eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
این سوال یکی از همراهان و پاسخ ما درباره داستان "اعترافات ..." هستش: 🌻اباصالح🌻: سلام خسته نباشید ببخشید بنظرم نویسنده توداستان اعترافات یک زن از... یک جا اشتباه کرده چون اگراین خانم مائده سنی مذب بوده قاعدتا دعای کمیل روهرهقته نمیخونده چون سنیها دعاهای مارو ندارن من بخاطر همین خواستم بقیه داستان رونخونم ولی فعلا که دارم میخونم نکته دوم اینکه مدل داستان مثل سریالهای ایرانیه چندین قسمت گذشته وهنوز اتفاق خاصی نیفتاده بنظرم حوصله سر بره لطفا اگر به نویسنده دسترسی دارید حتما بگیداین مدلی داستان ننویسه چون همه حوصله ندارن واونایی که کتابخون نیستن وسط راه رها میکنن ممنون اززحمات شما جواب ما: علیکم السلام ممنون از تذکرات شما و اینکه همراهمان هستید. در این داستان بیشتر متن گفتگوها مهمه و هدف نویسنده بیشتر بیان مطالب ضروری در قالب داستانه. اینکه شیعه بوده و بعد سنی شده، یا اینکه برای شیعه‌ها هم ممکنه چنین دامهایی وجود داشته باشه ویا سر دیگه‌ای وجود داره، از نکات جالب داستانه. پس چنانچه: اولا تا آخر همراهمان باشید. ثانیا اگر نقدی به نکات و گفتگوهای مطرح شده در داستان دارید، بفرمائید. ثالثا اگر سبک و سیاق کار ما در ترویج سبک زندگی اسلامی، پسندیده‌اید مشوق دیگران در همراهی باشید و برای بهتر شدن طی این طریق کمکمان کنید، ممنون می‌شویم. یاعلی
ام: سلام علیکم هر دو داستان جالب و جذاب بود ممنون از زحماتتون لطفاً اگر داستان دختر ست پوش واقعی است آدرس کانال یا نحوه ارتباط با فروشگاه ایشان را بگویید سالن مطالعه: علیکم السلام و الرحمه این متن یه مصاحبه تو خبرگزاری فارس بود و آدرس هم تقدیم شما: 🔸دختر سِت‌پوشی که ‌سرباز حاج‌قاسم شد fna.ir/ey8azu باز هم ممنون از پیگیری‌تون.
سلام ممنون از داستان های جالبتون هردو داستان جالب و آموزنده بود این هم لینک کانال دختر ست پوش https://eitaa.com/joinchat/1580531746C460db13af1
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/280 ✒فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور می‌زد. در فکر سامی بودم. با این که از او چیزی به زبان نیاورده بودم، برایش می‌ترسیدم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، می‌ترسیدم بهش شک کنند. به خودم مطمئن بودم که از سامی حرف نمی‌زنم؛ اما می‌ترسیدم اذیتم کنند، تحمل بعضی شکنجه‌ها را نداشته باشم، کم بیاورم و مجبور شوم از سامی حرف بزنم. چند دقیقه بعد همین باور را هم از دست دادم. برای این که از فکر و خیال بی‌فایده نجات یابم، شروع به خواندن قرآن کردم؛ قدری آرام و سبک شدم. سلول مثل تاریک‌خانه‌ی عکاسی بود. در قسمت بالای در سلول پنجره‌ی کوچکی بود که عراقی‌ها از آنجا مرا زیر نظر داشتند. درست مثل سلول‌های دژبان مرکز بغداد. بعد از نماز صبح خوابم برد. با باز شدن درِ سلول از جا پریدم. زندان‌بانی که تا امروز او را ندیده بودم، یک نان ثمون با یک ظرف حلبی که مقدار کمی شوربا بود، جلویم گذاشت. دو ساعت بعد از صبحانه مرا به اتاق بازجویی بردند. ستوان فاضل، شفیق عاصم و درجه‌دار بخش استخبارات با یک مترجم عرب زبان دیگر آن جا بودند. افسر استخبارات برای بار چندم همان سؤالات روز گذشته را تکرار کرد و گفت: برای ما مهمه بدونیم کدام‌یک از نگهبان‌ها به شما گفته آن دو اسیر مأمور سازمان رجوی و خلق عربند. گفتم: اسیر که نیستن، اگه اسیر بودن، شما با من کاری نداشتین! در بد هچلی افتاده بودم. استخباراتی از جایش بلند شد، جلو آمد، زیر چانه‌ام را گرفت، سرم را بلند کرد، جوری که چشمم به چشمش بیفتد و گفت: من تا حالا حرمت وضعیت جسمی تو رو داشتم، اما شما ایرانی‌ها لایق احترام نیستین! بر خلاف میل باطنی‌ام سعی کردم خودم را به مظلوم‌نمایی بزنم، گفتم: سیدی! رابطه‌ی ما و نگهبان‌ها رابطه‌ی یه زندانی و زندانبانه، نگهبان‌ها به ما اعتماد ندارن. افسران عراقی به نگهبان‌های شیعه مشکوک بودند. نام نگهبان‌های شیعه را می‌برد و می‌خواست بداند کدام‌یک از آن‌ها اسرارشان را فاش کرده. خود نگهبان‌های شیعه و حتی نگهبان‌های اهل سنت به هر کسی اعتماد نمی‌کردند. هر یک از آنان به افراد خاصی اعتماد داشتند. علی جاراللّه به رامین حضرت‌زاد اعتماد داشت. سامی به من و حکیم خلفان و دکتر مؤید به بهزاد روشن و کامبیز فرحدوست. بازجویی که به جایی نرسید، مرا به سلولم برگرداندند. از ناهار و شام بخور و نمیر اردوگاه هم خبری نبود. آبم را هم قطع کرده بودند. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/289 مسئول کانال: @Mehdi2506
---- سلام .خداقوت داستان اعترافات اصلا داستان نیست ودر حد گزارش باقی مانده مثل نوشتن خاطرات روزانه من فکر کردم واقعی هست وخاطرات یک فرده واصلا احساس اینکه داستان میخونمو نداشتم وسوژه جذابی داشت .ولی پیام ومضمونش خیلی پرداخت نشده بود مثلا از لحاظ فلسفی بحث خاصی اتفاق نیوفتاده بود
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/287 ✒شب قبل از شدت تشنگی خواب درستی نداشتم. بعد از ظهر زندانبان در سلول را باز کرد و مقداری برنج با ته مانده‌ی گوشت مرغ جلویم گذاشت. از استخوان‌ های سینه‌ی مرغ و پوست و پیه بدون گوشت آن فهمیدم باید غذای اضافی خودشان باشد. ته سیگار عراقی‌ها در گوشه‌ی بشقاب برنج بود. تشنه و گرسنه بودم. معده‌ی خالی‌ام بدجوری می‌سوخت. فکرهای عجیب و غریب باعث ترشح اسیدهای معده‌ام شده بود. به اجبار غذای اضافی عراقی را خوردم. چند اسیر در سلول‌های روبه‌رویی و کناری‌ام بودند. صدای اسرای ناشناسی که هرگز قیافشان را ندیدم، شنیده می‌شد. از بین کسانی که توی سلول‌های کناری‌ام بودند، یکی از آنها را می‌شناختم. ایرج صادقی بچه‌ی کرمان بود. در کمپ ملحق او را دیده بودم. نمی‌دانستم فرمانده‌ی گردان است. چند روز قبل از طریق جاسوسان و افراد خودفروخته لو رفته بود. عراقی‌ها از این که تا آن روز موقعیت نظامی‌اش را پنهان کرده بود او را انفرادی برده بودند. ایرج صادقی بدون این که بداند کی‌ام، گفت: صدای عصا شنیدم، مجروح هستی؟! خودم را که معرفی کردم فهمید اسیر قطع پا هستم. از او پرسیدم: شما رو چرا آوردن این جا؟ ایرج را یکی از اسرایی که از اردوگاه نهروان آمده بود، لو داد. جاسوس‌ها یکی از سربازان لشکر ۷۷ خراسان را به عنوان فرمانده‌ی گروهان ارتش لو داده بودند. او را ندیدم. سلول کناری ایرج بود. از بچه‌های سوله‌ی ۵ بود. با چند نفر از افراد خود فروخته که کارشان خبر چینی بود، دعوایش شده بود. یکی از آنها را توی حمام کتک زده بود. به عراقی‌ها گفته بودند: او فرمانده گروهان توپخانه است و چند تانک عراقی را هدف قرار داده. آدم با روحیه‌ای بود. به عراقی‌ها گفته بود من یک نیروی عادی‌ام. عراقی‌ها او را به شوک الکتریکی و جریان برق وصل کرده بودند. غروب امروز بهم گفت: عراقی‌ها باورشون شده فرمانده گروهان توپخانه‌ام. بعد به شوخی گفت: ما که توی جنگ یه سرباز بیشتر نبودیم، ولی نمردیم و تو اسارت فرمانده گروهان شدیم، اون هم توپخانه! شب قبل صدای تلاوت قرآن و دعای مخصوص حضرت امام موسی‌بن‌جعفر (ع) از سلول کناری‌ام صفا و حال خاصی به زندان بخشیده بود. یکی از بچه‌ها که صدای دلنشینی داشت، دعای حضرت امام موسی‌ بن‌ جعفر (ع) را خواند. افتخار می‌کردم یکی از نوادگان امام هفتم شیعیان هستم. انگار سرنوشت امام و فرزندانش در زندان بهم گره خورده بود. یاد نوارهای مرحوم شیخ احمد کافی افتادم که با چه سوزی این دعا را می‌خواند. با شنیدن دعای مخصوص جدم در زندان‌های هارون‌الرشید گریه‌ام گرفت. قبل از ظهر مرا بیرون بردند. از دیروز اسهال خونی گرفته بودم. هر چه خورده بودم را بالا آوردم. افسر بازجو که آدم سمجی بود، بیشتر به دکتر مؤید مشکوک بود. می‌خواستند مرا قسم بدهند. نمی‌دانم موضوع قسم دادن را کی به آنها گفته بود. در بازجویی‌ها هیچ وقت ندیدم و نشنیدم کسی را قسم بدهند. افسر بادجو گفت: می‌گن شما ایرانی‌ها خیلی حرف‌هایی رو که به حالت عادی نمی‌گید، اگه قسم‌تون بگن می‌گید؟ یکه خوردم. فکر می‌کنم جاسوس‌ها و افراد خود فروخته این شناخت را به بازجوها داده بودند. افسر بازجو دستش را به طرف قرآن کشید و گفت: اگه به قرآن قسم بخوری که این قضیه رو عراقی‌ها بهت نگفتن، باورمون می‌شه! گفتم: قسم راستش هم گناه داره! گفت: برای فرار از قسم این حرف رو می‌زنی! این را که گفتم دستور داد شنا بروم. به اجبار شنا رفتم. در حال شنا رفتن بودم که یکی از نگهبان‌ها دست راستم را با پوتینش لگد کرد. آج‌های پوتینش را که روی دستم چرخاند، صدایم درآمد. افسر بازجو گفت: با شکنجه‌ی هوایی چطوری؟ ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/293 مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام خسته نباشید داستان اعترافات یک زن داستانی بود که به نظرم اصلا خوب نتونست جلب نظر کنه از این که خوندمش شیمونم احساس میکنم میخواست خواننده رو گول بزنه تا مثلا جلب توجه کنه و این واقعا خوب نبود بعضی از داستانها مثل داستانی که راجع به دختر شهید که دکتر شده بود حتی فکر این که ممکنه خیالی باشه هم ادم رو ناراحت نمیکرد ولی این داستان اصلا موضوع جالبی نداشت
S.R: سلام علیکم با تشکر از کار بسیار عالی شما در گسترش فرهنگ کتابخانی و عرض،خسته نباشید ، به نظر بنده داستان اعترافات یک زن ، نتوانست حق مطلب را در مورد جهاد با نکاح ادا کند ،آنطوری که درباره جهاد نکاح داعش اطلاعات داد ، یعنی بنده منتظر بودم بیشتر از فداکاریهای یک همسر مدافع حرم بشنوم و دراین حد فکر میکنم اقناع کننده نبود . شاید علتش اسن است که سه داستان قبل خیلی جذاب و تاثیر گذار بود . داستان بی تو هرگز و پایی که جاماند و زندگی به رنگ عشق هرسه جذاب و زیبا بودند ، باتشکر از زحمات جنابعالی اجرکم عندالله. مثلا کتاب خداحافظ سالار که درمورد حضور همسر و دختران سردار همدانی در سوریه و همراهی ایشان با سردار است برایم خیلی زیبا و جذاب بود و انتظار داشتم این داستان هم به همچنین جاهایی برسد ، ولی احساس کردم داستان یکدفعه رهاشد و تمام شد .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/289 ✒افسر بازجو گفت: با شکنجه‌ی هوایی چطوری؟ منظورش را نمی‌دانستم. دستور داد با طناب دو دست و یک پایم را بستند و به چنگک پنکه‌ی سقفی آویزانم کردند. با این کار مچ دست و ساق پایم زخمی شد. حدود سه، چهار ساعتی آن بالا نگه‌ام داشتند. احساس کردم الان است که مچ پایم از بدنم جدا شود. سرم گیج می‌رفت. نگهبان‌ها با کابل به پایم می‌زدند و رحم نداشتند. یکی‌شان لیوان چایی را به صورتم پاشید. چای داغ بود و صورتم را سوزاند. سر طناب را به میله‌ی آهنی پنجره بسته بودند. عراقی‌ها چند نوع شکنجه داشتند. شکنجه‌ی هوایی، دریایی و زمینی. شکنجه‌ی هوایی‌شان همان آویزان کردن به حلقه‌ی پنکه‌ی سقفی بود. شکنجه‌ی زمینی سینه‌خیز، کلاغ‌پر، شنا رفتن و روی زمین غلت زدن بود. شکنجه‌ی دریایی نیز انداختن داخل کانال فاضلاب بود. شکنجه دیگری هم داشتند که بچه‌ها به آن جوجه‌کباب می‌گفتند. در این شکنجه بچه‌ها را در گرمای سوزان، بدون زیرپیراهن روی آسفالت داغ می‌خواباندند و روی پشت بچه‌ها راه می‌رفتند. این شکنجه در دژبان مرکز بغداد زیاد مرسوم بود. دو روز بعد با اسهال خونی از انفرادی نجات پیدا کردم. ضعف جسمی‌ام طوری بود که نه توان حرکت داشتم، نه قدرت راه رفتن. بعد از ظهر مرا به بازداشتگاه برگرداندند. از بچه‌های سلول روبه‌رویی‌ام خداحافظی کردم. یکی از آن‌هایی که هیچ وقت او را ندیدم، بهم گفت: اگه همیشه با خدا باشی هیچ وقت بهت سخت نمی‌گذره! قبل از اینکه وارد بازداشتگاه شوم فاضل رحیم که در قسمت درمانگاه اردوگاه کار می‌کرد بهم گفت: با دکتر مؤید صحبت کردم ببرنت بیمارستان! امروز دکتر مؤید به جای دکتر جمال درمانگاه اردوگاه را مدیریت می‌کرد. دکتر جمال معروف بود به قصاب اردوگاه. وارد بازداشتگاه که شدم، بچه‌ها دورم جمع شدند. سامی سراغم آمد. شاد و خوشحال به نظر می‌رسید. از این که حرفی نزده بودم، خوشحال بود. باورم نمی‌کردم به این راحتی دست از سرم بردارند. از امروز به بعد رابطه‌ام با سامی صمیمی‌تر شد. او حرف‌هایی را که قبلاً اطمینان نمی‌کرد به من بگوید، با خیال راحت می‌گفت. از نظر او امتحان پس داده بودم و این برایم زیبا بود. از بازداشتگاه بیرون رفتم. در بین اسرا در جستجوی آن دو جاسوس بودم. آمدن‌شان برای من شوم بود. آن دو کار دستم داده بودند. هر چند ناشی‌گری خودم هم بی تأثیر نبود. می‌خواستم آن‌ها را ببینم و بهشان بگویم ماه همیشه پشت ابر نمی‌ماند. دلم می‌خواست بهشان بگویم هیچ چیز بدتر از نفاق و دو رویی نیست. در حیاط بازداشتگاه دنبال‌شان گشتم، سامی بهم فهماند آن‌ها را برده‌اند اردوگاه ۱۵. ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام علیکم وقت بخیر تشکر بابت کتاب و رمانها یی که تو کانال میگذارید ی سوال داشتم اجازه داریم که کتابی از کانال شما رو تو گروه یا کانال بگذاریم ؟ سالن مطالعه: علیکم السلام؛ بله حتما. فقط لطفا آدرس منبع رو هم ذکر کنید، ممنون می‌شویم.
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/293 ✒سوار آمبولانس که شدم، دو دژبان مسلح چشم‌ها و دست‌هایم را بستند. ساعتی بعد آمبولانس بیمارستان القادسیه‌ی تکریت توقف کرد. دژبان‌ها مرا به آسایشگاه مخصوص اسرای ایرانی انتقال دادند. وارد سالن نسبتاً بزرگی شدم که بیش از شصت اسیر ایرانی تحت درمان بودند. بیشترشان اسهال خونی داشتند. آن‌ها را از اردوگاه‌های مختلف تکریت آورده بودند. دکتر جمال وقتی با اعزام بیماران خاص و اورژانسی به بیمارستان تکریت موافقت می‌کرد، که کار از کار گذشته بود و اسیر مریض با مرگ دست و پنجه نرم ‌می‌کرد. بیشتر اسرای مریض در اردوگاه جان می‌دادند و کارشان به بیمارستان القادسیه‌ی تکریت نمی‌رسید. طبق آماری که از قسمت درمانگاه اردوگاه به دست آوردم، تعداد هشتاد و چهار اسیر ایرانی در اردوگاه ۱۶ تکریت بر اثر اسهال خونی و دیگر امراض ناشناخته به شهادت رسیدند. بیمارستان تکریت، محل شهادت اسرای مظلومی بود، که دور از چشم دیگران جان می‌دادند. دکتر مؤید گفت: عراقی‌ها اسرایی را که در بیمارستان تکریت جان می‌دهند، بدون کفن و سنگ لحد در کویرهای اطراف تکریت خاک می‌کنند! بیشتر بچه‌ها بر اثر ضرب و شتم، بدن‌شان سیاه و کبود شده بود. زخم بدن این افراد به عفونت تبدیل می‌شد. بعضی‌ها به خاطر حمام نکردن طولانی، بدن‌شان قارچ‌های پوستی و کورک‌های چرکین زده بود. در کشاله‌ی ران بعضی‌ها جوش‌های زخمی و عفونی دیده می‌شد. همزمان با فصل گرما، بیماری‌های این فصل شیوع پیدا می‌کرد. در بیمارستان تکریت بیماری‌ هایی از قبیل اسهال و استفراغ، مسمومیت‌های غذایی، بیماری‌ های باکتریایی، عفونی و انگلی، گرمازدگی، حتی سرطان پوست و... فراوان بود. با وجود آب آشامیدنی ناسالم و کمبود آب، عملاً رعایت بهداشت فردی و گروهی غیر ممکن بود. نبود آب برای حمام، غذاهای آلوده و فاسد، انتقال میکروب‌ها توسط مگس، پشه و سایر عوامل مداخله‌گر نیز از مواردی بود که در ایجاد امراض و بیماری‌های گوناگون نقش داشت. بیمارستان القادسیه یکی از بیمارستان‌ های قدیمی تکریت بود. از دیوارهای رنگ و رو رفته‌اش پیدا بود قدمت زیادی دارد. آن جا تحت کنترل شدید امنیتی بود و هیچ راهی برای فرار وجود نداشت، اگر هم راهی بود، رمقی نبود. تکریتی‌هایی که آن جا کار می‌کردند، اگر می‌فهمیدند فردی بسیجی و یا پاسدار است، به او داروی عوضی می‌دادند. استفاده از یک سرنگ برای تزریق به چند اسیر برای عراقی‌ها عادی بود. آن‌ها بدون این که از بچه‌ها تست بگیرند به آن‌ها آمپول پنی‌سیلین تزریق می‌کردند. عده‌ای از بچه‌ها به علت نشستن زیاد بواسیر گرفته بودند. بر اثر آلودگی هوا و ورود گرد و غبار در کویرهای پادگان صلاح‌الدین خیلی‌ها به عفونت چشمی مبتلا بودند. صورت بیشتر بچه‌ها از جمله خودم پر بود از جوش‌های عفونی، دانه‌های سرسیاه و سرسرخ و کُورک. اسیری که سمت راستم دراز کشیده بود، عفونت کلیه و مثانه داشت. از بچه‌های اردوگاه ۱۳ بود. همان روز عراقی‌ها او را بردند. هوای داخل آسایشگاه بوی تعفن می‌داد. پنج تشک آن جا بود که به خاطره بوی بد تشک‌ها از آن‌ها استفاده نمی‌شد. صبحانه‌مان مقدار کمی آب عدس، ناهار مان یک عدد سمون نپخته و مقدار کمی برنج با آب پیاز بود. هیچ دارویی به اندازه‌ی نان‌های خمیری به اسرایی که اسهال خونی داشتند، خدمت نکرد. وقتی خمیر نان می‌خوردیم، یبوست پیدا می‌کردیم. شکم‌مان کار نمی‌کرد و کمتر خون‌مان می‌رفت! ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @Mehdi2506