eitaa logo
سالن مطالعه
190 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
19تصویر جزء نوزدهم.pdf
9.91M
تصویر جزء نوزدهم 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
19صوت تحدیر جزء نوزدهم.mp3
4.02M
تلاوت جزء نوزدهم 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
19صوت ترجمه جزء نوزدهم.mp3
6.77M
ترجمه جزء نوزدهم 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۶ - صهـبا.mp3
16.95M
🔊 سلسله جلسات آیت‌الله ، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه سال ۱۳۵۳ ‌‌● جلسه ششم ‌‌● موضوع: نویدها -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
✡🔥 🔥✡ ۲۵ 🖋 مقاله‌ی هفتم: قسمت دوم؛ حضرت توانسته بود برای این عملیات، ۳۱۳ تن را از مدینه همراه خویش کند. شمار بسیاری، بهانه کردند که اگر این جنگ به سبب غنیمت گرفتن است، ما نمی‌آییم.(۴) چه بسا آیه ذیل دلالت بر این نکته دارد که آنان در واقع می‌ترسیدند. «کُتِبَ عَلَیکُمُ الْقِتَالُ وَ هُوَ کُرْهٌ لَکُمْ وَ عَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُمْ وَ عَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ‌ (۵) جنگ بر شما مقرر شد، در حالی که آن را ناخوش دارید. شاید چیزی را ناخوش بدارید و در آن خیر شما باشد و شاید چیزی را دوست داشته باشید و برایتان ناپسند افتد. خدا می‌داند و شما نمی‌دانید». برخی می‌گویند جمعیت مدینه در آن زمان کم بوده است، اما این درست نیست؛ چون در سال بعد، از همین مدینه، هزار نیرو برای جنگ احد رهسپار شده و پس از آن، در عملیات خندق سه هزار نفر و در عملیات خیبر شش هزار نفر شرکت جستند. پس باید گفت مدینه جمعیت داشت. اما میزان مقبولیت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله در بین مردم، کم بود و به تدریج افزون شد. هنگامی‌که رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله به یثرب قدم گذاشت، هنوز گروه‌های زیادی از ساکنان این شهر، اسلام را نپذیرفته بودند و به طور طبیعی در آغاز هجرت، مسلمانان در اقلیت بودند. آن زمان در این شهر، گروه‌هایی از مشرکان و یهودیان و… زندگی می‌کردند و پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله را آزار می‌دادند، اما آن حضرت مامور به صبر بود. (۶) 🔹آغاز فروپاشی کفر سپاه پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله یک یا دو اسب با خود آورده بود. (۷) هر چندنفر یک شتر داشتند و چون صد کیلومتر راه در پیش بود، به نوبت سوار آن می‌شدند. بیش از سه چهارم سپاه شمشیر نداشتند (۸) و به دلیل مشکل مالی، با خود چوب آورده بودند. (۹) پیش از این‌که سپاه اسلام به بدر برسد و در حالی‌که همه در انتظار کاروان تجاری بودند، پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله از طریق وحی، با خبر شد که کاروان تجاری گریخته است و در عوض آن، بزرگان مشرکان، سر تا پا مسلح در آن منطقه ایستاده‌اند. پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله با اعلام وضعیت جدید، سپاه خود را به مشاوره خواست و فرمود: با این سپاه بجنگیم یا نه؟ در این لحظه که ترس و هراس بر سپاه مسلمین چیره شده بود، ابوبکر برخاست و گفت: اینان قریش و متکبران آنان هستند و ما نیز به هیئت جنگ بیرون نیامده‌ایم. حضرت به او فرمود: بنشین. سپس عمر برخاست و سخنان ابوبکر را تکرار کرد. حضرت او را هم امر به نشستن کرد. بعد از این دو، مقداد برخاست و گفت: یا رسول الله صلی‌الله‌علیه‌وآله اینان قریش و متکبرانشان هستند؛ و ما به تو ایمان آورده و تصدیقت کرده‌ایم و شهادت می‌دهیم آنچه از جانب خدا آورده‌ای حق است؛ اگر امر کنی که این صخره سخت را بشکافیم، می‌شکافیم و آن سخن بنی‌اسرائیل به موسی علیه‌السلام را به تو نخواهیم گفت که گفتند: «إِنَّا لَنْ نَدْخُلَهَا أَبَداً مَا دَامُوا فِیهَا فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقَاتِلاَ إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ‌ (۱۰) ای موسی، تا وقتی که جباران درآنجایند، هرگز بدان شهر داخل نخواهیم شد. ما اینجا می‌نشینیم، تو و پروردگارت بروید و نبرد کنید». بلکه ما می‌گوییم: تو و پروردگارت بجنگید و ما نیز همراه شما خواهیم جنگید. صورت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله از این سخنان روشن شد و او را دعا فرمود. سپس رو به انصار کرد و از آنان مشورت خواست. سعد بن معاذ برخاست و سخنانی حماسی، در خصوص جنگ با مشرکان و تایید سخنان مقداد گفت. (۱۱) ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1408 -------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس ( ) 🖋قسمت بیست و نهم از پشت تراکتورها خاک بلند می‌شد. دایی ام حشمت از همان‌جا روی تراکتور بلند شد و گفت: «بیایید به پیشواز. عزیزانمان آمده‌اند. عزیزانمان برگشته‌اند.» حرف‌های دایی‌ام باعث شد که همه فریاد بکشند. تراکتور که ایستاد، شیون‌کنان دور آن را گرفتیم. با صدای بلند می‌گفتیم: «خوش هاتی. عزیزکم. خوش هاتی...» صورت‌ها را می‌خراشیدیم و خاک روستا را به سر می‌کردیم. صدای وِی وِی تمام روستا را گرفته بود. جنازه‌ها را یکی‌یکی روی دست می‌گرفتیم و پایین می‌آوردیم. جنازه‌های تکه‌تکه، جنازه‌های رشید عزیزمان را: دایی‌ام محمدخان حیدرپور، الماس شاه‌ولیان، احمد شاه‌ولیان، علی مرجانی، کریم فتاحی، فرمان اعتصام‌نژاد، عبدالله علی‌خانی. هشت نفر رفته بودند، ولی هفت جنازه برگشت. درجه‌داری که اسمش یادم نیست، رفت و برنگشت.‌ توی تاریکی شب، شیون و واویلا بود. هفت جنازه به روستا آمده بود. هفت مردی که رفته بودند عزیزانمان را بیاورند، اما خودشان از این دنیا رفتند. آن شب تا صبح هیچ ‌کس نخوابید. حتی بچه‌ها هم تا صبح ناله کردند. صبح روز بعد از خانه بیرون رفتیم. باید جنازه‌ها را خاک می‌کردیم. کنار روستا، عده‌ای از مردها شروع کردند به کندن قبر. عده‌ای هم جنازه‌ها را کنار چشمه گذاشتند تا بشویند. غسالخانه نداشتیم. هفت دلاور را روی خاک، کنار چشمه گذاشتند. مردم خودشان را روی جنازه‌ها می‌انداختند. صدای شیون مادرها و خواهرها و زن‌های ده بلند بود. منظرۀ غمگینی بود. هیچ‌ وقت نشده بود که بخواهیم هفت نفر را با هم توی خاک بگذاریم. مادرم بی‌قراری می‌کرد و دائم از حال می‌رفت. چشم‌هایش مثل کاسۀ خون شده بود. صورتش زخمی ‌بود. موهایش را کنده بود. روی جنازۀ دایی‌ام از حال می‌رفت. اشک‌هایش، مثل سوزن قلبم را سوراخ می‌کرد. سربند بزرگش را بسته بود. دست‌هایش را دور می‌چرخاند و صدای مورش، ده را پر کرده بود: «براگم، حلالم که.» کنارش روی زمین نشستم. به جنازۀ دایی‌ام محمدخان، که کنار چشمه دراز شده بود، نگاه کردم. دستم را روی جنازه‌اش گذاشتم و با صدای بلند گفتم: خالو ، تقاص خونت را می‌گیرم.» خون جلوی چشمانم را گرفته بود. زن‌ها همه سیاه پوشیده بودند و موهاشان را می‌کندند. یک‌دفعه صدای هواپیما آمد. مردم وحشت‌زده آسمان را نگاه کردند. تا آمدیم بجنبیم، بنا کردند به بمباران. خدایا، از جان ما چه می‌خواستند؟ مردها فریاد می‌زدند: «پناه بگیرید. از پیش جنازه‌ها بروید کنار... فرار کنید.» دست خواهر و برادرهایم سیما و لیلا و جبار و ستار را گرفتم و گوشۀ چشمه دراز کشیدیم هواپیماها بی‌هدف اطراف روستا را می‌زدند. ما را که دیده بودند جمع شده‌ایم، می‌خواستند نابودمان کنند. هواپیماها که رفتند دور بزنند، فریاد کشیدم و به مادرم و بچه‌ها گفتم: «بروید کنار صخره‌ها. فرار کنید از اینجا.» هواپیماها، با هر آمدن و رفتن، کلی بمب روی سرمان می‌ریختند. چون دهاتمان سوراخ و صخره زیاد داشت، خودمان را کنار صخره‌ها پنهان کردیم تا بروند. دائم به برادرها و خواهرهایم می‌گفتم: «دست‌هاتان را روی سرتان بذارید دهانتان را باز کنید. می‌گویند این‌طوری به مغز فشار نمی‌آید.» خواهر‌ها و برادرهایم، زیر دستم می‌لرزیدند. به خاطر اینکه چیزی نبینند، دستم را روی سرشان کشیده بودم تا سرشان را بلند نکنند. مثل گوسفندی که گرگ دیده باشد، قلبشان تند می‌زد. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖋به بهانه‌ی ۲۹ فروردین سالروز میلاد امام خامنه‌ای قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1386 قسمت سوم؛ در سال ۱۳۳۶ در سفری کوتاه به نجف اشرف پای درس آیات عظام سید محسن حکیم، سید ابوالقاسم خویی، سید محمود شاهرودی، میرزا باقر زنجانی و میرزا حسن بجنوردی حضور یافت. اما به دلیل مخالفت پدر برای اقامت در نجف به مشهد برگشت و یک سال دیگر در درس آیت‌الله میلانی حضور یافت و در سال ۱۳۳۷ به شوق ادامه تحصیل، عازم حوزه علمیه‌ی قم شد. در قم نیز نزد اساتیدی چون آیات حاج‌آقا حسین بروجردی، سیدروح‌الله موسوی خمینی، حاج شیخ مرتضی حائری یزدی، سیدمحمد محقق داماد و علامه سیدمحمدحسین طباطبایی درس آموخت. سیدعلی ۲۵ ساله در سال ۱۳۴۳ به دلیل ضعف بینایی پدر به اجبار از قم به مشهد برگشت و تا سال ۱۳۴۹ در جلسات درس آیت‌الله سید محمدهادی میلانی شرکت کرد. او از ابتدای حضور در مشهد، به تدریس سطوح عالی فقه و اصول از جمله رسائل، مکاسب و کفایه و برگزاری جلسات تفسیر برای عموم مردم پرداخت. در سال ۱۳۴۷ جلسات عمومی و تخصصی تفسیر قرآن را برگزار کرد و استنباطش از اندیشه اسلامی را از آیات قرآن استخراج و در سخنرانی‌های انقلابی شرح داد. همچنین به تبیین بنیان‌های اندیشه مبارزه علیه حکومت پهلوی ‌پرداخت. تفسیر تخصصی قرآن کریم تا سال ۱۳۵۶ و تا قبل از تبعید به ایرانشهر ادامه داشت. حاصل عمر او چهار پسر به نام‌های مصطفی، مجتبی، مسعود و میثم است 🔹 سیدعلیِ سیاسی از ۱۵ سالگی با سیدمجتبی میرلوحی معروف به نواب صفوی آشنا شد و تحت تاثیر دیدگاه‌های فکری، دینی و سیاسی او قرار گرفت. بعد از اعدام نواب صفوی و یارانش که به دنبال ترور نافرجام حسین علاء توسط رژیم پهلوی دستگیر، محاکمه و اعدام شدند، شیفته شخصیت سیدروح‌الله موسوی خمینی شد. نحوه آشنایی‌اش با سیدروح‌الله را اینگونه تعریف کرد: «من قبل از آن‌که به قم بیایم و قبل از شروع مبارزات، نام امام را شنیده بودم و بدون این‌که ایشان را دیده باشم، به ایشان علاقه و ارادت داشتم. علت هم این بود که در حوزه‌ی قم، همه‌ی جوانان به درس ایشان رغبت داشتند؛ درس جوان‌پسندی داشتند. من هم که به قم رفتم، تردید نکردم که به درس ایشان بروم. از اول در درس ایشان حاضر می‌شدم و تا آخر که در قم بودم، به یک درس ایشان مستمرا می‌رفتم. ایشان هم روی من خیلی اثر داشتند.» 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1412 -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 📣 ملائکه کجا نازل می‌شوند ؟! ◀️ قسمت اول همیشه فکر می‌کردم شب قدر یعنی شب نزول قرآن. ارزش شب قدر را به نزول قران می‌دانستم؛ اما یک شبِ قدر، حرف‌هایی را از یک استاد یاد گرفتم که همه چیز را در ذهنم به هم ریخت. سوره قدر را تفسیر می‌کرد. می‌گفت : آیا نزول قرآن شب قدر را شب قدر کرده؟ یا اینکه شب قدر، شب قدر بوده و قرآن در آن نازل شده است؟! مثل کسی که ازدواج خود را که یک کار مهمی است در یک وقت با برکتی قرار می‌دهد. برکت ان وقت به ازدواج نیست. نزول قران یک کار مهم و بزرگی است اما در شب قدر اتفاق افتاده ... "انا انزلناه فی لیلة القدر" یعنی اول شب، شب قدر بوده و بعد قرآن در آن نازل شده. دلیل بهتر؛ آیات بعدی است که شروع می‌کند به توضیح چیستی شب قدر: "لیلة القدر خیر من الف شهر تنزل الملائکة و الروح فیها باذن ربهم من کل امر سلام هی حتی مطلع الفجر" «انزلناه» فعل ماضی است یعنی نازل کردیم و تمام شد. اما در معرفی شب قدر می‌گوید «تنزل» فعل مضارع است؛ یعنی هنوز نازل می‌کنیم. یک عملی در این شب هر سال تکرار می‌شود و در توضیح عظمت این شب، این عمل را بیان می‌کنند. یادم هست؛ این حرف‌ها بدجوری مرا گیج کرده بود. این استاد چه می‌خواست بگوید؟! جلسه سکوت محض بود و من یقین داشتم همه می‌خواستند بیشتر بشنوند. اما استاد آرام، ولی محکم ادامه می‌داد: 🔗ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ملائکه کجا نازل می‌شوند؟! ◀️ قسمت دوم استاد آرام ولی محکم ادامه می‌داد : «الملائکه» یعنی «کل ملائکه» این الف و لام در زبان عربی معنای «کل» می‌دهد. «الروح» همان رئیس ملائکه است . در ان شب همه اینها متوجه زمین‌اند و فرود می‌آیند. چه واقعه‌ای رخ می‌دهد؟! چه شده که همه دارودسته خدا در صحنه عالم متوجه زمین‌اند؟! هر سال؟! همه؟! از تمام آسمان‌ها؟! به سوی زمین؟! یعنی هر خبری هست اینجاست و در عوالم بالا خبری نیست؟! سوال این‌جاست که؛ اینها کجا نازل می‌شوند؟ منزل علیه کیست؟ به کجا می‌آیند؟! برای پاسخ خوب است اول بپرسیم؛ اینها برای چه می‌آيند؟ «من کل امر» یعنی چه؟! یعنی برای تصمیم گیری برای همه چیز. این امر امر تکوینی است یعنی هر موجودی. از این‌جا باید فهمید کجا می‌آيند. حرفها علمی بود اما برای من مثل یک رمان شیرین و دلکش بود که دوست داشتم زودتر اخرش را بفهمم. با این تفاوت که این‌بار قضیه فرق می‌کرد قرار بود تکلیف مهم‌ترین شب‌های زندگیم را تعیین کنم. باید می‌فهمیدم کجا باید بروم و چه باید بکنم؟ منتظر بودم ... و باز استاد آرام‌آرام پیش می‌رفت و در صحنه خالی و بی‌هویت دلم سوال می‌کاشت و انگار میخواست همه را در یک لحظه به ثمر بنشاند! با ارامش معنی داری پیش می‌رفت: «من کل امر» «امر» چیست؟ این امر دو جای دیگر در قرآن آمده: یکی «انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون» و دیگری «ائمة یهدون بامرنا» علامه طباطبایی از اولی این را استفاده می‌کند که معنای این «امر» هر شیئی است که وجود داشته باشد؛ امر تکوینی. و از آن استفاده می‌کند که آیه «ائمة یهدون بامرنا» فصل امامت را بیان می‌کند؛ یعنی وجه تمایز ائمه را نشان می‌دهد که آنها هدایت تکوینی می‌کنند همه موجودات عالم را. و در شب قدر تکلیف کل امر است که مشخص می‌شود . .... 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee