدت باز شد راحله با خشم اومد طرف تخت از شوک آیدا و مانلی نیم خیز شدن .. راحله دست مانلی رو کشید _بیا بریم ..ببینم بابای بی عرضه ات قرار چکار کنه .. با فریادی که زد مانی از خواب پرید . بی توجه به گریه های مانی اون رو بغل کرد هامون فریاد کشید _تو غلط میکنی بچه های من ببری .. مانی جیغ میکشید مانلی گریه میکرد .. و راحله بی تفاوت مقابل هامون ایستاده بود _مثل اینکه یادت رفته بابای من چکاره است ... برات پرونده درست میکنه بیفتی هلفدونی .. مانی با دیدن آیدا دست هاش به طرفش دراز کرد آیدا ماتش برده بود وقتی راحله با خشونت دست مانلی رو کشید و یک خفشو نثار مانی کرد . هامون دنبالش رفت .. صدای گریه های مانی و مانلی داشت روانیش میکرد ...ولی خشکش زده بود . صدای گریه ها قطع شد هامون کلافه تند تند شماره میگرفت .. _الو ...این دختر روانی تون بچه های من برد .. آیدا نمیدونست پشت تلفن چی به هامون گفتن که آرومتر شد و نفس عمیق کشید _باشه یک مهلت دیگه میدم ولی یک تار مو از سر بچه هام کم بشه من میدونم شما .. بعد تلفن رو  روی میز انداخت و سرش گرفت نگاهش به آیدا افتاد که با چشمهای گرد شده نگاهش میکرد . آیدا با ترس گفت؛ _بچه هامو کجا برد ! هامون پوفی کشید _برد خونه مادرش ..فردا میرم شکایت میکنم . آیدا حس میکرد هنوز گوشش از جیغ های راحله سوت میکشه .. شوک زده گفت؛ _مانی بچم گریه میکرد ...بد خواب شده بود .. بیچاره وار روی زمین نشست زانو هاشو بغل گرفت _مانلی بهش قول دادم پیشش باشم .. اشک هاش راه گرفت _هامون تو رو خدا بچه هام ....تو رو خدا بیارشون ...دارم دق میکنم .. هامون دوباره با تلفن شماره گرفت _الو سلام بابا ...راحله اومده بچه هارو برده آیدا بلند شد _وای فردا مانلی امتحان داره بچم کلی درس خونده بود. بعد هامون با ناراحتی گفت: _نه بابا آیداست ناراحتِ! ..فکر کنم شوکه شده از دیدن کولی بازی های راحله . بعد خداحافظی کرد .. دست آیدا رو گرفت _درست میشه نگران نباش فردا هماهنگ میکنم برای شکایت . ایدا ترسیده گفت؛ _بچه ها ترسیده بودن ،مانی نمیتونه بخوابه مانلی دوباره شب ادراری نگیره وای خدا بچه هام ... مانی باید تو خواب شیرخشک اش بهش بدم اونم فقط نود سی سی وگرنه دلدرد میشه اینارو راحله میدونه ! هامون کلافه پوفی کشید بعد آیدا رو بغل کرد _پاشو آیدا جان ... آیدا با اصرار هامون رو تخت دراز کشید ولی وقتی جای خالی مانی رو میدید فقط اشک هاش میبارید . دقیقا پرتاب شده بود به پونزده سال پیش همون شبی کذایی که تنها توی بیمارستان روی تخت افتاده بود و از این حجم بی کسی اشک میریخت دلتنگی برای بچه ای که دیگه نداشت .. هق زد _من یکبار بچم از دست دادم تو رو خدا هامون ...من بچه هامو میخوام .. هامون پیشانیش بوسید ولی از تداعی خاطرات اخم کرد و دلجویانه گفت؛ _بعد اون همه سال اصلا چجور بچه ای بود... فقط یک نطفه بود که معلوم نبود چی به چیه ! آیدا با هق هق  نفس گرفت _وقتی اون زن کولی من دید گفت بچه ات بزرگ نمیتونم سقطش کنم تهمینه خانم اصرار کرد اونم یک چیزی داد خوردم .... 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۵۲ آیدا با دیدن راحله مانی رو محکم به خودش چسبوند . هامون باعصبانیت گفت؛ _تو اینجا چه غلطی
🌷👈 بعدش حالم بد شد به خوریزی افتادم ... من رو همینجوری برد دم مدرسه گذاشت .. خیلی حالم بد بود وقتی رفتم تو دستشویی از شدت درد حس کردم یک چیزی از تنم داره جدا میشه . دقیقا مثل بچه نوزاد که خیلی کوچکتر بود یک جنین پسر بود .. خیلی قشنگ بود من گاهی خوابش میبینم .. اولش زنده بود وقتی افتاد توی چاه توالت مدرسه حس کردم  تکون خورد انگار اونم نمیخواست بمیره ... هامون با چشای گرد شده نگاهش کرد _چی داری میگی ؟ آیدا انگار دمل چرکی این عقده پونزده ساله اش سر باز کرده بود هق زد _هامون بچمون خیلی قشنگ بود من دوسش داشتم ... مامانت من مجبور کرد گفت تو خودت گفتی ! هامون گوشش سوت کشید انگار باورش نمیشد پونزده سال پیش چیز دیگه ای شنیده بود .. وقتی مادرش بهش گفته بود دختره گفته بچه یکی دیگست خودش از من خواست کمکش کنم از شرش راحت بشه .. آیدا با چشای اشکی به هامون زل زد _من اینقدر حالم بد میشه دیگه نمیفهمم چجوری از اون دستشویی اومدم بیرون بعد من رو یکی از بچه ها تو دستشویی میبینه به خانم ناظم مون میگه اونم میگرده کلاس به کلاس تا بفهمن این گند کاری مال کیه پوزخند زد _حتی به من شک هم نکردن ولی به خاطر خونریزی زیاد من از حال میرم وقتی چشم باز کردم تو بیمارستان بودم .. سرش تو سینه هامون فشار میده با گریه گفت؛ _هامون من میشنیدم دکترا میگفتن این دختر زنده نمیمونه .. بخاطر موندن جفت عفونت شدید کرده بودم چند بار عمل کردن ... بعد به هامون خیره شد تمام تنش عرق کرده بود از شدت گریه نوک بینیش قرمز بود _هامون بچه من گرفتی ...بچهام دیگه ازم نگیر .. مامانت خوب میدونه رازی رو که پونزده سال من دارم عذاب میکشم ... تو باعث شدی من دیگه هیچ وقت نتونم مادر بشم تو و مادرت هم بچم گرفتین هم تمام آینده منو .. مادرت میدونست ..دکترا میگفتن توی رحمم پر از غده شده و تو یک عمل رحمم برداشتن .. تمام این پونزده سال فقط دو نفر این راز میدونستن مادرت و علیرضا !. هامون ماتش برده بود _چی داری میگی ...؟؟؟ آیدا سر تکون داد و لب هاش میلرزید _تو همه چیزمو ازم گرفتی ... تو روخدا مانی بدون من خوابش نمیبره ..من بدون اون ها میمیرم ..! و هق هقش تو آغوش هامون سرداد ... هامون ساکت بود هضم چیزهای که شنیده بود براش سخت بود ... پونزده سال فقط با یک دروغی که شنیده بود خودش دلداری میداد .. آیدا دیگه چیزی نمیگفت ولی صدای فین فین اشُ هامون میشنید نزدیک های صبح آیدا با قرص های مسکن  خوابش برد . هامون پتوی سبکی روش کشید . اینقدر کلافه بود فقط به سقف زل زده بود و سیگار کشیده بود ... حس میکرد کل زندگیش باخته .. همون پونزده سال پیش زندگیش باخته ... با صدای زنگ خوردن تلفن پریشون از خواب پرید . هامون سریع تلفن شو جواب داد _سلام بابا چی شده چرا گریه میکنی .. آیدا با شنیدن صدای مانلی با ترس گفت؛ _وای مانلی چی شده چی شده ..؟ مانلی با گریه میگفت؛ _بابا تو رو خدا بیا دنبالمون .من امتحان دارم دیشب مانی یک عالمه گریه کرده .. میخواستن بهش از اون دارو ها بدن بخوره .. از اونطرف صدای داد میومد هامون با عصبانیت گفت؛ _چخبره اونجا ؟ مانلی هنوز گریه و التماس میکرد _من مانی رو آوردم تو اتاق در قفل کردم گوشی باباجونی رو هم برداشتم به شما زنگ بزنم .. با گریه میگفت؛ _بابا بیا دیگه من میخوام برم  مدرسه الان در باز میکنن بیا مانی گناه داره بهش دارو ندن .. هامون عصبانی غرید _میام الان میام برو تو  در باز کن دخترم برو . سریع لباس پوشید آیدا دنبالش راه افتاد _چی شده ؟ هامون نفس گرفت _رفته تو اتاق در بسته ... 🌷
🌷👈 *_مامان مامان تو رو خدا نرو مامان ...ننه، آیدای شش ساله رووبغل میکنه .. _بیا ننه بیا مامانت برات عروسک گرفته باهاش بازی کن .. آیدا بغض کرده به زنی نگاه میکنه که در آستانه در ایستاده و نگاهش پی آیداست زنی زیبا با چشمهای خاکستری پر از اشک _برو مامان بازی کن برو دخترم ،من زود میام ...ولی دیگه هیچ وقت نیومد * هامون با سرعت رانندگی میکرد و آیدا داشت با تلفن غیبت مدرسه اش توجیح میکرد _آره واسه من مرخصی رد کنید آره مانلی هم فعلا نمیاد .. میام براتون توضیح میدم .. میدونم امتحان ریاضی داره ..باشه خداحافظ . سرش از شدت درد انگار یک تیکه سنگ بود . ماشین مقابل خونه مجللی ایستاد . هامون پیاده شد _تو ماشین باشی بهتره . هامون وارد خونه شد پدر راحله به استقبالش اومد _سلام پسرم خوبی ... هامون سعی کرد خیشتندار باشه _مانلی کجاست .. راحله پریشون و عصبانی از اتاق بیرون اومد _تو بهشون یاد دادی آره ... تو اون دختره غربتی و گدا بهش یاد دادین از من بترسه و فرار کنه .. هامون نگاهی به پدر راحله کرد _تو زمانی که با سعید تو خونه من قرار مخفی میذاشتید ... اون بچه رو تهدید میکردید تا به من چیزی نگه ترسوندیش .. راحله چشاش گرد شده بود از وحشت پدر راحله میونداری کرد _هامون جان اون بچست با تخیلش یک چیزی گفته بهتره الان با خوبی خوشی دست زن و بچت بگیری بری سر خونه زندگیت .. هامون کلافه گفت؛ _الان کجان بچه ها .. راحله با حرص گفت؛ _مانلی بچه رو برده تو اتاق درم قفل کرده ... هامون به طرف اتاق های طبقه بالا رفت و بلند صدا میزد _مانلی مانلی بیا بیرون .. در باز شد و مانلی با مانی که تو بغلش خواب بود اومد بیرون پرید طرف هامون _بابا ..تو رو خدا مارو ببر .. هامون مانی رو بغل گرفت به طرف راحله غرید _چکار کردی این بچه ها اینطوری ترسیدن .. مانلی سریع گفت؛ _بابا میخواستن دوباره به مانی شربت بدن ..باز بره بیمارستان .. مادر راحله چشم درشت کرد _وا مامان جون ...عجب بچه سرتقی هستی تو بنده خدا مامانت میخواست بچه رو آروم کنه داشت بهش دیفین هدرامین میداد آخه بی تابی میکرد از دیشب نخوابیده بود . پدر راحله هم گفت؛ _دیدی هامون جان این بچه تخیل قوی داره این کارش که دیگه جلوی چش خودمون بود . هامون با حرص گفت؛ _تو چجور مادری هستی نمیدونی عادت خواب بچه ات چیه ! مانلی با همین بچگیش میدونه باید راهش ببره تا بخوابه .. مادر راحله اخم کرد . _این دختره سرتق نذاشت راحله بهش دست بزنه ...معلوم نیست چی تو گوشش خوندیدن .. مانلی با چشای آبی اشکی بهش زل زد _بابا من میخوام بیام باهتون خونه ! مادر راحله با اخم گفت؛ _درسته ما انتظار داشتیم با گل و شیرینی بیای واسه آشتی با راحله ولی بازم میبخشیمت ... دختر من بخاطر بچه هاش و آبرو مون  میاد سر خونه و زندگیش  .. هامون با اخم به راحله زل زد _منم دقیقا میخوام بخاطر بچه هام و آبروم راحله رو طلاقش بدم .. راحله با جیغ به طرف هامون رفت _تو غلط میکنی ..میدم پدرت در بیارن ..بدبختت میکنم .. هامون به طرف در رفت _منتظر احضاریه باش .. پدر راحله پر صلابت گفت؛ _مهریه دختر من عندالمطالبه است ...کل داراییت رو باید بدی .. هامون پوزخند زد _حتما فکر اونجاش کردم ..‌ و از در بیرون اومد و صدای جیغ های راحله و فحاشی هاشو رو دیگه نشنید . مانلی با دیدن آیدا تو ماشین با دو به طرفش دوید ...خودش تو بغلش انداخت .. _مامان ..مامان ...دیگه نذار من ببرن . آیدا با گریه بغلش کرد _قربونت بشم من پیشتم عزیزم .. هامون مانی رو بغل آیدا داد آیدا وقتی دید مانی با یک سرهمی نازک تنش سریع مانتوش در آورد _وای بچم یخ زد اون رو لای مانتوش پیچید ..تند تند بوسیدش ..بوش میکرد ..موهای مشکی فر دارش دست میکشید . هامون سوار ماشین شد واسه اینکه حال و هوای همه رو عوض کنه گفت : _خوب به نظرتون بریم صبحانه کله پاچه بخوریم .. بعد به آیدا نگاه _آره خانمم .. آیدا تو نگاهش پر از قدر دانی بود ...دست هامون  گرفت و لب زد ..._مرسی ! 🌷
🌷👈 *ننه مامان نیومد ...ننه مقنعه کج و کوله آیدا رو درست کرد ... _حالا برو سر کلاست ببین چه خانم معلم مهربونی داری .. آیدا کلاس اولی دوباره نگاهش به در مدرسه بود ... _مگه نگفتی بری مدرسه میاد ..ننه آهی کشید ..شاید نتونسته ننه جان .. برو برو سر کلاست .. از مدرسه که بیای میبرمت در مغازه واسه خودت خروس قندی بخری باشه ..... آیدا دل از نگاه کردن به در مدرسه گرفت و وارد کلاس شد* آیدا میوه های پوست کنده رو برش زد .. _هامون به نظرت راحله کوتاه میاد ؟ هامون لپتاپ  روی پاش روی میز گذاشت و برش میوه برداشت _دیگه برام مهم نیست ... بعد سرش گذاشت روی پای آیدا بهش خیره شد دوسش داشت به اندازه همون پونزده سال پیش دوسش داشت ...آیدا لبخندی زد موهای هامون نوازش کرد _اون موقع ها هم همیشه وقتی با ماشین میرفتیم بیرون شهر تو این کار میکردی .. هامون بهش خیره شد _من از چند تا دکتر پرس وجو کردم ... گفتن میتونی با رحم اجاره ای بچه دار بشی ... آیدا خندید _من که بچه دارم ..مانی و مانلی !.. همه چی به این نیست که تو بدنیاشون بیاری ... حالا مامان من که من به دنیا آورد خیلی برام مادری کرد ! آیدا انگشتش روی اخم های گره کرده هامون کشید هامون گفت؛ _داستان یک جور دیگه برای من تعریف شد ... ولی بازن دلم نیومد اومدم بیمارستان که ببینمت وقتی اومدم اون پسره علیرضا واسم شاخ شد و باهاش کتک کاری کردم و کار به کلانتری رسید .. اونجا بهم گفتن احتمالا بابای بچت همین مردک بوده .. از زمین زمان متنفر شده بودم ... چند بار تا نزدیک خونتون اومدم و یواشکی میدیدمت ولی غرورم و غیرتم نمیذاشت بیام ببینمت .. تا اینکه فهمیدم از اون جا رفتین و هیچ دیگه ندیدمت ... ازدواج با راحله هم یک ازدواج مصلحتی بود .. خوشگل بود پولدار با خانواده ولی نمیتونستم دوسش داشته باشم ... شاید اگه من عاشقانه دوسش داشتم اونم به کثافت کشیده نمیشد .. نمیدونم ...‌ شایدم زندگی گوه پونزده ساله من تاوان دلی بود که از تو شکستم ... آیدا لبخندی زد _میدونی هامون من هیچ خانواده ای نداشتم مادری نداشتم که بهم یاد بده خودم برای خودم ارزش قائل باشم .. ولی به مانلی یاد میدم خودش زود نفروشه واسه نگه داشتن چیزی که دوست داره خودش قربانی نکنه ... هامون تره ای از موهای آیدا رو بوسید _من از این آیدا پخته و دور اندیش خیلی خوشم میاد .. آیدا با بدجنسی گفت؛ _قبلا خوشت نمیومد هامون  بلند خندید _خدایی آیدا ...تو یک دختر پر شر و شور بودی ... همون کارهات باعث شد کار دست بدم .. آیدا چشم درشت کرد کشیده و پر از ناز گفت؛ _هاااامون ! هامون لبخندی زد وقتی تلفنش اون موقع شب زنگ خورد و هامون گفت مادرم ... دل آیدا مثل سیر و سرکه میجوشید .. هامون لباس پوشید _حالا نمیشد فردا صبح بری الان ساعت ده و نیم شب .. هامون خودش عصبی بود کتش تنش کرد _مامان هیچ وقت اینقدر با تحکم نگفته بود همین الان بیا ... بزار برم ببینم چی شده .. خم شد گونه آیدا رو بوسید _تو بخواب صبح میخواین برین مدرسه .. آیدا با صدای نق نق مانی به طرف اتاق رفت مانی رو بغل کرد که صدای تیک در امد . هامون میدونست مادرش واسه چی احضارش کرده .. تو وجودش به اندازه کافی از دستش عصبانی بود .. ماشین پارک کرد . وقتی زنگ خونه رو زد برعکس همیشه که پدرش جواب میداد ایندفعه مادرش جواب داد . وارد خونه شد با دیدن راحله و پدرش شوکه بهشون نگاه کرد .. دقیقا حس کرد وسط میدون جنگ .. 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۵۵ *ننه مامان نیومد ...ننه مقنعه کج و کوله آیدا رو درست کرد ... _حالا برو سر کلاست ببین چه
🌷👈 *_آیدا ننه پاشو شام بزار پام درد میکنه  قشنگه ..آیدا دوازده ساله اشکش چکید ... _دلم درد میکنه ... ننه سرش تکون داد .. _ادا در نیار ننه زشته عیبه دختر نباید اینقدر بی حیا باشه باید همچین کار کنه کسی نفهمه الان دیگه خانم شدی من مثل تو بودم خونه شوهر بودم .. یک عالمه کار میکردم نمیذاشتم هیچکس بفهمه دردم چیه . آیدا بلند شد و پای گاز ایستاد بادمجون هارو سرخ کرد ولی یادش اومد دوستش  میگفت مامانش براشون کادو خریده و شام رفتن جگرکی ... لب برچید دلش مامانش میخواست* هامون به راحله زل زده بود ... که آروم اشک میریخت چشمهای آبیش شفاف تر شده بود پدر راحله با خوشرویی گفت؛ _مرد حسابی نمیگی دختر من بچه هاش میبری چقدر حالش بد میشه ! راحله فین فین کرد _من حالا یک غلطی کردم یک مدتی بدون اینکه بهت بگم رفتم مسافرت حقم نبود اومدم خونه رفته باشی زن گرفته باشی ... تهمینه خانم سریع گفت؛ _نه نه عزیزم هامون بخاطر نگهداریشون اینکار کرده حالا که دیگه تو اومدی دخترم ..لزومی نداره اون خانم باشه ... پدر راحله نفس گرفت _من هر چی دارم مال هامون جان و راحله است میخوان برن یک گوشه از هر جای دنیا بدون دغدغه زندگی کنن تا آخر عمرشون تو ناز و رفاه خوشبگذرونن .. هامون سکوت کرده بود و حرفی نمیزد . راحله نزدیک هامون شد _من دلم برات تنگ شده واسه بچه هام  اگه ته دنیا هم باشم بازم بخاطر عشق تو میام پیشت . تهمینه خانم سریع گفت ؛ _هامون هم از دوری تو خیلی ناراحت بود عزیزم ... این عشق شماست که میمونه هیچ کس هم جای مادر نمیشه برای بچه ها .. هامون نیم نگاهی به مادرش کرد . پدر راحله بلند شد _خوب خداروشکر ختم بخیر شد ما فردا منتظر شماییم هامون جان با بچه ها بیاین خونمون ... براتون یک بلیط رفت و برگشت به سنپترزبوک میگیرم برین خوشبگذرونید .. و خودش قهقه خندید راحله بلند شد با همون نگاه معصومانه و اشکی به هامون زل زد _من اینقدر تو مسافرتم به یادت بودم فقط کل چمدون هام سوغاتی های شماست .. و به طرف در رفت هامون به احترام پدر راحله بلند شد .. پدر راحله دست هامون گرفت و آهسته گفت؛ _فردا قبل اینکه بیای خونمون برو محضر مشیری زمین برجی که اینقدر دنبالش بودی رو خریدم کارهای سندش انجام شده برو امضا بزن ... هامون بُهت زده بهش نگاه کرد اون زمین توی یک شهرک معروف بود واسه ساختن یک برج  که چندین نفر کله گنده دست گذاشته بودن روش و همیشه حسرت این میخورد که بتونه بخرتش .. وقتی رفتن ... هامون شوکه روی مبل نشست .. تهمینه با خوشحالی گفت؛ _دعاهام مستجاب شد خداروشکر راحله برگشت ... نمی دونی چقدر نذر کرده بودم . هامون تو ذهنش اون زمین برجی بود که قرار  بود بسازه  بی هوا گفت؛ _بابا کجاست ؟ تهمینه نوچی کرد _نمیشناسی اخلاقشو !...گفت من نمیخوام ببینمشون واسه همون رفت ییلاق .. تهمینه با لبخند گفت؛ _فردا میری کلی کادو واسه راحله میخری با گل و شیرینی میری دنبالش شب هم میبریش بهترین رستوران ... حرف هم زد تو نازش میکشی .. اصلا ..اصلا میخوای بچه هارو بیار خونه ما .. میگم اختر خانم شب بمونه مواظبشون باشه ... شما شب راحت باشید . هامون بلند شد _من باید برم ... تهمینه با ذوق گفت؛ _برو مادر ...برو فردا کلی کار داری ...یادت نره لباس مرتب بپوشی .. هامون نگاهی کرد و راه افتاد .. فکرش هزار راه میرفت ولی هر دفعه یکی از همه پر رنگتر بود... زمین ای که آرزوش بود با وجود اون میتونست یک شبه ره صدسال رو بزنه .. بی هدف توی شهر رانندگی میکرد دیگه دم دم های صبح که از فکر کردن خسته شده بود اومد خونه .. آروم در باز کرد روی کاناپه دراز کشید .. چند دقیقه بعدش آیدا رو دید که خواب آلود از اتاق بیرون آمد موهاش با گیره بست تند تند کتری برقی رو زد .. شیر گرم کرد .. برنج توی پلوپز ریخت ... ساندویچ برای بچه ها درست کرد میز صبحانه رو چید ..و در بینش هی به گوشیش نگاه میکرد .. ولی متوجه هامون نبود .. آخر شماره گرفت ...صدای زنگ گوشی هامون آیدا  ترسیده نگاهش به انتهای پذیرایی کشیده شد _وای ...اینجایی ! هامون بهش خیره شد آیدا نزدیکش رفت _خوبی هامون ! نگران شدم ...تهمینه جون و بابا حالشون خوب بود ؟ هامون سر به معنای آره تکون داد .. آیدا دستش گرفت _چی شده عزیزم ! هامون نشست _هیچی ...فقط من امروز نمیرم شرکت .. آیدا میدونست یک اتفاقی افتاده یک اتفاق بد ولی سعی کرد مدیریت کنه .. _بیا عزیزم صبحونه بخور ...بعد بخواب . و خودش به طرف آشپزخونه رفت سرش گرم گرفتن آب پرتقال کرد ولی دلش مثل سیر و سرکه میجوشید .. هر دفعه میدید هامون از روی کاناپه بهش زل زده .. مانلی رو با ناز و طرب بیدار کرد و بهش صبحونه داد لباس تنش کرد .. 🌷
🌷👈 خواست لباس تنش کنه به طرف هامون آمد _هامون ...خوبی ؟...میخوای نرم مدرسه بمونم پیشت ...مانلی رو میبرم برمیگردم ...آره؟ هامون نه ای گفت . آیدا با یک حس بد لباس پوشید و وسایل مانی رو دم در گذاشت .. مانلی هامون بوسید و رفت آیدا مانی خواب روبغل کرده بود نزدیک هامون شد _هر وقت خواستی پیشت باشم  بهم زنگ بزن من زود میام ... میز صبحانه رو جمع نکردم یک چیزی بخوری حتما بعد بخواب ... لبخندی زد و رفت . خونه تو سکوت فرو رفت . هامون شماره یکی از دوست هاش گرفت بعد احوال پرسی گفت: _اگه زمین برج شهرک جور شده باشه چقدر میتونی سرمایه دار جور کنی ؟ دوستش با خوشحالی گفت: _لعنتی تو زمین جور کن دو سوته واسه ساختنش دست و پا میشکنن ... هامون لبخندی زد _تو فرض کن جوره ..‌ *ننه یک کیک صبحانه کوچیک از بقالی خریده بود روش شمع گذاشته بود _بیا مادر ..بیا اینم کیک تولد!.. آیدا بغ کرده بود .. _نمیخوام این کیک که هم کوچیک هم خامه نداره !.. بعد با ذوق اومد جلو گفت ... _ننه نمیدونی چقدر کیک لعیا قشنگ بود... دست هاش باز کرد ... _اینقدر بود ..تازه شمع اش هم از این شمع های رنگی و اکلیلی بود که نه انگلیسی بود ... یک عالمه بادکنک و شرشره داشت اتاقش ... همه بهش کادو دادن ...بعد لب برچید ... _من تولد اینجوری میخوام نه یک تیتاپ از مغازه خریدی با شمع امامزاده روش !... ننه سرتکون داد .. _بزار هر وقت مامانت اومد میگم برات تولد بگیره .. من اینجور کارهارو بلد نیستم .. آیدا بغض گلوشو گرفت چون خیلی وقت بود مامانش نیومده بود حتی قبل کلاس اولش الان که کلاس سوم بود* هامون به چند جای دیگه هم زنگ زد و هر دفعه خوشحال تر گوشی رو قطع کرد داشتن اون زمین انگار آرزوش براورده شده . به طرف آشپزخونه رفت  به برش های نون خریده شد که منظم قیچی خورده بود .. روی نون کره مالید و عسل ریخت همون لحظه پیامی رو گوشیش اومد وقتی دید شماره راحله است اخم کرد نوشته بود"من دوست دارم بخاطر بچه ها یک فرصت دیگه به من بده" پیامش بی جواب گذاشت .. تاریخ گوشیش آرام داد کلافه پوفی کشید .. وسایل صبحانه رو تو یخچال گذاشت پلوپز از برق کشید ... دوش گرفت و صورتش اصلاح کرد بهترین کت و شلوارش پوشید .. گوشیش نگاه کرد پیامی دیگه از راحله نداشت ولی تهمینه پیام داده بود "سلام مادر زنگ زدم برنداشتی گل سفارش بدی ها یادت نره" از صفحه پیامش بیرون اومد که تلفنش زنگ خورد شماره آیدا بود ... مردد بود تو جواب دادن .. _الو هامون .. _سلام . صدای آیدا وسط شلوغی میومد _سلام عزیزم حالت بهتره ...نگرانت بودم . هانون خیلی خشک گفت: _آره خوبم ! آیدا نفس گرفت حس اینکه چقدر لحن و رفتارش متفاوت شده عذابش میداد. _میخوای بیام برات سوپ بذارم ؟ هامون کلافه گفت: _وقتی میگم خوبم ،خوبم دیگه واسه چی میخوای بیای سوپ بذاری ! آیدا یک مواظب خودت باش گفت؛ خداحافظی کرد . هامون کت و شلوارش پوشید کلی به خودش عطر زد کارهای شرکت تلفنی حل و فصل میکرد نزدیک یک گل فروشی بزرگ پیاده شد و بعد با سبد بزرگ گل داخل ماشین اومد .. عطر گل ها حال خوبش چندین برابر میکرد مقابل یک مغازه لوکس ساعت فروشی ایستاد .. از پشت ویترین ساعت مارک پر از نگین که توی نور آفتاب میدرخشید انتخاب کرد . پشت چراغ قرمز ایستاده بود داشت فکر میکرد کل زندگیش با این اتفاق دستخوش تغییر میشه ولی برای انجامش دو دل نبود ... از دیشب کلی فکر کرده بود .. به صفحه گوشیش خیره شد تاریخ ده خرداد هنوز بالای صفحه اش آلارم داشت .. بکگراند صفحه گوشیش عکس چهارنفرشون از روز عید بود نگاهش روی آیدا بود .. و آیدا توی مدرسه اینقدر حالش بد بود که روی صندلی نشسته بود و فکر میکرد چه اتفاقی افتاده توی خونه مادر هامون که هامون اینقدر پریشونِ ... الانم که راز بزرگش خودش گفته بود ... شاید واسه همین نمیخوادش ..کلافه بود شماره ژیلا رو گرفت _سلام عروس خانم خوشبخت .. آیدا پر از افسوس گفت؛ _تو با اون سق سیاهت من چش زدی ! ژیلا با خنده گفت؛ _چی شده؟ آیدا آه کشید _از اون شب رستوران وقتی برگشتیم دیدم راحله اومده . صدای هین ژیلا آمد _جدی میگی؟ آیدا کلافه و نا امید اوهومی گفت و ادامه داد _هامون که خیلی باهاش سرد برخورد کرد از خونه بیرونش کرد بعد بچه‌ها رو برد و با بی تابی بچه ها دوباره رفت آوردشون ...هامون ازش شکایت کرده .. ژیلا نفس آسوده ای کشید _این که خیلی خوبه ! آیدا ادامه داد _نه تاوقتی که مامانش آخر شب  احضارش نکرده بود .. الان خیلی خیلی رفتارش فرق کرده از دیشب حتی نخوابیده... نمیدونم ولی حس ام بهم میگه قراره اتفاق های بیفته ! 🌷
🌷👈 ژیلا نوچی کرد _من اگه جای تو بودم میرفتم اون دختره راحله رو شیش تا میکردم که یک دفعه بعد از تموم شدن خوشگذرونشون نپره وسط زندگی و خوشبختیت ... تو خیلی ساده ای زبون که نداری واسه همین همه سواستفاده میکنن ! آیدا پوزخندی زد _*کافیه خدا بخواد،بنده خدا چکارست* آیدا ته دلش همیشه این جمله آرومش میکرد ژیلاپوفی کشید _خود دانی ... آیدا پشیمون شد از اینکه به ژیلا زنگ زده سریع گفت؛ _من فعلا برم خداحافظ .‌ و تلفن قطع کرد اینقدر ذهنش درگیر بود که سرشو روی میز گذاشت با خودش فکر میکرد حتما مادر هامون یک چیزی گفته هامون اینجوری شده بود نکنه راحله بخواد بیاد بچه هارو بگیره از حس نبودن و ندیدن بچه ها اشک تو چشاش نیش زد بقیه همکارهاش وارد دفتر شدن _خوبی آیدا از صبح پکری؟ آیدا لبخندی زد _نه خوبم خداروشکر .. 🌷
🌷👈 در بزرگ زده شد و سرایدار بیرون رفت .. معاون دیگه سرک کشید _کی بوده که آقای زیدی با یک سبد گل اومده ؟ همه سرها به طرف سالن کشیده شد که یک سبد پر از گل مریم رز دست اقای زیدی بود ... _خانم سوفی این سبد گل برای شماست ! آیدا با بُهت به گل ها نگاه کرد اقای زیدی سبد روی میز گذاشت _شوهرتون دادن به من که بدم به شما .. آیدا اینقدر بُهت زده بود که نمیتونست جواب حرف ها و خنده های همکارهاش بده _اوه خدا شانس بده ...بابا چه گل های .. چشش به روی گل ها افتاد که یک کارت بود با این مضمون "همسر عزیزم تولدت مبارک" آیدا یخ کرد تولدش بود هول زده گفت؛ _امروز چندم خرداد ؟ یکی از همکارها گفت: _فکر کنم ده خرداد .. همکار دیگش گفت؛ _تولدته؟ آیدا لبخندی پر رنگی  زد _آره.‌. همه تبریک گفتن .. آیدا نفس گرفت به آقای زیدی گفت؛ _رفتن یا هستن هنوز ؟ آقای زیدی شونه بالا انداخت _نمیدونم والا فکر کنم هستن .‌ آیدا خوشحال به طرف در پرواز کرد وقتی ماشین هامون دید توی کوچه دوید هامون با لبخند از آینه ماشین نگاهش میکرد یاد پونزده سال پیش افتاد که همینطور خوشحال از مدرسه به طرفش میدوید .‌ آیدا بهش رسید و نفس نفس زد _وای هامون ..مرسی .. هامون با لبخند نگاهش کرد _تولدت مبارک .. آیدا سوار ماشین شد ناخوادگاه به آغوش هامون خزید اینقدر ته دلش عقده تولد های نداشته داشت که شروع به گریه کرد هامون محکم بغلش کرده بود با خنده گفت؛ _حالا چرا گریه میکنی ؟ آیدا مثل دختر بچه ها با بینی سرخ شده نگاهش کرد _تو عمرم هیچ وقت تولد نداشتم هیچ وقت هم یادم نبود ...نمیدونی چه حالیم ..مرسی .. هامون بسته کادو رو مقابلش گرفت _قابل شمارو نداره خانم کوچولو ! آیدا از دیدن کادو چشاش برق زدجعبه کادو رو باز کرد یک ساعت پر از نگین شیک بود .. با بغض گفت؛ _چه قشنگه چرا زحمت کشیدی همینکه به یادم بودی برام دنیاها ارزش داشت .. گوشیش زنگ خورد آیدا ترسیده گفت؛ _وای همکارم باید برم الان زنگ آخر میخوره .. هامون با عشق نگاهش کرد _برو من بیرون منتظرم رستوران رزرو کردم .. آیدا چشم درشت کرد _وای هامون نمیخواد زحمت بکشی ... بعد محکم دوباره بغلش کرد و تند تند پیاده شد .. هامون خندش گرفت حس خوبی داشت از انتخابش حس رضایت داشت حس آرامش .. گوشیش براش پیام اومد از طرف مادرش بود که نوشته بود "چی شد پسرم رفتی؟ گوشیش روی تاریخ دوباره آلارمی که شبیه کادو تولد بود داد آلارم قطع کرد برای راحله تایپ کرد _منتظر احضاره دادگاه باش .... 🌷
🌷👈 *_الان یک سال و نیم مادرش پول نفرستاده منم هرچی از کمیته میگیرم خرج خورد خوراکمون هم نمیشه دلم میسوزه این بچه حتی یک رخت نو نداره ... یکی از همسایه ها چشم درشت کرد.. _تاکی میخوای خرج شو بدی من جای تو بودم میفرستادمش بهزیستی نوه واقعی خودت که نیست اینقدر نگرانشی ! ... مهین خانم یک دسته تره رو خورد کرد تو سبد سبزی ها ریخت ... _گناه داره چطور دلت میاد اینقدر دختر باهوشیه تو مدرسه شاگرد اوله .. نگران نباش ننه ماخودمون کمک میکنیم بتونین زندگیتو بچرخونی ... یک روزی همین بچه دستت میگیره .... آیدای ده ساله که ملافه رو روی خودش کشیده بود تو آفتاب پاییزی عصر خوابیده بود با خودش فکر میکرد خداکنه ننه اون نفرسته بهزیستی دلش میخواست تووهمین محل و همین همسایه هاو دوستاش باشه  گرچه نمیتونست هر غذایی دلش بخواد بخوره یا لباس کهنه دوستاش تنش کنه * آیدا سبد گل روی میز گذاشت ...با عشق به گل های معطرش نگاه میکرد ... هامون با تلفن با عصبانیت وارد خونه شد _باشه خداحافظ .. آیدا نگران گفت؛ _ چی شده؟ کلافه گفت؛ _من میرم خونه مامانم .. آیدا دیگه طاقت نیاورد _چی شده هامون؟ هامون سرتکون داد _چیز خاصی نیست ..دیشب راحله با پدرش اومده بود خونه مامان .. مردک فکر کرده با باج دادن میتونه گند کاری های دخترش لاپوشونی کنه ... میخواستن من امروز برم دستبوسی با سلام و صلوات راحله خانم بیارم خونه ... منم گفتم اگه بخوام راحله رو ببینم فقط تو دادگاه .. آیدا با چشای وحشت زده نگاهش میکرد بیخود نبود تمام این دلشوره هاش. هامون کتش تنش کرد _بگیر بخواب خسته ای میام حالا ! آیدا با ترس گفت؛ _تهمینه جون چی میگه؟ هامون پوزخندی زد _حرف های همیشگی ! گوشیش و برداشت و رفت نمیخواست حرف های مادرش به آیدا بگه ترجیح داد بیشتر از این ذهنیت آیدا رو خراب نکنه .. ولی وقتی وارد خونه مادرش شد از همون ابتدای ورودش صدای فریاد تهمینه بلند شد _تو چکار کردی هامون ..دستی دستی خودتو بدبخت کردی . هامون رو مبل لم دادو خودسرد گفت؛ _من تصمیم گرفتم حاضرم واسه مهریه راحله تمام دار و ندارم بدم فقط شرش کم بشه از زندگیم .. تهمینه خانم چرخ ویلچرش مقابل هامون حرکت داد همینطور عصبانی نزدیکش میشد _تو نمیفهمی نمیفهمی اون دختره جادو و جنبلت کرده ! هامون با اخم گفت: _منظورت از دختره آیداست ؟ تهمینه با حرص گفت؛ _اون واسه انتقام اومده .. اومده خوشبختی تو رو خراب کنه ..! هامون چشم ریز کرد _انتقام چی؟...شما که گفتین خودش میخواسته بچه رو بندازه ... گفتین خودش گفته بچه من نبوده .. اگه خودش خواسته دیگه چه انتقامی .... تهمینه رو برگردوند _تو هیچی نمیدونی ...خوبه خودت معشوقه اش دیدی اومده بود بیمارستان .... یادت رفته چجوری کتکت زده بود! هامون پوزخندی زد _من نمیدونستم چرا کتک خوردم ولی شما میدونستی مامان!.... چکار کردین با آیدا ؟...چکار کردین با من ؟... تهمینه غرید _نذاشتم گیر یک دختر بی بندبار بی خانواده بیفتی ... هامون با عصبانیت بلند شد _الان راحله بی بند و بار نیست باوجود اینکه زن من با دوست پسرش فرار کرده بود این بی بندباری نیست ... خانواده ای هم که داره از پایه و اساس مشکل دارن چند وقت دیگه باباش رو به جرم اختلاس میگیرن .. مامان چرا چشاتو بستی ... من با راحله خوشبخت نبودم باور کن اینقدر فهمیدنش سخت نیست ! تهمینه سکوت کرد _باشه راحله نه یکی دیگه میگردم یک دختر نجیب دیگه ... کلی دختر باخانواده هستن که منت تو رومیکشن ... اون دختره واسه انتقام اومده بفهم ...اون بچه هاتو اذیت میکنه ! هامون با خنده گفت؛ _اون از راحله هم مادر تر واسه بچه ها... بهشون میرسه ..غذامیپزه ...همیشه خونه مرتبِ ...همه چی با برنامه و ارامش  ! تهمینه نوچ نوچی کرد _ساده ای مادر جان ... اون ظاهرشِ ..تو روی تو ..من ..‌اون فامیل ها اینطوری وانمود میکنه.. بعدش یک کُلفت هم میتونه غذای خوب بپزه .. یک پیشخدمت هم میتونه با برنامه کارهاتو درست انجام بده ! هامون گوشیش در آورد برنامه ای باز کرد _ببین ...الان نه منم ..نه تو ..نه هیچکس دیگه ... تهمینه خانم با اخم زل زد به گوشی که تصویر آیدا بود که مانی روی پاش تکون میداد مانلی کنارش مشق مینوشت و هی ازش سئوال میکرد . تهمینه دست هامون که گوشی دستش بودرو کنار زد و به چشم هاش خیره شد هامون ادامه داد _من میتونم بهترین غذا از رستوران سفارش بدم .. کُلفتم میتونه خونه رو تمیز کنه ..ولی غذایی که آیدا با عشق میپزه .. خونه ای که اون مدیریتش میکنه برام ارزشش هزار برابرِ ... _آیدا نمیتونه زن خوبی برای تو باشه ..چون ناقصه .. آرزوی داشتن بچه از اون رو باید به گور ببری ...! هامون راست ایستاد به مادرش خیره شد با اندوه گفت؛ 🌷
🌷👈 آیدا سریع بشقاب براش گذاشت و شامش وآماده کرد .. _زن عموش واسه چی؟ هامون با چاقو برشی به لازانیا زد _از بابای راحله کله گنده تر عموش بود ... کلی کارخونه و شرکت داره و البته از نظر اقتصادی آدم خیلی سالمی هم هست ... بزرگ خاندانشون .. آیدا همینطور که حرف های هامون گوش میداد ظرف کریستالی رو پر از میوه کرد _حالا چرا عموش نمیاد ..زن عموش میاد؟ هامون لقمه اش قورت داد _چون چند سال پیش عموش فوت میکنه کل اون دم و دستگاه میرسه به زن عموش .. دقیقا میشه جایگزین اون ... هرکی بخواد از خانوادشون زن بگیره یا دختر شوهر بده باید صلاحدید زن عمو باشه خیلی هم دست بخیر ... چند بار بابای راحله میخواست اون وسوسه کنه کاندید شورا یا مجلس بشه ولی زن عمو آدم حسابیه خودش قاطی سیاست نمیکنه .. یک زن پخته با درایت کاملا با پدر و مادر راحله فرق داره ... آیدا کیک های که صبح پخته بودرو درون ظرف شیرینی گذاشت _خوب الان قرار بیاد چی بگه؟قرار میونه داری کنه؟ هامون شونه بالا انداخت و شروع به خوردن کرد _البته بزار بیاد تا بهش بگم راحله چه جور آدمی بوده .. اون حرف های راحله و مامان و باباش شنیده .. آیدا شکلات خوری پر از شکلات کرد _واقعا برات مهمه نظر اون چیه؟ هامون بلند شد از پشت میز _یک جورایی آره ..شاید یک روزی توی کارم سرو کارم بهش افتاد .. آیدا ظرف میوه رو مقابل هامون گرفت _میخوای من برم تو اتاق ! هامون اخم کرد _نه!...لزومی نداره . همینطور که به طرف پذیرایی میرفت گفت: _برعکس دلم میخواد ببینت ! آیدا سریع برای حاضر شدن وارد اتاق شد خواست یک لباس رسمی بپوشه ولی ناخوادگاه دستش روی پیراهن حریر با گلهای نارنجی نشست  یک حس خوب داشت از پوشیدنش .. موهاش برس کشید بالای سرش جمع کرد یک رژ نارنجی کم حال زد ... استرس داشت واسه دیدن این زن که اینقدر هامون قبولش داشت . صدای زنگ آپارتمان اومد و تند به خودش عطر زد .. دمپایی های ست لباسش پوشید کنار هامون ایستاد ..هامون با دیدنش چشم درشت کرد _اوف چه دلبری شدی کاش نمیومد این زن عمو ..و محکم بوسیدش .. آیدا با خنده با آرنج به پهلوی هامون زد _زشته الان میاد.. هر دو منتظر به در آسانسور خیره شده بودن که در باز شد زنی پرصلابت از اتاقک آسانسور بیرون اومد آیدا مات شد . 🌷
🌷👈 *آیدا ننه اینقدر گریه نکن ... آیدا شش ساله دوباره گریه کرد.... _دلم برای مامانم تنگ شده چرا بهش زنگ نمیزنی بیاد ... ننه نوچ نوچی کرد .. _دیدی که رفتم از خونه صدیق خانم زنگ زدم نبود مامانت .. اینقدر گریه کرد که یکدفعه بدنش به رعشه افتاد و بی هوش روی زمین افتاد ننه به سرش میزد و دنبال همسایه ها رفت آیدا عکس مچاله شده مامانش تو مشتش بود * _هامون جان من از هر کسی انتظارش داشتم الا شما ؟ هامون سر پایین انداخت _ببخشید نوشین خانم ولی فکر کنم باید حرف های منم بشنوید بعد قضاوت کنید نوشین  چادرش درست کرد و با اخم گفت؛ _تو باید باهاش راه میومدی میدونی مریض و افسرده است بعد رفتی زن گرفتی آوردی تو خونه زندگیش ... طفلکی دیوانه شده .. نگاهی پر از حرص به آیدا کرد که مات فقط نگاهش میکرد _دخترم شما چرا حاضر شدی تن به ازدواج بدی .. میدونستی زن و بچه داره ... چرا واسه خودت عذاب این دنیا و اون دنیا خریدی ! آیدا کر بود هیچی نمیشنید فقط نگاهش میکرد . هامون مداخله کرد _راحله به بچه های خودش هم رحم نکرد ! نوشین  وسط حرفش پرید _هامون پسرم ... اون یک مادره .. میفهمی مادر یعنی چی ... داره از دوری بچه هاش پرپر میشه ... من خودم دوتا بچه هام انگلیس اند روزی هزار بار بهشون تلفن میکنم با این همه مشکلات و گرفتاری که ایران دارم اگه هر شیش ماه نرم ببینمشون دق میکنم ... مادر بودن ارج داره هرکسی نمیتونه جاش پر کنه .. آیدا بغض کرد بهش خیره شده بود . هامون کلافه گفت؛ _اون کاری کرد که مانلی ازش میترسه اون باعث شد مانی تو بیمارستان بستری بشه وقتی با دوست پسرش فرار کرد فکر بچه هاش بود ؟ نوشین اخم کرد _حالا اون یک اشتباهی کرده تاوانش این نیست که بچه هاش ازش بگیری ! و بعد بلند شد _تو مثل پسرم میمونی همینقدر برام عزیزی امیدوارم حرفم رو زمین نندازی ! هامون نوچی کرد _باور کنید اگه آیدا نبود معلوم نبود چه بلای سر بچه ها میومد . نوشین با بُهت به آیدا خیره شد .. به آیدای که از وقتی مقابل در دیدش فقط یک  سلام ازش شنیده بود و ساکت فقط بهش زل زده بود . چادرش درست کرد به طرف در رفت هامون برای بدرقه به دنبالش رفت _نوشین خانم ...منم برای شما احترام زیادی قائلم ولی بزارید دادگاه مشکل مارو حل کنه ! نوشین کفش پوشید _پسرم به فکرآبروی پدر راحله هم باش ! به طرف آسانسور رفت _فردا هماهنگ میکنم بچه هارو بیار خونه ما راحله هم بچه هارو ببینه گناه داره ... اونم مادره ... فکر کنم همسر جدیدتون از دیدن راحله و اقوامش خیلی ناراحت بشن ... نمیخوام بعد من آتشش دامنگیر تو بچه ها بشه .. هامون کلافه گفت؛ _نه نه آیدا اصلا اینطور نیست .. نوشین اخم کرد وارد آسانسور شد لحظه آخر گفت: _فامیلش چیه ..؟ هامون با تعجب گفت؛   _فامیلی آیدا؟ نوشین گفت آره هامون گفت: _آیدا صوفی ! در آسانسور همون موقع بسته شد و هامون حتی نتونست  خداحافظی کنه. هامون عصبانی وارد خونه شد آیدا تو پذیرایی نبود .. با حرص بلند گفت: _چرا حرف نمیزدی .. الان با خودش فکر میکنه تو چه آدمی هستی که حتی بلد نیست حرف بزنه چجور میخواد مواظب بچه ها باشه .. میدونی چه فکر های کرد تو رو یک از خود راضی حساب کرد . وارد اتاق شد با بُهت دید کل لباس های کمد ریخته شده .. آیدا رو گوشه اتاق کز کرده دید که میلرزید . ترسیده گفت: _چی شده آیدا ! آیدا فقط میلرزید تنش تب کرده بود با چشای وحشت زده لب هاش تکون میداد ولی صدایی نداشت .. بدنش به رعشه افتاد . تو بغل هامون از هوش رفت .. تکه عکسی مچاله از دستش افتاد. 🌷
🌷👈 علیرضا با تعجب گفت؛ _جریان چیه ؟...از کجا آیدا رو پیدا کرده ؟ وقتی دید هر دوشون ساکت اند گفت: _هامون؟ پرستار وارد اتاق شد _این برگه ترخیص خانم صوفی .. علیرضا وقتی دید هامون هنوز بُهت زده به صندلی چسبیده جلو رفت برگه رو گرفت _من میرم کارهای ترخیص بکنم ...شماهم حاضر بشید .. وقتی علیرضا رفت هامون به طرف آیدا برگشت _شاید اشتباه کرده باشی ...غیر ممکنه؟ آیدا پوزخندی زد _اون چشمهای خاکستری هیچ وقت یادم نمیره تو شناسنامه من اسم پدر نبود ولی اسم مادر نوشین ... **** آیدا بخاطر آرام بخش ها خوابیده بود مانی هم کنارش خواب بود . خاله مهین همراه با گریه هویچ ها رو نگینی خورد میکرد و داخل سوپ میریخت _الهی بمیرم این بچه چه دردی کشیده .. ژیلا سینی چای رو روی میز آشپزخونه گذاشت . هامون که هنوز بُهت زده بود گفت؛ _کی فکرش میکرد مادر آیدا نوشین خانم باشه ! ژیلا قیافه متفکری به خودش گرفت _یعنی آیدا با زن سابق تون دختر عمو هستن؟ هامون خسته از بی خوابی چشم هاشو ماساژ داد _تو شناسنامه آیدا اسم پدر نیست ... اسم مادر نوشین .. ولی هنوزم معلوم نیست آیدا دختر واقعیش باشه ... هیچی معلوم نیست .طفلی آیدا چیزی نمیدونه .. فقط یک عکس و یک شناسنامه یک مشت خاطرات از بچگی همین .. صدای زنگ در اومد هامون به مانلی گفت؛ _در باز کن عمه هستی .. چایشش هورت کشید _ممنون خاله مهین افتادین تو زحمت ! خاله مهین با گریه گفت: _نه خاله کاری نکردم ..من آیدا رو قد بچه هام دوست دارم .. صدای زنگ در آپارتمان اومد ..مانلی دوید در باز کرد هامون بلند شد و به طرف در رفت و هنوز به در نرسیده بود بلند گفت؛ _هستی ماشین تو قسمت مهمان پارک میکردی ! متعجب دید مانلی داره با یکی حرف میزنه .. خودش به در رسوند که نوشین مقابلش بود . نگاه خاکستریش شبیه همون عکس مچاله شده ای بود که تو اتاق پیدا کرده بود _اومدم حال آیدا رو بپرسم .. هامون به خودش اومد _بفرمایید تو ! و از مقابل در کنار رفت .. نوشین وارد شد _دیشب دیدم اورژانس اومد فهمیدم حالش بد شده تا صبح منم تو بیمارستان بودم ... هامون گیج نگاهش کرد . نوشین پره چادرش توی مشتش گرفت _میخوام ببینمش! هامون بلاخره به حرف اومد _توی اتاق خوابه .. بعد با مکث ادامه داد _دیشب بعد دیدنتون  دچار تشنج عصبی میشه ... اون گفت که شما .. نوشین وسط حرفش پرید _الان حالش چطوره! همون لحظه ژیلا و خاله مهین از آشپزخونه بیرون اومدن .. خاله مهین ،نوشین شناخت با اخم نگاهش کرد _من شما رو خونه ننه زیاد دیده بودم .. نوشین چشم بست هامون با تردید گفت؛ آیدا دختر شماست؟ صدای گریه مانی اومد و بعد ژیلا به طرف اتاق رفت . آیدا مانی رو بغل کرده بود ژیلا خواست مانی رو بگیره _بده من بچه رو تو بخواب .. مانی محکم گردن آیدا رو چسبیده بود آیدا با حالت گیجی تو خواب گفت؛ _نه خوبم ..لطفا یک شیشه شیر درست میکنی .. آیدا بوسیدش.. ژیلا همینطور که میرفت با خودش فکر میکرد آیدا چه عشق مادرانه ای به بچه ها داره... هامون وارد اتاق شد آیدا با لبخند و عشق نگاهش کرد _من حالم خوبه عزیزم ..فقط خیلی سرده یکم درجه اسپیلت کم کن مانی با دیدن هامون دست هاش به طرفش دراز کرد ..هامون بغلش کرد _نوشین خانم ا مده ...میخواد تو رو ببینه . آیدا به هامون زل زد هامون ادامه داد _اگه تو بخوای و اجازه بدی ... میذارم بیاد تو اتاقت ولی اگه فکر میکنی دیدنش اذیتت میکنه  ...میتونم بهش بگم نمیخوای ببینیش ... آیدا لب هاش لرزید _خوب ..من ببینه که چی بشه؟ هامون سر تکون داد _پس بهش میگم نمیخوای ببینیش .. آیدا نفس گرفت شده بود آیدای شش ساله ای که دلش هنوز پیش اون نگاه خاکستری بود . _نه! هامون درجه اسپیلت کم کرد و بیرون رفت . نوشین خانم وارد اتاق شد . 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۶۵ علیرضا با تعجب گفت؛ _جریان چیه ؟...از کجا آیدا رو پیدا کرده ؟ وقتی دید هر دوشون ساکت اند
🌷👈 آیدا به مادرش خیره شد . نوشین دم درگاه در ایستاد آیدا دلش میخواست مادرش بغلش کنه ولی اون زن انتهای اتاق ایستاده بود بهش خیره شده بود _چه بزرگ شدی ! آیدا لبخند تلخی زد سکوت بود انگار حرفی برای گفتن نداشتن که نوشین ادامه داد _وقتی خونتون عوض کردن خیلی دنبالتون گشتم ! آیدا لبخندش مثل پوزخند شد _همه همسایه ها میدونستن خونمون کجاست کافی بود از یکشون میپرسیدی ! نوشین لب گزید و جبهه گرفت _تو فکر کردی برای من آسون بود ازت دل بکنم ... تو نمیدونی چقدر سختی کشیدم .. آیدا نفس گرفت _آخه نیست من تو پر قو بودم و از محبت سیراب بودم واسه همون من سختی نکشیدم ! نوشین اخم کرد _مسخره میکنی من ُ...! تو نمیفمهی من چی کشیدم ... وقتی خانواده ام مذهبی باشن ولی من بخاطر خوشگذرونی جوونی از کسی که فکر میکردم عاشقمه  حامله شدم .... پدرم  میخواست من بکشه صدتا دکتر رفتیم ولی همشون گفتن سقط کردن تو مساوی با مرگ تو ... مجبوری نگهت داشتم ... پدرم میخواست بزاره بهزیستی من نذاشتم واسه همون تو رو دادیم به  ننه  که کلفتمون بود ... من میومدم ازت سر میزدم شیرت میدادم چون با شیر خشک حساسیت داشتی ... اشکش ریخت _دوست داشتم از وجود خودم بودی ... ولی مجبور شدم چون خاستگارم نمیدونست گذشته نکبتی منو ... براتون پول میفرستادم چند سال هم براتون پول نفرستادم چون ایران نبودم... نزدیکش اومد دلجویانه گفت؛ _باشه من مقصر نباید ولت میکردم و میرفتم ولی مجبور بودم ! الان برات جبران میکنم . دستش نوازش وار روی موهای آیدا کشید .. آیدا از لذت چشم بست نوشین ادامه داد _.دیگه حواسم بهت هست ... با لبخند نگاهش کرد _میفرستمت بری خارج ..بری انگلیس پیش آرزو  و آیناز .. با ذوق ادامه داد _اسم خواهراتن .... بعد سریع گوشیش در آورد و گالری باز کرد توش پر بود از عکس های اون تا دختر با ماشین های لوکس تو خونه های مجلل خوشحال خندان .. نوشین با عشق به صفحه گوشی نگاه میکرد ولی آیدا نگاهش به نوشین بود .. _ببین این پسر آیناز ،دو سالشه قربونش بشم اینقدر بانمک .. وقتی دید آیدا بی تفاوته ..گوشی کنار گذاشت و ادامه داد _میفرستمت بری اونجا برو بهترین دانشگاه اونجا خونه میگیرم ماشین برات میگیرم .. تو حقته یک زندگی خوب داشته باشی ... ازدواج کنی بچه دار بشی .. بعد صداش آروم کرد _این پسر واسه تو شوهر نمیشه ... طلاق تو میگیرم ... من از این زندگی نکبتیت نجاتت میدم ..الان پول دارم قدرت دارم .. بعد با اخم گفت؛ _فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی که بری روی خونه و زندگی یک نفر دیگه خونه بسازی ... بابای این دختره به خاطر اعتبارش هم که شده نمیذاره آب خوش از گلوت پایین بره با بد کسایی در افتادی ! آیدا فقط نگاهش میکرد نوشین از روی تخت بلند شد _بزار هامون بره سر زندگی و پیش زنش ... هرچی باشه بچه ها مال راحله اند . آیدا تا اسم بچه ها اومد قلبش داشت کنده میشد نوشین چادرش درست کرد _دلم نمیخواد برادر شوهر یا هرکس دیگه ای این جریان بدونه به هامون هم گفتم ... الان حالت بهتر شد وسایل هاتو جمع کن برو خونت منم میام بهت سر میزنم ... قراره امشب پدر راحله با راحله بیان اینجا .. بعد پوزخند زد _مردک واسه دختر معتاد و مفنگیش داره از هر دری مایه میذاره ...بهتره اومد اینجا نباشی ... قبول کن کارت اشتباه بوده! آیدا اشکش چکید _میدونی مامان ...از وقتی رفتی همون وقتی که شیش سالم بود همون روزی که به همین احوال افتاده بودم هر شب تو خواب و بیداری تصور میکردم وقتی بیای بغلم میکنی بهم میگی تموم شد آیدا .. تمام درد ها و بدبختی هات تموم شد ...من تا همیشه پیشتم ! بعد پر از بغض گریه نفس گرفت _ من الان دردم این نیست که بغلم نکردی ...بهم نگفتی من پیشتم .... درد من اینکه گند زدی به بیست و شش سال رویای که مرهمم بود  با امید اون زنده موندم برای روزهای نبودنت ... ولی دیدنت مثل استخون لای زخم بود ...دیگه نمیخوام ببینمت ... برو از خونه من بیرون ... برو به همه اون آدم ها  بگو آیدا یک خانواده داره تا پای جونش با چنگ و دندون نمیذاره خانواده ازش دور بشه ... برو مامان برو ..چون نمیخوام حرف آخرم بگم .. نوشین بُهت زده نگاهش میکرد .. یکدفعه آیدا جیغ کشید انگار تمام عقده های این سال هارو جیغ کشید _گفتم برو از خونه من بیرون ... هامون و ژیلا سراسیمه وارد اتاق شدن . هامون نگران نزدیک آیدا شد که تمام تنش میلرزید _عزیزم آیدا .. آیدا فقط جیغ میکشید _برو از خونه من بیرون ....ازت متنفرم مامان !!!! نوشین با چشای از حدقه بیرون زده بهش زل زده بود باور اینهمه نفرت آیدا براش غیر قابل هضم بود . ژیلا ملتمسانه گفت؛ _خانم برین تو رو خدا آیدا حالش خوب نیست. هامون آیدا که فقط جیغ میکشید در رو آغوش گرفته بود 🌷
🌷👈 _نوشین خانم لطفا برید بیرون .‌ نوشین عقب عقب از اتاق بیرون رفت انگار نمیتونست چشم از آیدا بگیره ... یاد روزی افتاد که به چه مصیبتی تو یک شهر کوچیک دنیاش تورد دکتر ها میگفتن این بچه یک عجوبه است وقتی دنیا اومده اصلا گریه نکرده فقط زل زده به مادرش .... **** آیدا صدای پچ پچ از توی پذیرایی شنید .. تنش کرخ شده بود ملافه رو کنار زد وارد پذیرایی شد با دیدن پدر هامون مکث کرد . پدر هامون بلند شد و با لبخند گفت؛ _سلام دخترم خوبی؟ آیدا لبخندی زد و به طرفش رفت پدر هامون تو آغوشش گرفت _بلا به دور باشه ..شنیدم ناخوش احوال بودی . هستی به سبد گلهای آفتابگردون اشاره کرد _اینو بابا برای شما آورده عزیزم . آیدا با ذوق سبد برداشت _خیلی قشنگه ...ممنونم .. و دوباره پیش قدم شد برای به آغوش کشیدن پدر هامون .. _ممنون بابا جون .. مانی که تو بغل هامون بود خودش به طرف آیدا کشید ..آیدا با عشق مانی رو بغل کرد . بعد نگران گفت _مانلی کجاست ؟ هستی با سر به اتاق اشاره کرد _بچه ها تو اتاقن ..نگران نباش .. آیدا سرش از درد تیر میکشید . هامون نیم نگاهی به پدرش کرد و گفت؛ _تمام حساب های شخصی و شرکت مصدود شده ! آیدا گیج نگاهش کرد _واسه چی؟ پدر هامون نفس گرفت _راحله و پدرش بازی رو شروع کردن ! هامون پوزخندی زد _امروز با کلی احضاریه دادگاه مواجه شدم از شکایت ندادن نفقه تا شکایت گرفتن زن دوم ..و مهریه!...و یک احضاریه هم برای تو ! آیدا به هامون خیره شده بود _من؟ هستی پوزخندی زد _ارتباط نامشروع با مرد متاهل ! آیدا بیچاره وار هامون نگاه کرد _خوب ...الان باید چکار کنیم؟ پدر هامون خندید و به پشتی مبل تکیه داد _باید هامون لباس رزم بپوشه ..البته بهش اعتماد کن .‌. پیروز این جنگ ماییم .. آیدا مانی رو محکم بغلش گرفت _بچه ها چی ..نکنه بخواد اونارو بگیره! پدر هامون بلند شد _من با اجازتون برم ... بعد دست آیدا رو فشرد _نگران هیچی نباش دخترم همه چی درست میشه... فقط به عشقی که به شوهرت داری اعتماد کن و رفت .. آیدا بی رمق چند قاشق از سوپ خورد دوباره رو تخت دراز کشید .. دو روز دیگه دادگاهشون بود ..حس ناامیدی داشت .. هامون وارد اتاق شد و دکمه های لباسش باز میکرد آیدا غرق فکر گفت؛ _چیزی که من رو میترسونه بچه هاست ...نه آبرو نه پول نه هیچ چیز دیگه ... من از بچگی با این تهمت ها قضاوت ها بزرگ شدم .. هامون پیراهن اش در آورد _اون فقط میخواد برنده این بازی باشه وگرنه از پس بچه ها برنمیاد! آیدا کلافه موهاش پشت گوشش داد _مانی هنوز دو سالش نشده ! میتونه راحت بگیرتش .. هامون پر اخم سر روی بالش گذاشت همه چی تو دادگاه مشخص میشه .. *** _آقای قاضی موکل من بخاطر بی تعهدی همسرش  و حاملگی و  زایمان دچار افسردگی شدید میشه ...و با تدبیر پدرشون مدتی به یک سفر درمانی میرن که گویا آقای صاحبچی هم در جریان بودن که الان کتمان میکنن و البته ایشون از این نبود همسر سو استفاده میکنن و عدم تمکین میگیرن و بعد متاسفانه بهشون اجازه ازدواج مجدد میدن  البته همسر فعلی ایشون هم با برنامه  وارد زندگی موکل من شدن که طی شکایتی جداگانه به اتهام تفرقه در زندگی زناشویی موکلم و ارتباط نامشروع.. آیدا از ترس قالب تهی کرده بود به هامون نگاه کرد که خونسرد داشت گوش میداد ... حتی وکیل هم نگرفته بود و نمیدونست تو ذهنش چی میگذره فقط بهش گفته بود بهم اعتماد کن ... بخاطر پدر راحله چندتا خبرنگار هم آمده بودن و این یعنی عمق فاجعه به وکیل کارامد خیره شد که دادگاه رو به نفع خودشون به دست گرفته بود از راحله یک چهره معصوم و مظلوم ساخته بود _ ولی بر طبق قانون و شرع و احساسات مادرانه نباید حق و حقوقات موکل من فراموش بشه .. ایشون غرامت بیماری که به سختی باهاش دست و پنجه نرم میکنن میخوان .. مهریه عندالمطالبه شون و سرپرستی بچه ها .. هامون نفس گرفت نمیدونست کاری که میکنه درسته یا نه ولی میدونست تنها راه حله .. قاضی به طرف هامون نگاهی کرد _شما حرفی ندارید اقای صاحبچی؟ هامون سر تکون داد _نه ! پدر راحله نیش خندی زد ..قاضی آبروی بالا انداخت _دفاعی هم ندارید؟ هامون همنطور خونسرد گفت؛ _نه حاج اقا ! 🌷
🌷👈 قاضی کمی مکث کرد بنا به دادخواست خانم راحله، آقای هامون صاحبچی فرزند بهمن شماره پرونده الف سیصدو دوازده مکلف به پرداخت مهریه کامل برطبق و اسناد و دارایی های شون بعد اظهارات کارشناس دادگاه می باشند همچین حضانت فرزند کوچک به عهده زوجه تا دو سالگی میباشد و بعداز تن هم با توافق و رای دادگاه اعلام میشود و آقای هامون صاحبچی با پرداخت نفقه و مخارج حضانت فرزند کوچک شان به زوجه شرایط مطلوبی را برای ایشان فراهم می آورند .. آیدا اشکش چکید قاضی ادامه داد _اتهامات روابط نامشروع خانم آیدا صوفی و آقای صاحبچی هم به دلیل نداشتن مدارک کافی بی دلیل است و رفع اتهام میشود  ... ختم جلسه ... آیدا به هامون خیر شد هنوزم خونسرد بود .. صدای همهمه میومد و آیدا که اینقدر بغض داشت از جلسه دادگاه بیرون رفت باد خنک به صورت خیس از اشکش وزید هنوز سوار ماشین نشده بود که صدای آیدا گفتی نظر شو جلب کرد به عقب برگشت که نوشین رو دید . نوشین از اونطرف خیابون به طرفش تمد نفسی گرفت _باید باهات حرف برنم ... آیدا کلافه و عصبی نوچی کرد و در ماشبن باز کرد _من حرفی ندارم ! نوشبن با حرص آستین مانتوی آیدا رو کشید _تو واقعا اینقدر احمقی ...من پیشبینی میکردم این روزرو! .. چقدر بهت گفتم ! آیدا بهش خیره شد _دقیقا اومدی بعد بیست و شش سال که بهم بگی احمقم و بهم امرو نهی کنی چکار کنم چکار نکنم . نوشین با حرص دندون رو هم سابوند _چرا بیخیال هامون نمیشی ... بابای راحله براش چاه کنده تا تخر عمرش نمیتونه نفس بکشه ... اون پسره احمق تر از تو افتاده رو دور لج لجبازی ... نمیدونم بخاطر تو یا فکر کرده میتونه با همچین کسایی در بیفته! .. ولی  روزی عشق و عاشقی آتشینتون تموم میشه وقتی بفهمین نه پول دارین نه اعتبار ... من نمیذارم بخاطر این عشق ابلهانه این پسره خودتو بدبخت کنی.. آیدا بلند عصبی خندید _میدونی مامان این حرف ها رو باید وقتی میزدی که من هیفده سالم بود .. زمانی که فکر میکردم هامون شاهزاده رویاهامه ... زمانی که به ته جهنم سقوط کردم . نوشین با تعجب و اخم گفت؛ _چی داری میگی چه ربطی به هیفده سالگیت داره؟ آیدا فقط نگاهش کرد لب پایینش تو دهنش فرو کرد _میخوای بدونی؟ ... فکر نکنم وقتی داشتی با خانواده جدیدت و دوتا دخترات بهترین زندگی رو می گذروندی من تو هیفده سالگی گول هامون بخورم باهاش بخوابم ، ازش حامله بشم ، مجبورم کنن بچه مو پیش کولی ها سقط کنم ، آبروم تو مدرسه بره ... خنده عصبی کرد و ادامه داد مامان من دوبار میخواستم خودمو بکشم از جهنم خلاص بشم ...الان داری از کدوم جهنم حرف میزنی! نوشین با بُهت نگاهش میکرد _پس پس چرا دوباره باهاش ازدواج کردی ؟.... قضیه کینه و انتقام گیری؟ آیدا پوزخندی زد _اولش بود ولی فهمیدم اونم بیخبر بوده اون چیزی داره که بهش محتاجم ... اون فهمید زندگی بدون عشق نمیشه من فهمیدم اون ادم حاضر هر کاری برای جبران گذشته بکنه ... اون بچه هایی داره که من آرزومه ... چون هیچ وقت نمیتونم مثل خواهرم برات نوه بیارم تو کیف کنی ... وقتی چشای گرد شده نوشین دید بی رحمانه ادامه داد _نبودن تو گند زد به همه بچگی و نوجونی و جوونی من ... الانم هستی چون قول دادی به بابای راحله که هامون روبه زندگی با راحله برسونی که بازم آدم خیر فامیل دوست و آشنا باقی بمونی  ... برات هم مهم نیست  این وسط زندگی آیدا هم وجود داره ... وجدان تو راحت میکنی که من بفرستی خارج  اونجا خانواده تشکیل بدم خوشبخت بشم ... ولی نمیفهمی وقتی میگم من خانواده دارم خوشبختم... بخاطر من بجنگی با همه اون ادم ها بخاطر خوشبختی من ..بخاطر آیدا که خیلی بهش مدیونی مامان ... هامون با پدرش نزدیکشون میان . هامون با اخم به نوشین خانم نگاه میکنه _انتظار نداشتم ببینمتون ...گفتم همسرم بعد دیدنتون  حال مساعدی نداره.. نوشین کلافه نوچی کرد _چرا اینقدر تو ابلهی پسر جون ...پدر راحله کار خودشو میکنه ...من خیر شما هارو میخوام .. پدر هامون سر تکون میده _نوشین خانم ...ما بزرگ تر ها فکر میکنیم صلاح بچه هامون میخوایم . نوشین عصبی میگه _شما چرا دیگه حاج آقا .. ما برای فصل کردن نیومدیم اومدیم زندگی دوتا جوون با دو بچه رو از هم نپاشونیم چون خدا قهرش میاد ! پدر هامون لبخندی میزنه _گاهی جدایی بهتر برای بچه های که مهر مادری ندیدن ... نوشین خانم ... ما بزرگتر ها فکر میکنم سعادت بچه هامون تو داشتن بهترین کار و پول و زندگیه ولی یادمون میره شاید با وجود داشتن اینا خوشبخت نباشن  ...شماهم مثل خانم من دارین اشتباه میکنید . نوشین با اخم به هامون زل زد _یک بار زندگیش به گند کشیدی نمیدونم این دختره چجوری داره بهت اعتماد میکنه .. 🌷
🌷👈 هامون با لبخند نوشین خانم نگاه کرد _چون دوسش دارم ... نوشین با حرص آیدا رو نگاه کرد که سوار ماشین شد وبا هامون رفت .. آیدا به محض اومدن خونه با گریه مانی رو بغل کرد . هستی متعجب گفت؛ _چی شد؟ آیدا مانی رو غرق بوسه کرده بود و اشک میریخت _من بچه مو نمیدم ..نمیدم ...تو بهم قول دادی هامون قول دادی.. مانلی و پسر هستی ترسیده از اتاق بیرون اومدن .. هامون با اخم به بچه ها اشاره کرد . مانلی آیدا رو بغل کرد _چی شده مامان؟ آیدا نفس های بلند میگرفت تا دوباره زیر گریه نزنه .. هستی و هامون باهم پچ پچ میکردن . بلاخره از ظهر که مانی تو بغلش بود یک لحظه ازش غافل نمیشد ، هامون مانی خوابیده رو از بغل آیدا گرفت . آیدا باغم نگاهش کرد _بزار بغلم باشه! هامون اخم کرد اون رو تو گهواره گذاشت . _آیدا داری میری رو اعصابم ها .. آیدا پتو رو روی سرش کشید به هامون پشت کرد _تو فقط میگی به من اعتماد کن در صورتی که می تونستی جریان بستری شدن مانی و پرستارش رو تو دادگاه بگی ... میتونستی جریان خیانت ها و کثافت کاری هاشو رو کنی ... ولی فقط گفتی من حرفی نداریم ... هامون بغلش کرد و روی موهاش بوسید _مگه قرار نشد بهم اعتماد کنی؟ موهای چسبیده به صورت خیس از اشکش کنار زد _بابای راحله خیلی قدرتمنده اینجوری نمیتونم باهاش در بیفتم .... من بهت قول میدم بچه ها پیش تو باشن ... آیدا با هق هق نفس گرفت _بیا بریم از اینجا بریم یک شهر دیگه یک جایی که هیچکدوم از این آدم ها نباشن ... آدم های مثل راحله و پدرش .. مثل نوشین و مامان تو ... هامون با لبخند نگاهش کرد بوسه کوتاهی روی گونه اش زد _دختر کوچولو تو از تنهای میترسی  ... آیدا اشکش چکید _من تنهایی رو هزار بار از صفر شروع کردم .. من از تنهایی نمیترسم من از آدم هایی مثل راحله و باباش میترسم .. از مادر نبودن های نوشین ادعا های کاذبش .. از مامان تو که میخواد به روش خودش خوشبختت کنه .. هامون محکم بغلش کرد خواهش _میدونم ...تو قوی ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم و میخوام تو مادر بچه هام باشی ... آیدا چشاتو ببند به هیچی فکر نکن .. آیدا تو آغوشش حس امنیت داشت وقتی خوابش برد  برای گوشی هامون یک پیام اومد از طرف شهاب "داداش حله ...طرف رسما به فنا رفته .. . الان فیلم برات میفرستم" بعد یک ویدیو براش ارسال شد 🌷
🌷👈 *** علیرضا در ماشین باز کرد .. هامون پوکه سیگارش بیرون انداخت و سلام کرد و دستش جلو برد علیرضا دستش فشرد بعد پوشه ای روی داشبرد ماشین گذاشت _اینم پرونده ای که خواستی با تمام مدارک .. هامون لبخندی از سر خوشحالی زد علیرضا موشکافانه گفت؛ _میدی به وکیلت .. هامون سر بالا انداخت _نه باید یک جور دیگه اقدام کنم .. دادگاه آخرمون  دو روز دیگه است .. علیرضا حس کرد هامون نمیخواد توضیحی بده ..نفس گرفت _دیگه خودت میدونی ...منم همه تلاشم بخاطر آیدا کردم ... مکث کرد _حالش چطوره؟ هامون نگاه ازش گرفت به روبه رو خیره شد _خوبه ! علیرضا دندونی رو هم سابوند ...دستگیره در کشید _من باس برم دیگه .. هامون به طرفش چرخید _خیلی در حقم لطف کردی ... علیرضا وقتی داشت پیاده میشد نیش آخرش زد _گفتم که بخاطر آیدا بود . هامون هم با خنده گفت؛ _یک روز من و خانومم برات جبران میکنیم .. خانمم بلندتر گفت که علیرضا پوزخندی زد و رفت . هامون نگاهی به پوشه انداخت بیشترش گواهی و اصطلاح های پزشکی بود . ماشین پارک کرد زنگ خونه مادرش زد . از اینکه دوباره احضارش کرده بود حس خوبی نداشت ولی چاره ای هم نداشت برای نیومدن . وارد خونه شد پدرش مثل همیشه در حال بازی تخته بود و مادرش رو ولیچر کنار پنجره با صورت غرق در عصبانیت .. پدرش با طعنه گفت؛ _خوب موقعی اومدی یک دست بازی میکنی! تهمینه با غیض پدرش نگاه کرد و غرید _بهمن !....مثل اینکه حالیت نیست چه اتفاق های افتاده .. هامون مقابل مادرش نشست _چی شده ...؟ تهمینه سر تکون داد _مادر راحله زنگ زد که دیدی گفتیم دخترمون بی گناه وخدا یار این دختر مظلوم منه رای دادگاه هم به نفع ما شد ... ولی چون راحله عاشق هامون حاضره بره تمام شکایت ها پس بده از خیر  مطالباتش بگذره که دوباره باهم زندگی کنن .. همون موقع صدای پوزخند پدرش اومد که سرش تو بازی بود تاس مینداخت . تهمینه چپ چپ نگاش کرد و ادامه داد _هنوزم دیر نشده هامون قبل اینکه تمام دارو ندار تو بدی بهتره بری یک معذرت خواهی کنی .. هامون بلند شد _مامان ما قبلا درباره این مسأله صحبت کردیم نه من حرف جدید دارم نه شما .. تهمینه با حرص گفت؛ _اون دختره جادو جنبلت کرده .. هامون فقط لبخند زد به طرف در رفت پدرش هم با تاسف سر برای تهمینه تکون داد و به دنبال هامون رفت تهمینه داد زد _شماها نمیفهمید ...هامون عقل تو نده دست بابات .. بعد سرش گرفت و به پرستارش گفت؛ _قرص امو بیار .. هامون خواست سوار ماشین بشه با خوشحالی به پدرش گفت؛ _همه چی طبق برنامه شما پیش رفت بابا تا اینجا که خوب بوده . پدرش لبخندی زد هامون سوار ماشین شد و شیشه رو پایین کشید _حالا ایمان آوردم که واقعا یک روزی همکارهات میگفتن بهترین بازپرسی یعنی چی! پدرش بلند خندید _سلام برای آیدا برسون .. هامون با یک حس رضایت به طرف خونه رفت .. آیدا حالش خیلی بهتر شده بود دوباره سرشته امور دستش گرفته بود . هامون شماره آیدا رو گرفت _سلام خانم ... آیدا بی حال صدای تلوزیون کم کرد _جانم .. هامون با خنده گفت؛ _عزیزم بچه ها رو حاضر کن من به مانلی قول پیتزا دادم .. آیدا بی حوصله گفت؛ _نمیشه بخری بیاری؟ هامون دلیل این حال آیدا رو میفهمید _نه ..‌ آیدا دیگه بهانه ای نتراشید با خودش فکر کرد شاید آخرین شبی که قراره مانی پیششون باشه قراره به همشون خوش بگذره مانلی خوشحال از شنیدن رفتن به بیرون رفت لباس پوشید اما آیدا وقتی لباس های مانی رو عوض میکرد گوله گوله اشک میریخت ... شورت لی و تیشرت قرمز تنش کرد جوراب های قرمز کفش های ال استار شو .. مانی با ذوق اسباب بازیش به زمین میزد .. آیدا برس روی موهای مواج مانی کشید صورت تپلیش غرق خوشحالی بود بعد روی نوک پا بلند شد خودش تو بغل آیدا انداخت ... ته دل آیدا فرو ریخت از ته دلش خدارو صدا زد . مانلی با بغض نگاهش کرد _مامان چرا همش مانی رو بغل میکنی گریه میکنی؟ آیدا بلند شد لباس پوشید _نه چیزی نیست .. صدای زنگ در اومد آیدا مانی رو بغل کرد و به طرف پارکینگ رفت .. مانلی زودتر سوار ماشین شد و آروم به هامون گفت؛ _بابا شما میدونی چرا همش مامان گریه میکنه ؟ هامون اخم کرد _آیدا جون یکم مریضه باید مواظبش باشی .. مانلی که جواب قانع کننده ای نگرفته بود به صندلی تکیه داد چیزی نگفت . آیدا مانی روی صندلی کودک کنار مانلی گذاشت سوار شد . اینقدر آیدا غرق فکر بود که نفهمید هامون کی مقابل یک پیتزا فروشی نگه داشت _اینجا رو یادته؟ آیدا به در پیتزا فروشی خیره شد ..بعد به خیابون  .. هامون با لبخند نگاهش میکرد _اولین پیتزا فروشی که باهم اومدیم یادته .. آیدا از تداعی گذشته لب گزید 🌷