🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هفتاد و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/287
✒شب قبل از شدت تشنگی خواب درستی نداشتم. بعد از ظهر زندانبان در سلول را باز کرد و مقداری برنج با ته ماندهی گوشت مرغ جلویم گذاشت.
از استخوان های سینهی مرغ و پوست و پیه بدون گوشت آن فهمیدم باید غذای اضافی خودشان باشد. ته سیگار عراقیها در گوشهی بشقاب برنج بود. تشنه و گرسنه بودم. معدهی خالیام بدجوری میسوخت. فکرهای عجیب و غریب باعث ترشح اسیدهای معدهام شده بود. به اجبار غذای اضافی عراقی را خوردم.
چند اسیر در سلولهای روبهرویی و کناریام بودند. صدای اسرای ناشناسی که هرگز قیافشان را ندیدم، شنیده میشد. از بین کسانی که توی سلولهای کناریام بودند، یکی از آنها را میشناختم. ایرج صادقی بچهی کرمان بود. در کمپ ملحق او را دیده بودم. نمیدانستم فرماندهی گردان است. چند روز قبل از طریق جاسوسان و افراد خودفروخته لو رفته بود.
عراقیها از این که تا آن روز موقعیت نظامیاش را پنهان کرده بود او را انفرادی برده بودند.
ایرج صادقی بدون این که بداند کیام، گفت: صدای عصا شنیدم، مجروح هستی؟! خودم را که معرفی کردم فهمید اسیر قطع پا هستم. از او پرسیدم: شما رو چرا آوردن این جا؟ ایرج را یکی از اسرایی که از اردوگاه نهروان آمده بود، لو داد. جاسوسها یکی از سربازان لشکر ۷۷ خراسان را به عنوان فرماندهی گروهان ارتش لو داده بودند. او را ندیدم. سلول کناری ایرج بود. از بچههای سولهی ۵ بود. با چند نفر از افراد خود فروخته که کارشان خبر چینی بود، دعوایش شده بود. یکی از آنها را توی حمام کتک زده بود. به عراقیها گفته بودند: او فرمانده گروهان توپخانه است و چند تانک عراقی را هدف قرار داده. آدم با روحیهای بود. به عراقیها گفته بود من یک نیروی عادیام. عراقیها او را به شوک الکتریکی و جریان برق وصل کرده بودند. غروب امروز بهم گفت: عراقیها باورشون شده فرمانده گروهان توپخانهام. بعد به شوخی گفت: ما که توی جنگ یه سرباز بیشتر نبودیم، ولی نمردیم و تو اسارت فرمانده گروهان شدیم، اون هم توپخانه!
شب قبل صدای تلاوت قرآن و دعای مخصوص حضرت امام موسیبنجعفر (ع) از سلول کناریام صفا و حال خاصی به زندان بخشیده بود. یکی از بچهها که صدای دلنشینی داشت، دعای حضرت امام موسی بن جعفر (ع) را خواند. افتخار میکردم یکی از نوادگان امام هفتم شیعیان هستم. انگار سرنوشت امام و فرزندانش در زندان بهم گره خورده بود. یاد نوارهای مرحوم شیخ احمد کافی افتادم که با چه سوزی این دعا را میخواند. با شنیدن دعای مخصوص جدم در زندانهای هارونالرشید گریهام گرفت.
قبل از ظهر مرا بیرون بردند. از دیروز اسهال خونی گرفته بودم. هر چه خورده بودم را بالا آوردم. افسر بازجو که آدم سمجی بود، بیشتر به دکتر مؤید مشکوک بود.
میخواستند مرا قسم بدهند. نمیدانم موضوع قسم دادن را کی به آنها گفته بود. در بازجوییها هیچ وقت ندیدم و نشنیدم کسی را قسم بدهند. افسر بادجو گفت: میگن شما ایرانیها خیلی حرفهایی رو که به حالت عادی نمیگید، اگه قسمتون بگن میگید؟ یکه خوردم. فکر میکنم جاسوسها و افراد خود فروخته این شناخت را به بازجوها داده بودند. افسر بازجو دستش را به طرف قرآن کشید و گفت: اگه به قرآن قسم بخوری که این قضیه رو عراقیها بهت نگفتن، باورمون میشه! گفتم: قسم راستش هم گناه داره! گفت: برای فرار از قسم این حرف رو میزنی! این را که گفتم دستور داد شنا بروم. به اجبار شنا رفتم. در حال شنا رفتن بودم که یکی از نگهبانها دست راستم را با پوتینش لگد کرد. آجهای پوتینش را که روی دستم چرخاند، صدایم درآمد. افسر بازجو گفت: با شکنجهی هوایی چطوری؟
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/293
مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام خسته نباشید
داستان اعترافات یک زن داستانی بود که به نظرم اصلا خوب نتونست جلب نظر کنه از این که خوندمش شیمونم احساس میکنم میخواست خواننده رو گول بزنه تا مثلا جلب توجه کنه و این واقعا خوب نبود
بعضی از داستانها مثل داستانی که راجع به دختر شهید که دکتر شده بود حتی فکر این که ممکنه خیالی باشه هم ادم رو ناراحت نمیکرد ولی این داستان اصلا موضوع جالبی نداشت
S.R:
سلام علیکم
با تشکر از کار بسیار عالی شما در گسترش فرهنگ کتابخانی و عرض،خسته نباشید ، به نظر بنده داستان اعترافات یک زن ، نتوانست حق مطلب را در مورد جهاد با نکاح ادا کند ،آنطوری که درباره جهاد نکاح داعش اطلاعات داد ، یعنی بنده منتظر بودم بیشتر از فداکاریهای یک همسر مدافع حرم بشنوم و دراین حد فکر میکنم اقناع کننده نبود . شاید علتش اسن است که سه داستان قبل خیلی جذاب و تاثیر گذار بود . داستان بی تو هرگز و پایی که جاماند و زندگی به رنگ عشق هرسه جذاب و زیبا بودند ، باتشکر از زحمات جنابعالی اجرکم عندالله.
مثلا کتاب خداحافظ سالار که درمورد حضور همسر و دختران سردار همدانی در سوریه و همراهی ایشان با سردار است برایم خیلی زیبا و جذاب بود و انتظار داشتم این داستان هم به همچنین جاهایی برسد ، ولی احساس کردم داستان یکدفعه رهاشد و تمام شد .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هفتاد و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/289
✒افسر بازجو گفت: با شکنجهی هوایی چطوری؟
منظورش را نمیدانستم. دستور داد با طناب دو دست و یک پایم را بستند و به چنگک پنکهی سقفی آویزانم کردند. با این کار مچ دست و ساق پایم زخمی شد. حدود سه، چهار ساعتی آن بالا نگهام داشتند. احساس کردم الان است که مچ پایم از بدنم جدا شود. سرم گیج میرفت.
نگهبانها با کابل به پایم میزدند و رحم نداشتند. یکیشان لیوان چایی را به صورتم پاشید. چای داغ بود و صورتم را سوزاند. سر طناب را به میلهی آهنی پنجره بسته بودند.
عراقیها چند نوع شکنجه داشتند. شکنجهی هوایی، دریایی و زمینی. شکنجهی هواییشان همان آویزان کردن به حلقهی پنکهی سقفی بود. شکنجهی زمینی سینهخیز، کلاغپر، شنا رفتن و روی زمین غلت زدن بود. شکنجهی دریایی نیز انداختن داخل کانال فاضلاب بود. شکنجه دیگری هم داشتند که بچهها به آن جوجهکباب میگفتند. در این شکنجه بچهها را در گرمای سوزان، بدون زیرپیراهن روی آسفالت داغ میخواباندند و روی پشت بچهها راه میرفتند. این شکنجه در دژبان مرکز بغداد زیاد مرسوم بود.
دو روز بعد با اسهال خونی از انفرادی نجات پیدا کردم. ضعف جسمیام طوری بود که نه توان حرکت داشتم، نه قدرت راه رفتن. بعد از ظهر مرا به بازداشتگاه برگرداندند. از بچههای سلول روبهروییام خداحافظی کردم. یکی از آنهایی که هیچ وقت او را ندیدم، بهم گفت: اگه همیشه با خدا باشی هیچ وقت بهت سخت نمیگذره!
قبل از اینکه وارد بازداشتگاه شوم فاضل رحیم که در قسمت درمانگاه اردوگاه کار میکرد بهم گفت: با دکتر مؤید صحبت کردم ببرنت بیمارستان! امروز دکتر مؤید به جای دکتر جمال درمانگاه اردوگاه را مدیریت میکرد. دکتر جمال معروف بود به قصاب اردوگاه.
وارد بازداشتگاه که شدم، بچهها دورم جمع شدند. سامی سراغم آمد. شاد و خوشحال به نظر میرسید. از این که حرفی نزده بودم، خوشحال بود. باورم نمیکردم به این راحتی دست از سرم بردارند. از امروز به بعد رابطهام با سامی صمیمیتر شد. او حرفهایی را که قبلاً اطمینان نمیکرد به من بگوید، با خیال راحت میگفت. از نظر او امتحان پس داده بودم و این برایم زیبا بود.
از بازداشتگاه بیرون رفتم. در بین اسرا در جستجوی آن دو جاسوس بودم. آمدنشان برای من شوم بود. آن دو کار دستم داده بودند. هر چند ناشیگری خودم هم بی تأثیر نبود. میخواستم آنها را ببینم و بهشان بگویم ماه همیشه پشت ابر نمیماند. دلم میخواست بهشان بگویم هیچ چیز بدتر از نفاق و دو رویی نیست. در حیاط بازداشتگاه دنبالشان گشتم، سامی بهم فهماند آنها را بردهاند اردوگاه ۱۵.
◀️ ادامه دارد . . .
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام علیکم وقت بخیر
تشکر بابت کتاب و رمانها یی که تو کانال میگذارید
ی سوال داشتم
اجازه داریم که کتابی از کانال شما رو تو گروه یا کانال بگذاریم ؟
سالن مطالعه:
علیکم السلام؛
بله حتما. فقط لطفا آدرس منبع رو هم ذکر کنید، ممنون میشویم.
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هفتاد و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/293
✒سوار آمبولانس که شدم، دو دژبان مسلح چشمها و دستهایم را بستند. ساعتی بعد آمبولانس بیمارستان القادسیهی تکریت توقف کرد. دژبانها مرا به آسایشگاه مخصوص اسرای ایرانی انتقال دادند. وارد سالن نسبتاً بزرگی شدم که بیش از شصت اسیر ایرانی تحت درمان بودند. بیشترشان اسهال خونی داشتند. آنها را از اردوگاههای مختلف تکریت آورده بودند.
دکتر جمال وقتی با اعزام بیماران خاص و اورژانسی به بیمارستان تکریت موافقت میکرد، که کار از کار گذشته بود و اسیر مریض با مرگ دست و پنجه نرم میکرد. بیشتر اسرای مریض در اردوگاه جان میدادند و کارشان به بیمارستان القادسیهی تکریت نمیرسید.
طبق آماری که از قسمت درمانگاه اردوگاه به دست آوردم، تعداد هشتاد و چهار اسیر ایرانی در اردوگاه ۱۶ تکریت بر اثر اسهال خونی و دیگر امراض ناشناخته به شهادت رسیدند.
بیمارستان تکریت، محل شهادت اسرای مظلومی بود، که دور از چشم دیگران جان میدادند. دکتر مؤید گفت: عراقیها اسرایی را که در بیمارستان تکریت جان میدهند، بدون کفن و سنگ لحد در کویرهای اطراف تکریت خاک میکنند!
بیشتر بچهها بر اثر ضرب و شتم، بدنشان سیاه و کبود شده بود. زخم بدن این افراد به عفونت تبدیل میشد. بعضیها به خاطر حمام نکردن طولانی، بدنشان قارچهای پوستی و کورکهای چرکین زده بود. در کشالهی ران بعضیها جوشهای زخمی و عفونی دیده میشد. همزمان با فصل گرما، بیماریهای این فصل شیوع پیدا میکرد.
در بیمارستان تکریت بیماری هایی از قبیل اسهال و استفراغ، مسمومیتهای غذایی، بیماری های باکتریایی، عفونی و انگلی، گرمازدگی، حتی سرطان پوست و... فراوان بود. با وجود آب آشامیدنی ناسالم و کمبود آب، عملاً رعایت بهداشت فردی و گروهی غیر ممکن بود. نبود آب برای حمام، غذاهای آلوده و فاسد، انتقال میکروبها توسط مگس، پشه و سایر عوامل مداخلهگر نیز از مواردی بود که در ایجاد امراض و بیماریهای گوناگون نقش داشت.
بیمارستان القادسیه یکی از بیمارستان های قدیمی تکریت بود. از دیوارهای رنگ و رو رفتهاش پیدا بود قدمت زیادی دارد. آن جا تحت کنترل شدید امنیتی بود و هیچ راهی برای فرار وجود نداشت، اگر هم راهی بود، رمقی نبود.
تکریتیهایی که آن جا کار میکردند، اگر میفهمیدند فردی بسیجی و یا پاسدار است، به او داروی عوضی میدادند. استفاده از یک سرنگ برای تزریق به چند اسیر برای عراقیها عادی بود. آنها بدون این که از بچهها تست بگیرند به آنها آمپول پنیسیلین تزریق میکردند. عدهای از بچهها به علت نشستن زیاد بواسیر گرفته بودند. بر اثر آلودگی هوا و ورود گرد و غبار در کویرهای پادگان صلاحالدین خیلیها به عفونت چشمی مبتلا بودند. صورت بیشتر بچهها از جمله خودم پر بود از جوشهای عفونی، دانههای سرسیاه و سرسرخ و کُورک.
اسیری که سمت راستم دراز کشیده بود، عفونت کلیه و مثانه داشت. از بچههای اردوگاه ۱۳ بود. همان روز عراقیها او را بردند. هوای داخل آسایشگاه بوی تعفن میداد. پنج تشک آن جا بود که به خاطره بوی بد تشکها از آنها استفاده نمیشد.
صبحانهمان مقدار کمی آب عدس، ناهار مان یک عدد سمون نپخته و مقدار کمی برنج با آب پیاز بود. هیچ دارویی به اندازهی نانهای خمیری به اسرایی که اسهال خونی داشتند، خدمت نکرد. وقتی خمیر نان میخوردیم، یبوست پیدا میکردیم. شکممان کار نمیکرد و کمتر خونمان میرفت!
◀️ ادامه دارد . . .
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هشتادم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/295
✒امروز چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۶۸ در بیمارستان القادسیهی تکریت، علی اصغر انتظاری جریان اسارتش را تعریف کرد. وقتی اسیر عراقیها شده بود، با دستش مشتی خاک برداشته بود به عراقیها نشان داده بود؛ یعنی در خاک ما چه میکنید؟عراقیها منظورش را فهمیده بودند.
در اسارت شوخیها و حرفهای علیاصغر همیشه دست اول بود. خودش میگفت: میخوام با این حرفام به بچهها روحیه بدم. با حرفهایش حرص عراقیها را در میآورد. وقتی به من میرسید، به جای سلام میگفت: سید! تو کجایی تا شوم من چاکرت!
علی اصغر اهل نماز شب و دعا بود. یکبار نمیدانم چرا قنوت را به فارسی خواند. وقتی بچهها گفتند: چرا قنوت رو فارسی خوندی؟ گفت: دلم خواست این طوری با خدا حرف بزنم، تازه مگه خدا عربه! حامد نگهبان کمپ، آتش سیگارش را پشت او خاموش کرده بود. زخم پشت او چرکین و عفونی شده بود.
امروز وقتی علیاصغر گفت: شُکراً للّه، یکی از پرستارها به او گفت: مگه اسارت هم شکر داره؟ علیاصغر بهش گفت: بندگی خدا رو به جا آوردن شکر داره. پرستار مانده بود چه بگوید. آدم حاضر جوابی بود. وقتی پرستار با طعنه به او گفت: شما اسیران جنگی راندهشدگان درگاه خداوند هستید، در جوابش گفت: خدا را شکر میکنیم که در این زندان به غربت و مصیبت گرفتاریم نه به معصیت، به اسارت تن گرفتاریم، نه اسارت روح!
قبل از ظهر وقتی از آسایشگاه خارج شدم که وضو بگیرم، علیاصغر صدایم زد و گفت: سید! وایسا. برگشتم ببینم چهکارم دارد که گفت: تو رو خدا رفتی تو حال ... بعد مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: در رو ببند! خیال کردم میخواهد بگوید: تو رو خدا رفتی تو حال، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکن. روز قبل به من گفت: الهی دستت بشکنه. گفتم: چرا دست من بشکنه؟ گفت: بگو چی رو بشکنه؟ گفتم: خب چی رو بشکنه؟ جواب داد: گردن صدام رو!
بعد از ظهر قرار بود علیاصغر را به اردوگاه ببرند. وقتی از آسایشگاه خارج شد، به دکتر قادر گفت: دکتر! میخوام برای سلامتی صدام دعا کنم. وقتی مترجم این جمله را ترجمه کرد، دکتر قادر باورش شد و لبخند رضایت بخشی زد. میدانستم علیاصغر طبق معمول قصد دارد حرف قشنگی بزند. دکتر قادر به علیاصغر گفت: تو حالا آدم شدی! علیاصغر حالت دعا به خود گرفت و گفت: خداوندا! صدام و دوستان صدام رو با یزید و معاویه، ما رو هم با حسینبنعلی (ع) محشور کن! بچهها همه آمین گفتند!
دکتر قادر به محض شنیدن نام یزید و معاویه و امام حسین (ع) فهمید علیاصغر به جای دعا نفرین کرده. جلو آمد و با لگد به کمر علیاصغر کوبید. علیاصغر به دکتر گفت: اگه یزید و معاویه خوبن چرا از محشور شدن با اونا ناراحت میشید! اگه امام حسین (ع) خوبه، چرا بهش متوسل نمیشید، شما هم خدا رو میخواید هم خرما رو. با امام حسین (ع) دشمنی میکنید، اما دلتون میخواد فردای قیامت با او محشور بشید، از یزید و معاویه خوشتون میآمد، دلتون نمیخواد باهاش محشور بشید؛ شما دیگه چه مردم عجیبی هستید! حال و احوال و نگاه دکتر قادر دیدنی بود.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/299
مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هشتاد و یکم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/297
✒امروز یکی از بچههای اردوگاه ۱۳ را آوردند. رضا نام داشت و از بچههای لشگر ۲۵ کربلا بود. عراقیها به جرم بسیجی بودن، تاید به خوردش داده بودند. اسهال خونی گرفته بود. مشکل تنفسی داشت. ریههایش عفونت کرده بود، زیاد سرفه میکرد و از درد قفسهی سینه و تولید خلط و سر درد مینالید.
رضا میگفت: در عملیات فاو که اسیر شدم بعثیها مرا از آیفای در حال حرکت، نرسیده به یک پادگان نظامی در حومهی بصره پرت کردند. به همین خاطر، کتفش شکسته بود و مهرههای کمرش آسیب دیده بود. ساعتها بعد در پادگان نظامیِ جبیلهی بصره به هوش آمده بود.
میگفت: اردوگاه ما بهتر از بیمارستان تکریت است. گویا در اردوگاهشان دندانپزشک داشتند. داندانپزشکشان با تیغ و سیم خاردار دندان بچهها را عصبکشی میکرد. طوری که میگفت: سیم خاردار را داغ میکرد تا سرخ شود، بعد فرو میکرد توی لثه و سوراخ دندان بچهها. یکی دونفر از بچههای اردوگاهشان کار جراحی عمومی انجام میدادند. با سنجاق قفلی ترکشهای ریز و درشت را از دست و پای کسانی که ترکش در بدنشان جا خوش کرده بود، در میآوردند!
یکی از نگهبانهای اردوگاهشان از او خواسته بود به مناسبت جشن تولد صدام، برقصد. رضا قبول نکرده بود. دیگر اسیر همراهش درجهدار و از پرسنل لشگر ۷۷ خراسان بود. هر دو گوشش عفونت کرده بود. دچار اختلال شنوایی شده و از خارش و سوزش گوش و ناراحتی میگرن مینالید. در عملیات نصر شش که رزمندگان ارتفاعات ۶۲۰ معروف به تپهی سیدالشهدا را آزاد کردند، از شکم مجروح شده بود. به خاطر موج انفجار گلولهی کاتیوشا یک گوشش نمی شنید. پیراهن ارتشی او چند وصله داشت. هنوز یونیفورم زرد رنگ اسرای جنگی را به او نداده بودند. یکی از مجروحین دشداشهاش را به او داد.
بعدازظهر دکتر وسام عبدالرحمن عزت، برای معاینه وارد آسایشگاه شد. او بر خلاف دکتر جمال آدم با وجدان، متین و مؤدبی بود. دکتر وصام به اسیری که در بیگاری زخمی شده بود گفت: مطابق کنوانسیون ژنو کسی نمیتونه از اسیر جنگی مثل برده کار بکشه! دکتر وسام از روی دلسوزی این حرفها را میزد. یکی از اسرا به دکتر گفت: از همان اوایل جنگ، عراقیها کنوانسیون ژنو رو رعایت نمیکردند. اونا اسیران پاسدار و بسیجی رو تابع مقررات بینالمللی اسیران جنگی نمیدونستن، به همین خاطر، صدام دستور داده بود اسرای سپاهی و بسیجی رو دستهجمعی اعدام کنن! تعدادی از اسرای آسایشگاه در بیگاری زخمی شده بودند و خون بدنشان دیر بند میآمد.
دکتر وصام گفت: به خاطر سوء تغذیه و کمبود هموگلوبین، خون بدنتون دیر بند میآد و زخمهاتون دیر خوب میشه. دکتر وصام ادامه داد: به خاطر کمبود پروتئین، بیشتر اسرای ایرانی به بیماری اسکوربوت مبتلا هستن.
بچهها پرسیدند: دکتر! باید چهکار کنیم؟ دکتر گفت: باید غذای پروتئیندار بخورید، البته تو عراق چنین غذایی رو به اسیر جنگی نمیدن. خیلی از بچهها به بیماری زخم زبان دچار بودند. این بیماری از کمبود ویتامین و مخصوصاً خوردن زیاد بادمجان به وجود میآمد.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/305
مسئول کانال: Mehdi2506@
🌷🌷 معرفی کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
کتاب وقتی مهتاب گم شد تالیف حمید حسام شرح زندگی سردار شهید علی خوشلفظ و روایتی عینی از یک واقعهی تاریخی است که موجب شد سرنوشت خیل وسیعی از مردمان ایران تغییر کند.
وقتی مهتاب گم شد قصه نیست. داستان پردازی و اسطوره سازی هم نیست، بلکه واقعیتی است شبیه اساطیر. واقعیت زندگی و رزم مردی که «خود واقعی اش» را در «شبی که مهتاب گم شد»، پیدا کرد.
علی خوش لفظ که نامش را بخاطر نزدیکی تولدش با ولیعهد پهلوی، جمشید گذاشتهاند، سالها بعد در نوجوانی، همزمان با وقوع انقلاب اسلامی خود نیز دچار تحول و دگرگونی در اهداف و آرمانها میشود. همین انقلاب درونی باعث میشود که او در اولین اعزام به جبهه نام خود را به علی خوش لفظ تغییر دهد و سرانجام زندگیاش هم تغییر کند.
علی خوش لفظ یک قهرمان ملی است. این را زخم های نشمرده ای که از او «علی خوش زخم» ساخته گواهی می دهد. علی خوش زخم، نیازی به مدال ملی شجاعت ندارد. بچۀ بازیگوش محلۀ «شترگلوی همدان»، که روزگاری از دیوار راست بالا می رفت، پس از یازده بار مجروحیت با تیر و ترکش و موج و شیمیایی، حالا نمی تواند روی تخت بیمارستان بنشیند. تیر کالیبر تانک در آوردگاه شلمچه و کربلای 5، پس از ۲۶ سال، همسایۀ نخاع اوست.
سردار شهید علی خوش لفظ پس از سالها تحمل درد و رنج ناشی از مجروحیت و صبر در برابر دوری یاران و دوستان، ۲۹ آذر ماه سال ۱۳۹۶ آسمانی شد و به کاروان عظیم شهدا پیوست. او به تعبیر همرزمانش «علی خوش رفیق» بود.
طی هشت سال جنگ، هشتصد نفر از رفقایش شهید شده اند که با نود نفر از آنان رفیق تر و عقد اخوت بسته بود. از این جماعت هشت نفرشان پارۀ تن او بوده اند. برادرانی چون علی محمدی، نادر فتحی، حبیب مظاهری، رضا نوروزی، عباس علافچی، بهرام عطائیان، جمشید اصلیان، و علی چیت سازیان که به رفیق اعلی رسیدند.
علی خوش رفیق برای هیچ کدام از آن ها رفیق نیمه راه نبود. کتاب خاطرات او مرام نامۀ برادری است. علی خوش لفظ، پای دو برادر شناسنامه ای، جعفر و امیر، را نیز به جبهه باز کرد. آن دو نیز خدایی شدند و شیرازۀ کتاب خاطرات علی با آن دو بسته می شود.
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee