✨✨✨✨✨
🍂فضائل امیرالمؤمنین در قرآن :🍂
🔸وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْری نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَئُوفٌ بِالْعِباد.
(بقره/۲۰٧)
🔸کسانی از مردم هستند که تنها با خدا معامله مى کنند و هر چه دارند حتى جان خود را به او مى فروشند و جز رضا و خشنودى او چیزى خریدار نیستند.
⚡️با فداکارى و ایثار آنهاست که امر دین و دنیا اصلاح شده، حق زنده و پایدار مى ماند، و زندگى انسان گوارا و درخت اسلام بارور مى گردد.
✅ این آیه در شأن حضرت علی علیه السلام نازل شده.
در شبی که آنحضرت بجای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و در بستر ایشان خوابید و در راه خدا از جان خود گذشت.
@tadabboridarghoran
🌺به شیعه بودنتان افتخار کنید. شیعیان امیرالمؤمنین پیروز تاریخند.🌺
🔸إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ وَمَن يَتَوَلَّ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِينَ آمَنُواْ فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ(۵۵ و ۵۶/مائده)
⚡️ترجمه :
ولىّ و سرپرست شما، تنها خداوند و پيامبرش و مؤمنانى هستند كه نماز را برپا مى دارند و در حال ركوع، زكات مى دهند. و هركس كه خدا و پيامبرش وچنان مؤمنانى را ولىّ خود بگيرد (از حزب خداست) همانا حزب خدا پيروز است.
🔴 حزب اللّه، فقط كسانى اند كه ولايت خدا، پيامبر و اهل بيت عليهم السلام را پذيرفته باشند. یعنی شیعیان.
و غلبه نهایی با حزب الله است.🌺
@tadabboridarghoran
🔴 گلچین مولودی امیرالمومنین(ع)
✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
من پرده باطل را مى شکافم!
#نهج_البلاغه
▫️أَمَا وَ اللَّهِ إِنْ كُنْتُ لَفِي سَاقَتِهَا حَتَّى [وَلَّتْ] تَوَلَّتْ بِحَذَافِيرِهَا مَا [ضَعُفْتُ] عَجَزْتُ وَ لَا جَبُنْتُ، وَ إِنَّ مَسِيرِي هَذَا لِمِثْلِهَا فَلَأَنْقُبَنَّ الْبَاطِلَ حَتَّى يَخْرُجَ الْحَقُّ مِنْ جَنْبِهِ.
🌖به خدا سوگند من از پيشتازان لشكر اسلام بودم تا آنجا كه صفوف كفر و شرك تار و مار شد. هرگز ناتوان نشدم و نترسيدم، هم اكنون نيز همان راه را مى روم، پرده باطل را مى شكافم تا حق را از پهلوى آن بيرون آورم.
📘#خطبه_33
@nahjol_balagheh
صالحین تنها مسیر
🌺👈#پست_۷ **** صدای آروم تلوزیون میومد و مامان و بابا ڪه داشتن باهم پچ پچ میڪردن .. من و فریده تو ات
🌺👈#پست_۸
*
عصر وقتی زنگ آخر خورد ڪل راه میدویدم ...غروب شده بود و صدای اذان تو ڪوچه ها پخش شده بود
هوای سرد برفی آسمون نارنجی ڪرده بود ڪل امروز سر ڪلاس هیچی از درس نفهمیدم تمام فڪرم رفتن به خونه عمه صفی بود .
زنگ در زدم ..
صداش تو انعڪاس ڪوچه پیچید ...دوباره زنگ در زدم .
صدای لخ لخ دمپایی اومد بعد صدای ڪیه فریده
_وا ڪن منم ..
در باز شد .اومدم تو ولی با دیدن نبود موتور بابا وارفته وسط حیاط ایستادم.
_مامان و بابا ڪو ؟
فریده بی اعتنا به طرف پله ها رفت
_رفتن خونه عمه صفی ..
لب برچیدم
_منم میخواستم برم .
در باز ڪردم وارد خونه شدم ..فریده پای دفتر و ڪتاب هاش ڪنار بخاری نشست .
با لباس دم در نشستم
_منم دلم میخواست برم ..
فریده بینیش چین داد
_خونه عمه صفی چه خبره ..باز بریم ڪه تو با اون دختره شیرین عقل بچپید تو اتاق هی پچ پچ حرف بزنید ..
ڪاپشن و مانتوم در آوردم با مقنعه ناامید رفتم از آشپزخونه سفره نون آوردم و پهن ڪردم ..
قابلمه روی بخاری رو داخل سفره گذاشتم توش یڪدونه ڪوفته بود .
تو ڪاسه ریختم .
فرید خودڪار به دست با لبخند گفت؛
_مامان میگفت حاج خانم گفته عید قراره عاقد بیارن من رو عقد ڪنن..
یڪ لقمه گنده تو دهنم چپوندم ..بی اعتنا بهش داشتم فڪر میڪردم چی میشد میرفتیم خونه عمه صفی ...آهی ڪشیدم ...
دلم میخواست یڪدفعه دیگه ببینمش ..خوشبحال مهلا هر روز می بینتش ...اینجوری ڪه خانجون مریض میشه بابا نمیذاره حتی خونه عمه صفی بره .
منم نمیتونم باهاش برم ..معلوم نیست دیگه ڪی برم خونشون ...
آهی ڪشیدم ..
همون موقع تلفن زنگ خورد فریده سریع تلفن برداشت
_الو سلام مامان ....چی! ..نخیر نمیایم ..من درس دارم ..
سریع پریدم به طرفش سرمو جلو بردم تا از گوشی تلفن بشنوم چی میگه مامان ..
صدای مامان میومد
_حرف نزن آماده باشید بابات میاد دنبالتون ...شام اینجاییم ..
فریده غُر زد
_من درس دارم .
منم سریع پشت تلفن گفتم
_مامان الان آماده میشیم میایم ..
دستمو رو شاسی گذاشتم و تلفن قطع ڪردم .
فریده با حرص هُلم داد
_غلط ڪردی .کدوم گوری میخوای بری ..
از ذوق به طرف اتاق رفتم ..
وای خدا مرسی ..مرسی خدا جونم.
سریع مانتو پوشیدم موهامو شونه ڪردم و بافتم ...
ڪتاب سریع تو یڪ ورق جلد ڪادو پیچیدم ..همش هم استرس این داشتم فریده نیاد تو اتاق ..
دوباره باز ڪردم ڪتاب رو ..اینجوری خشڪ و خالی ڪه نمیشد ..
یڪدفعه یاد پر طاووس افتادم ڪه لای قرآن بود ..سریع قرآن رو از بالای تاقچه برداشتم ..
تا بازش ڪردم پر طاووس تو نور زرد رنگ لامپ میدرخشید ..
پرطاووس لای ڪتاب گذاشتم دوباره ڪادو پیچش ڪردم ..
همون موقع زنگ در اومد و صدای بلند فریده
_برو در باز ڪن ..
ڪتاب رو تو ڪیفم گذاشتم به طرف حیاط دویدم ..
تا در باز ڪردم بابا با موتورش گوشه دیوار ڪوچه تڪیه داد
_حاضرید بریم دیگه ..
من با لبخند گنده ای گفتم
_آره بابا جون ...
دوباره دویدم به طرف خونه ڪه دوباره استپ ڪردم
_راستی بابایی امتحان مو بیست شدم ...شد ده تا بیست ..
بابا لبخندی زد
_باریڪلا ...
فریده تا من دید دهنش ڪج ڪرد
_خودشیرین لوس ..
ڪیف مو برداشتم و به طرف بابا اومدم ..
بابا داد زد
_برق خاموش ڪن فریده ...
با هزار خوشحالی سوار موتور شدیم ..
تو راه همش با خودم میگفتم چه شب خوبیه امشب ..
رسیدیم به در خونه عمه صفی ..بابا ایستاد ..
قلبم تند تند میزد ..
بهتر بود بابا و فریده ڪه میرن بالا ڪتاب بزارم پشت در ...هی تو ذهنم نقشه مو مرور میڪردم ...
حتی تصور اینڪه در باز ڪنه ڪتاب ببینه تو دلم قند آب میشد ..
بابا زنگ خونه رو زد و در باز شد ..
بابا رفت تو ..پشت سرش فریده رفت ..
تا رفتم تو از دیدن برق خاموش خونش شوڪه شدم ...یعنی نبود ..
چرا به این جای ڪار فڪر نڪردم ...
ڪه شاید نباشه ..امشب شب جمعه بود حتما رفته خونشون ..
نا امید پله ها رو رفتم بالا ..
خونه عمه صفی شلوغ پلوغ بود .
خانجون رو تشڪ دراز ڪشیده بود
یڪ تعدادی مرد اون بالا رو مبل نشسته بودن ...از اقوام اومده بودن واسه عیادت ...
با عمه صفی احوال پرسی ڪردم .
به طرف خانجون رفتم و بوسیدمش اینقدر دلم شڪسته بود ڪه تو بغلش گریه ڪردم ..
شوهر عمه صفی خندید گفت؛
_فتانه جان حاله خانجون خوبه دخترم ..
