eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 📖 فرنگیس ( ) 🖋قسمت سی و یکم جنازه‌ها که زیر خاک رفتند، کمی ‌دلمان آرام گرفت. اما تازه یادمان افتاد که هنوز از گروه اول خبر نداریم. هر کس از دیگری می‌پرسید گروه اول که رفته اند بجنگد، کجا هستند؟ کشته شده‌اند؟ زنده هستند؟ اسیر شده‌اند؟ هیچ ‌کس جوابی نداشت. بی‌قرار بودم. آرام رفتم طرف دایی‌ام حشمت که توی مردها نشسته بود. صدایش زدم. پا شد آمد و پرسید: «فرنگیس، چی شده؟» سرم را پایین انداختم و گفتم: «پس ابراهیم و رحیم و بقیه کجا هستند؟ خالو، به نظرت کشته شده‌اند که خبری ازشان نیست؟» سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «معلوم نیست. مگر خدا کمک کند و برگردند. نیروهای ایرانی همه عقب نشسته‌اند.» نگاهش کردم و حرفم را زدم: «خالو، به نظرت برویم دنبالشان؟» کمی ‌نگاه‌ نگاهم کرد و گفت: «فرنگ، داغم را تازه نکن. وضع را بدتر نکن... اصلاً نمی‌دانیم الآن آن‌ها کجا هستند. بگذار چند ساعت دیگر می‌روم سپاه، ببینم خبری از آن‌ها دارند یا نه.» جماعتی که برای خاکسپاری آمده بودند، پراکنده شدند. تا غروب آوه‌زین ماندم و همراه با علیمردان برگشتم گورسفید. باید خودمان را برای مراسم روز بعد آماده می‌کردیم. دیگ‌های غذا را آماده کرده بودیم تا برای کسانی که به فاتحه‌خوانی می‌آمدند، غذا حاضر کنیم. ضبط‌صوتی آوردند و نوار قرآن گذاشتند. توی خانه مشغول عزاداری بودیم که یکی از همسایه‌ها سراسیمه وارد شد و گفت: «چه نشسته‌اید؟ دارید عزاداری می‌کنید؟! عزاداری ما آنجاست که دشمن توی خانه‌مان است. خانه‌تان خراب شود، بیایید ببینید عراقی‌ها دارند وارد گورسفید می‌شوند. خوش به حال آن‌ها که مردند و این روز را ندیدند!» با عجله دویدیم بیرون. چه می‌دیدم! توی روستا، همهمه بود. تمام دشت، پر از تانک و ماشین عراقی بود. داشتند جلو می‌آمدند. قلبم تند می‌زد. کمی جلوتر، سربازهاشان را دیدم که از جاده سرازیر شده بودند و داشتند وارد روستا می‌شدند. با زبان عربی وبعضی‌هاشان به زبان کُردی حرف می‌زدند. به سینه زدم و به آن‌ها نگاه کردم. ای دل غافل، غافلگیر شده بودیم. عزیزانمان کشته شده بودند، آن‌ها را با دست خودمان خاک کرده بودیم و حالا همان قاتل‌ها آمده بودند توی روستای ما. دلم می‌خواست همه‌شان را خفه کنم. مردها فریاد می‌زدند و به زن‌ها می‌گفتند فرار کنید. من جوان بودم. فقط نوزده سالم بود. دستمالم را دور صورتم بستم. هراسان وارد شدنشان را به روستا نگاه می‌کردم. بعضی از عراقی‌ها، به کُردی می‌گفتند با شما‌ها کاری نداریم، فقط بروید توی خانه‌هاتان. مردم را به طرف خانه‌هاشان هل می‌دادند و جلو می‌آمدند. تانک‌ها هم از جادۀ اصلی پیچیدند سمت گورسفید و وارد روستا شدند. صدای زنجیر تانک‌ها، لرزه توی دلمان می‌انداخت. پیاده و سواره می‌آمدند؛ سوار بر تانک و جیپ و ماشین‌های مختلف. روی جاده هم پر از ماشین بود. پرچم عراق روی ماشین‌ها و تانک‌هاشان بود. پرچمشان چند تا ستاره داشت انگار با تانک‌هاشان داشتند از روی قلبمان عبور می‌کردند. از خودم پرسیدم: «پس نیروهای ما کجاست؟!» لباس‌هاشان شبیه لباس ارتشی‌های خودمان بود. فقط ‌رنگش کمی فرق داشت. قیافه‌های سیاهشان و لبخندهای بامعنی‌شان، دلم را به درد آورده بود. اگر اسلحه داشتم، همه‌شان را به رگبار می‌بستم. بچه‌ها خودشان را پشت دامن مادرهاشان قایم کرده بودند و یواشکی سربازها را تماشا می‌کردند. یکی از سربازها نزدیک آمد. خودم را جمع و جور کردم و آمادۀ فرار شدم. به کردی پرسید: «از اینجا تا کرمانشاه چقدر راه است؟» حرفی که زد، از مردن برایم سخت‌تر بود. انگار مطمئن بود به زودی به کرمانشاه می‌رسد. اشک توی چشمم جمع شد. داشتم از غصه خفه می‌شدم. جوابی ندادم. نظامی ‌خندید و با زبان کردی گفت: «ان‌شا‌ءالله زود به کرمانشاه می‌رسیم!» فهمیدم دیگر جای ماندن نیست. باید فرار می‌کردم و خبر را به خانواده‌ام در آوه‌زین می‌رساندم. نایستادم. اول آرام رفتم و یک کم که دور شدم، بنا کردم به دویدن. تا می‌توانستم به‌سرعت دویدم سمت آوه‌زین. تمام راه را ‌دویدم. دامن بلندم دور پایم می‌پیچید و نمی‌گذاشت سریع بدوم. بعضی جاها سکندری می‌خوردم. اما نایستادم. دامنم را جمع کردم و توی علف‌ها میان‌بر زدم. صدای زنجیر تانک‌ها توی گوشم بود. باید زودتر به مادرم و خواهرها و برادرهایم می‌رسیدم. توپ پشت توپ و گلوله پشت گلوله باریدن گرفت. از جلو پیاده‌هاشان می‌آمدند و از پشت سر سواره‌ها. مراتع آتش گرفته بود. آتش توی مزارع زبانه می‌کشید. به مزرعه‌ای که کنارم بود، نگاه کردم. قسمتی از محصول آتش گرفته بود و می‌سوخت. دود و آتش، دلم را سوزاند. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖋به بهانه‌ی ۲۹ فروردین، سالروز میلاد امام خامنه‌ای قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1412 قسمت پنجم؛ فعالیت این گروه در اواخر سال ۱۳۴۵ توسط ساواک کشف شد. در پی این کشف برخی اعضا دستگیر و برخی دیگر متواری شدند که ساواک روحانیون فراری از جمله سید علی جوان را به شش ماه حبس محکوم و به دلیل فراری بودن، تحت تعقیب قرار داد. سخنرانی ضد رژیم آیت‌الله سید حسن قمی در فروردین ۱۳۴۶ در مسجد گوهرشاد مشهد موجب دستگیری و تبعید ایشان و درخواست سید علی جوان از رییس حوزه علمیه مشهد برای واکنش نسبت به این اقدام شد. ماموران ساواک با پی بردن به حضور خامنه‌ای جوان در مشهد و در مراسم تشییع پیکر آیت‌الله شیخ مجتبی قزوینی او را دستگیر ، اما سه ماه بعد در تاریخ ۲۶ تیر ۱۳۴۶ آزاد کردند. به دنبال به قتل رسیدن آیت‌الله سید محمدرضا سعیدی در ۲۰ خرداد ۱۳۴۹ توسط ساواک، به تحریک خامنه‌ایِ جوان عده‌ای از طلاب علوم دینی با تهیه و انتشار اعلامیه‌هایی به حمایت از نهضت امام و انتقاد از رژیم پهلوی و عملکرد ساواک پرداختند که این اقدام موجب گسترش دامنه مبارزات و اعتراضات مردمی و به دنبال آن بازداشت سیدعلی توسط سازمان اطلاعات و امنیت مشهد در تاریخ دوم مهر ۱۳۴۹ شد وی برای چند روز در زندان لشکر خراسان بازداشت بود. سیدعلی در مرداد، آبان و آذر ۱۳۵۰ به بهانه پیشگیری ساواک از فعالیت روحانیون در تحریم جشن‌های ۲۵۰۰ ساله و به اتهام اقدام بر ضد امنیت داخلی از چند روز تا ۹۰ روز بازداشت و در زندان لشکر خراسان محبوس شد. او پس از آزادی در اواخر اسفند ۱۳۵۰ فعالیتهای سیاسی ـ اجتماعیش را گسترش داد و بارها در جلسات هیات انصارالحسین و مسجد نارمک تهران حضور یافت و سخنرانی‌های متعددی در موضوعات دینی و سیاسی ایراد کرد. جلسات درس و تفسیر خامنه‌ای جوان در مدرسه میرزاجعفر و مساجد امام حسن (ع) و قبله و نیز در منزلش در مشهد استمرار یافت. 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1433 -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توقف برنامه بخاطر گریه مجری و راوی 🔻روایت یک تجربه‌گر مرگ موقت از دیدن چهره مبارک امام حسین علیه السلام و ماجرای شفاعت شدن توسط ایشان. که باعث شد برای لحظاتی برنامه متوقف شود 👤تجربه‌گر: آقای میثم عباسیان
22تصویر جزء بیست و دوم.pdf
9.55M
تصویر جزء بیست و دوم
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۹ - صهـبا.mp3
18.3M
🔊 سلسله جلسات آیت‌الله ، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه سال ۱۳۵۳ ‌‌● جلسه نهم ‌‌● موضوع: توحید در ایدئولوژی اسلام -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
اعظم الله اجورکم مراسم احیاء و عزاداری شب ۲۳م مسجد حضرت زینب علیهاالسلام: ▪️شروع مراسم: ساعت ۲۲:۳۰ ▪️دعای جوشن کبیر: ساعت ۲۴ ▪️سخنران: حجةالاسلام اسدی ساعت ۲ بامداد ▪️مداح: حاج رضا ایزدی ساعت ۲:۳۰ ▪️پایان مراسم: ۳:۳۰بامداد التماس دعا
✡🔥 🔥✡ ۲۸ 🖋 مقاله‌ی هفتم: قسمت پنجم؛ طبری پس از این‌که درخواست قریش از  ابوبکر و عمر را برای پادرمیانی درباره اسرا نقل می‌کند، در ادامه می‌افزاید: «پس از جنگ، بین عمر و ابابکر، درباره کشتن یا زنده نگه‌داشتن اسرا اختلاف شد. گروهی طرفدار ابابکر و گروهی طرفدار عمر بودند. پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله از خیمه بیرون آمد و فرمود: درباره‌ی این دو دوست خود (عمر و ابابکر) چه می‌گویید. آنان را آزاد بگذارید که برای هرکدام مَثلی است. ابوبکر مانند میکائیل در میان فرشتگان است که خشنودی و عفو خداوند را برای بندگان فرو می‌آورد و مَثل او میان پیامبران، همچون ابراهیم علیه‌السلام است که میان قوم خود، از عسل نرم‌تر و شیرین‌تر بود. قومش برای او آتش افروخت و وی را در آن افکند؛ با وجود این فقط می‌گفت: «أُفٍّ لَکُمْ وَ لِمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ‌ (۲۰) اف بر شما و آنچه جز ذات مقدس پروردگار یکتا می‌پرستید؛ آیا جا ندارد که تعقل و تفکر کنید؟» و به پیشگاه خداوند عرضه می‌داشت: «فَمَنْ تَبِعَنِی فَإِنَّهُ مِنِّی وَ مَنْ عَصَانِی فَإِنَّکَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (۲۱) پس کسی که پیرو من شود، از من است شخصی که از من نافرمانی کند، تو بخشنده و مهربانی» و همچون حضرت عیسی علیه‌السلام است که عرضه می‌داشت: «إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُکَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ‌ (۲۲) اگر آنان را عذاب کنی، به یقین، ایشان بندگان تو هستند و اگر آنان را بیامرزی، به حتم، تو عزتمند و حکمرانی» مَثل عمر میان فرشتگان، مانند جبرئیل است که به خشم و غضب خداوند، بر دشمنان خدا نازل می‌شود و مَثل او میان پیامبران، مانند نوح علیه‌السلام است که بر قوم خود از سنگ هم سخت‌تر بود که عرضه می‌داشت: «وَ قَالَ نُوحٌ رَبِّ لاَ تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکَافِرِینَ دَیاراً (۲۳) و نوح علیه‌السلام گفت: ای پروردگار من، بر روی زمین هیچ‌یک از کافران را مگذار» و با این نفرین، خداوند همه اهل زمین را غرق کرد آنگاه پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله فدیه پرداختن اسرا را پذیرفت و فرمود: اگر روز بدر عذاب نازل می‌شد، هیچ‌کس جز عمر از آن رهایی نمی‌یافت». ابن ابی الحدید بعد از نقل این داستان، می‌گوید: این آیه که پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله خواند که «إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُکَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ»‌ (۲۴) در سوره مائده است و این سوره در آخر عمر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله نازل شده؛ در حالی که جنگ بدر در سال دوم هجرت بوده است. پس چگونه می‌توان پذیرفت که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله به این آیه استدلال کرده باشد؟! سپس وی در متن و درستی این حدیث تردید می‌کند. (۲۵) در هیچ منبعی تاریخی نیامده است که رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله در خصوص فرجام اسرا، اصحاب را به شور دعوت کرده و نظر آنها را طلب کرده باشد؛ و اساساً این سوال مطرح است که چرا تنها این دو تن، نزد پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله در این مورد سخن گفته‌اند؟ چرا در این داستان، از افراد دیگری چون علی علیه‌السلام و مقداد نامی برده نشده است؟ (۲۶) اگر فقط مسئله‌ی اظهار رأی مطرح بوده، چرا این دو تن، تا این حد، برای به کرسی نشاندن نظرشان اصرار کرده‌اند؟ آیا آنها نمی‌دانستند این‌گونه اظهار رأی، که اولی شفاعت اسرا را کند و بیرون رود و دومی داخل شود و حکم به اعدام آنها دهد و این عمل تا چند نوبت تکرار شود، موجب گستاخی عوام خواهد شد و تشنج پدید خواهد آورد و در نهایت، پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله نخواهد توانست نظرش را در خصوص اسرا اعمال کند؟! (۲۷) به هر حال، در نتیجه این واقعه، دشمنان خونی اسلام نجات یافتند و مجال پیدا کردند که سال بعد، جنگی خونین به راه اندازند. افرادی چون خالد بن ولید، عکرمة بن ابی‌جهل، طلحة بن ابی‌طلحه، سهیل بن عمرو که فرماندهان دو جناح و پرچمدار مشرکان در نبرد احد بودند، از جمله اسرای بدر بودند. (۲۸) فراریان و آزادشدگان بدر، شخصیت‌های مهم قریش بودند که ذرّه‌ای در حقانیت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله تردید نداشتند، ولی کینه‌ی آنها به اسلام موجب شد به محض رهایی، آتش جنگ احد را برافروزند. حال آیا از مجموع این امور، نمی‌توان حدس زد که جریان اسیرگیری هم، برنامه‌ای حساب شده بود که افرادی خاص از سپاه مسلمین، آن را پیگیری کرده‌اند؟ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/5158 -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فرنگیس ( ) 🖋قسمت سی و دوم صدای نفس‌نفس‌هایم، ترس به دلم ‌انداخته بود. همه‌اش فکر می‌کردم یک سرباز ‌عراقی پشت سرم است و دارد دنبالم می‌کند. قدم به قدم برمی‌گشتم و پشت سر را نگاه می‌کردم. راهی که همیشه در ده دقیقه می‌رفتم، انگار پایانی نداشت. جادۀ خاکی، طولانی و طولانی‌تر شده بود. توی راه، به سیما و لیلا فکر می‌کردم. وای اگر سربازهای دشمن به آن‌ها دست درازی می‌کردند. باید می‌رسیدم و نجاتشان می‌دادم. به خانۀ پدرم که رسیدم، دیدم مادرم مشغول نان پختن است. توی خانه، پر بود از بوی عدسی. فریاد کشیدم: «دالگه... باید فرار کنیم. عراقی‌ها توی ده هستند.» پدرم از توی اتاق بیرون آمد و با تعجب به من خیره شد. مادرم بلند شد و با ناباوری پرسید: «راست می‌گویی؟ کجا؟ کی؟» گفتم: «عجله کن، زود باشید. باید برویم سمت کوه. الآن به آوه‌زین می‌رسند. سربازهاشان توی گورسفید هستند. باید فرار کنیم.» مادرم ‌این دست و آن دست می‌کرد. گفت: «شما بروید. بچه‌ها را بردار و برو. من نمی‌آیم.» فریاد زدم: «اگر بمانی، کشته می‌شوی. تو نیایی، ما هم نمی‌رویم.» وقتی دید حسابی عصبانی هستم و چاره‌ای ندارد، پا شد. کمی‌ به دور و برش نگاه کرد. بعد ظرف غذایش را از روی آتش برداشت و گوشه‌ای گذاشت. دست بچه‌ها را گرفت و راه افتاد: «برویم فرنگ اما با دست خالی؟ چیزی برنداریم؟» جای ماندن نبود. گفتم: «برمی‌گردیم. ارتش ما آن‌ها را عقب می‌زند. نگران نباش.» از در خانه بیرون می‌آمدیم که یک‌دفعه دایی بزرگم احمد حیدرپور را دیدم. با ماشین، تازه رسیده بود. ماشینش، پر بود از وسایل و خوراکی که برای مراسم فاتحه‌خوانی دایی‌ام آورده بود. قرار بود توی آوه‌زین فاتحه بگیریم. هراسان گفتم: «خالو، باید فرار کنیم. دشمن توی خانۀ ماست. خانه خراب شدیم. چه فاتحه‌ای چه مراسمی؟ دشمن خانه‌مان را گرفت. باید برای خودمان مراسم بگیریم!» همین ‌جور یک‌بند حرف می‌زدم و می‌نالیدم. خالویم توی راه عراقی‌ها را دیده بود و خبر داشت. چشم‌هایش سرخ شده بود. به وسایل اشاره کرد و گفت: «اول این‌ها را قایم کنیم، بعد برویم.» با کمک مادرم، همۀ آن‌ها را توی خانه قایم کردیم و رویشان را با چوب و پارچه پوشاندیم که به غارت نرود. بچه‌ها که نگرانی ما را می‌دیدند، گریه می‌کردند. علیمردان هم سر رسید و با پدر و مادر ، دایی احمد و بچه‌ها، با عجله و بدون اینکه چیزی برداریم، به طرف کوه آوه‌زین و چغالوند فرار کردیم. هر طرف سر می‌چرخاندی، زن و بچه و پیر و جوان را می‌دیدی که به سمت کوه فرار می‌کنند. اولین تپه را که پشت سر گذاشتیم، کمی ‌خیالم راحت شد. اما باید چند تپه دورتر می‌رفتیم. فریاد زدم: «خدایا، حق ما را بگیر!» خواهرهای کوچکم لیلا و سیما، گریه می‌کردند. سرشان داد زدم و گفتم: «آرام باشید. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. نترسید، من همراهتان هستم.» بعد دست خواهر و برادرهایم جبار و ستار و سیما و لیلا را گرفتم و با هم شروع کردیم به دویدن. لیلا دوازده ساله بود؛ جمعه سیزده ساله، سیما و جبار پنج ساله و ستار ده ساله بودند. جوان‌های روستا توی آوه‌زین مانده بودند. از دور آن‌ها را می‌شد دید که این طرف و آن طرف می‌دوند و مردم را با زور به سمت کوه‌ها می‌فرستند. از همان راه فریاد زدم: «بیایید.» آن‌ها هم از همان‌جا فریاد می‌کشیدند و اشاره می‌کردند که فرار کنیم. می‌خواستند ماها زودتر دور شویم. تانک‌ها داشتند از سمت دشت به روستا نزدیک می‌شدند. ده‌ها سرباز، کنار تانک‌ها حرکت می‌کردند. دشت پر از نظامی‌های صدام شده بود. صدای تانک و توپ و خمپاره، گوش را کر می‌کرد. تنها چیزی که با خودم برداشته بودم، چاقو بود. یک لحظه که ماندیم تا نفس چاق کنیم، از همان راه، سربازها را دیدم که وارد آوه‌زین شدند. با زور وارد خانه‌ها می‌شدند و سر کسانی که مانده بودند فریاد می‌کشیدند. سعی داشتند مردم را توی خانه‌ها حبس کنند. نمی‌گذاشتند کسی بیرون بیاید. مرتب به مردم توپ و تشر می‌زدند. مادرم از روی تپه، با وحشت به سربازها نگاه می‌کرد. بعد رو برگرداند طرفم و با لرزشی که توی صدایش بود، گفت: «دالگه، دخترم، چقدر نزدیک بودند!» با ناراحتی گفتم: «وقتی می‌گویم فرار کنیم، فکر می‌کنی دروغ می‌گویم؟» وقتی فهمید عراقی‌ها چقدر نزدیک‌اند، از ترس زبانش به لکنت افتاده بود. تا آن وقت باور نکرده بود که آن‌ها این‌قدر نزدیک شده باشند. مردم آوه‌زین گروه گروه به طرف کوه‌ها می‌دویدند. بعضی‌ها حتی کفش به پا نداشتند. به راهمان ادامه دادیم. تا کوه، یک‌نفس دویدیم و وقتی رسیدیم، پشت سنگ‌ها نشستیم تا نفس تازه کنیم. از دور به ده نگاه کردم. نظامی‌ها، مثل مور و ملخ به دشت مقابل و روستا حمله کرده بودند. همه جا دود بود و آتش. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖋به بهانه‌ی ۲۹ فروردین، سالروز میلاد امام خامنه‌ای قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1422 قسمت ششم: سیدعلی خامنه‌ای در فروردین ۱۳۵۲ برای تبلیغ عازم نیشابور شد و در مساجد آن شهر سلسله جلسات درس اصول و عقاید که هفته‌ای یک بار تشکیل می‌شد را برگزار کرد. ساواک مشهد خرداد همان سال جلسات تفسیر سیدعلی در مسجد امام حسن (ع) و منزلش را تعطیل کرد. او در آذر ۱۳۵۲ محل اقامه نماز جماعت و جلسات تفسیر خود را به دعوت بانی و واقف مسجد کرامت به آن مسجد انتقال داد و آنجا را به کانون فعالیت دانشجویان و طلاب جوان تبدیل کرد. ساواک مشهد در واکنش به فعالیت‌های سیاسی گسترده سیدعلی مانع برگزاری نماز جماعت در مسجد کرامت شد. سیدعلی خامنه‌ای از آبان ۱۳۵۳ تا شهریور ۱۳۵۴ به مدت ۱۰ ماه به علت سخنرانی او در جلسه‌ای خصوصی درباره ضرورت ایجاد جمعیتی برای سامان‌دهی مبارزه و استفاده از فرصت‌ها برای پیشبرد اهداف نهضت اسلامی در مشهد بازداشت شد و به زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری تهران منتقل شد که در این مدت زندانی به گفته خودش سخت‌ترین وضعیت‌ حبس در دوران مبارزه را تجربه کرد به نحوی که اجازه هرگونه ملاقات از او سلب شد و از محل زندانیش هیچ اطلاعی به خانواده ایشان داده نشد. ماجرای زندانی ۸ ماهه آیت‌الله سخنرانی‌های او در مسجد جاوید تهران واقع در خیابان جمهوری اسلامی بود. او به دعوت آیت‌الله محمد مفتح، امام جماعت مسجد که در آبان ۱۳۵۳ ممنوع‌المنبر شده بود، به تهران آمد و در آن مسجد سخنرانی‌های آتشینی داشت که به شعله‌ور شدن آتش خشم مردم زجر کشیده تهران منجر شد. به دنبال سلسله سخنرانی‌های ایشان در مسجد جاوید ماموران ساواک آیت‌الله مفتح را دستگیر و مسجد جاوید را تعطیل کرد و آیت‌الله خامنه‌ای را از دی ۱۳۵۳ تا دوم شهریور ۱۳۵۴ برای ششمین بار دستگیر و زندانی کرد. 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1441 -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee