eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/289 ✒افسر بازجو گفت: با شکنجه‌ی هوایی چطوری؟ منظورش را نمی‌دانستم. دستور داد با طناب دو دست و یک پایم را بستند و به چنگک پنکه‌ی سقفی آویزانم کردند. با این کار مچ دست و ساق پایم زخمی شد. حدود سه، چهار ساعتی آن بالا نگه‌ام داشتند. احساس کردم الان است که مچ پایم از بدنم جدا شود. سرم گیج می‌رفت. نگهبان‌ها با کابل به پایم می‌زدند و رحم نداشتند. یکی‌شان لیوان چایی را به صورتم پاشید. چای داغ بود و صورتم را سوزاند. سر طناب را به میله‌ی آهنی پنجره بسته بودند. عراقی‌ها چند نوع شکنجه داشتند. شکنجه‌ی هوایی، دریایی و زمینی. شکنجه‌ی هوایی‌شان همان آویزان کردن به حلقه‌ی پنکه‌ی سقفی بود. شکنجه‌ی زمینی سینه‌خیز، کلاغ‌پر، شنا رفتن و روی زمین غلت زدن بود. شکنجه‌ی دریایی نیز انداختن داخل کانال فاضلاب بود. شکنجه دیگری هم داشتند که بچه‌ها به آن جوجه‌کباب می‌گفتند. در این شکنجه بچه‌ها را در گرمای سوزان، بدون زیرپیراهن روی آسفالت داغ می‌خواباندند و روی پشت بچه‌ها راه می‌رفتند. این شکنجه در دژبان مرکز بغداد زیاد مرسوم بود. دو روز بعد با اسهال خونی از انفرادی نجات پیدا کردم. ضعف جسمی‌ام طوری بود که نه توان حرکت داشتم، نه قدرت راه رفتن. بعد از ظهر مرا به بازداشتگاه برگرداندند. از بچه‌های سلول روبه‌رویی‌ام خداحافظی کردم. یکی از آن‌هایی که هیچ وقت او را ندیدم، بهم گفت: اگه همیشه با خدا باشی هیچ وقت بهت سخت نمی‌گذره! قبل از اینکه وارد بازداشتگاه شوم فاضل رحیم که در قسمت درمانگاه اردوگاه کار می‌کرد بهم گفت: با دکتر مؤید صحبت کردم ببرنت بیمارستان! امروز دکتر مؤید به جای دکتر جمال درمانگاه اردوگاه را مدیریت می‌کرد. دکتر جمال معروف بود به قصاب اردوگاه. وارد بازداشتگاه که شدم، بچه‌ها دورم جمع شدند. سامی سراغم آمد. شاد و خوشحال به نظر می‌رسید. از این که حرفی نزده بودم، خوشحال بود. باورم نمی‌کردم به این راحتی دست از سرم بردارند. از امروز به بعد رابطه‌ام با سامی صمیمی‌تر شد. او حرف‌هایی را که قبلاً اطمینان نمی‌کرد به من بگوید، با خیال راحت می‌گفت. از نظر او امتحان پس داده بودم و این برایم زیبا بود. از بازداشتگاه بیرون رفتم. در بین اسرا در جستجوی آن دو جاسوس بودم. آمدن‌شان برای من شوم بود. آن دو کار دستم داده بودند. هر چند ناشی‌گری خودم هم بی تأثیر نبود. می‌خواستم آن‌ها را ببینم و بهشان بگویم ماه همیشه پشت ابر نمی‌ماند. دلم می‌خواست بهشان بگویم هیچ چیز بدتر از نفاق و دو رویی نیست. در حیاط بازداشتگاه دنبال‌شان گشتم، سامی بهم فهماند آن‌ها را برده‌اند اردوگاه ۱۵. ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام علیکم وقت بخیر تشکر بابت کتاب و رمانها یی که تو کانال میگذارید ی سوال داشتم اجازه داریم که کتابی از کانال شما رو تو گروه یا کانال بگذاریم ؟ سالن مطالعه: علیکم السلام؛ بله حتما. فقط لطفا آدرس منبع رو هم ذکر کنید، ممنون می‌شویم.
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/293 ✒سوار آمبولانس که شدم، دو دژبان مسلح چشم‌ها و دست‌هایم را بستند. ساعتی بعد آمبولانس بیمارستان القادسیه‌ی تکریت توقف کرد. دژبان‌ها مرا به آسایشگاه مخصوص اسرای ایرانی انتقال دادند. وارد سالن نسبتاً بزرگی شدم که بیش از شصت اسیر ایرانی تحت درمان بودند. بیشترشان اسهال خونی داشتند. آن‌ها را از اردوگاه‌های مختلف تکریت آورده بودند. دکتر جمال وقتی با اعزام بیماران خاص و اورژانسی به بیمارستان تکریت موافقت می‌کرد، که کار از کار گذشته بود و اسیر مریض با مرگ دست و پنجه نرم ‌می‌کرد. بیشتر اسرای مریض در اردوگاه جان می‌دادند و کارشان به بیمارستان القادسیه‌ی تکریت نمی‌رسید. طبق آماری که از قسمت درمانگاه اردوگاه به دست آوردم، تعداد هشتاد و چهار اسیر ایرانی در اردوگاه ۱۶ تکریت بر اثر اسهال خونی و دیگر امراض ناشناخته به شهادت رسیدند. بیمارستان تکریت، محل شهادت اسرای مظلومی بود، که دور از چشم دیگران جان می‌دادند. دکتر مؤید گفت: عراقی‌ها اسرایی را که در بیمارستان تکریت جان می‌دهند، بدون کفن و سنگ لحد در کویرهای اطراف تکریت خاک می‌کنند! بیشتر بچه‌ها بر اثر ضرب و شتم، بدن‌شان سیاه و کبود شده بود. زخم بدن این افراد به عفونت تبدیل می‌شد. بعضی‌ها به خاطر حمام نکردن طولانی، بدن‌شان قارچ‌های پوستی و کورک‌های چرکین زده بود. در کشاله‌ی ران بعضی‌ها جوش‌های زخمی و عفونی دیده می‌شد. همزمان با فصل گرما، بیماری‌های این فصل شیوع پیدا می‌کرد. در بیمارستان تکریت بیماری‌ هایی از قبیل اسهال و استفراغ، مسمومیت‌های غذایی، بیماری‌ های باکتریایی، عفونی و انگلی، گرمازدگی، حتی سرطان پوست و... فراوان بود. با وجود آب آشامیدنی ناسالم و کمبود آب، عملاً رعایت بهداشت فردی و گروهی غیر ممکن بود. نبود آب برای حمام، غذاهای آلوده و فاسد، انتقال میکروب‌ها توسط مگس، پشه و سایر عوامل مداخله‌گر نیز از مواردی بود که در ایجاد امراض و بیماری‌های گوناگون نقش داشت. بیمارستان القادسیه یکی از بیمارستان‌ های قدیمی تکریت بود. از دیوارهای رنگ و رو رفته‌اش پیدا بود قدمت زیادی دارد. آن جا تحت کنترل شدید امنیتی بود و هیچ راهی برای فرار وجود نداشت، اگر هم راهی بود، رمقی نبود. تکریتی‌هایی که آن جا کار می‌کردند، اگر می‌فهمیدند فردی بسیجی و یا پاسدار است، به او داروی عوضی می‌دادند. استفاده از یک سرنگ برای تزریق به چند اسیر برای عراقی‌ها عادی بود. آن‌ها بدون این که از بچه‌ها تست بگیرند به آن‌ها آمپول پنی‌سیلین تزریق می‌کردند. عده‌ای از بچه‌ها به علت نشستن زیاد بواسیر گرفته بودند. بر اثر آلودگی هوا و ورود گرد و غبار در کویرهای پادگان صلاح‌الدین خیلی‌ها به عفونت چشمی مبتلا بودند. صورت بیشتر بچه‌ها از جمله خودم پر بود از جوش‌های عفونی، دانه‌های سرسیاه و سرسرخ و کُورک. اسیری که سمت راستم دراز کشیده بود، عفونت کلیه و مثانه داشت. از بچه‌های اردوگاه ۱۳ بود. همان روز عراقی‌ها او را بردند. هوای داخل آسایشگاه بوی تعفن می‌داد. پنج تشک آن جا بود که به خاطره بوی بد تشک‌ها از آن‌ها استفاده نمی‌شد. صبحانه‌مان مقدار کمی آب عدس، ناهار مان یک عدد سمون نپخته و مقدار کمی برنج با آب پیاز بود. هیچ دارویی به اندازه‌ی نان‌های خمیری به اسرایی که اسهال خونی داشتند، خدمت نکرد. وقتی خمیر نان می‌خوردیم، یبوست پیدا می‌کردیم. شکم‌مان کار نمی‌کرد و کمتر خون‌مان می‌رفت! ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتادم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/295 ✒امروز چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۶۸ در بیمارستان القادسیه‌ی تکریت، علی‌ اصغر انتظاری جریان اسارتش را تعریف کرد. وقتی اسیر عراقی‌ها شده بود، با دستش مشتی خاک برداشته بود به عراقی‌ها نشان داده بود؛ یعنی در خاک ما چه می‌کنید؟عراقی‌ها منظورش را فهمیده بودند. در اسارت شوخی‌ها و حرف‌های علی‌اصغر همیشه دست اول بود. خودش می‌گفت: می‌خوام با این حرفام به بچه‌ها روحیه بدم. با حرف‌هایش حرص عراقی‌ها را در می‌آورد. وقتی به من می‌رسید، به جای سلام می‌گفت: سید! تو کجایی تا شوم من چاکرت! علی اصغر اهل نماز شب و دعا بود. یک‌بار نمی‌دانم چرا قنوت را به فارسی خواند. وقتی بچه‌ها گفتند: چرا قنوت رو فارسی خوندی؟ گفت: دلم خواست این طوری با خدا حرف بزنم، تازه مگه خدا عربه! حامد نگهبان کمپ، آتش سیگارش را پشت او خاموش کرده بود. زخم پشت او چرکین و عفونی شده بود. امروز وقتی علی‌اصغر گفت: شُکراً للّه، یکی از پرستارها به او گفت: مگه اسارت هم شکر داره؟ علی‌اصغر بهش گفت: بندگی خدا رو به جا آوردن شکر داره. پرستار مانده بود چه بگوید. آدم حاضر جوابی بود. وقتی پرستار با طعنه به او گفت: شما اسیران جنگی رانده‌شدگان درگاه خداوند هستید، در جوابش گفت: خدا را شکر می‌کنیم که در این زندان به غربت و مصیبت گرفتاریم نه به معصیت، به اسارت تن گرفتاریم، نه اسارت روح! قبل از ظهر وقتی از آسایشگاه خارج شدم که وضو بگیرم، علی‌اصغر صدایم زد و گفت: سید! وایسا. برگشتم ببینم چه‌کارم دارد که گفت: تو رو خدا رفتی تو حال ... بعد مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: در رو ببند! خیال کردم می‌خواهد بگوید: تو رو خدا رفتی تو حال، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکن. روز قبل به من گفت: الهی دستت بشکنه. گفتم: چرا دست من بشکنه؟ گفت: بگو چی رو بشکنه؟ گفتم: خب چی رو بشکنه؟ جواب داد: گردن صدام رو! بعد از ظهر قرار بود علی‌اصغر را به اردوگاه ببرند. وقتی از آسایشگاه خارج شد، به دکتر قادر گفت: دکتر! می‌خوام برای سلامتی صدام دعا کنم. وقتی مترجم این جمله را ترجمه کرد، دکتر قادر باورش شد و لبخند رضایت‌ بخشی زد. می‌دانستم علی‌اصغر طبق معمول قصد دارد حرف قشنگی بزند. دکتر قادر به علی‌اصغر گفت: تو حالا آدم شدی! علی‌اصغر حالت دعا به خود گرفت و گفت: خداوندا! صدام و دوستان صدام رو با یزید و معاویه، ما رو هم با حسین‌بن‌علی (ع) محشور کن! بچه‌ها همه آمین گفتند! دکتر قادر به محض شنیدن نام یزید و معاویه و امام حسین (ع) فهمید علی‌اصغر به جای دعا نفرین کرده. جلو آمد و با لگد به کمر علی‌اصغر کوبید. علی‌اصغر به دکتر گفت: اگه یزید و معاویه خوبن چرا از محشور شدن با اونا ناراحت می‌شید! اگه امام حسین (ع) خوبه، چرا بهش متوسل نمی‌شید، شما هم خدا رو می‌خواید هم خرما رو. با امام حسین (ع) دشمنی می‌کنید، اما دلتون می‌خواد فردای قیامت با او محشور بشید، از یزید و معاویه خوشتون می‌آمد، دلتون نمی‌خواد باهاش محشور بشید؛ شما دیگه چه مردم عجیبی هستید! حال و احوال و نگاه دکتر قادر دیدنی بود. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/299 مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/297 ✒امروز یکی از بچه‌های اردوگاه ۱۳ را آوردند. رضا نام داشت و از بچه‌های لشگر ۲۵ کربلا بود. عراقی‌ها به جرم بسیجی بودن، تاید به خوردش داده بودند. اسهال خونی گرفته بود. مشکل تنفسی داشت. ریه‌هایش عفونت کرده بود، زیاد سرفه می‌کرد و از درد قفسه‌ی سینه و تولید خلط و سر درد می‌نالید. رضا می‌گفت: در عملیات فاو که اسیر شدم بعثی‌ها مرا از آیفای در حال حرکت، نرسیده به یک پادگان نظامی در حومه‌ی بصره پرت کردند. به همین خاطر، کتفش شکسته بود و مهره‌های کمرش آسیب دیده بود. ساعت‌ها بعد در پادگان نظامیِ جبیله‌ی بصره به‌ هوش آمده بود. می‌گفت: اردوگاه ما بهتر از بیمارستان تکریت است. گویا در اردوگاه‌شان دندانپزشک داشتند. داندانپزشک‌شان با تیغ و سیم خاردار دندان بچه‌ها را عصب‌کشی می‌کرد. طوری که می‌گفت: سیم خاردار را داغ می‌کرد تا سرخ شود، بعد فرو می‌کرد توی لثه و سوراخ دندان بچه‌ها. یکی دونفر از بچه‌های اردوگاه‌شان کار جراحی عمومی انجام می‌دادند. با سنجاق قفلی ترکش‌های ریز و درشت را از دست و پای کسانی که ترکش در بدنشان جا خوش کرده بود، در می‌آوردند! یکی از نگهبان‌های اردوگاه‌شان از او خواسته بود به مناسبت جشن تولد صدام، برقصد. رضا قبول نکرده بود. دیگر اسیر همراهش درجه‌دار و از پرسنل لشگر ۷۷ خراسان بود. هر دو گوشش عفونت کرده بود. دچار اختلال شنوایی شده و از خارش و سوزش گوش و ناراحتی میگرن می‌نالید. در عملیات نصر شش که رزمندگان ارتفاعات ۶۲۰ معروف به تپه‌ی سیدالشهدا را آزاد کردند، از شکم مجروح شده بود. به خاطر موج انفجار گلوله‌ی کاتیوشا یک گوشش نمی‌ شنید. پیراهن ارتشی او چند وصله داشت. هنوز یونیفورم زرد رنگ اسرای جنگی را به او نداده بودند. یکی از مجروحین دشداشه‌اش را به او داد. بعدازظهر دکتر وسام عبدالرحمن عزت، برای معاینه وارد آسایشگاه شد. او بر خلاف دکتر جمال آدم با وجدان، متین و مؤدبی بود. دکتر وصام به اسیری که در بیگاری زخمی شده بود گفت: مطابق کنوانسیون ژنو کسی نمی‌تونه از اسیر جنگی مثل برده کار بکشه! دکتر وسام از روی دلسوزی این حرف‌ها را می‌زد. یکی از اسرا به دکتر گفت: از همان اوایل جنگ، عراقی‌ها کنوانسیون ژنو رو رعایت نمی‌کردند. اونا اسیران پاسدار و بسیجی رو تابع مقررات بین‌المللی اسیران جنگی نمی‌دونستن، به همین خاطر، صدام دستور داده بود اسرای سپاهی و بسیجی رو دسته‌جمعی اعدام کنن! تعدادی از اسرای آسایشگاه در بیگاری زخمی شده بودند و خون بدن‌شان دیر بند می‌آمد. دکتر وصام گفت: به خاطر سوء تغذیه و کمبود هموگلوبین، خون بدن‌تون دیر بند می‌آد و زخم‌هاتون دیر خوب می‌شه. دکتر وصام ادامه داد: به خاطر کمبود پروتئین، بیشتر اسرای ایرانی به بیماری اسکوربوت مبتلا هستن. بچه‌ها پرسیدند: دکتر! باید چه‌کار کنیم؟ دکتر گفت: باید غذای پروتئین‌دار بخورید، البته تو عراق چنین غذایی رو به اسیر جنگی نمی‌دن. خیلی از بچه‌ها به بیماری زخم زبان دچار بودند. این بیماری از کمبود ویتامین و مخصوصاً خوردن زیاد بادمجان به وجود می‌آمد. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/305 مسئول کانال: Mehdi2506@
سلام و عرض ادب با پایان یافتن دو داستان "اعترافات یک زن ..." و "دختر ست‌پوشی که..."؛ انشاالله از فردا پای خاطرات "علی خوش‌لفظ" به قلم: "حمید حسام" می‌نشینیم در کتاب بسیار خواندنی: "وقتی مهتاب گم شد". انشاالله درس بگیریم و شرمنده شهدا نباشیم. یاعلی
🌷🌷 معرفی کتاب "وقتی مهتاب گم شد" کتاب وقتی مهتاب گم شد تالیف حمید حسام شرح زندگی سردار شهید علی خوش‌لفظ و روایتی عینی از یک واقعه‌ی تاریخی است که موجب شد سرنوشت خیل وسیعی از مردمان ایران تغییر کند. وقتی مهتاب گم شد قصه نیست. داستان پردازی و اسطوره سازی هم نیست، بلکه واقعیتی است شبیه اساطیر. واقعیت زندگی و رزم مردی که «خود واقعی اش» را در «شبی که مهتاب گم شد»، پیدا کرد. علی خوش لفظ که نامش را بخاطر نزدیکی تولدش با ولیعهد پهلوی، جمشید گذاشته‌اند، سال‌ها بعد در نوجوانی، همزمان با وقوع انقلاب اسلامی خود نیز دچار تحول و دگرگونی در اهداف و آرمان‌ها می‌شود. همین انقلاب درونی باعث می‌شود که او در اولین اعزام به جبهه نام خود را به علی خوش لفظ تغییر دهد و سرانجام زندگی‌اش هم تغییر کند. علی خوش لفظ یک قهرمان ملی است. این را زخم های نشمرده ای که از او «علی خوش زخم» ساخته گواهی می دهد. علی خوش زخم، نیازی به مدال ملی شجاعت ندارد. بچۀ بازیگوش محلۀ «شترگلوی همدان»، که روزگاری از دیوار راست بالا می رفت، پس از یازده بار مجروحیت با تیر و ترکش و موج و شیمیایی، حالا نمی تواند روی تخت بیمارستان بنشیند. تیر کالیبر تانک در آوردگاه شلمچه و کربلای 5، پس از ۲۶ سال، همسایۀ نخاع اوست. سردار شهید علی خوش لفظ پس از سال‌ها تحمل درد و رنج ناشی از مجروحیت و صبر در برابر دوری یاران و دوستان، ۲۹ آذر ماه سال ۱۳۹۶ آسمانی شد و به کاروان عظیم شهدا پیوست. او به تعبیر هم‌رزمانش «علی خوش رفیق» بود. طی هشت سال جنگ، هشتصد نفر از رفقایش شهید شده اند که با نود نفر از آنان رفیق تر و عقد اخوت بسته بود. از این جماعت هشت نفرشان پارۀ تن او بوده اند. برادرانی چون علی محمدی، نادر فتحی، حبیب مظاهری، رضا نوروزی، عباس علافچی، بهرام عطائیان، جمشید اصلیان، و علی چیت سازیان که به رفیق اعلی رسیدند. علی خوش رفیق برای هیچ کدام از آن ها رفیق نیمه راه نبود. کتاب خاطرات او مرام نامۀ برادری است. علی خوش لفظ، پای دو برادر شناسنامه ای، جعفر و امیر، را نیز به جبهه باز کرد. آن دو نیز خدایی شدند و شیرازۀ کتاب خاطرات علی با آن دو بسته می شود. 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 قسمت اول "لالایی فرشته‌ها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچه‌ها https://eitaa.com/salonemotalee/250 ارتباط با مدیر کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و دوم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/299 ✒آخرهای شب یک‌شنبه ۱۴ آبان ۱۳۶۸ بود، سرباز عراقی که لیسانس وظیفه و اهل استان کرکوک عراق بود، وارد آسایشگاه‌ مان شد. عبدالمنعم نام داشت. خودش به دکتر وسام گفته بود پرستاران به اسرای ایرانی داروهای فاسد که تاریخ مصرف‌شان گذشته، می‌دهند. عبدالمنعم گفت: همه‌ی کسانی که به نحوی با حزب بعث مخالفند تو عراق زندگی فلاکت‌باری دارند. فکر می‌کردم می‌خواهد دلمان را خالی کند و از بچه‌ها حرف بکشد، حسین مروانی گفت: این آدم با ما صداقت داره. از شهادت آقازاده‌های آیت‌الله حکیم ابراز ناراحتی می‌کنه. او جریان دو نفر از چهره‌های معروف شهرِ تکریت به نام‌های دکتر حسین‌ الجبوری استاد دانشگاه و سرهنگ عادل‌ الجبوری یکی از فرماندهان گارد ریاست جمهوری را برایمان تعریف کرد و گفت: این دو نفر هم‌شهری صدام بودند. در کردستان توسط عوامل سازمان اطلاعات و امنیت عراق "امن العام" ¹ با سَمِ کشنده‌ی تالیوم مسموم شدند. هر دوتاشون از سوریه خود شون رو به انگلستان رسوندند و تحت درمان قرار گرفتند. عبدالمنعم گفت: اونایی که لقب تکریتی رو یدک می‌کشن، تو عراق جولان می‌دن. تکریتی‌ها خیال می‌کنن چون هم‌شهری صدامند، از نژاد برترند، درست مثل اسرائیلی‌ها ... صدام به خاطر پیشروی شما ایرانی‌ها در شلمچه و عقب‌ نشینی نیروهای عراقی، تو یک روز ۴۹ افسر عالی‌رتبه رو به جوخه‌ی اعدام سپرد. دو روز بعد با اجازه‌ی دکتر قادر ترخیص‌مان کردند. همراه سه اسیر دیگر دست‌هایمان را بستند و سوار ماشین کردند. باور نمی‌کردم روزی با دست‌های بسته و یک پای قطع شده خیابان‌های تکریت زادگاه صدام را ببینم. احساس غربت داشتم. با خودم گفتم: اگر الان ما را توی یکی از این خیابان‌ها تحویل هم‌ شهری‌ های صدام بدهند، مردم تکریت تکه‌تکه‌مان خواهند کرد. ماشین در پمپ بنزین خروجی تکریت توقف کرد. دو دژبان مسلح مراقب‌مان بود. مردم عادی که در پمپ بنزین مشغول سوخت‌گیری اتومبیل‌هایشان بودند، وقتی فهمیدند اسیر ایرانی هستیم، به تماشا آمدند. بعضی از جوانان ماجراجو دیگران را صدا زدند و با گفتن: مجوس ... الاسرا الایرانی ... و حرس خمینی( پاسدار خمینی)، دیگران را برای تماشای ما فرا می‌خواندند. فردی که مسئول جایگاه سوخت بود، کارش را رها کرده بود و به دیدن‌مان آمده بود‌. برخورد تکریتی‌ها با ما چهار نفر کینه توزانه بود. بعضی‌هاشان زیاد فحش و ناسزا می‌دادند. دژبان‌ها به مردم تذکر می‌دادند نزدیک نشوند و متفرق شوند. چنان محو تماشای ما بودند که احساس کردم اولین بارشان بود ایرانی می‌بینند. خیلی از فحش‌هاشان را متوجه می‌شدم. بعضی‌ها فحش‌های رکیک می‌دادند. دو، سه نفرشان با پرتاب گوجه‌فرنگی و لنگ کفش کینه‌شان را بروز دادند. سوخت‌گیری تمام شد. ماشین در حال خارج‌شدن از پمپ بنزین بود؛ پیرزن عربی که عقب یک تویوتای سبز رنگ مدل قدیمیِ رنگ و رورفته‌ای بود، لنگ دمپایی‌اش را به طرف‌مان پرت کرد. دمپایی به شانه‌ام خورد و توی ماشین کنارم افتاد. می‌گویند: عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد. دمپایی پیرزن عرب، لنگ چپ بود و من پای راستم قطع بود. مدتی بود لنگ دمپایی‌ام از چند جا پاره و فرسوده بود. این کار او را لطف خدا دانستم. شکر کردم که بالاخره در این گیر و دار پمپ بنزین، صاحب یک لنگ دمپایی آن هم پای چپ شدم! از بین همه‌ی کسانی که به طرفم گوجه و لنگ کفش، پرت کردند، پیرزن عربی که لنگ دمپایی‌اش نصیبم شد را بخشیدم! ² ...................... ¹. برزان تکریتی برادر ناتنی صدام ریاست این سازمان را برعهده داشت. صدام برای این که جنایات و اسرارش مخفی بماند، از نزدیکان خود برای ریاست این سازمان استفاده می‌کرد. این سازمان وظایف جاسوسی و ضدجاسوسی را در ارتش بر عهده داشت، یکی از وظایف این سازمان خنثی کردن کودتاهای احتمالی از طریق عملیات شنود و تعقیب و مراقبت بود. ². مردم بعضی شهرهای شمال عراق مانند تکریت و موصل از دیرباز بعثی‌نشین و دارای تفکرات تکفیری هستند. کما این که وقتی داعش به عراق حمله کرد، این شهرها بدون هیچ مقاومتی تسلیم داعش شدند. پس نباید اخلاق چنین مردمی را به کل مردم عراق خصوصاً مردم شریف مرکز و جنوب عراق که عاشق ایران و محب اهل‌بیت علیهم‌السلام هستند تعمیم داد. ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/297 ✒سرهنگ عراقی به همراه سروان خلیل فرمانده‌ی اردوگاه برای بازدید وارد کمپ شد. از مدت‌ها قبل حسن بهشتی‌پور دنبال فرصتی بود تا از عراقی‌ها بخواهد برای من یک پای مصنوعی تهیه کنند. به او گفته بودم عراقی‌ها قبول نمی‌کنند، همین عصایی را که به من داده‌اند از سرم هم زیاد است! بهشتی‌پور با ضرب و تفریق برایم محاسبه کرد قیمت یک پروتز پای مصنوعی چقدر است. او گفت: یه پروتز پای مصنوعی شصت الی هفتاد دینار که بیشتر نمی‌شه، حقوق یک ماه پنجاه اسیر ایرانی، هر اسیر ۱/۵ دینار، یک ماه می‌شه هفتاد و پنج دینار. کافیه پنجاه نفرمون از قید این ماهی ۱/۵ دینار بگذریم، مشکل شما حل می‌شه. بهشتی‌پور و دوستانش می‌دانستند زندگی با یک پای قطع میان آن همه اسیر سالم سخت است. بارها اتفاق افتاده بود، وقتی نگبهان‌ها با کابل و باتوم به جان بچه‌ها می‌افتادند، من به زمین می‌افتادم و زیر دست و پای بچه‌ها لگد می‌شدم. برای عراقی‌ها اهمیت نداشت یک اسیر قطع عضو چه می‌کشد و چه به روزش می‌آید. از پیشنهاد بهشتی‌پور خوشحال شدم. خوب بود می‌توانستم من هم در اردوگاه راه بروم. بهشتی‌پور در راهروی کمپ جلوی سرهنگ بازدید کننده را گرفت و قضیه‌ی پروتز پای مصنوعی را مطرح کرد. حرف‌های بهشتی‌پور با مزاق سرهنگ و سروان خلیل سازگار نبود. احساس کردم به آن‌ها برخورد که بهشتی‌پور گفته از حقوق ماهیانه‌ی تعدادی از اسرا مشکل تنها جانباز قطع عضو ملحق را حل کنید. سرهنگ گفت: مگه عراق فقیره که از ۱/۵ دینار حقوق اسرای جنگی این کارو انجام بده! بهشتی‌پور به سرهنگ گفت: سیدی! من می‌دونم عراق کشور غنی و ثروتمندیه، شما با نفت‌تون می‌تونید هرکاری که بخواید انجام بدید، مهم اینه که مشکل تنها اسیر قطع عضو این کمپ حل بشه، چطوریش مهم نیست! سرهنگ به بهشتی‌پور قول داد مرا به هلال احمر عراق ببرند و برایم پروتز مصنوعی تهیه کنند. هیچ وقت جرأت نکردم به سروان خلیل بگویم آن سرهنگ که بود، قولش چه شد، ماه‌ها دلم را به قولی خوش کرده بودم که هیچ وقت عملی نشد. ¹ بعدازظهر چند اسیر جدید را به کمپ آوردند. نام خانوادگی یکی از آن‌ها رجوی بود. گویا از اردوگاه بعقوبه آمده بود. او با تیغ با یکی از اسرا درگیر شده بود. عراقی‌ها او را به کمپ ما تبعید کرده بودند. قبل از این که بازداشتگاه او را مشخص کنند، با کابل به جانش افتادند. رجوی برای این که از ضرب و شتم عراقی‌ها خلاص شود، به نگهبان‌ ها گفت: من از بستگان مسعود رجوی‌ام، شما حق ندارید منو کتک بزنید! مطمئن بودم عراقی‌ها را سر کار گذاشته؛ اما سعد باورش شده بود او از بستگان رجوی است. تا مدتی با او کاری نداشتند. بعدها که چند نفر از اردوگاه بعقوبه به کمپ ما آمدند، یکی از اسرای عرب‌زبان که او را می‌شناخت به حامد گفته بود این رجوی در بعقوبه هم از نام رجوی سوء‌استفاده می‌کرد. دستش که رو شد، نگهبان‌ها به خاطر این سوء‌استفاده تلافی کردند! ............... ¹. شش ماه بعد از آزادی‌ام اولین پروتز پای مصنوعی‌ام را در مجتمع هلال احمر در میدان ونک تهران تهیه کردم. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/307 مسئول کانال: @Mehdi2506