سرمو ڪه بالا آوردم مات و مبهوت شدم ..
اون پسره هم روی مبل نشسته بود با لبخند نگاهم میڪرد ...قلبم واقعا وایستاد ..
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌺👈#پست_۹
***
عمه صفی خیار خورد ڪرد ..
هنوز قلبم تند تند میزد مخصوصا وقتی صداشو می شندیدم ..
سبزی هارو فقط فقط دوتا میڪردم تو سبد مینداختم ..
فریده با حرص گفت؛
_هرچی آشغال داشت ریختی تو سبزی ها ..
مامان با خنده گفت؛
_وای صفی نبودی دیشب ببینی چقدر حاج خانم مارو تحویل گرفت ..
عمه صفی لبخند محوی زد
_دیگه قطعی شده ..
مامان همینطور ڪه گوجه هارو خورد میڪرد گفت؛
_آره بابا عید قراره فریده رو عقد ڪنن..
فرید با لبخند واسه مهلا پشت چشم نازڪ ڪرد .
صدای بلند شوهر عمه اومد
_تشریف داشته باشین جناب ..
عمه صفی زود بلند شد و دست هاشو زیر شیر آب گرفت ..
جادرش و از ڪمرش باز ڪرد و روشو گرفت و رفت تو پذیرایی
_خوب شام بمونید ...
منم بلند شدم ڪه یڪدفعه مامان با اخم گفت ڪجا
_دستشویی ...
وقتی وارد پذیرایی شدم داشت ڪفش هاشو می پوشید ...
یڪ سویشرت تنش بود ڪه داشت زیپ اش درست میڪرد .
عمه صفی هم یڪ ریز تعارف میڪرد .
یڪدفعه سرش بالا آورد و من دید ..لبخندی زد ..
سریع نگاهش به عمه صفی داد
_مرسی ممنون شبتون خوش خدانگهدار ...
یڪدفعه بازوم سوخت
صدای فریده رو شنیدم
_الان دستشویی تو ..
به طرفش برگشتم
._خیلی خری دستم ..
روی بازوم ماساژ دادم .
به طرف دستشویی رفتم .
تو آینه دستشوی به خودم خیره شدم .
من چم شده بود ...چرا اینقدر این آدم برام مهم شده بود شاید بخاطر حرف های مهلابوده .
به چشم هام نگاه ڪردم ...یڪ لحظه هم تصویر لبخندش از ذهنم نمیرفت ..
از دستشوی ڪه بیرون اومدم ..
سفره رو پهن ڪرده بودن ..
عمه بلند گفت؛
_مهلا دبه ترشی رو از بالا بیار ..
این بهترین فرصت بود سریع رفتم تو اتاق ڪتاب رو زیر مانتوم جاسازی ڪردم
_منم میام ..
به دنبال مهلا راه افتادیم وسط پله ها مهلا یڪدفعه گفت؛
_وای فتانه از عصر میخوام بپرسم دیروز چی شد این فریده فضول حواسش به ماست ..
آروم رو اولین پله نشستم
_هیچی بابا پسره آدم حسابی تر از این حرف هاست ..
بعد چشم درشت کرد
_اون ڪتاب چی بود دستت ..
خندیدم
_دیروز گفت میتونی ببری بخونیش ..منم تا صبح بیدار بودم میخوندم ..خیلی قشنگ بود
ڪتابش ..
مهلا با حسرت گفت؛
_بده منم بخونم ..
_نههه ..میخوام برم بهش بدم ..
_چجوری ؟
ماتم زده نگاهش ڪردم
__نمیدونم ڪاش میشد میتونستم برم بهش بدم ...شاید بتونم موقع رفتن برم بزارم در خونشون .
بعد مهلا دهنش ڪج ڪرد
_آره با وجود مامانت و فریده حتما میتونی ..
با استرس ڪتاب از زیر مانتوم در آوردم
_الان آوردم ڪتاب برم بزارم پشت در
مهلا ترسیده گفت؛
_نه دیونه یڪی نبینه مارو ..
ڪتاب گرفت گذاشت پشت خرت و پرت ها ...
یڪدفعه صدای عمه اومد
_مهلا ..
مهلا تند سریع از دبه ترشی تو ڪاسه ریخت
_دیدی گفتم هیچ اعتباری نیست ...نگران نباش خودم فردا میذارم پشت در خونشون ..
نا امید دنبالش راهی شدم ...تو پاگرد دوباره خم شدم نگاهی به در خونش ڪردم برق هاش روشن بود ..
وقتی وارد خونه شدم ..دیدم فریده داره چپ چپ نگاهم میڪنه ..
ڪنار بابا نشستم ..
مهلا هم ڪنار من نشست.
در گوشم گفت
_میدونی اسمش چیه ؟
هیجانزده نگاهش ڪردم
مهلا بدجنس خندید ابرو هاش بالا انداخت
دوباره در گوشم گفت؛
_ازش خوشت اومده ..
لب گزیدم با ترس به دور برم نگاه ڪردم ..
مهلا بیشتر خندید
_اسمش محمد رضاست ...
فرید اومد ڪنار ما
و مهلا ساڪت شد
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌺👈#پست_۱۰
یڪدفعه شوهر عمه گفت:
_مبارڪ باشه به سلامتی ان شالله .
بابا خندید و مامان پشت چشم نازڪ ڪرد
_ان شالله قسمت شما ..
عمه گفت؛
_ڪی فتانه رو عقد میڪنن ..
مامان گفت
_تابستون ..
مهلا نگاهم ڪرد و آروم گفت:
_مگه نمیگفتی میخوای درس بخونی ڪنڪور بدی ..
سر تڪون دادم با غم نگاهش ڪردم.
عمه صفی ماڪارونی هارو تو دیس ریخته بود و سر سفره گذاشت ...
گفت:
_ان شاءالله ....ولی ڪاش میذاشتی فتانه سال دیگه ڪنڪورش بده ..
مامان یڪ مشت سبزی تو دهنش ڪرد
_وا صفی درس به چه دردش میخوره ...پسره خودش مهندسه ...عرضه داشته باشه میره خونه شوهرش درسشم میخونه ...
و من چقدر دلم گرفت ...
بعد شام سفره رو جمع ڪردیم و ما دخترا ظرف هارو شستیم.
بابا بلند گفت؛
_پاشو ننه خدارو شڪر حالت بهتره بریم خونه .
عمه صفی اخم ڪرد
_وا داداش بزار بمونه خوب شما هم بمونید فردا ڪه تعطیله تو این برف ڪجا میخواید برید .
مامان بلند شد چادر رنگی شو با چادر مشڪی عوض ڪرد
_نه صفی جان فردا ڪلی ڪار دارم ..
بابا هم بلند شد
شوهر عمه گفت؛
_بزار ننه باشه فردا خودم میارمش ..
مامان یڪ نگاه چپ چپی به بابا ڪرد
بابا گفت؛
_خوب زحمت شما میشه .
عمه صفی دستشو تڪون داد
_وا چه حرف ها میزنی داداش ...
یڪدفعه مهلا گفت؛
_دایی میشه فتانه هم بمونه ..
قلبم تو دهنم اومد به بابا خیره شدم
مامان چش غره رفت
_نه زن دایی جان ..
شوهر عمه گفت؛
_آره فردا با ننه میارمش بزاربد بمونه
الان با موتور میرید خطرناڪه زیادین .
بابا من منی ڪرد
_خوب باشه ..
یڪدفعه شوری تو دلم به پا شد
مهلا بلند گفت آخ جون ..
بابا و مامان خداحافظی ڪردن فریده دهنی برای من ڪج ڪرد .
بعد رفتن اونا ..
عمه گفت؛
_بیا عمه جون جا پهن ڪنید تو پذیرایی ڪنار خانجون بخوابید گرمتر هم هست ..
با مهلا بڪش بڪش تشڪ هارو آوردیم ڪنار خانجون ..
خانجون خوابش برده بود .
مهلا چشمڪی زد
_مامان ڪتاب های تقویتی پارسالم بالاست ..
صدای عمه از تو اتاق اومد
_نصف شبی میخوای بری بالا چڪار ..
مهلا گفت؛
_برم ڪتاب ریاضی مو واسه فتانه پیدا ڪنم زود میام ..
عمه هم از تو اتاق گفت؛
_باشه ڪاپشن بپوشید ڪلید هم بزارید پشت در ڪه میخوام بخوابم در نزنید ..
وای باورم نمیشد انگار همه چی جور شده بود ..
سریع دنبال مهلا رفتم بالا ..
یڪم بالا موندیم ...مهلا دستمو گرفت
_فتانه راستشو بگو ...
گیج نگاهش ڪردم
_میخوای چی بهش بگی ..
چشم درشت ڪردم
_هیچی نمیخوام بهش بگم فقط میخوام ڪتاب شو بزارم پشت در خونشون ..
یڪم ڪه گذشت مهلا گفت؛
_خوب برو فڪر ڪنم مامان اینا خوابیدن ..
آروم پله هارو پایین اومدم ..
یڪ نور ضعیف از شیشه های مشجر میومد ..
نفس گرفتم آروم ڪتاب روی زمین گذاشتم ڪه در باز شد
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور