eitaa logo
صالحین تنها مسیر
230 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
268 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷👈 هامون با لبخند نوشین خانم نگاه کرد _چون دوسش دارم ... نوشین با حرص آیدا رو نگاه کرد که سوار ماشین شد وبا هامون رفت .. آیدا به محض اومدن خونه با گریه مانی رو بغل کرد . هستی متعجب گفت؛ _چی شد؟ آیدا مانی رو غرق بوسه کرده بود و اشک میریخت _من بچه مو نمیدم ..نمیدم ...تو بهم قول دادی هامون قول دادی.. مانلی و پسر هستی ترسیده از اتاق بیرون اومدن .. هامون با اخم به بچه ها اشاره کرد . مانلی آیدا رو بغل کرد _چی شده مامان؟ آیدا نفس های بلند میگرفت تا دوباره زیر گریه نزنه .. هستی و هامون باهم پچ پچ میکردن . بلاخره از ظهر که مانی تو بغلش بود یک لحظه ازش غافل نمیشد ، هامون مانی خوابیده رو از بغل آیدا گرفت . آیدا باغم نگاهش کرد _بزار بغلم باشه! هامون اخم کرد اون رو تو گهواره گذاشت . _آیدا داری میری رو اعصابم ها .. آیدا پتو رو روی سرش کشید به هامون پشت کرد _تو فقط میگی به من اعتماد کن در صورتی که می تونستی جریان بستری شدن مانی و پرستارش رو تو دادگاه بگی ... میتونستی جریان خیانت ها و کثافت کاری هاشو رو کنی ... ولی فقط گفتی من حرفی نداریم ... هامون بغلش کرد و روی موهاش بوسید _مگه قرار نشد بهم اعتماد کنی؟ موهای چسبیده به صورت خیس از اشکش کنار زد _بابای راحله خیلی قدرتمنده اینجوری نمیتونم باهاش در بیفتم .... من بهت قول میدم بچه ها پیش تو باشن ... آیدا با هق هق نفس گرفت _بیا بریم از اینجا بریم یک شهر دیگه یک جایی که هیچکدوم از این آدم ها نباشن ... آدم های مثل راحله و پدرش .. مثل نوشین و مامان تو ... هامون با لبخند نگاهش کرد بوسه کوتاهی روی گونه اش زد _دختر کوچولو تو از تنهای میترسی  ... آیدا اشکش چکید _من تنهایی رو هزار بار از صفر شروع کردم .. من از تنهایی نمیترسم من از آدم هایی مثل راحله و باباش میترسم .. از مادر نبودن های نوشین ادعا های کاذبش .. از مامان تو که میخواد به روش خودش خوشبختت کنه .. هامون محکم بغلش کرد خواهش _میدونم ...تو قوی ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم و میخوام تو مادر بچه هام باشی ... آیدا چشاتو ببند به هیچی فکر نکن .. آیدا تو آغوشش حس امنیت داشت وقتی خوابش برد  برای گوشی هامون یک پیام اومد از طرف شهاب "داداش حله ...طرف رسما به فنا رفته .. . الان فیلم برات میفرستم" بعد یک ویدیو براش ارسال شد 🌷
🌷👈 *** علیرضا در ماشین باز کرد .. هامون پوکه سیگارش بیرون انداخت و سلام کرد و دستش جلو برد علیرضا دستش فشرد بعد پوشه ای روی داشبرد ماشین گذاشت _اینم پرونده ای که خواستی با تمام مدارک .. هامون لبخندی از سر خوشحالی زد علیرضا موشکافانه گفت؛ _میدی به وکیلت .. هامون سر بالا انداخت _نه باید یک جور دیگه اقدام کنم .. دادگاه آخرمون  دو روز دیگه است .. علیرضا حس کرد هامون نمیخواد توضیحی بده ..نفس گرفت _دیگه خودت میدونی ...منم همه تلاشم بخاطر آیدا کردم ... مکث کرد _حالش چطوره؟ هامون نگاه ازش گرفت به روبه رو خیره شد _خوبه ! علیرضا دندونی رو هم سابوند ...دستگیره در کشید _من باس برم دیگه .. هامون به طرفش چرخید _خیلی در حقم لطف کردی ... علیرضا وقتی داشت پیاده میشد نیش آخرش زد _گفتم که بخاطر آیدا بود . هامون هم با خنده گفت؛ _یک روز من و خانومم برات جبران میکنیم .. خانمم بلندتر گفت که علیرضا پوزخندی زد و رفت . هامون نگاهی به پوشه انداخت بیشترش گواهی و اصطلاح های پزشکی بود . ماشین پارک کرد زنگ خونه مادرش زد . از اینکه دوباره احضارش کرده بود حس خوبی نداشت ولی چاره ای هم نداشت برای نیومدن . وارد خونه شد پدرش مثل همیشه در حال بازی تخته بود و مادرش رو ولیچر کنار پنجره با صورت غرق در عصبانیت .. پدرش با طعنه گفت؛ _خوب موقعی اومدی یک دست بازی میکنی! تهمینه با غیض پدرش نگاه کرد و غرید _بهمن !....مثل اینکه حالیت نیست چه اتفاق های افتاده .. هامون مقابل مادرش نشست _چی شده ...؟ تهمینه سر تکون داد _مادر راحله زنگ زد که دیدی گفتیم دخترمون بی گناه وخدا یار این دختر مظلوم منه رای دادگاه هم به نفع ما شد ... ولی چون راحله عاشق هامون حاضره بره تمام شکایت ها پس بده از خیر  مطالباتش بگذره که دوباره باهم زندگی کنن .. همون موقع صدای پوزخند پدرش اومد که سرش تو بازی بود تاس مینداخت . تهمینه چپ چپ نگاش کرد و ادامه داد _هنوزم دیر نشده هامون قبل اینکه تمام دارو ندار تو بدی بهتره بری یک معذرت خواهی کنی .. هامون بلند شد _مامان ما قبلا درباره این مسأله صحبت کردیم نه من حرف جدید دارم نه شما .. تهمینه با حرص گفت؛ _اون دختره جادو جنبلت کرده .. هامون فقط لبخند زد به طرف در رفت پدرش هم با تاسف سر برای تهمینه تکون داد و به دنبال هامون رفت تهمینه داد زد _شماها نمیفهمید ...هامون عقل تو نده دست بابات .. بعد سرش گرفت و به پرستارش گفت؛ _قرص امو بیار .. هامون خواست سوار ماشین بشه با خوشحالی به پدرش گفت؛ _همه چی طبق برنامه شما پیش رفت بابا تا اینجا که خوب بوده . پدرش لبخندی زد هامون سوار ماشین شد و شیشه رو پایین کشید _حالا ایمان آوردم که واقعا یک روزی همکارهات میگفتن بهترین بازپرسی یعنی چی! پدرش بلند خندید _سلام برای آیدا برسون .. هامون با یک حس رضایت به طرف خونه رفت .. آیدا حالش خیلی بهتر شده بود دوباره سرشته امور دستش گرفته بود . هامون شماره آیدا رو گرفت _سلام خانم ... آیدا بی حال صدای تلوزیون کم کرد _جانم .. هامون با خنده گفت؛ _عزیزم بچه ها رو حاضر کن من به مانلی قول پیتزا دادم .. آیدا بی حوصله گفت؛ _نمیشه بخری بیاری؟ هامون دلیل این حال آیدا رو میفهمید _نه ..‌ آیدا دیگه بهانه ای نتراشید با خودش فکر کرد شاید آخرین شبی که قراره مانی پیششون باشه قراره به همشون خوش بگذره مانلی خوشحال از شنیدن رفتن به بیرون رفت لباس پوشید اما آیدا وقتی لباس های مانی رو عوض میکرد گوله گوله اشک میریخت ... شورت لی و تیشرت قرمز تنش کرد جوراب های قرمز کفش های ال استار شو .. مانی با ذوق اسباب بازیش به زمین میزد .. آیدا برس روی موهای مواج مانی کشید صورت تپلیش غرق خوشحالی بود بعد روی نوک پا بلند شد خودش تو بغل آیدا انداخت ... ته دل آیدا فرو ریخت از ته دلش خدارو صدا زد . مانلی با بغض نگاهش کرد _مامان چرا همش مانی رو بغل میکنی گریه میکنی؟ آیدا بلند شد لباس پوشید _نه چیزی نیست .. صدای زنگ در اومد آیدا مانی رو بغل کرد و به طرف پارکینگ رفت .. مانلی زودتر سوار ماشین شد و آروم به هامون گفت؛ _بابا شما میدونی چرا همش مامان گریه میکنه ؟ هامون اخم کرد _آیدا جون یکم مریضه باید مواظبش باشی .. مانلی که جواب قانع کننده ای نگرفته بود به صندلی تکیه داد چیزی نگفت . آیدا مانی روی صندلی کودک کنار مانلی گذاشت سوار شد . اینقدر آیدا غرق فکر بود که نفهمید هامون کی مقابل یک پیتزا فروشی نگه داشت _اینجا رو یادته؟ آیدا به در پیتزا فروشی خیره شد ..بعد به خیابون  .. هامون با لبخند نگاهش میکرد _اولین پیتزا فروشی که باهم اومدیم یادته .. آیدا از تداعی گذشته لب گزید 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۷۰ *** علیرضا در ماشین باز کرد .. هامون پوکه سیگارش بیرون انداخت و سلام کرد و دستش جلو برد ع
🌷👈 یادش بود آرزوش این بود یک روز بره بیرون پیتزا بخوره از همکلاسی هاش زیاد شنیده بود ولی ننه نه پول شو داشت نه دوست داشت اینجور جاهارو .. اولین بار با هامون اومد یادشه چقدر بهشون خوش گذشته بود در کمال تعجبِ هامون،آیدادوتا پیتزا رو کامل خورد . هامون با عشق نگاهش کرد _یادته دوتا پیتزا رو یکجا خوردی .. آیدا پوزخندی زد _من اونجا حامله بودم و نمیدونستم چقدر پیتزا برام خوشمزه بود .. هامون مات زده نگاهش کرد آیدا آه پر حسرتی کشید _دیگه هیچ وقت پیتزا فروشی نرفتم گاهی تو خونه میپختم گاهی ژیلا میومد پیشم سفارش میداد ولی هیچکدوم به خوشمزگی اون پیتزا نبود . هامون با اخم به روبه رو زل زد حس میکرد تا آخر عمرش اگه به آیدا محبت کنه و عشق بده نمیتونه خاطرات مزخرف گذشته رو پاک کنه .. _اگه اینجا رو دوست نداری میخوای بریم یک رستوران دیگه .. اصلا میخوای بریم شام یک چیز دیگه بگیریم .. آیدا لبخندی زد کمربندش باز کرد _نه دلم میخواد بدونم هنوزم پیتزاهاش به همون خوشمزگیه .. و پیاده شد و مانی رو بغل کرد . آیدا مانی رو محکم بغل کرد بود میبوسیدش _درد های زندگی من من رو پخته کرد بزرگ کرد .. دوباره مانی رو بوسید _فقط باید شیش ماه طاقت بیارم درد دوری از مانی هم قراره من رو پخته تر و صبور تر کنه .. هامون مانی رو روی صندلی کودک گذاشت _تو به من شک داری من که بهت قول دادم همه چی درست بشه .. آیدا لبخند نیم بندی زد _هرچی خدا بخواد . سعی کرد از جمع خانواده اش لذت ببره چیزی که پونزده سال پیش همین نقطه از مکان نشسته بود آرزوش بود . شب هامون طاقت نیاورد در حال رانندگی به آیدا گفت؛ _فردا با پدر راحله قرار دارم .. آیدا کنجکاو نگاهش کرد _من و علیرضا و شهاب یک کارهای کردیم .. آیدا متعجب گفت: _ ..علیرضا ..شهاب؟ هامون خندید _کسایی که فکر میکردم دشمن هستن بیشتر از دوست حمایتم کردن .. آیدا بی طاقت گفت؛ _میخواین چکار کنین؟ هامون خونسرد نگاهش کرد _همه چی فردا شب درست میشه ... من بهت قول دادم درست کنم مطمن باش تا پای جونم سر قولم میمونم .... فقط تا فردا شب صبر داشته باش. 🌷
🌷👈 *_آیدا ،ننه خدا بزرگه توکلت به خدا باشه... آیدا این حرفی که دیشب توی خواب دیده بود از ذهنش بیرون نمیرفت ... صبح نزده اومده بود قبرستون سر خاک ننه  بغض کرد گلهای سفیدرو روی قبر ننه گذاشت و زمزمه کرد _برام دعا کن.‌..من همیشه با این حرف های توکل میکردم همیشه بهترین اتفاق ها برام میفتاد الان برام دعا کن ... من بچه هامو دوست دارم ...از من نگیرشون .. مانی رو بغل کرد بوسید ... مانلی با گلدون شمعدونی ور میرفت _مامان این خاک مامانته .. آیدا لبخند محوی زد _آره دخترم .. مانلی باغصه گفت؛ _دلت تنگ شده براش گریه میکنی .. آیدا اوهومی گفت: مانلی آیدا رو بغل کرد _اگه یک روز تو هم مُردی منم میام پیشت برات گل میارم ... چون بمیری منم مثل تو دلم تنگ میشه.. آیدا بلند خندید مانلی رو بوسید مانلی با غم گفت؛ _برات گل هم میارم ... آیدا دست مانلی رو گرفت به طرف ماشینش رفت _چقدر خوشبحال منه که دختری مهربونی مثل تو دارم ... با خوشحالی سوار ماشین شد حس امید ته دلش بود _بریم خونه یک شام خوشمزه درست کنیم که بابا بیاد . و تو دلش گفت با خبرهای خوب . هامون توی شرکت پدر راحله مودب و موقر نشسته بود که منشی اجازه ورد به اتاق رئیس بده . تمام چیزهای که میخواست بگه رو هی مرور میکرد .. با زنگ تلفن منشی نگاهی به هامون کرد _بفرمایید آقای صاحبچی ..آقای دکتر منتظر شمان .. هامون وارد اتاق شد ..یک اتاق بزرگ با چیدمان شیک اداری .. پدر راحله بعد احوال پرسی با غرور نگاهش کرد _چی شده اومدی عذر خواهی ؟.. پشیمون شدی؟.. دیدی دارو ندارتو باید بخاطر عیاشی ات بدی و اسمت به عنوان یک داماد کلاه بردار تو روزنامه ها رفته! هامون لبخندی زد _هم شما هم من و هم راحله میدونیم جریان اونچیزی نیست که تو دادگاه روایت کردیم ... پدر راحله بی حوصله نگاه ازش گرفت _من حوصله این اراجیف ندارم ...همه چی تموم شده است ..حکم اومده از دادگاه ! هامون خونسرد گفت: _آقای دکتر به حرمت نون و نمکی که باشما خوردم ... نمیخواستم تو شرایط التهابی انتخاباتتون براتون مسئله درست کنم .. با خنده گفت: _بزارید همه فکر کنن من داماد بده هستم .. پدر راحله اخم کرد _یعنی چی؟ هامون پوزخند زد _شما خودتم خوب میدونی راحله دیگه از دست در رفته ... نباید به زور اون رو از اون سر دنیا میکشیدی میاوردین که سناریو های شنا رو اجرا کنه ... بعد مدارکی از پوشه قرمز رنگ بیرون آورد .. مقابل پدر راحله گذاشت میتونستین به همه بگین دخترم داره اونور ادامه تحصل میده .. مثل رفیق های گرمابه و گلستانتون ... که آقازاده هاشون اونورن . پدر راحله با اخم به مدارک پزشکی نگاه میکرد _این اراجیف و پرونده سازیه ! هامون مکث کرد _راحله معتاد شدیدبه مواد مخدره  ..‌ شما میخواستین ترکش بدید که رگ دستش میزنه تو بیمارستان بهتون گفتن که مبتلا به هپاتیت هم هست . پدر راحله پرونده رو روی میز انداخت با نیش خند گفت: _میتونی تو دادگاه ثابت کن ! هامون یک لنگه ابروش بالا داد _فقط در عجبم چکار کردین با زندگی دخترتون که اینقدر عقده دیده شدن داشت .. حریص این بود که هر کی مرد و نیرنگی داشت خودشو راحت در اختیارش میذاشت ... حریص این بود که بگه همه آدم ها تشنه و تو کَفِشَن .. بعد گوشیش در آورد و مقابل پدر راحله گرفت _من میتونم از راحله به دلیل خیانت تو دادگاه شکایت کنم .. پدر راحله با چشای وحشت زده به تصویر گوشی زل زده بود که راحله با لباس زننده پایپ مواد دستش بود  وسط مهمونی با مردهای دیگه میرقصید .. پدر راحله با لکنت گفت: _این این راحله نیست ...اینا همه صحنه سازیه ! و گوشی رو چنگ زد تا بهتر ببینه خالکوبی رو بدنش که سوغات فرنگ  واقعا  واقعی نیست؟ پدر راحله با عصبانیت گوشی رو به دیوار کوبید . هامون خونسرد نگاهش کرد _من از اون فیلم زیاد دارم ... پدر راحله نفس گرفت _هدفت آبروی منه؟ هامون با مکث نگاهش کرد _نه اصلا ..من حتی با این همه مدرک گذاشتم تو دادگاه جلو چش خبرنگارها شما پیروز ماجرا باشید ... لبخندی زد و ادامه داد _ولی براتون یک پیشنهاد دوستانه دارم ؟ پدر راحله سکوت کرده بود _به نفع خودتون راحله رو بفرستین همون جای که بوده ... چون یک روز گندش در میاد داره چه غلطی میکنه اونوقت نمیشه جمعش کرد ... من دنبال باجگیری نیستم ... ولی میخوام شماهم خیلی راحت بیاین تو محضر حضانت بچه ها و ندیدنشون و اینکه بخشیدن مهریه همه رو امضاء بزنه و طلاق .. از جاش بلند شد _یا اینکه فردا تو دادگاه تجدید نظر تمام این پرونده ها جلوی کلی خبرنگار افشا میشه .. پدر راحله نفس گرفت هامون تکه های موبایلش از روی زمین برداشت _من رو میشناسید وقتی قول بدم پای قولم میمونم . 🌷
صالحین تنها مسیر
🌺👈#قسمت_۲ مهلا روی پله ها ریسه رفته بود از خنده .. خانجون رسید به در حیاط _چه خبرتون ..برید برید د
🌺👈 هیبت یڪ مرد بود ...شاید شوهر عمه صفی بیدار شده .. یڪدفعه مهلا جیغی ڪشید و رفت بالا و من همینطور بُهت زده وسط پذیرایی ایستاده بودم .. یڪدفعه نور مهتابی وصل شد اولش هی پِر پِر میڪرد و با دیدن صاحبخونه قلبم واقعا داشت وایمیستاد _شما اینجا چڪار میڪنید ؟ صدای در حیاط اومد و بعد در باز شد با ترس گفتم _عمه صفی اومد .. سرش ڪه به طرف در بود به طرف من برگشت _میگم اینجا چڪار میڪنی .. بغض ڪردم .. _به خدا مهلا گفت تا شب نمیاین .. چشای درشت سیاهش گشاد شده بود . _چی داری میگی تو ..؟ صدای عمه و شوهر عمه رو ڪه شنیدم .. مثل فنر به طرف پله ها دویدم ڪه سر راهم رو پله اولی خوردم زمین .. دوباره دویدم ... تا در خونه رو زدم عمه صفی در باز ڪرد _ڪجا بودی تو ؟ آب دهنمو قورت دادم _بالا پشت بوم .. به دستم نگاه ڪرد وقتی خودم رد نگاهش دیدم ..ڪه یڪ ڪتاب تو دستم بود .. یا خدا ... _مامانت زنگ زده الان داداش روح الله  میاد دنبالتون ... خانجون صداش اومد _فتانه حاضر شو ننه .. وارد خونه شدم چشم گردوندم ولی مهلا رو ندیدیم تا رفتم تو اتاق اونجا هم نبود . در ڪمد باز ڪردم دیدم توی ڪمد مچاله شده ..صورتش خیس اشڪ موهاش رو صورتش چسبیده . تا من دید نفس گرفت _فهمیدن ؟ نشستم رو به روش _نه بابا.. صدای خداحافظی شوهر عمه اومد .. مهلا محڪم رو سرش ڪوبید _وای الان به بابام میگه ... نمیدونم چرا ته دلم قرص بود از اینڪه چیزی نمیگه .. سرمو بالا انداختم _نترس نمیگه .. بعد ڪتاب بالا آوردم با دیدن ڪتاب هینی ڪشید _این از اونجا برداشتی ...الان فڪر میڪنه ما دزدیم . یڪدفعه صدای عمه اومد ڪه هراسون  خانجون صدا میزد _ننه ..ننه ..یا خدا ..مهلا ..مهلا ... به طرف پذیرایی دویدیم خانجون دستش رو قلبش ڪبود افتاده بود .. عمه هی جیغ میڪشید .. مهلا دست پاچه دور خودش میگشت .. _قرص های قلبش ڪجاست .... مهلا مقابل خانجون ڪه دراز به دراز تو بغل عمه افتاده بود نشست وگوشه روسری خانجون باز ڪرد _همیشه اینجا میذاشت . بعد یڪ قرص در آورد .. سریع قرص گرفتم _نه این قرص معده اش ...قرص قلب شو  تموم ڪرده بود .. قراره بابا بخره .. عمه صفی دوباره شیون ڪرد _باید ببریم بیمارستان ...برو به همسایه بگو بیاد ڪمڪ برو ...برو ڪه مادرم مرد . سریع به طرف پله ها دویدم . در زدم ..باز نڪرد ..دوباره محڪمتر زدم .. ڪه با صدتا اخم در باز ڪرد _خانجونم ...حالش بده ....قلبش گرفته ...عمه ام گفت .. نذاشت حرفم ڪامل بشه .. از پله ها بالا رفت .. پشت سرش رفتم _چی شده صفی خانم .. وقتی بالای سر خانجون نشست ..مثل دڪترها نبض شو چڪ ڪرد _بیاین ڪمڪ ڪنین ببریم بیمارستان ..من ماشین روشن میڪنم . من و عمه زیر بغل خانجون گرفتیم و بلند ڪردیم . اون ڪشون ڪشون پایین آوردیم .. خودش هم از نصفه پله ها ڪمڪ ڪرد . سوار ماشین شدیم .. مهلا هم میخواست بیاد ڪه عمه داد زد _تو ڪجا میای ..الان دایی روح الله میاد ... بهش بگو ننه رو بردیم بیمارستان .. عمه صفی هی گریه میڪرد قربون صدقه خانجون میشد .. و من میخ آینه ماشین بودم ڪه چشمهای اون پسره رو قاب گرفته بود . بلاخره رسیدیم بیمارستان خانجون بردن عمه صفی هم دنبال اشون رفت .. روی صندلی بیمارستان نشسته بودم . سرم پایین بود ڪه یڪ جفت ڪفش واڪس خورده مقابلم ایستاد. سرمو ڪه بالا آوردم تو نگاه اون پسره افتاد . آروم گفتم _ببخشید ...میشه ..میشه به بابای مهلا چیزی نگید . پسره نیش خندی زد _گناه داره مهلا ....اگه ..اگه خواستین بگین پس مهلا بوده بگین من بودم ‌‌‌‌‌‌.. تمام التماس مو تو نگاهم ریختم . پسره ڪنارم نشست ..یڪم اونور تر رفتم تو خودم جمع شدم _بگم ڪار ڪی بوده ؟ ناامید بهش نگاه ڪردم _بگین ڪار فتانه بوده .. 🌺
🌺👈 لبخندی زد _پس اسمت فتانه است .. خجالت ڪشیدم نگاهش ڪنم .. یڪدفعه یاد ڪتاب افتادم .. از تو ڪیفم در آوردم و مقابلش گرفتم _به خدا ما دزد نیستیم ... فقط دلم میخواست خونتون رو ببینیم ... ڪتاب هاتون خیلی جالب بود ... نمیخواستم این بردارم .. واقعا نفهمیدم چجوری با خودم آوردمش بالا .. زیر چشمی نگاهم ڪرد _باشه دستت ...خوندیش برام بیار ..ڪتابش جالبه .. همون موقع بابا رو دیدم ڪه از ته راهرو بیمارستان داشت میومد .. سریع ڪتاب تو ڪیفم گذاشتم .. موهامو داخل مقنعه ام دادم _بابامه .. بعد گوشه ترین جای صندلی نشستم .. پسره فهمید چقدر ترسیدم واسه همون بلند شد از جاش .. به طرف بابا رفت .. دیدم بهش دست داد و براش توضیح داد چی شده.. بابا به طرف من امد .سر به زیر سلام ڪردم _حال ننه خوبه .‌ سر تڪون دادم .. پسره ڪفت _نگران نباشید صفی خانم پیششون هستن .. چقدر صداش قشنگ بود چقدر خوب صحبت میڪرد ..چه حس خوبی داشت ادم دلش میخواست تا ابد بشینه به صداش گوش بده .. بعد نگهبان بیمارستان امد تزدیڪ به پسره گفت .. _جناب ...بفرمایید براتون چای اوردم .. پسره لبخندی زد _مرسی من باید برم ..فقط سفارش مریض ما رو به دڪتر بڪنی ها .. نگهبان با اون سبیل هاش نیشش باز شد _چشم چشم ..حتما .. وقتی رفت تا خود در بیمارستان نگاهش میڪردم .. اروم زیپ ڪیف و باز ڪردم روی ڪتابخوندم ڪه نوشته بود بر باد رفته .. بابااز اتاق ڪه توش خانجون بود امد بیرون .. _پاشو پاشو بریم ڪه مادرت خون مون حلال میڪنه امشب وعده خونه حاج اقا رو داریم .. اخم ڪردم ..میشه نریم خانجون حالش ناخوش .. چپ چپ نگاهم ڪرد _نه خوبه الحمدالله ...عمه ات پیشش..بریم ڪه زشته ..مادرو خواهرت هم منتظرن .. پشت ترڪ موتر گازی بابا سوار شدم .. دلم نمیخواست برم خونه حاج اقا ...فریده رو به شرطی عقد پسر بزرگه حاج اقا میڪردن ڪه منم برای پسر ڪوچیڪه نامزد ڪنن ...و مادرم چقدر خوشحال بود ڪه دوتا دختر هاش خوشبخت میشن و عروس حاج اقا ...روزی ڪه زن حاج اقا واسه پسر اش امد خاستگاری من مامان با سیاست گفت دختر بزرگم تو خونه است عیبه دختر ڪوچیڪم اسمش سر زبون ها بیفته ...البته  جفت دخترهام ڪنیز شمان ..و اونا هم قبول ڪردن  .. هوا ڪاملا تاریڪ شده بود برف دوباره  نم نم میبارید ..دلم میخواست تو اتاق نمور ڪنار تله لحاف ها دراز بڪشم ڪنار بخاری و ڪتاب بخونم ..ڪتاب از تو ڪیفم در اوردم روش نوشته بود بر باد رفته ..بو ڪشیدمش چه عطر خوبی داشت. 🌺
🌺👈 *** _شل و وارفته زود باش .. فریده با لگد به پام زد . جلوی آینه روی تاقچه ایستادم روسری سبز گره زدم .. مامان با حرص گفت؛ _ای ذلیل شی فتانه زود باش .. با بلوز مسخره ای تنم بود نگاه ڪردم .. مامان اصرار داشت چادر مشڪی سر ڪنم . مامان خیلی به خودش رسیده بود ڪفش پاشنه دار پاش ڪرده بود گردنبند یادگار مادرش ڪه شڪل سڪه های بهم وصل شده بود به سرو گردنش آویزون ڪرده بود . سر خیابون بابا تاڪسی گرفت .. فریده هی با انگشت موژه هاشو فشار میداد تا فر بخوره .. مامان همیطور ڪه روش گرفته بود نوچی ڪرد و دست فریده رو پایین آورد .. صدای جرینگ جرینگ النگوهاش من به خنده واداشت .. النگو هاش بدلی بود وقتی مشهد بودیم از بازار رضا خریده بود ...فقط موقع مهمونی دستش میڪرد ڪه سیاه نشه .. بابا با اون قیافه لاغرش وقتی ریشش زده بود بیشتر چهره آفتاب سوخته اش معلوم بود و زیر گونه هاش تو رفته بود .. الانم یڪ ڪت و شلوار قهوه ای پوشیده بود با یڪ پیراهن خط دار ڪه مامان معتقد بود خیلی خوشتیپ شده . ڪلی ماشین پارڪ بود ...و چراغ های بیرون خونه هم روشن بود . داداش پنج ساله مو بغل ڪرد و پیاده شدیم .. صدای شلوغی از خونه حاج آقا میومد . دررو باز ڪردن وارد خونه شدیم . از این خونه متنفر بودم . از آدم های این خونه بیشتر ... 🌺
🌺👈 حاج خانم به استقبالمون اومد ... یڪ پیراهن زرِ دار طلایی تنش بود .. _سلام خوش اومدین .. با مامان روبوسی ڪرد فریده خودش جلو رفت باهاش روبوسی ڪرد و وقتی چشش به من افتاد نگاهش برق زد _سلام دختر خوشگلم .. به اڪراه یڪ قدم جلو گذاشتم تو بغلش رفتم ..تنش بوی صابون میداد .. صورت مهربونی داشت با لبهای ڪلفت  و چشمهای پف دار . زیر لب هی ماشالله ماشالله میخوند . مامان با حض وافری نگاهم میڪرد . ولی نگاه فریده هرچیزی بود غیر از خواهرانه .. ما رو به جلو هدایت ڪرد وارد مهمان خونه شدیم ڪلی میهمان  نشسته بودن..مرد ها روی مبل های مخمل قرمز رنگ و زنها آخر مهمان خانه ڪه بینش یڪ در بزرگ چهار لت ڪه با شیشه های رنگی از هم جدا شده بود ولی در باز بود پذیرایی یڪسره شده بود .. خانم ها روی ملافه های سفید و پشتی های قالینی دست باف تڪیه زده بودن ...بشقاب های گل سرخی از انواع میوه ها هم مقابلشون ... خانم ها جابه جا شدن تا جا برای ما باز بشه ..مامان با غرور مابین خانم ها نشست .. دخترای حاج خانم پذیرایی میڪردن ...زن ها ی توی مهمونی هم فقط از فلان بلور فروشی ..مارڪ ناسیو نال و قیمت طلا و صدتا چیز دیگه حرف میزدن .. حوصله ام سر رفته بود .. فریده یواشڪی گفت: _دیدیشون .. ڪنجڪاو نگاهش ڪردم _پسرای حاجی اومدن .. به روبه رو نگاه ڪردم ..دوتا پسر ڪنار بابا نشسته بودن .. فریده با ذوقی گفت؛ _وای باورت میشه ...پسر بزرگه فڪر ڪنم همون ریشو ..ڪه قراره شوهر من بشه .. دوباره ڪلافه نگاهی بهشون ڪردم انگار داشت گوجه خیار دستچین میڪرد .. حاج خانم اومد ڪنار ما نشست _خوبین دخترای گلم .. فرید لبخند پر آب و تابی زد _خیلی ممنون .. مامان پشت چشی واسه بقیه زن های تو مجلس ڪرد _فریده جان و فتانه جان اصرار داشتن ڪه نیان ..ولی گفتم نه مامان جان خونه حاج آقا خونه هرڪسی نیست ... تو دلم گفتم چقدر هم فریده دلش میخواست نیاد . حاج خانم به من نگاه ڪرد __ماشاالله ماشالله .. بعد بلند گفت؛ _مسعود مادر بیا ظرف میوه رو تعارف ڪن .. یڪی از اون پسر ها بلند شد .. نا خوداگاه اخم ڪردم و چادرمو محڪم گرفتم .. پسره ظرف بلور پر از میوه رو برداشت و به طرف خانم ها اومد .. فرید آروم گفت؛ _فڪر ڪنم شوهر توه .. قلبم ریخت ...بیشتر خودمو تو چادر پیچوندم .. یڪ پسر بود با قد بلند و لاغر موهای لخت و ریش ڪوتاه و چشای مشڪی ... حاج خانم گفت: _پسر ڪوچیڪم  مسعود امسال درس مهندسی شو  تموم میڪنه ... فرید لبخندی زد _درست گفتم شوهر توه ... و من فقط چشم بستم .. دلم میخواست ڪاش تو خونمون بودم ڪتاب بر باد رفته رو میخوندم . 🌺
🌺👈 **** صدای آروم تلوزیون میومد و مامان و بابا ڪه داشتن باهم پچ پچ میڪردن .. من و فریده تو اتاق خوابیده بودیم .. تشڪ من ڪنار بخاری بود خیره شده بودم به شعله های قرمز بخاری ...ڪتاب برباد رفته دستم بود . آهی ڪشیدم . چشم های اون پسر هنوز از ذهنم نمی ره چه روز عجیبی بود امروز . دوباره ڪتاب به بینیم چسبوندم عطرشو نفس ڪشیدم . صبح از صدای قر قر خشڪن  ماشین لباسشویی بیدار شدم .. سریع لحاف و تشڪ مو جمع ڪردم . مامان با یڪ لگن پر از لباس از حمام بیرون اومد .. _چه عجب بیدار شدی .لنگ ظهره ..بیا لباس هارو پهن ڪنیم...میخوام نهار بار بزارم . ژاڪت مو پوشیدم سر دیگه لگن گرفتم _امروز نمیریم پیش خانجون . مامان دهنشو ڪج ڪرد _بابات رفته بیارتش .. هر تیڪه لباس رو بر میداشت محڪم میچلوندش بعد یڪ تڪون میداد و رو  بند رخت  پهن میڪرد . _دیشب حاج خانم یڪ صحبت های ڪرد ... مثل اینڪه قراره واسه عید  فریده رو عقد ڪنن تو رو هم بعد مدرسه هات.. غم عالم رو دلم نشست . مامان نیش خندی زد _تمام زن های مجلس داشتن میترڪیدن حاج خانم اینقدر قربون صدقه شما میشد . لب هام آویزون شد و بغ ڪردم . همون موقع بابا با موتورش وارد حیاط شد . مامان وقتی دید تنها اومده  بلند گفت: _پس ڪو ننه ات ...نیاوردیش ؟ بابا لب حوض نشست _نه صفی نذاشت گفت یڪ چند روز بمونه بهش برسم .. مامان چشم درشت ڪرد ..آب اضافه لگن با شدت خالی ڪرد _چشمم روشن ..مگه ما بهش نمیرسیم ڪه خواهرت میخواد بهش برسه ..! بابا بلند شد _ول ڪن تو هم اون یڪ چیزی گفته .. مامان با حرص گفت؛ _همینه دیگه اینقدر ڪه بی زبون بی عرضه ای.. با غر غر رفت داخل .. دیدم به طرف تلفن رفت ..شماره عمه صفی رو گرفت _سلام صفی جان..چرا نذاشتی ننه رو  بیاره ...نه این چه حرفی خودم مواظبش بودم...دستت درد نڪنه ..حالا عصر میایم خونه اتون .. گوش هامو تیز ڪردم با شنیدن این حرف یه لبخند گنده رو لبم نشست . 🌺
صالحین تنها مسیر
🌺👈#پست_۷ **** صدای آروم تلوزیون میومد و مامان و بابا ڪه داشتن باهم پچ پچ میڪردن .. من و فریده تو ات
🌺👈 * عصر وقتی زنگ آخر خورد ڪل راه میدویدم ...غروب شده بود و صدای اذان تو ڪوچه ها پخش شده بود هوای سرد برفی آسمون نارنجی ڪرده بود   ڪل امروز سر ڪلاس هیچی از درس نفهمیدم تمام فڪرم رفتن به خونه عمه صفی بود . زنگ در زدم .. صداش تو انعڪاس ڪوچه پیچید ...دوباره زنگ در زدم . صدای لخ لخ دمپایی اومد بعد صدای ڪیه فریده _وا ڪن منم .. در باز شد .‌اومدم تو ولی با دیدن نبود موتور بابا وارفته وسط حیاط ایستادم. _مامان و بابا ڪو ؟ فریده بی اعتنا به طرف پله ها رفت _رفتن خونه عمه صفی .. لب برچیدم _منم میخواستم برم . در باز ڪردم وارد خونه شدم ..فریده پای دفتر و ڪتاب هاش ڪنار بخاری نشست . با لباس دم در نشستم _منم دلم میخواست برم .. فریده بینیش چین داد _خونه عمه صفی چه خبره ..باز بریم ڪه تو با اون دختره شیرین عقل بچپید تو اتاق هی پچ پچ حرف بزنید .. ڪاپشن و مانتوم در آوردم با مقنعه ناامید رفتم از آشپزخونه سفره نون آوردم و پهن ڪردم .. قابلمه روی بخاری رو داخل سفره گذاشتم توش یڪدونه ڪوفته بود . تو ڪاسه ریختم . فرید خودڪار به دست با لبخند گفت؛ _مامان میگفت حاج خانم گفته عید قراره عاقد بیارن من رو عقد ڪنن.. یڪ لقمه گنده تو دهنم چپوندم ..بی اعتنا بهش داشتم فڪر میڪردم چی میشد میرفتیم خونه عمه صفی ...آهی ڪشیدم ... دلم میخواست یڪدفعه دیگه ببینمش ..خوشبحال مهلا هر روز می بینتش ...اینجوری ڪه خانجون مریض میشه بابا نمیذاره حتی خونه عمه صفی بره . منم نمیتونم باهاش برم ..معلوم نیست دیگه ڪی برم خونشون ... آهی ڪشیدم .. همون موقع تلفن زنگ خورد فریده سریع تلفن برداشت _الو سلام مامان ....چی! ..نخیر نمیایم ..من درس دارم .. سریع پریدم به طرفش سرمو جلو بردم تا از گوشی تلفن بشنوم چی میگه مامان .. صدای مامان میومد _حرف نزن آماده باشید بابات میاد دنبالتون ...شام اینجاییم .. فریده غُر زد _من درس دارم . منم سریع پشت تلفن گفتم _مامان الان آماده میشیم میایم .. دستمو رو شاسی گذاشتم و  تلفن قطع ڪردم . فریده با حرص هُلم داد _غلط ڪردی .کدوم گوری میخوای بری .. از ذوق به طرف اتاق رفتم .. وای خدا مرسی ..مرسی خدا جونم. سریع مانتو پوشیدم موهامو شونه ڪردم و بافتم ... ڪتاب سریع تو یڪ ورق جلد ڪادو پیچیدم ..همش هم استرس این داشتم فریده نیاد تو اتاق .. دوباره باز ڪردم ڪتاب رو ..اینجوری خشڪ و خالی ڪه نمیشد .. یڪدفعه یاد پر طاووس افتادم ڪه لای قرآن بود ..سریع قرآن رو از بالای تاقچه برداشتم .. تا بازش ڪردم پر طاووس تو نور زرد رنگ لامپ میدرخشید .. پرطاووس لای ڪتاب گذاشتم دوباره ڪادو پیچش ڪردم .. همون موقع زنگ در اومد و صدای بلند فریده _برو در باز ڪن ..‌ ڪتاب رو تو ڪیفم گذاشتم به طرف حیاط دویدم .. تا در باز ڪردم بابا با موتورش گوشه دیوار ڪوچه تڪیه داد _حاضرید بریم دیگه .. من با لبخند گنده ای گفتم _آره بابا جون ... دوباره دویدم به طرف خونه ڪه دوباره استپ ڪردم _راستی بابایی امتحان مو بیست شدم ...شد ده تا بیست .. بابا لبخندی زد _باریڪلا ... فریده تا من دید دهنش ڪج ڪرد _خودشیرین لوس .. ڪیف مو برداشتم و به طرف بابا اومدم .. بابا داد زد _برق خاموش ڪن فریده ... با هزار خوشحالی سوار موتور شدیم .. تو راه همش با خودم میگفتم چه شب خوبیه امشب .. رسیدیم به در خونه عمه صفی ..بابا ایستاد .. قلبم تند تند میزد .. بهتر بود بابا و فریده ڪه میرن بالا ڪتاب بزارم پشت در ...هی تو ذهنم نقشه مو مرور میڪردم ... حتی تصور اینڪه در باز ڪنه ڪتاب ببینه تو دلم  قند آب میشد  .. بابا زنگ خونه رو زد و در باز شد .. بابا رفت تو ..پشت سرش فریده رفت .. تا رفتم تو از دیدن برق خاموش خونش شوڪه شدم ...یعنی نبود .. چرا به این جای ڪار فڪر نڪردم ... ڪه شاید نباشه ..امشب شب جمعه بود حتما رفته خونشون .. نا امید پله ها رو رفتم بالا .. خونه عمه صفی شلوغ پلوغ بود . خانجون رو تشڪ دراز ڪشیده بود یڪ تعدادی مرد اون بالا رو مبل نشسته بودن ...از اقوام اومده بودن واسه عیادت ... با عمه صفی احوال پرسی ڪردم . به طرف خانجون رفتم و بوسیدمش اینقدر دلم شڪسته بود ڪه تو بغلش گریه ڪردم .. شوهر عمه صفی خندید گفت؛ _فتانه جان حاله خانجون خوبه دخترم .. سرمو ڪه بالا آوردم مات و مبهوت شدم .. اون پسره هم روی مبل نشسته بود با لبخند نگاهم میڪرد ...قلبم واقعا وایستاد .. 🌺
🌺👈 *** عمه صفی خیار خورد ڪرد .. هنوز قلبم تند تند میزد مخصوصا وقتی صداشو می شندیدم ..‌ سبزی هارو فقط فقط دوتا  میڪردم تو سبد مینداختم .. فریده با حرص گفت؛ _هرچی آشغال داشت ریختی تو سبزی ها .. مامان با خنده گفت؛ _وای صفی نبودی دیشب ببینی چقدر حاج خانم مارو تحویل گرفت .. عمه صفی لبخند محوی زد _دیگه قطعی شده .. مامان همینطور ڪه گوجه هارو خورد میڪرد گفت؛ _آره بابا عید قراره فریده رو عقد ڪنن.. فرید با لبخند واسه مهلا پشت چشم نازڪ ڪرد . صدای بلند شوهر عمه اومد _تشریف داشته باشین جناب .. عمه صفی زود بلند شد و دست هاشو زیر شیر آب گرفت .. جادرش و از ڪمرش باز ڪرد و روشو گرفت و رفت تو پذیرایی _خوب شام بمونید ... منم بلند شدم ڪه یڪدفعه مامان با اخم گفت ڪجا _دستشویی ... وقتی وارد پذیرایی شدم داشت ڪفش هاشو می پوشید ... یڪ سویشرت تنش بود ڪه داشت زیپ اش درست میڪرد . عمه صفی هم یڪ ریز تعارف میڪرد . یڪدفعه سرش بالا آورد و من دید ..لبخندی زد .. سریع نگاهش به عمه صفی داد _مرسی ممنون شبتون خوش خدانگهدار ... یڪدفعه بازوم سوخت صدای فریده رو شنیدم _الان دستشویی تو .. به طرفش برگشتم ._خیلی خری دستم .. روی بازوم  ماساژ دادم . به طرف دستشویی رفتم . تو آینه دستشوی به خودم خیره شدم . من چم شده بود ...چرا اینقدر این آدم برام مهم شده بود شاید بخاطر حرف های مهلابوده . به چشم هام نگاه ڪردم ...یڪ لحظه هم تصویر لبخندش از ذهنم نمیرفت .. از دستشوی ڪه بیرون اومدم .. سفره رو پهن ڪرده بودن .. عمه بلند گفت؛ _مهلا دبه ترشی رو از بالا بیار .. این بهترین فرصت بود سریع رفتم تو اتاق ڪتاب رو زیر مانتوم جاسازی ڪردم _منم میام .. به دنبال مهلا راه افتادیم وسط پله ها مهلا یڪدفعه گفت؛ _وای فتانه از عصر میخوام بپرسم دیروز چی شد این فریده فضول حواسش به ماست .. آروم رو اولین پله نشستم _هیچی بابا پسره آدم حسابی تر از این حرف هاست .. بعد چشم درشت کرد _اون ڪتاب چی بود دستت .. خندیدم _دیروز گفت میتونی ببری بخونیش ..منم تا صبح بیدار بودم میخوندم ..خیلی قشنگ بود ڪتابش .. مهلا با حسرت گفت؛ _بده منم بخونم .. _نههه ..میخوام برم بهش بدم .. _چجوری ؟ ماتم زده نگاهش ڪردم __نمیدونم ڪاش میشد میتونستم برم بهش بدم ...شاید بتونم موقع رفتن برم بزارم در خونشون . بعد مهلا دهنش ڪج ڪرد _آره با وجود مامانت و فریده حتما میتونی .. با استرس ڪتاب از زیر مانتوم در آوردم  _الان آوردم ڪتاب برم بزارم پشت در مهلا ترسیده گفت؛ _نه دیونه یڪی نبینه مارو .. ڪتاب گرفت گذاشت پشت خرت و پرت ها ... یڪدفعه صدای عمه  اومد _مهلا .. مهلا تند سریع از دبه ترشی تو ڪاسه ریخت _دیدی گفتم هیچ اعتباری نیست ...نگران نباش خودم فردا میذارم پشت در خونشون .. نا امید دنبالش راهی شدم ...تو پاگرد دوباره خم شدم نگاهی به در خونش ڪردم برق هاش روشن بود .. وقتی وارد خونه شدم ..دیدم فریده داره چپ چپ نگاهم میڪنه .. ڪنار بابا نشستم .. مهلا هم ڪنار من نشست. در گوشم گفت _میدونی اسمش چیه ؟ هیجانزده نگاهش ڪردم مهلا بدجنس خندید ابرو هاش بالا انداخت دوباره در گوشم گفت؛ _ازش خوشت اومده .. لب گزیدم با ترس به دور برم نگاه ڪردم .. مهلا بیشتر خندید _اسمش محمد رضاست ... فرید اومد ڪنار ما و مهلا ساڪت شد 🌺
🌺👈 یڪدفعه شوهر عمه گفت: _مبارڪ باشه به سلامتی ان شالله . بابا خندید و مامان پشت چشم نازڪ ڪرد _ان شالله قسمت شما .. عمه گفت؛ _ڪی فتانه رو عقد میڪنن .. مامان گفت _تابستون .. مهلا نگاهم ڪرد و آروم گفت: _مگه نمیگفتی میخوای درس بخونی ڪنڪور بدی .. سر تڪون دادم با غم نگاهش ڪردم‌. عمه صفی ماڪارونی هارو تو دیس ریخته بود و سر سفره گذاشت ... گفت: _ان شاءالله  ....ولی ڪاش میذاشتی فتانه سال دیگه ڪنڪورش بده .. مامان یڪ مشت سبزی تو دهنش ڪرد _وا صفی درس به چه دردش میخوره ...پسره خودش مهندسه ...عرضه داشته باشه میره خونه شوهرش درسشم میخونه ... و من چقدر دلم گرفت ... بعد شام سفره رو جمع ڪردیم و ما دخترا ظرف هارو شستیم. بابا بلند گفت؛ _پاشو ننه خدارو شڪر حالت بهتره بریم خونه . عمه صفی اخم ڪرد _وا داداش بزار بمونه خوب شما هم بمونید فردا ڪه تعطیله تو این برف ڪجا میخواید برید . مامان بلند شد چادر رنگی شو با چادر مشڪی عوض ڪرد _نه صفی جان فردا ڪلی ڪار دارم .. بابا هم بلند شد شوهر عمه گفت؛ _بزار ننه باشه فردا خودم میارمش .. مامان یڪ نگاه چپ چپی  به بابا ڪرد بابا گفت؛ _خوب زحمت شما میشه . عمه صفی دستشو تڪون داد _وا چه حرف ها میزنی داداش ... یڪدفعه  مهلا گفت؛ _دایی میشه فتانه هم بمونه .. قلبم تو دهنم اومد به بابا خیره شدم مامان چش غره رفت _نه زن دایی جان .. شوهر عمه گفت؛ _آره فردا با ننه میارمش بزاربد بمونه الان با موتور میرید خطرناڪه زیادین . بابا من منی ڪرد _خوب باشه .. یڪدفعه شوری تو دلم به پا شد مهلا بلند گفت آخ جون .. بابا و مامان خداحافظی ڪردن فریده دهنی برای من ڪج ڪرد . بعد رفتن اونا .. عمه گفت؛ _بیا عمه جون جا پهن ڪنید تو پذیرایی ڪنار خانجون بخوابید گرمتر هم هست .. با مهلا بڪش بڪش تشڪ هارو آوردیم ڪنار خانجون .. خانجون خوابش برده بود . مهلا چشمڪی زد _مامان ڪتاب های تقویتی پارسالم بالاست .. صدای عمه از تو اتاق اومد _نصف شبی میخوای بری بالا چڪار  .. مهلا گفت؛ _برم ڪتاب ریاضی مو واسه فتانه پیدا ڪنم زود میام .. عمه هم از تو اتاق گفت؛ _باشه ڪاپشن بپوشید ڪلید هم بزارید پشت در ڪه میخوام بخوابم در نزنید .. وای باورم نمیشد انگار همه چی جور شده بود .. سریع دنبال مهلا رفتم بالا .. یڪم بالا موندیم ...مهلا دستمو گرفت _فتانه راستشو بگو ... گیج نگاهش ڪردم _میخوای چی بهش بگی .. چشم درشت ڪردم _هیچی نمیخوام بهش بگم فقط میخوام ڪتاب شو بزارم پشت در خونشون .. یڪم ڪه گذشت مهلا گفت؛ _خوب برو فڪر ڪنم مامان اینا خوابیدن .. آروم پله هارو پایین اومدم .. یڪ نور ضعیف از شیشه های مشجر میومد .. نفس گرفتم آروم ڪتاب روی زمین گذاشتم ڪه در باز شد 🌺